رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱۳۱تاآخر

فهرست مطالب

آغوش اجباری رمان آنلاین داستانهای واقعی نگار قادری

رمان آنلاین آغوش اجباری قسمت ۱۳۱تاآخر 

رمان:آغوش اجباری

نویسنده:نگار قادری

 

#۱۳۱

وقتی چشمامو باز کردم و خط رو رو بی بی چک دیدم دوست داشتم جیغ بزنم
زود از سرویس بهداشتی اومدم بیرونو گوشیمو برواشتمو شماره حسامو گرفتم
_الو
_الو جانم
_سلام عزیزم خسته نباشی
_ممنون خانمی
_حسام کی میای
_چیزی شده
_نه فقط پرسیدم کی میای
_الان که تو کارخونم تا ساعت هشتم میمونم چرا
_خب من میام اونجا کارت دارم
_باش بیا
ازش خداحافظی کردمو رفتم اتاقم مانتو قهوه ای بلنمو با شالو شلوار هم رنگش پوشیدم
ارایش ملیحی کردمو موهایه طلایی رنگمو یکم اوردم جلو رفتم بیرون
خواستم ماشینو ببرم ولی از بس هیجان داشتم حوصله نداشتم خودم رانندگی کنم
وقتی خبرو به حسام دادم با لبخند گفت
_اخرش کارخودتو کردی
_یعنی تو دوست نداری
_خب منم دوست دارم ولی نمیخواستم تو زجر بکشی
_من خوشحالم
حالا که تو خوشحالی منم خوشحالم..من که جز خوشحالی تو چیزی نمیخوام
_خب بریم ازمایش بدیم
_بریم
جواب ازمایش اومد شکمم سه هفته بود
به حسام گفتم فعلا چیزی نگه باید قبل از همه امیر موضوع رو میفهمید..معلوم نبود چه
عکس العملی نشون بده
یه ماه گذشته بود ویار نداشتم ولی صبحا سرم گیج میرفت…باید هر روز صبحا قرص رو
باشیر میخوردم
حسام میخواست بره شهرستان …نگران بود میگفت تو نبود صبحا چطوری قرصتو میخوری
اصرار داشت به حاج خانوم بگه ولی من روم نمیشد
حسام به حاج خانوم گفتو …حاج خانومم خیلی خوشحال شد حسام ازش قول گرفت که به
کسی چیزی نگه
قول دادن حاج خانوم همانا و خبردارشدن فامیل همانا
تا دوساعت فقط جواب زنگو تبریک فامیل رو میدادم
امیر برعکس تصورم خوشحال شده بود
همه واس شام خونمون جمع شده بودن
جایه حسام خیلی خالی شده بود
جوونا تیکه بارم میکردن و مسخره میکردن منم سرخ سفید میشدم حاج خانوم با خنده
میگفت مگه دزدی کردین شرمش کجاست
شکمم چهار ماهه شده بود و قراربود بریم سونوگرافی
میخواستم زودتر جنسیتش معلوم بشه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۱۶]
#۱۳۲

ساعت هشت شب نوبتموم میشد…واس شام رفتیم سفره خونه شیرازو ساعت هشتو نیم
بود رسیدیم مطب دکتر
حسام بیرون موندو خودم رفتم داخل اتاق …وقتی رو تخت دراز کشیدم دکتر پرسید
_چندسالته
_بیست و نه
_بچه اولته
_نه دومی…بچه اولم سیزده سالشه
_ماشالله بهت نمیاد
خنده ای کردمو چشم با مانیتور دوختم
_ دوست داری بچت چی باشه
_راضیم به رضایه خدا ولی دلم دختر میخواد
_خدا بهت بزرگیشو نشون داده که پرنسس خوشکل عین مامانش بهت داده
با شادی که ابرومو به باد داد گفتم
_واقعا
دکتر خنده ای کردو گفت اره
با شادی کاغذ سونو رو گرفتمو از اتاق رفتم بیرون حسام رو میزها نشسته بود و سرشو
انداخته بود پایین
با خوشحالی به سمتش رفتم با صدا گفتم
_حســـــام
حسام سرشو اورد بالا با تعجب بهم نگا میکرد.لبخند گله گشادی به روش زدم ..با لبخند
گفت
_دختره
سرمو به معنیه اره تکون دادم …دستامو گرفتو از مطب خارج شدیم تو محوطه عین بچه ها
شادی میکردمو حسام به کارام نگا میکرد
سرراه یه جعبه شیرینی گرفتیمو برگشتیم خونه …امیر میگفت دوست داشته داداشش دار
بشه ولی از اینکه دختر بود ناراحت نبود
نه ماه گذشت حسام هربار خودش و چک اپ منو میبرد دکتر با کمک هم دیگه اتاق بچه رو
اماده کرده بودیم
تو این مدت نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم …ولی با غذا نخوردنم هر روز وزن کم
میکردم …دکتر بهم گفته بود هفته دیگه بچم به دنیا میاد …واس شام خونه مامانم دعوت
بودیم میخواستن واس امید برن خواستگاریه دختر عموم نگین …نمیتونستم تکون بخورم
درد تو کمرم خشک شده بود …مامان میگفت رنگ و روت اینو نشون نمیده تا یه هفته
دیگه دووم بیاری
امید مخالف بود با ازدواج با نگین ولی بابام مجبورش کرده بود تو خودش بود ..میدونستم
منیژه دختر خاله مونو دوست داشت ولی چرا حرفشو به بابا نمیزد در تعجب بودم
درد امونمو بریده بود نتونستم به مراسم خواستگاری برم حسام اصرار داشت بریم دکتر ولی
میدونستم این دردا طبیعیه دربرابرش گفتم نه و اونم قانع شد
ساعت دو و نیم نصف شب بود دوباره داشتم تب میکردم میترسیدم مثل دفعه قبل تشنج
کنم …از جام بلند شدمو رفتم تو بالکن نیم ساعتی بود نشسته بودم که حس کردم گرم
شدم زود رفتم حموم …دیدم کیسه ابم پاره شده …خودمو تمیز کردمو رفتم تو اتاق و اروم
حسامو صدا زدم …حسام با وحشت بهم خیره شدو پشت هم میگفت
_چیزی شده
حالت خوبه
بچه به دنیا اومد
ساعت چنده
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۱۸]
#۱۳۳

از حالتش خندم گرفته بود انگار تازه داشت بابا میشد…سعی کردم به ارامش دعوتش کنم
_نه عزیزم کیسه ابم پاره شده گفتم بریم بیمارستان
زود از رو تخت بلند شدو رفت سمت مانتو شالمو اوردو گفت
_به مامانت خبر بدیم
_نه صب کن شاید الان به دنیا نیاد برو ساک بچه رو بردار
زود رفت تو اتاق بچه ک با ساک برگشت
دکتر
دکتر بعد معاینه گفت برو خونه اگه دردت بیشتر شد برگرد…حسام گفت
_کجا ببرمش ببرینش سزارین بشه کیسه ابش پاره شده
دکتر گفت
_نمیشه الان دیگه واس سزارین نمیشه مشکلی پیش نمیاد نگران نباشین
حسام چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه
حسام سر راه واس صبحونه اش سبزی گرفت..ولی من نتونستم بخورم دوش اب گرم
گرفتمو هی قدم میزدم…نزدیک ساعت هشتو نیم بود دیگه کمرم تیر کشبدناش بیشتر شده
بود … رفتیم دنبال مامانو دکباره برگشتیم بیمارستان دکتر دوباره معاینه کردو گفت به
پرستاراش که بهم سرم وصل کنن بچه بیاد پایین
چشام داشت بسته میشد خوابم گرفته بود یکی از پرستارا نگران شدو اومد سمتم
_حالت خوبه نکنه بیهوش بشی بچت خفه میشه ها
_نه نه شب نخوابیدم خوابم گرفته
_باش سعی کن قوی باشی
نفهمیدم چیشد که جیغم به هوا رفت …پرستاره دوباره اومد سمتم گفت
_ببرمش وقتشه
وقتی از اتاق رفتیم بیرون حسامو دیدم پایین بله هاست سرشو بالا اوردو وقتی منو دید با
سرعت از پله بالا اومد پله اخری نزدیک بود بیفته
از حالتش خندم گرفت
با رفتنم به اتاق زایمان حسام از دیدم محو شد …دوباره داشتم دردایه زایمان رو میچشیدم
ولی این دفعه این دردا واسم سخت نبود این درد ها همراه بود با عشق
لحظه به لحظه درد کشیدنمو دیدم
لحظه به دنیا اومدن دخترمو دیدم
لحظه ای که نافشو بریدن
لحظه ای که صداش اومد
لحظه ای که قلبم با صداش اروم شد
دستمو دراز کردم به سمتش یکی از پرستارا دخترمو رو سینم گزاشت…بوش کردمو گفتم
_خوش اومدی دخترم
خوش اومدی زندگیم …به زندگیم
خوش اومدی پرنسس مامان
دکتر با خنده گفت
_مادر ملوس شاعرم شد
لبخندی زدمو دخترمو ازم گرفتن و بردن واس واکسن…منم وارد بخش کردن خسته بودم
نفهمیدم کی به خواب رفتم
وقتی چشمامو باز کردم مامانمو حاج خانمو امیر روبه روم تو اتاق نشسته بودن سرمو
چرخوندم دنبال حسام میگشتم درست پشت سرم نشسته بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۱۹]
#۱۳۴

وقتی دید سرمو به روش چرخوندم سرشو اورد پایینو پیشونیمو بوسید
گفت
_حالت خوبه بهتری
به روش لبخندی زدمو چشامو باز بسته کردم
دوباره بوسیدم دیگه شرمم شد گفتم
_دختر کوچولومونو دیدی
_نه هنوز نگران تو بودم نرفتم
_پدر بد
_شوهربد خوبه یا پدر بد
_هردوش
با انگشت زد رک دماغم …رو به امیر گفتم توهم داداشش بدی نرفتی پیش خواهرت
_چرا دیدمش انقد زشته که نگو
حسام گفت
_امیر حسودی نداشتیما
_به کجاش این زشت حسودی کنم اخه
ساعت ملاقات اتاق پره پر شده بود همه به کارایه حسام میخندیدن
هاجر میگفت رفته واس همه بچه ها کتاب داستان خریده
واس منم یه گردنبندو پلاک گرفته بود…بعد ملاقات مامانم رفت دخترمو بیاره بهش شیر
بدم
وقتی تو اغوشم گزاشتن دلم براش ضعف رفت
حسام همش مبخندید و میگفت کپ خودته راستم میگفت با اینکه نوزاد چهرش معلوم
نیست ولی شباهتش به خودم بیش از حد بود حتی موهاش حنایی بود
دلم به حال امیرم سوخت …من اونو پس زده بودم ولی یلدارو با عشق از خدا خواسته بودم
حسام گفت اسمشو چی میزاری
_یلدا خوبه
_خوبه
یه روز تو بیمارستان موندمو بعدش مرخصم کردن …حسام جلو خونه یه گوسفند زیر پامون
قربانی کرد …سامانو ساسان پسرایه خواهر شوهرم با سازو دهل همراهیم کردن تو خونه
همه فامیل اومده بودن…واس شام از بیرون غذا سفارش داده بودن.
با اومدن یلدا به زندگیمون شادیمون چندبرابر شده بود
زندگیمون شیرین تر شده بود
دیگه تو زندگیمون کمبودی نبود و بخاطرش هرشب نماز شکر میخوندم و خدارو شاکر بودم
یلدا نه ماهش شده بودو دوم عید بود
مژگان و شوهرش سلیمان از اصفهان اومده بودن واس عید و باهم رفته بودیم بیرون
بعد شام رفتیم نمایشگاه بزرگ شیراز …جایه پارک ماشین نبود حسام مارو کنار نمایشگاه
پیاده کردو خودش رفت اونور خیابون تا ماشینشو پارک کنه…وقتی داشت از خیابان عبور
میکرد یه ماشین زد بهش
قلبم از حرکت وایساد
عشقم کف خیابان پخش شده بود …کنترلمو از دست دادمو افتادم رو زانوهام و جیغ
کشبدمو حساممو صدا زدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۱]
#۱۳۵

مژگان اومد سمتم و یلدارو ازم گرفت یه عالمه دور حسام جمع شده بودنو چیزی
نمیدونم…صدایه آمبولانس اومد …با دیدن امبوالنس دیونه شدمو هجوم بردم سمت
جمعیت
حسام من نباید چیزیش میشد من بی حسامم زنده نمیموندم …سلیمان اومد جلومو گرفت
با عجز نالیدم
_بگو که نمرده بگو
_بابا مردن چیه پاهاش شکسته
_دروغ میگی
_نه بجون مژگان
قسمش جون مژگان بود به حرفش باور کردم گفتم پس منم با آمبولانس میرم
_تو کجا امیرو یلدا به تو احتیاج دارن خودم میبرمتون
امیرو از یاد برده بودم سرمو چرخوندم دنبال امیر گشتم …یه گوشه خیابون نشسنه بودو
سرشو پنهون گرده بود
اسطوره پسرم پدرش بود
حامیه پسرم پدرش بود
باید این دفعه بمن تکیه میکرد رفتم سمتش
_امیر جان پاشو مادر بریم بیمارستان
سرشو بالا اورد داشت گریه میکرد..
با بغض گفتم مرده گنده گریت برا چیه پاشو بابات بهمون احتباج داره
با ترید داشت نگام میکرد انگار باور کرده بود که دیگه باباش نیست.
داشتم به امیر امید میدادم در اوج ناامیدیه خودم حسام سه ساعت بود تو اتاق عمل بودو
خبری نشده بود
دکتر از اتاق اومد بیرونو به سمتش پرواز کردم
_اقایه دکتر چیشد
دکتر ریلکس گفت
_یه پاش ظربه شدیدی دیده ولی شکستی نیست پایه راستشم از هشت قسمت شکسته و
پلاتین گزاشتیم
نفسی از سر اسودگی کشیدم همین که زنده بودو کنارمون میموند واسمون یه دنیا بود
با اصرار هایه امیدو سلیمان رفتم خونه یلدا تو بیمارستان بی قراری میکرد
رفتم خونه یگم بخوابم ولی چه خوابی هریه نیم ساعت یه بار بیدار میشدمو زنگ میزدم از
حسام خبر میگرفتم
حسامم چهار روز تو بیمارستان موندگار شد و بعدش برگشت خونه
تا یه هفته خونمون پره پر شده بود یکی میرفت دوتا می اومدن…دوتا میرفتن یکی دیگه
می اومد
حسام شبا خواب نداشت جوری از درد نعره میکشید دلم پر پر میشد
ده روز از عملش گزشته بود حسام گفت که میخواد بره حموم ..دوتا نایلون به پاهاش بستم
که اتلش خیس نشه
ولی از شانس من اتله خیس شد
زنگ زدم به امیدو گفتم که بیاد حسامو ببره دکتر اتلشو عوض کنن.
چهارساعت از رفتنشون به دکتر گزشته بود دلهره داشتم زنگ زدم به حسام گوشیو
برنداشت …ترس سرازیر وجودم شده بود
شماره امیدو گرفتم با پنجمین بوق جواب داد …الو امید چیشده چرا حسام جواب نمیده
_خواهر من اولا سلام دوما اقا حسام تو اتاق عمله
____چــــــــــی چرا
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۳]
#۱۳۶

_بابا اروم …رو پاش کیست خوبی بود دارن عملش میکنن
_باش منم الان میام
_تو کجا بیای ماهم الان برمیگردیم
_مگه نمیگی عمل کجا برمیگردین
_سرپاییه
_باش خبرشو زود زود بهم بده
_باش خداحافظ
_بسلامت
دوساعت گزشته که پیداشون شد دکتر گفته بود که خیسی اتل باعث شده بفهمنو بتونن
مداواش کنن وگرنه وارد زخم میشدو باعث قطعیه پا میشد .
حسام پنج ماه تموم خونه نشین شده بود و تونست اخرش روپاش راه بره
دوم مرداد ماه بودو تولد من واس شام مامان بابا اومده بودن حسام وقتی برگشت یه جعبه
شیرینی و به دسته گل نرگس دستش بود
بعد شام داشتم از تو اتاق می اومدم بیرون حسام جلوم ایستادو یه جعبه مخملی ارغوانی
داد بدستمو گفت تولدت مبادک عمرم
جلو بابا خجالت کشیدم سرمو انداختم پایینو گفتم
_ممنون
داغی چیزی رو رو پیشونیم حس کردم…حس کردم رو کمرم عرق نشست
_نمیخوای بازش کنی
وقتی جعبه رو باز کردم یه ست گردنبندو گوشواره و انگشتر زمرد بود خیلی قشنگ بود با
قدرانی بهش چشم دوختم گفتم
_خیلی ممنون
_تولایق بهترینایی زندگیم
اگه الان اینجام بخاطر توئه …میدیم چه شبایی که بخاطرم بیدار بودی…چقد بادردادم درد
میکشیدی…چقد گریه میکردی
مدیونتم خانمم …
_وظیفم بود
دستشو برد سمت جیبشو یه پاکت بیرون اورد گرفت سمتم
_این دیگه چیه
_ویزامون …میریم کیش
امیر از جاش پرید کاغذو ازم گرفت…حسام گفت تورو نمیبریم فقط خودمون میریم
_یعنی چی
_خب من با زنم میرم ماه عسل
_منم میام حق ندارین تنها برین
_تو ازدواج کردی با خانم خودت برو
بعد اینکه مهمونا رفتن با حسام حرف زدم که چرا امیرو باخودمون نبریم …حسامم مثله
همیشه قانعم گرد و گفت
_امیر داره بزرگ میشه تو سنیه که داره شکل میگیره نباید انقدر به ما تکیه بده باید
خودشم حامی خودش باشه
حرفشو قبول داشتمو هیچی دربرابرش نگفتم
سه روز بعدش تو فرودگاه کیش بودیمو منتظر سرویس هتل
یه رب طول کشید تا ون اومد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۵]
#۱۳۷

جلو هتل داریوش نگه داشت از منظره هتل شکه شدم عین تخت جمشید شیراز بود و
هخامنشی
وقتی وارد لابی شدم یه فواره خشکل که فضا رو خشکل تر کرده بود وجود داشت
ساعت ده شب بود رفتیم اتاقمون…اتاقاهم همشون به همون شکال حتی میز ارایش و تولت
هم هخامنشی بود
رفتیم پایین شام خوردیمو برگشتیم اتاق…فردا که واس صبحونه رفتیم
لیدرم یه دختر سرو زبون دار به اسم شیوا بود گفت که برنامه عصر امفی تاٴتر هتله و
واس شب میریم پارک دلفینا
بعد نهار رفتم امفی تاٴتر انقد خندیده بودم شکم دردرفته بودم
مونده بودم یلدا چطوری انقد راحت تو بغلم خوابش برده
دو ساعتی اونجا بودیم
از سالن گه اومدیم بیرون به حسام گفتم میریم ساحل اونم قبول کرد شام رو تو ساحل
خوردیم نزدیکایه ده بود که راه افتادیم برگردیم هتل همه باید ده و نیم جمع میشدیم جلو
هتل
وقتی رسیدیم همه جلو درهتل منتظر بودن دوتا زوجو چندتا پسر جوون بودن
شیوا اومد جلو و گفت به به زوج پیر کجا بودین
حسام گفت
_خودت پیری ما تازه اول چهل چلیمونه و تازه اومدیم ماه عسل
شیوا با چشمایه قلمبیده بهمون نگاهی انداحتو گفت راست
…با خنده سرمو تکون دادم
صدایه راننده اومد که دیره و رامون نمیدن
تو ماشین پسرا سعی داشتن شیوا رو اذیت کنن ولی حریف شیوا نمیشدن جواب گنده تر تو
دهنشون میزاشت
همینکه وارد پارک شدبم یه غرفه بود که ماشین کوچیک بچه هارو میفروخت شیوا گفت
بخرین وگرنه پشیمون میشین
یدونه واس یلدا خریدمو حسام هدایتش میکرد
وقتی وارد بخش پرندگان شدیم یلدا ترسید با حسام از اون بخش خارج شدیم و شیواهم
باهامون اومد گفت خب با تعجب گفتم
_چی خب
_خب تعریف کنید واقعا ماه عسله
_اره خب
_ولی بچه دارین
_یه پسر پانزده سالم داریم که نیاوردیمش
_نههههه
_وااالا
_پس واجب شد باهاتون عکس بندازم
دیگه رسیده بودم بخش رقص دلفنینا
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم محو حرکاتشون بودیم خیلی قشنگ بودن
دیگه نزدیکایه ساعت یک نصف شب بود از پارک خارج شدیم تو ماشبن یه اهنگ شاد
پخش شدو پسرا نشسته قر میدادن وقتی اندی شروع به خوندن کرد هنگ کردم
)حنا ابنجوری بمن نگا نکن …با چشات قلب منو صدا نکن…حنا بسه منو دیونه نکن
…موهاتو تو دست باد شونه نکن…پری پریا وای حنا …گل پریا وای حنا.تاج سریا …وای
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۶.۱۷ ۲۳:۲۷]
#۱۳۸

حنا…دلبریا …وای حنا …تورو دیدنا دل تپیدنا وای حنا…روز روشنا رویه چمنا …وای
حنا…دلبر بال اون قدو بالا …وای حنا …حنا بخدا بده ندا تا بشم فدا وای حنا …
پسرا هورا میکشیدنو حسام میخندید و بشکن میزد
دستمو گرفتو تند بوسیدش
)ناز نکن فقط تو مال منی …ناز نکن که وصله جونمی…نه دلت نمیاد دلمو بکشنی…ناز
نکن تو تنها عشق منی…پری پریا وای حنا .گل پریا وای حنا…تاج سریا وای حنا…دلبریا
وای حنا(
انقد خندیده بودم دل درد گرفته بودم اهنگم خدایی قشنگ بود
حسام رو تخت کنار یلدا دراز کشیده بود گفتم میرم حموم و میام
زیردوش بودم داشتم موهامو میشستم که صدایه درحموم اومد
صدایه حسام اومد …دلبر بالا اون قدو بالا وای حنا
_حســــــــــام برو ببیرون بیتربیت
_ناز نکن فق تو مال منی
_حسام توروخدا یلدا بیدار مبشه
_نه نمیشه
موهامو شستم هرکاری کردم نتونستم حریفش بشم اونم تو حموم موند
دوروز باقی مونده رو از مکان هایه تاریخی و مسجد دیدین کردیم وقتی برا خرید رفته بودیم
یه روتختی چشممو گرفته بود ولی از بس خرید کرده بودم روم نشد به حسام بگم
روز اخر بودو ساعت یازده پرواز داشتیم.
ساعت نه بود از خواب بیدار شدم حسام کنارم نبود
پاشدم دست صورتمو شستمو شروع کردم به جمع کردن چمدونا
صدایه دراومد وقتی برگشتم دیدم حسام با یه ساگ قرمز جلو دره رفتم جلوش گفتم
_این چیه
_همون روتختی
_ازکجا میدونستی
_من اگه از چشات حرفاتو نخونم که عاشق نیستم

لباسامو نو پوشیدمو حسام گفت که دیره بریم وگرنه جا میمونیم
با بشکن زدنو حنا حنا چمدونارو برداشتو رفت بیرون.
امیر لبو لوچش اویزون بود ولی وقتی سوغاتباشو دید حرفاشو خوردو اخماشو باز کرد.
حسام واس هجدهمین سالگرد ازدواجمون هتل چمران رو رزو کرده بود …طبقه اول
مهمون ویژه داشتنو طبقه بالا بودیم …بعد شام صدایه دستو جیغ به هوا رفت…وقتی بلند
شدیم دیدم نامزدی بودو عروسو داماد داشتن میرقصیدن برقا خاموش شده بود حسام گفت
_ماهم بریم برقصیم
امیر گفت
_بشینین بابا ابرویه منو نبرین پیری و معرکه گیری
حسام بی توجه به حرف امیر دستامو گرفتو از پله پایین رفتیم
اهنگ سینا شبانخانی داشت میخوند

اروم جونم بدون تو دیگه نمیتونم
ب خدا خستس این دل خونم
بدون تو دیگه نمیتونم نمیتونم
ب هوای تو تازه میشه حال من
وقتی که هستی تو کنارمن
تورو دوست دارم تا ابد کنارم باش
ب تو نگاه میکنم(
از فکر هجده سال پیش خارج شدم
چقدر همه چیز تغیر کرده بود چقدر خوشبخت بودم..گفتم
_حسام
_جون حسام
_به کل خاطراتمون فکر کردم هجده سال پیش روز عروسیمون شب عروسی میدونم خیلی
اذیتت کردم منو ببخش..تو بهترین مرد دنیای .عاشق بودی و عاشقم کردی ازت ممنونم
فشار دستاش دور کمرم بیشتر شدو گفت
_عاشقتم میمونم تا پایه مرگ
#پایان
#نگار_قادری
#آغوش_اجباری
#سرگذشت_واقعی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۶.۱۷ ۲۲:۱۹]
داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش دوم من آماده شدم تا برای خریدن میوه برم میدون بار مامان هراسون بود و از صبح زود بیدار شده بود و مشغول کار بود منو که دید گفت الهی مادر فدات بشه بیدار شدی ؟ … خوب من تازه برگشته بودم و مامان هنوز دلتنگی هاش برای من تموم نشده بود و گرنه قبلا با من اینطوری حرف نمی زد … گفتم آره مامان جان خوب بگو چی باید بخرم … اومد جلو و گفت سرتو بیار پایین ..(آخه مامانم قد کوتاهی داشت و کلا ما بهش می گفتیم ریزه میزه …ولی قلب بزرگ و مهربونی توی سینه داشت که من با دنیا عوضش نمی کردم …) مادر باید بری میوه بگیری ولی پولشو باید محمود آقا بده ,,ازش بگیر شلوغ پلوغ نشه یادشون بره ، همینه دیگه صد بار گفتم اگر عروسی رو تو خونه ی ما بگیرین همه ی زحمت به گردن ما میفته کو گوش شنوا؟ این کارم بابات دست ما داد … گفتم مادر من برم به محمود چی بگم ؟ بگم پول بده برم میوه بخرم ؟نه من این کارو نمی کنم … اصلا من نمیرم .. گفت : ای بابا تو فقط برو بگو می خوای میوه بخری خودش می فهمه چیکار کنه .. گفتم .. نه … اگر نفهمید چی ؟یک کلام من نمی گم ..خودتون پولو بگیرین بیارن بدین به من تا برم وگرنه من نیستم .. مامان رفت پیش بابام یک جوری که انگار داشت براش خط و نشون می کشید گفت : پاشین … پاشین .. یا خودتون پول بدین سینا بره خرید یا از محمود خودتون بگیرین..داره دیر میشه اگر میوه ی خوب می خواین باید صبح زود بره … بالاخره هیچ کس روش نشد از محمود پول بگیره …… و بابام خودش با اکراه داد که شاید محمود عقلش برسه و پولو بر گردونه ……و من یک تاکسی گرفتم و رفتم میدون … سیب و خیار و موز و گیلاس و زرد آلو گرفتم و جعبه های میوه رو گذاشتم و رفتم تا یک وانت بگیرم .. اونا رو چیدم عقب و خودم سوار شدم جلو و راه افتادیم … راننده دستمالشو کشید به پیشونیشو و گفت خیلی گرمه شما گرمت نیست ؟ گفتم چرا ..ولی نه به اندازه ی شما .. گفت : من خیلی گرماییم تو تابستون پدر صاحبم در میاد ولی زمستون عشقه اگر صد ساعت کار کنم عین خیالم نیست … میوه ها برای عروسیه انشالله … گفتم آره از کجا فهمیدی ؟ گفت معلومه امشب شب عید و توام عین داماد ها خوب کی نمیفهمه ؟. .گفتم عروسی من که نیست ..خواهرم داره شوهر می کنه … گفت : شوما چی داماد شدی ؟ #ناهید_گلکار

@nazkhatoonstory

3 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
64 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
64
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx