داستانهای شاهنامه قسمت ۷۳ 

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه داستانهای نازخاتون داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۷۳ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

افراسیاب پس ازشکست ها و ناکامیهائی که یکی پس از دیگری در جنگ با ایرانیان نصیبش می شد ، شب و روز در اندیشه کین خواهی و زدودن ننگ به بار آمده بود . او پس از رایزنی با بزرگان و سپهدارانش ، چاره کار را در آن دید که سپاهیانش از رود جیحون گذشته و وارد خاک ایران شوند . برای این کار نیاز به لشکری انبوه و تدارک فراوان بود . افراسیاب به کمک کشورهای همسایه خود و به یاری سیم و زری که از مردم فراهم کرد ، لشکری بی شمار آراست و آنها را به سرکردگی سپهدارانش به مرزهای ایران فرستاد .
کیخسرو نیز آماده نبرد گردید و از همه جای ایران مردان جنگی و سپاه خواست و آنان را به پهلوانان و سپهبدان برگزیده خود سپرد تا به چهار گوشه مرز ایران و توران رفته آماده نبرد باشند . رستم به هندوستان و غزنین ، اراسب به آلانان و اشکش بخوارزم روانه شدند و گودرز، سپهدار پیر و با تجربه همراه پسر و نواده اش ، گیو و بیژن سایر نامداران سپاه را به مرز توران برد .

چون به مرز رسیدند ، گودرز برای جلوگیری از جنگ و خونریزی بیشتر ، نخست پیامی به پیران فرستاد و پیشنهاد آشتی کرد اما تورانیان را خواستار رزم و کین دید ، خود نیز آماده نبرد شد و لشکرش را به دشت آورد . دو سپاه ، هر دو کینه خواه و جنگجو در برابر هم صف کشیدند ولی هیچ یک از سپهداران ایران و توران نمی خواستند در این جنگ پیش قدم شوند و سپاه را که پشت به کوه داشت از جای بر کنند . به این ترتیب دو سپاه آراسته ، تا هفت روز در برابر یکدیگر ایستادند . بیژن ، نواده گودرز در سپاه ایران بی تاب و ناشکیبا از پدرش می خواست که بیش از آن درنگ نکنند و دست به تیغ و شمشیر برند . گیو، دلیری فرزند را ستود ولی اورا به شکیبایی و فرمانبرداری از گودرز فراخواند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

چون سپیده دمید ، هومان جامه رزم پوشید و به پیران گفت :« من به نبرد بیژن میروم » سپس ترجمانی با خود برداشت و به نبردگاه شتافت . از آن سو بیژن با زره و خود خسروی سوار بر شباهنگ ، پیش تاخت و به هومان گفت :« امیدوارم که امروز تیغ من خاک را از خونت پر گل کند که تو با پای خود به دام آمده ای » و هومان فریاد زد :« امروز گیو را به عزایت می نشانم . اکنون بگو که نبردگاه را در کوه می خواهی یا در دشتی که نه از ایران در آنجا فریاد رسی باشد و نه از توران!» و بیژن پاسخ داد :« تا کی پرگوئی میکنی ، هرجا را خود می خواهی برگزین!» پس اسبها را برانگیختند و دو خونی کینه ور به دشتی رسیدند که پای آدمی به آن نرسیده و کرکس بر آسمانش گذر نداشت ، نه یاری در آن بود و نه یاوری . پس با هم پیمان کردند و هر کسی چیره شد ، ترجمان را بی گزند روانه کند تا او داستان پیکارشان را به آگاهی لشکر برساند .
پس از پیمان بر باد پایان خود نشستند و با کمان های آماده به نبردگاه تاختند و تیر باریدن بر یکدیگر را آغاز کردند . چون دهانشان از تشنگی خشک شد و خستگی بر آنها چیره گشت ، زمانی آسودند و کمی آب نوشیدند و سپس بار دیگر از شمشیر بر سپر یکدیگر آتش فرو ریختند و پس از آن عمود برداشتند و باز از جنگ سیر نشدند و یه زور آزمائی پرداختند تا هر که زورش بیشتر بود کمربند حریف را بگیرد و او را ازاسب به زیر افکند . آندو زمانی دراز با یکدیگر گشتند ولی هیچ یک از اسب جدا نشد و کسی چیره نگشت . پس از اسب فرود آمدند و کشتی گرفتن را آغاز کردند . از سحرگاه تا غروب همچنان با دهانی خشک و عرق ریزان ، در بیم و امید رزم جستند و دل از کینه تهی نکردند و باز کسی پیروز نشد . سپس با رخصت یکدیگر به سوی آب شتافتند . بیژن کمی آب نوشید و با تنی بی تاب از درد بپا خواست و نیایش کرد و طلب نیروو یاری از یزدان نمود و هومان نیز خسته و سیاه روی چون زاغ ، آبی نوشید و به نبردگاه باز آمد .چون هر دو به رزمگاه باگشتند ، نبرد از سرگرفته شد و تا بالا آمدن خورشید ادامه یافت . گاهی زور یکی بر دیگری می چربید و گاهی تن یکی ، زمین را می سود .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۴۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

هومان نیرومندتر از بیژن بود ولی بخت با او سر سازش نداشت . بیژن یکبار دیگرچنگ به سراپای هومان زد ، با دست چپ از گردن و با دست راست از رانش گرفت وپشت هومان را به خم آورد ، او را بر زمین کوبید و بی درنگ خنجرش را کشید سر ازتنش جدا کرد و بر زمین افکند .هومان در خاک غلطید ، زمین از خونش گلگون شد و بیژن برآن پیلتن نگریست و رو به سوی جهان آفرین کرد و گفت :

« که ای برتر از جایگاه و زمان

توئی برتر از گردش آسمان

توئی تو که جز تو جهاندار نیست

خرد را براین کار پیکارنیست»

پروردگارا! ترا سپاس که بمن نیروی نبرد با این پیل را دادی . تا توانستم به خونخواهی سیاوش و هفتاد برادر پدرم ، او را نابود نمایم . سپس سر هومان را برداشت و به زین اسب بست ، به ترجمان هومان اطمینان داد که به او گزندی نخواهد رسید و می تواند به لشکرگاه باز گردد .
گذرگاه بیژن برای رسیدن به لشکرگاه خود ، از برابر سپاه توران بود و اودانست اگر آنان نشانی از کشته شدن هومان ببینند ، گروهی بر او می تازند . پس تدبیری اندیشید : زره از تن بدر آورد و خفتان هومان را پوشید ، براسب نشست ودرفش سپاه توران را بدست گرفت . دیده بانان ترک ، از دور بیژن را با آن لباس و درفش سیاه دیدند ، مژده دادندکه هومان درفش ایران را سرنگون کرده و اکنون پیروز از کارزار باز می گردد . خروش شادی از لشکر توران برخاست ولی این شادی با رسیدن ترجمان هومان به سپاه ، تبدیل به عزا گردید . به پیران خبر دادند بختش تیره و روز روشنش سیاه شده است .
بیژن شیردل چون به سلامت از میان دوصف لشکر عبور کرد ، درفش سپاه را نگونسار نمود . این بار دیده بانان ایران بانگ شادی سردادند و سپهدار پیر را آگاه نمودند که نواده اش پیروز از نبرد باز گشته . گیو که تا آن زمان چون دیوانگان به این سو و آن سو میدوید و می خروشید ، از این مژده جان گرفت و یزدان را سپاس گفت و بسوی فرزند شتافت . پدر و پسر یکدیگر را در بر گرفتند و با هم نزد گودرز آمدند . بیژن با دیدن پهلوان پیر ، از اسب فرود آمد و اسب و زره و سر هومان را نزد او برد . گودرز بیرون از اندازه شاد شد . پس از نیایش یزدان به گنجور فرمود تا تاج و لباس خسروانی زربفت و گوهرنشان و ده اسب زرین لگام و ده غلام زرین کمر بیاورد . چون آورد آن را خلعت بیژن کرد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۴۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

با نابود شدن دشمن در لشکر ایران ، همه سور بود و شادی و در سپاه توران همه خشم بود و ماتم . پیران با دلی خسته و چشمانی اشکبار به نستهین گفتن :« ای پهلوان نامدار! اکنون نوبت توست که به خونخواهی برادر ، بر ایرانیان شبیخون زده و با ده هزار سوار، از خونشان رود جاری سازی !» نستهین پذیرفت . دو بهره از شب گذشته بود که با سپاهی گردن افراخته و کینه خواه ، بسوی ایرانیان تاخت . سپیده دم ، دیده بانان ایران آگاهی دادند سپاهی از توران در سکوت و به آرامی به ما نزدیک می شود . گودرز به لشکریانش دستور داد که هشیار و آماده باشند . سپس گیو و بیژن را فرا خواند و از آنان خواست تا با گزیده ای از نامداران و یلان ایران ، به مقابله تورانیان بشتابند .
بیژن هزار سوار دلیر و پرخاشجو بر گزید و رو به سوی دشمن نهاد . دو لشکر پر از کینه و خونخواه با هم روبرو شدند و گرزها را به کار گرفتند . ابر سیاهی از خاک زمین و آسمان را تیره کرد . سپس سپهبد فرمان تیر و کمان داد و باران تیر بر شدمن باریدن گرفت . بیژن به نستهین رسید و تیری بسوی اسب او انداخت، تکاور با اسب بر زمین در غلطید و بیژن سر رسید و با گرز چنان بر سر نستهین کوفت که کلاهخود و سر با هم شکافت . این ضربت سوارانش را دلیر کرد ، بیژن از آنها خواست تا دمار از روزگار دشمنان ایران برآرند . سواران ایران بر ترکان تاختند و زمین را با سرهای بی تن و اسبان غرقه در خون تورانیان پوشاندند و چون دو بهره از ترکان کشته شدند ، دیگران پا به گریز نهادند و بسوی لشکرشان تاختند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

پیران هر چه نگریست ، برادر را در میان آنان ندید . سراسیمه کارآگاهی به رزمگاه فرستاد تا نشانی از نستهین بیاورد . فرستاده باز آمد و خبر داد که نستهین بریده سر در رزمگاه افتاده و ازسپاه توران ، بسیاری از پای درآمده اند . پیران از شنیدن این خبر مدهوش بر زمین افتاد ، جامه بر تن درید ، موی ریش بکند و های های گریست ونالید که :«ای پروردگار! نیروی بازوانم را گسستی و اختر مرا تیره کردی ، افسوس بر آن دلیرانم و دریغ از آن شیران شرزه ام . پس از این چه کسی در رزمگاه یار و یاورم خواهد بود ؟» و به این ترتیب پیران ناچار شد که جنگ را آغازکند . پس دستور داد تا کوس و شیپور نواختند وسپاه را ازکوه به دشت آورد . از آن سو سپهدار ایران نیز ، سپاه را آراست و با درفش کاویانی در میان سپاه و تیغ رانان درجلوی آن ، از کوه به هامون سرازیر شدند وجنگ در گرفت . نامداران ایران با نیزه وگرز گاوسر ، چنان جنگیدند که کسی مانندش را بیاد نداشت و شبانگاه هر دو لشکر به خیمه گاه خویش بازگشتند .
گودرز از آنکه مبادا پیران از افراسیاب یاری بخواهد و از جیحون بگذرد ، نامه ای به کیخسرو نوشت واو را از آنچه گذشته بود آگاه کرد واز او یاری خواست . نامه را هجیر به درگاه خسرو برد و با پاسخ بازگشت . کیخسرو در نامه نوشته بود :« رستم و اشکش و سردار دیگر در سه جبهه پیروز شده اند ، اما برای آنکه تورانیان بر ما پیشدستی نکنند و از جیحون نگذرند ، من با طوس به پشتیبانی شما میآئیم .» چون هجیر پیام شاه را برای گودرز باز پس آورد ، سپهدار نامه را برای لشکریان خواند و آنها را برای جنگ بسیج نمود . ازآن سو کیخسرو نیز با صد هزار لشکر آراسته ، بسوی رزمگاه روانه گردید .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

پیران که از یاری خواستن گودرز آگاهی یافت ، به هراس افتاد و فرزندش روئین را با نامه ای نزد سپهدار ایران فرستاد و در آن نامه ، پیام آشتی داد و نوشت :« اگر شما دست از جنگ و کین بردارید ، تمام شهرهای ایران را که اکنون در دست تورانیان است بدون خونریزی باز پس خواهیم داد و به سوگند پیمان می بندیم که آنچه کیخسرو از گنج وگروگان بخواهد به ایران بفرستیم و بدانید که اگرنبرد آغاز شود خون بی گناهان بر زمین خواهد ریخت .» گودرز پیام و سوگند پیران را مانند همیشه سست و فریبکارانه یافت و در جواب گفت :« که دیگر سخنان چرب تو افسون خود را از دست داده است و بفرمان شاه ، ما در جنگ درنگ نخواهیم کرد و به شهرهای شما نیز نیازی نداریم که سپهداران ما در آنجا پیروز شده اند . پس لشکرت را بیارای و آماده جنگ باش !»
پیران ناچار پیامی برای افراسیاب فرستاد واو را از کشته شدن هومان و نستهین آگاه کرد و افزود :« اگرکیخسرو بیاری ایرانیان بیاید دیگرمرا یاری ایستادگی در برابر آنها نخواهد بود .افراسیاب در پاسخ پیران او را دلداری داد و از او خواست تا در برابر ایرانیان بایستد و دلیرانه بجنگد و تا سی هزار لشکر دیگر به یاریش فرستند

دو لشکرایران و توران یکی به فرماندهی گودرز و دیگری به فرماندهی پیران رو در روی یکدیگر ایستاده و بارانی از تیر و شمشیر بر سر یکدیگر می باریدند و هر دو نیز چشم براه رسیدن سپاهیانی بودند که کیخسرو از یک سو و افراسیاب از سوی دیگر برای یاری رساندن به آنان به میدان کارزار گسیل کرده بودند .
در میانه روز یکبار گیو همراه به گرازه و گستهم ، هجیر و بیژن ، سپاه توران را شکافت و تا قلب آن که جایگاه پیران بود یورش برد . چون گیو خواست پیران را با نیزه از پای درآورد ، ناگهان اسب از رفتن باز ایستاد و هر چه گیو کوشید قدمی پیش تر نگذاشت و در آن فرصت پیران از میانه میدان بدر رفت . چون شب فرا رسید از هر دو سپاه آوای کوس برخاست و لشکریان از رزمگاه بازگشتند و بنا را بر آن گذاشتند که سحرگاه باز گردند . این بار نامداران یک به یک با هم روبرو شدند تا سپاه آسوده بماند و بیش از این خون بیگناهان برزمین ریخته نشود . در پایان روز ، سران سپاه ایران خسته و فرسوده به خیمه گاه خود بازگشتند و پس از آنکه جوشن ها و کمرها را گشوده و کمی آسودند ، نزد گودرز رفته و به رایزنی نشستند .
nazkhaatoon.ir
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

در آنجا گیو به پدر گفت :« ای پدر! من امروز بر صف دشمن تاختم اما همینکه به پیران رسیدم ، اسبم از رفتن فرو ماند و من از این امر در خشم و شگفت بودم که بیژن رازی را بر من گشود . او گفت سرنوشت چنانست که پیران بدست نیاید وکشته نشود .» گودرز گفت :« آری فرزندم! هلاک او بدست من خواهد بود و من بیاری یزدان کین هفتاد پسرم را از او خواهم خواست .» به هنگام خفتن ، همه رفتند و سحرگاه یلان ایرانی با دلی پر از کینه نزد سالارشان باز آمدند . گودرز به آنان گفت :« ای یلان و ناموران! سپاس جهان آفرین را که جنگ تاکنون به کام ما بوده است . من در این جهان گذرا شگفتی های بسیار دیده ام ، ضحاک بیدادگر با بیداد ، این سرزمین را گرفت ولی پس از زمانی چند ، فریدون آن اهریمن بد گوهر را نابود کرد و گیتی را به داد آراست . بدخوئی ضحاک ، پس از او به افراسیاب رسید که از راه داد و دین برگشت و در سراسر ایران ، تخم کین کاشت و پس ازبازگشت کیخسرو چندین بار پیران را با سپاه انبوه به جنگ ما فرستاد و پسرانم را پیش چشم من کشت و خون بی گناهان بیشمار دیگر را بر زمین ریخت . اکنون بار دیگر لشکر جنگجویش را به نبرد ما آورده و چون آنها را بسنده نمی داند ، چاره می جوید تا یاری از توران برسد . پس سران و ناموران ما را به جنگ تن به تن فرا خوانده است . اما اگر ما در این کار سستی کنیم ، بهانه بدستش خواهیم داد تا از جنگ بازگردد و سر از کینه و نام و ننگ بپیچد . من از سوی شما پیشنهاد او را پذیرفته ام و خود نیز ، آماده جنگ تن به تن با پیرانم تا در پیش سپاه ایران فدا شوم .
این را بدانید که دولت تورانیان رو به نشیب است . افراسیاب بسیاری از نامداران خود را از دست داده است . شما نیز کمر کین ببندید تا اگر پیران بخواهد به انبوه بر ما بتازد و به جنگ گروهی روی آورد ، ما نیز با سپاهی چون سیل بر او بتازیم و روزگارشان را سیاه کنیم!» چون سخنان گودرزبه پایان رسید همه بر او آفرین خواندند و گفتند :« هم برای نبرد تن به تن و هم برای جنگ همگروه کمر بسته و آماده ایم!» گودرز از این گفتار و آمادگی شاد شد و به آرایش سپاه پرداخت . هر یک از گردان و دلیران خود را در یک سوی لشکر گماشت و سفارش کرد سپاه را آماده بر زین نگهدارند تا اگر دشمن شبیخون زد ، همه آماده پیکار باشند و گفت :« همه بدانند اگر ما در نبرد تن به تن کشته شدیم ، در جنگ شتاب نکنند . اگر سه روز درنگ کنید رستم با فر و جاه و سپاه فراوان به پشتیبانی خواهد رسید .» پهلوانان با دیدگان اشکبار فرمان سالار خود را پذیرفتند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

در آنسو ، شکست جنگ پیشین سپاهیان توران را دژم و تلخکام کرده و اردوگاه تورانیان در سوگ و ماتم فرو رفته بود . پیران سران لشکر را چون رمه خسته از گرگ دید . پس آنان را فرا خوانده و گفت :« ای رزم آورانی که نامتان به دلاوری و پیروزی در جهان مشهور است ! چرا اکنون با یک شکست ، کامتان تلخ شده و دست از جنگ کشیده اید ؟ بدانید که اگر در این جنگ سستی کنید ، فردا دلاوران ایران ، یک تن از ما را زنده نخواهد گذاشت . بیم و ناامیدی را از دلها برانید و کمر رزم ببندید . گیتی سراسر نشیب و فراز است و جز یزدان کسی پیروز جاودان نیست . من با گودرز پیمان کرده ام که لشکر آسوده بماند و ما سران ، یک به یک و رخ به رخ بجنگیم . اگر گودرز پیمان شکست و همگروه به جنگ آمد ، ما نیز بر آنها می تازیم و نابودشان می کنیم . از شما هم هرکس سر از فرمان بپیچد به کیفر خواهد رسید .» سرا سپاه پاسخ دادند که :« ای پهلوان! تو که فرزند برادر خود را به کشتن میدهی ، ما چگونه از فرمانت سر می پیچیم ؟» ای فرزند! چون در سپیده دم آواز شیپور برآمد ، نامداران تورانی ، کمان به بازو افکنده ، بر اسبان خود نشسته وآماده رفتن به رزمگاه شدند . پیران نیز دو برادر خود لهاک و فرشیدورد را به نگهبانی لشکر گماشت و به آنان سفارش کرد :« اگر بخت را دگرگونه دیدید هرگز بسوی میدان نیائید و به توران بشتابید که بخت از دودمان ویسه برگشته و دیگر کسی از ما زنده نخواهد ماند سرداران!» سپس یکدیگر را در بر گرفتند ، زار گریستند و آنگاه خروشان و پر کینه به آوردگاه شتافتند .
چون پیران گودرز را دید به او گفت :« ای پهلوان خردمند! چرا لشکر دو کشور را بهم افکنده ای و مردان را به کشتن میدهی ؟ روان سیاوش اکنون در جهان ابدی آرمیده است و تو برو بوم توران را به آتش میکشی و خون بی گناهان را بر زمین می ریزی . اگر دلت پر از کینه است ، بگذار این ، نبرد تنها بین من و تو باشد و پیمان کنیم هر یک از ما که پیروز شد با سپاه دیگری کینه نجوید و پیکار نکند .» گودرز پس از آفرین کردگار پاسخ داد :« ای نامور! مگر افراسیاب از کشتن سیاوش و غارت و کشتار ایرانیان چه سود برد ؟ درخواست من از یزدان همیشه آن بوده که تو به جنگم آئی ، پس جای درنگ نیست . اکنون از سپاهت هم نبرد دلیران را نامزد کن تا به شمشیر و نیزه و گرز و همنبرد رخ به رخ کنند .» آنگاه پیران از سپاهیان خود ده سواررا برگزیده و با اسب و ساز و سلاح از سپاه بیرون تاخته و به نبردگاه شتافتند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه #فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

برای هر سوار از توران ، یک دلاور از ایران نامزد شد و بنا نهادند که گیو با گروی زره ، کشنده سیاوش ، هم نبرد شود و فریبرز با گلباد ، رهام با آرمان و گرازه با سیامک ، گرگین کارآزموده با اندریمان و بیژن با روئین ، زنگه شاوران با اوخاست ، برته با کهرم ، فروهل به زنگله، هجیر به سپهرم و گودرز با پیران زورآزمائی نمایند . رزمگاه را نیز دور از دو سپاه ، میان دو کوه برگزیدند . یکی رو بسوی سپاه ایران و دیگری بسوی لشکر توران بنا نهادند از دلیران هر که پیروز شد و حریف را از پای درآورد ، درفشش را به نشان پیروزی در بالای کوه برافرازد سپس همگی کمر بسته به خون هم ، با تیر و گرز و کمان بسوی نبردگاه شتافتند . دلیران توران که از جنگ با کوه نیز روی نمی تافتند ، اکنون با دستای فرومانده و اسبانی که گوئی پایشان بسته بود ، به دام بلا آمدند و این از آن بود که جهان آفرین می خواست ستمکارگان را به مکافات خونی که به بیداد بر زمین ریخته بودند برساند . پیران از این راز آگاه بود و میدانست که سپهر مهر از او بریده وروز بدش فرا رسیده است . پس پیش از نبرد به نیایش ایستاد و از کردگار خواست تا اختر شوم را از او بگرداند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ
نبرد نخستین میان فریبرز دلیر و گلباد بود . نخست فریبرز تیر را در کمان نهاد و با گلباد گشت . چون تیر بدلخواهش نبود ، تیر را کشید و بر گردن گلباد زد و او را تا کمر به دو نیم کرد . سپس فرود آمد و او را با کمند بر اسبش بست و درفش پیروزی خود را بر بالای کوه بالا برد و ایرانیان خروش شادی برآوردند و این پیروزی را به فال نیک گرفتند

نبرد دوم میان گروی زره از توران و گیو از ایران بود آنها نخست با نیزه به نبرد آمدند و سپس کمانها را بدست گرفته بر یکدیگر تیر انداختند . گیو ، گروی زره را زنده می خواست تا او را به اردوی ایران ببرد . چون گروی زره ، کمان را تا به گوش کشید ناگهان دستهایش شروع به لرزیدن کردند و کمان از دستش رها شد . تا خواست دست به شمشیر ببرد ، گیو با گرز گاو سرچنان بر سرش زد که خون از تارکش سرازیر شد آنگاه گیو او را همچنان که روی زین بود ، در بر گرفت و چنان فشارش داد که مدهوش بر زمین افتاد . سپس دو دستش را از پشت بست و او را دنبال خود دوانیده سپس درفش خود را به بالای کوه بالا برد .
سومین نبرد میان گرازه از ایران و سیامک از سپاه توران بود . دو دلاور نیزه بدست چون پیل مست بر هم تاختند و آنگاه با گرز برسر هم کوفتند و چون زبانشان از تشنگی چاک چاک شد از اسب فرود آمدند و کشتی گرفتند . تا آنکه ناگهان گرازه دست به کمر سیامک زد ، سیامک را بلند کرد ، چنان بر زمین کوبید که استخوانهایش خرد شد و درجا جان داد . گرازه او را بر پشت اسب بست و درفش پیروزی را شادمان به بالای کوه برد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

رزم چهارم میان فروهل بود با زنگله . فروهل در سپاه ایران در سواری و تیراندازی بی مانند بود . پس تا آن ترک دژم را از دور دید کمان را به زه کرد و بر او تیر بارید . یکی از تیرها از ران سوار گذشت و به اسب رسید . زنگله از زین سرنگون شد و جان داد و فروهل سر از تنش جدا نمود . آن را به زین اسب بست ، درفش را در دست گرفت و شادکام و پیروز به بالای کوه رفت .
پنجمین دلاور رهام بود که با آرمان به نبرد آمد . آنان نخست کمان را بر گرفتند و چون کمانها بر هم شکستند ، دست بر شمشیر و آنگاه نیزه بردند و چون هر دو کارآزموده و دلیر بودند ، مدتی با هم گشتند تا رهام نیزه ای بر ران سوار زد و نیزه از ران او گذشت و به اسب رسید . اسب فرو غلطید و رهام سر رسید و نیزه دیگری بر پشت آرمان زد که او را به کین سیاوش کشت پس آرمان را با سرو پای آویخته بر زین اسب خود بست و به جایگاه نشان آمده و درفشش را بالای کوه برافراشت .
نبرد ششم از آن بیژن و روئین پیران بود . آنها نخست کمانها را بزه کردند و چپ و راست با هم گشتند و چون تیر کارگر نشد ، دست به گرز بردند . بیژن بر روئین دست یافت و چنان با گرز بر سرش کوبید که روئین بر خاک افتاد . بیژن از اسب فرود آمد درفش شیر پیکر را به دست گرفت و بسوی کوه شتافت . آنگاه هجیر گودرز و سپهرم به نبردگاه آمدند. هجیر بنام جهان آفرین ، شمشیر را بر سر سپهرم فرود آورد که در زمان کشته شد . او کشته را بر زین بست و با درفش به کوه بالا شد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

نبرد بعد از آن گرگین و اندریمان بود . که هر دو ، جنگ دیده و کارآزموده بودند . آنها نخست نیزه در دست گرفتند و با هم گشتند . چون نیزه ها شکست ، کمان و سپر بدست گرفتند و تیر بر هم باریدند . اندریمان چون تگرگ ، تیر بر سپر و خود گرگین بارید اما گرگین تیری بر او افکند که سر و خود را به هم دوخت و تیر دیگری بر پهلویش نشست که از اسب سرنگون شد . گرگین فرود آمد ، پرچم او را بر گرفت و به بالای کوه آمد . درفش دلفروز خود را بر پای کرد .
رزم دیگر بین برته بود و کهرم که به نبردگاه تاختند و از هرگونه جنگ آزمودند و در آخر به تیغ هندی چنگ زدند . برته تیغی بر سر کهرم زد که او را تا سینه به دو نیم کرد آنگاه او را بر اسب بست و خروشان با درفش همایونی به بالای کوه رفت . دهمین نبرد میان زنگه شاروان بود با اوخاست ، که نخست گرزها را بر گرفتند و با هم گشتند و نبردشان چنان به درازا کشید که اسبها فرو ماندند و سواران از گرما خسته جگر شدند . پس زمانی آسودند و دوباره به نبرد آمدند و این بار نیزه را برداشتند و یکبار که زنگه بر اوخاست دست یافت ، سنان را سوی او کرده تاخت و نیزه را چنان بر کمرگاه او زد که اوخاست از زین سرنگون شد . زنگه او را بر اسب انداخت و درفش گرگ پیکر را بالا برده و بر کوه افراشت .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

چون نه ساعت از روز گذشت و از دلاوران توران در آن پهن دشت کسی بر جای نماند ، نوبت پیران ، سپهدار توران و گودرز سپهدار ایران رسید که با دلی پر از درد و سری پر از کینه به آوردگاه آمدند و با تیغ ، خنجر ، گرز و کمان به نبرد پرداختند .

پیران فهمیده بود و میدانست زمانش بسر رسیده است ، اما مردانه می کوشید تا با گردش روزگار به ستیز برخیزد و از تیرهائی که گودرز بر او می بارید رهائی یابد و تیر او را با تیر پاسخ گوید . اما در این میان تیر خدنگ گودرز به بر گستوان اسب پیران خورد . آن را از هم درید . در پی آن اسب بر زمین فرو غلطید و سوار زیر او ماند ، دست راستش شکست و به دو نیم شد . پیران از زیر تنه اسب برخاست ، با درد و سختی رو بسوی کوه نهاد و از گودرز گریخت . گودرز از دیدن حال پیران و بیوفائی روزگار دلش به درد آمد و زار گریست و فغان برآورد که :« ای پهلوان نامور! آن زور و مردانگی و سپاهت کجاست که مانند نخجیر از من به کوه می گریزی ؟ میدانی که زمانه ات بسر رسیده پس زنهار بخواه تا ترا زنده نزد شاه ببرم ، شاید او ترا ببخشاید .» پیران با درد و اندوه گفت :« این خود مباد! که اگر فرجام من چنین باشد ، من مرگ را گردن نهاده ام .» گودرز سپررا بسر کشید و زوبین بدست در پس او از کوه بالا رفت . پیران از دور او را دید و خنجرش را چون تیری از بالا بسوی گودرز انداخت که بر بازوی او نشست و آن را درید .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

پهلوان پیر که از این زخم به خشم آمده بود ، زوبین را چنان بسوی پیران افکند که زرهش را درید ، بر جگرش فرود آمد و پیران غرشی کرده ، در غلطید و در میان سنگ های کوه جان داد . گودرز سر رسید و او را با ریش و موی سفید ، خوار و زار ، با زره گسسته و دل و دست شکسته ، بر خاک افتاده یافت . از یاد خون سیاوش و هفتاد پسرش که پیران کشته بود سخت خروشید ، چنگ در خون پیران زد و آنرا بر صورت مالید . نزد دادگر ناله ها کرد . خواست سر از تنش جدا کند اما خود را چنین بدکنش نیافت . پس درفش پیران را بالای سرش برپا کرد و سر او در سایه آن جای داد . سپس با بازوی خون چکان ، درفش خود را بر بلندای کوه افراشت و از کوه پایین آمده رو به لشکر نهاد .
در پایان روز ، دلاوران ایرانی پس از خونخواهی با کشته های حریف که بر اسب ها بسته بودند به لشکرگاه باز آمدند و چون لشکریان ، گودرز را در میان آنان ندیدند ، ابتدا به خروش و فغان درآمدند ولی پس از آنکه پهلوان پیر را دیدند که از دور با درفش برافراشته به لشکرگاه نزدیک می شود ، آرام گرفتند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ
گودرز چون به پهلوانان خود رسید ، داستان نبردش را با پیران باز گفته و به رهام گفت تا برود و کشته پیران را بر اسبی بسته از کوه پائین آورد . سپس به یلانی که پیرامونش گرد آمده بودند گفت :« بی گمان پس از نبرد امروز ، افراسیاب سپاهش را از آب خواهد گذراند و من امیدوارم سپاهیان ایران زودتر به یاری ما برسند . شما همچنان کشته ها را بر اسب نگهدارید تا سپاه بیاید ، آنها را ببینند و شاد شوند .» در این هنگام گستهم پیش آمد و زمین را بوسه داد و گفت :« سپاهی را که به من سپرده بودی اکنون همچنان که بود باز می سپارم .» که ناگهان خروش دیده بان برخاست که :« دشت از گرد تیره شده و خروش کوس و کرنا ، کوه را به لرزه افکنده ، تخت پیروزه را بر پیل ، از دور می بینم و درفشهای رنگارنگ را که سایه بر دشت افکنده اند .» از آنسو ، دیده بان لشکر توران چون درفشهای نگونسار آن ده دلاور و پیران را دید و دید که درفش ایران با سپاهی بیکران به آنان نزدیک می شود ، شتابان لهاک و فرشید ورد را آگاه نمود . آن دو برادر بالای بلندی رفتند و خود کشتگان توران را بچشم دیدند . بر پیران و آن کشتگان دیگر زار گریستند و اندرز پیران را بیاد آوردند که هنگام بدرود به آنها گفته بود اگر در نبرد کشته شدم شما در لشکرگاه نمانید و بی درنگ به توران بگریزید . در این هنگام سپاهیان که از کشته شدن سالارشان آگاه شده بودند زاری کنان نزد لهاک و فرشیدورد گرد آمدند تا بدانند چاره کار پس از آن پهلوان چیست . آندو سپاهیان را دلداری دادند و گفتند :« سپهبد تا زنده بود ستون سپاه بود و قبل از مرگ نیز چاره و تدبیر کار را کرده است . او با گودرز پیمانی دارد که پس از کشته شدن هر یک ، گزندی به سپاه دیگری نرسد و اکنون ناگزیر سه راه در پیش دارید : یا اینجا بمانید تا لشکر افراسیاب به یاری بیآید آنگاه با ایرانیان بجنگید ، یا به توران باز گردید و سوم آنکه به زنهار نزد دشمنان بروید . ولی هرگز چشم امید به ما ندوزید که ما برآنیم تا از راه بیابان خود را به توران برسانیم .» سپاهیان تورانی پاسخ دادند :« ما نه نیروی ماندن داریم و نه پای گریز وانگهی ، برای سپاه بی سالار زنهار ، خواستن که عار نیست و از افراسیاب نیز باکی نداریم که او با مشتی خاک برابر است ، چه سپاهیانش که برای یاری میآمدند با شنیدن خبر کشته شدن پیران و دیگر سران حتماً از نیمه راه بازگشته اند .»

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

لهاک و فرشیدورد پاسخ سپاه را مناسب دیدند و دانستند دیگر هنگام نبرد سپری شده است پس با ده سوار از ناموران تورانی راه بیابان را در پیش گرفته و روانه شدند . دیده بانان ایرانی دور شدن آنها را دیده ، به نگهبانان خبر دادند و نگهبانان ایران راه را بر آنان گرفتند . سواران توران بر آنان تاختند میانشان نبردی در گرفت که در آن هشت نگهبان ایرانی و هر ده سوار تورانی کشته شدند ولی فرشیدورد و لهاک جان سالم بدر برده و راه بیابان را در پیش گرفتند و چون باز هم دیده بان خبر داد ، دو سوار همچنان به راهشان ادامه میدهند ، گودرز دانست آندو جز لهاک و فرشیدورد نیستند ، گودرز از میان پهلوانان کسی را خواست که بدنبال آنان برود ولی دلاوران ایران چنان از نبرد آنروز خسته بودند که پاسخ از کسی بر نیامد . تنها گستهم بود که پای پیش نهاد گفت :« از آنجا که امروز سپاه را بمن سپرده بودی و نتوانستم در نبرد شرکت نمایم ، اینک رخصتم ده تا در پی آنان بتازم و از این راه نام جویم .» گودرز پذیرفت و بر او آفرین و دعای خیر کرد . گستهم زره پوشید و سر در پی آنان نهاد . چون بیژن از رفتن گستهم آگاه شد ، شتابان نزد نیای خود آمد و از او اجازه خواست تا او نیز در پی گستهم بشتابد و به یاریش رود . به گودرز گفت :« این درست نیست که تو هرکه را فرمانبردار می یابی به کشتن می دهی و تنها فرستادن او ، به کشتن دادن آن دلاور است .» گودرز گفتار بیژن را پسندید ولی کوشید تا او را از درگیر شدن در این کار باز دارد ، پس گفت :« من پهلوانی را در پی او خواهم فرستاد .» اما بیژن همچنان بر گفته خود پای فشرد و تهدید کرد اگر اجازه رفتن به او را ندهند ، سر خود را با خنجر خواهد برید . گودرز که پافشاری بیژن را مشاهده کرد گفت :« تو که از کارزار سیری نداری و بر جوانی خودت رحم نمی کنی ، باشد بشتاب و برو!» بیژن زمین را بوسید و آماده رفتن شد . بیژن شتابان کمر بست و شبرنگ را زین کرد ، آماده رفتن شد . گیو آشفته راه را بر او گرفت و کوشید تا با پند و سخن او را از رفتن با زدارد . گیو گفت :« ای یگانه فرزندم! چرا شادکامی این پیروزی را بر ما تلخ می کنی ؟ بیا و بخاطر پدر بازگرد و بیش از این دلم را میازار.» ولی بیژن استوار بر رای خویش پاسخ داد در این کار فرمان نخواهد برد و به یاری گستهم که همیشه یار و یاورش بوده است خواهد شتافت . گیو ناچار پذیرفت و دعای خیر بدرقه راه او کرد . از سوی دیگر لهاک و فرشیدورد نیز از دشت نبرد گذشتند ، تاختند تا به بیشه ای سبز و خرم رسیدند . از آنجا که گرسنگی و تشنگی غم و شادی نمی شناسد ، آنها نیز از اسب فرود آمدند ، شکاری کردند و خوردند سپس خسته و فرسوده همانجا بخواب رفتند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

از قضا گستهم نیز در سر راه خود به همان بیشه رسید و اسبش از دور بوی اسبان آندو را شنید و خروشی برآورد . اسب لهاک نیز شیهه ای کشید و سواران خفته را بیدار کرد . دو برادر شتابزده سوار شده و پا به گریز نهادند ، ولی چون به پشت سر نگاه کردند ، گستهم را دیدند که به تنهائی در پی آنها می تازد ، به یکدیگر گفتند بجای گریز با او خواهیم جنگید این بود که دل قوی کرده و به جنگ او آمدند . نخست فرشیدورد با گستهم روبرو شد . گستهم بی درنگ با تیغ بر سرش زد و او را بر زمین افکند . لهاک چون برادر را کشته دید ، جهان پیش چشمش تیره شد . تیری بر گستهم انداخت که کارگر نشد . سپس دو سوار یکدیگر را تیر باران کردند و چون خسته شدند شمشیرها را بدست گرفتند و بر هم تاختند . تا آنکه گستهم بر لهاک دست یافت و ضربه ای با شمشیر بر گردنش زد که سر لهاک چون گوی بر زمین غلطید و گستهم با تنی چاک چاک از زخم شمیر ، خسته و مجروح خود را به بیشه رساند . اسب را به درختی بست و خود بر خاک تیره کنار آب غلطید . در آن حال از یزدان خواست تا بیژن به یاریش آید . چون خورشید بر دمید بیژن به آن مرغزار رسید و اسب گستهم را گسسته لگام بسته بر درختی دید . بیژن گمان برد که بر سوار گزندی رسیده است ، پس خروشی از درد برآورد و در آن بیشه به جستجوی گستهم پرداخت که ناگهان او را در کنار چشمه غلطیده در خاک و خون یافت . پس او را در آغوش گرفت و زار بگریست . گستهم چشمان خود را گشود و با دیدن زاری بیژن گفت : ای یار نیکدل! خود را چنین میازار که من مرگ را آسان تر از غم تو می دانم . اینک چاره کن و مرا نزد لشکر برسان که تنها آرزویم دیدن روی شهریار است و از آن پس باکی از مردن ندارم . سر دشمنان را هم با خود ببر تا همه بدانند من جنگیدم و نام جستم . بیژن زخمهای گستهم را بست آنگاه به یکی از سواران توران که در آنجا پراکنده بودند زنهار داد و او را سوار اسب کرد و گستهم را به آهستگی روی زین نهاد و به سوار تورانی گفت تا او در آغوش بگیرد و اسب را به نرمی براند . کشتگان را هم بر اسبشان بست و همگی بسوی لشکر ایران راندند

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

چون نه ساعت از روز گذشت ، جهاندار کیخسرو به فروجاه به نزد سپاه رسید . همه نامداران و جنگاوران ، پیاده به پیشبازش شتافتند و بر او آفرین خواندند و ستایشش کردند . شاه بر همه آنها آفرین کرد و جنگاوریشان را ستود و بر اسب ماند تا همه سپاه او را ببینند . آنگاه گودرز و ده نامدار جنگاور پیش آمدند و زمین را بوسیدند و کشتگان و گروی زره را بر شاه از اسب فرود آمد و جهان آفرین را نیایش کرد که :

زیزدان سپاس و بدویم پناه

که او داد پیروزی و دستگاه

سپس بر سپهدار گودرز و آن ده نامدار آفرین خواند و فداکاری آنها را ستود. بعد بدیدن کشتگان آمد . تا چشمش به کشته پیران افتاد ، آب به دیده آورد و از یادآوری مهربانیهای او سخت گریست و گفت :« این چه بخت نگونی بود که این شیر شرزه را به دام آورد . آخر او غمخوار و کمر بسته من بود ، دل او از خون سیاوش به درد و کسی آزار او را ندیده بود . افسوس که اهریمن دلش را از راه بدر برد و آن مهربان ، دژخیمی شد و مهر او جایش را به جفا داد و به جنگ ما آمد و آنهمه ایرانی را بکشتن داد . او پند من و گودرز را نپذیرفت تا فلک او را به این روز انداخت و در راه کین افراسیاب خود و پسران و برادرانش تباه گردیدند . من هرگز چنین مکافاتی برای او نمی خواستم .»

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۵٫۲۱ ۲۰:۵۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_سه #فریناز_جلالی
#نبرد_دوازده_رخ

سپس فرمود تا سر و تن پیران را با گلاب آمیخته به مشک و کافور و عنبر شستند و قبای رومی بر تن او پوشاندند . کمر بر میانش بستند و خود بر سرش نهادند و آن پهلوان را با دیگر سران توران ، چنانکه شایسته بزرگان بود ، در دخمه نهادند . سپس کیخسرو بر گروی زره که خون سیاوش را بیگناه بر زمین ریخته بود نفرین کرد و فرمود تا او را همچنان که او سیاوش را کشته بود ، مانند گوسفند سر ببرند ، بند از بندش جدا کنند و در آب افکنند . ای فرزند! شاه چندی در آن رزمگاه ماند و به کار سپاه رسیدگی کرد و به بزرگان و پهلوانانی که در نبرد کوشش و فداکاری کرده بودند ، خلعتهای شایسته بخشید و آنگاه آن کسانی که از لشکریان توران بجا مانده بود نزد شاه آمدند و سر بر زمین نهاده و تقاضای بخشش کردند و گفتند :« ما در کار سیاوش بی گناهیم و به میل خود به نبرد نیامده ایم . زن و فرزندان ما به توران زمین در ماتمند ، اکنون رواست که شاه بر ما بخشایش آورد و زنهارمان دهد .» شاه آزاده ، آنها را بخشید و گفت :« گرچه شما تاکنون دشمن ما بوده اید ، اما از این پس در پناه من هستید هر که از شما بخواهد می تواند به توران بازگردد و هر که بخواهد می تواند نزد ما بماند .» آن پلنگان جنگی که چون آهو رام شده بودند ، کلاه از سر برگرفتند و سوگند یاد کردند که تا زنده اند فرمانبردار شاه ایران باشند .
نگاه خروش دیده بان برخاست که « سه اسب با سه کشته و یک سوار از دور دیده میشوند .» همه به شگفتی چشم براه دوختند که این کشتگان کیستند؟ تا آنکه بیژن از راه رسید که بر دو اسب ، کشته لهاک و فرشیدورد را بسته بود و بر اسبی دیگر گستهم خسته و مجروح در آغوش آن ترک جای داشت. بیژن بیدرنگ نزد شاه شتافت و زمین را بوسید و آنچه در این نبرد بر گستهم گذشته بود باز گفت و گفت افزود : تنها یک آرزو دارد و آن دیدن روی شهریار ، پیش از مرگ است . شاه فرمود تا گستهم را نزد او آوردند . گستهم نیمه جان بود و نفسش بسختی بر می آید . چون نزد شاه رسید ، چشم گشود و با دیدگانی پر از اشک و مهر او را نگریست . شاه و بزرگان همه بر حال او گریان شدند و کیخسرو مهره ای را که درمان زخم بود و از هوشنگ و جمشید به او رسیده بود از دستش گشود و بر بازوی گستهم بست . پزشکان هندی و چینی خود را فراخواند تا به مداوای او بپردازند . خود نیز به نیایش ایستاد و از یزدان شفای او را طلب کرد . گستهم پس از دو هفته مداوا ، تندرست شد و از جای برخاست نزد شاه آمد . شاه از دیدن او بسیار دلشاد شد و گفت :« سپاس پروردگار را که شادمانی پیروزی را بر ما تلخ نکرد .» و سپس رو به بیژن و گستهم کرد و گفت :« قدر این دوستی و فداکاری یکدیگر را بدانید!» آنها یک هفته دیگر در آنجا ماندند و بهر سو برای بزرگان پیام فرستادند تا با ساز و برگشان به پشتیبانی بشتابند که زمان و کین افراسیاب فرا رسیده است .

پایان نبرد دوازده رخ

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx