رمان آنلاین امانت عشق قسمت ششم
نویسنده :فریده شجاعی
مهناز به شوخی گفت :”فقط مواظب باش آنقدر بدخوابی نکنی که از پنجره به بیرون پرت شوی .” و هر دو خندیدیم .
مارال با لباس خواب از رخت کن بیرون آمد .
به مهناز گفتم :”نمیروی حمام ؟”
“اول تو برو.”
من بریا شستن نکم آب دریا از روی موها و بدنم به حمام رفتم .وقتی بیرون امدم با بلوز خنک وشلوارکی شیرجه زدم وی تخت و به مهناز گفتم :
“زود بیا میخواهیم با هم حرف بزنیم.
مارال و احله روی تخت دراز کشیده بودند .مهناز در اتاق را قفل کرد و به طرف حمام رفت .همانطور که دراز کشیده بوم منتظر بودم تا مهناز بیاید .خیلی دلم میخواست دلیل بودن راحله را در این اتاق بدانم .با اینکه از وجود او تعجب کرده بودم ولی خیالم راحت بود .چون میدانستم اگر اتاق او با علی مشترک بود از حسودی خوابم نمی برد . در این اکار بودم که کم کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم یکلحه نمیدانستم کجا هستم ولی کم کم با دیدن مهناز که مانند فرشته ا پهلویم خوابیده بود متوجه موقعیتم شدم .با چشمانی خمار نیم خیز شدم و از پنجره دریا را نگاه کردم .در یایی که شب پیش در اثرتابش مهتاب مثل کوه نقره ای برق میزد حالا با تابش نور خورشید چون خرمنی از طلا کوج کیزد .به دوتخت دگر نگاه کردم .راحله و مارال هنوز در خواب بودند من هم دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی دیگر خوابم نمی آمد .دوست داشتم مهناز را م از خواب بیدار کنم .ساعت مچی ام ا جلوی آینه دستش.یی گذاشتهبودم و نمیداستم ساعت چند است ولی از نور خورشید حدس زدم باید ندیکی های ظهر باشد .برای اینکه مهناز را بیدار کنم از قصد ملافه را رگفتم و کشیدم .مهناز آهسته تکان خورد و چشمانش را باز کرد و با دیدن من که با لبخند به او نگاه میکردم لبخندی زد و گفت :”سپیده ، باز خودت بلند شدی نمیگذاری کس دیگری بخوابد .”
آهسته گفنم :”بلند شو تنبل ، میدانی ساعت چند است !”
“نمیدانم.”
با خنده گفتم :”من هم نمیدانم.” و با هم خندیدیم ولی با صدای آهسته تا دیگران را بدار نکنیم . به آرامی به مهناز گفتم :”دیشب نشد با هم حرف بزنیم.”
سرش را تکان داد و گفت :”بله وقتی آمدم تو در حال دیدن هفتمین پادشاه بودی.”
اهسته به راحله اشارهکردم و گفتم :گچرا اینجاست /گ
“پس کجا باید باشد ”
“پیش علی .”
باز خندید و گفت:”هنوز که ازدواج نکرده اند .”
اخمی کردم و گفتم:”مگر عقدکرده نیستند .”
با دستش به سرم زد و گفت :گخنگ علی که اتاق خواب تنها ندارد .او و مسعود و دوست بهروز با هم در یک اتاق میخوابند .”
“مسعود ؟همان که تار میزد ؟”
“بله…”
دیگر چیزی نگفتم ولی هنوز فانع نشده بودم .با صدای سلام مرال حرف ما هم قطع شد .امرال بلند شد و کفت :”بچه ها ساعت چند است ؟”
هر دو با هم گفتیم کگنمیدانیم.”
مرال در حالیکه از تخت پایین می امد گفت ک”فکر میکنم صبح را از دست دادیم.”
با تعجب پرسیدم :گبرای چی؟”
مهناز گفت ک”آخر صبحها بهروز و دوستانش برای ورزش میروند ،دیزروز صبح ما هم رفتیم.”
مرال صورتش را شست و بعد روی تخت مانشست و گفت :”بچه ها جایتان تنگ نبود ؟گ
به شوخی گفتم :”من که جای زادی اشغال نمیکنم ، شاد جا برای مهناز تنگ بود.”
مهناز با خنه گفت :”نه اتفاقا برای یک نفر دگر هم جا داشتیم ، اگر دوست داشتی امشب بیا روی تخت ما .”
مرال خندید و باز گفت :”حیف زودتر بلند نشدم.”
با تعجب گفتم ک”یعنی ورزش اینقدر برای تو اهمیت دارد؟”
مرال با شیطنت خندیدی و به مهناز نگاه کرد و گفت :گبیشتر از آن چیز مهم دیگری است.”
سرم را به علامت سوال تکان دادم ولی هر دو فقط خندیدند وکسی چیزی نگفت . صبر کردیم تا راحله هم بیدار شود .لباسهایمان را عوض کردم و چهار نفری به اتاق پایین رفتیم .آن وقت که متوج شدم ساعت یازده ظهر است . ولی میز صبحانه برای ما آماده بود .با خنده گفتم ک”بهتر است دیگر ناهار بخوریم.”
هرچهار نفر صبحانه کاملی خوردیم ، غیر از ما کسی در پذیرایی نبود .از مادر و پدر خبر نداشتم .دلم برایشان تنگ شده بود .بلند شدم و گفتم :گمن میروم تا سری به در و مادرم بزنم .زود برمیگردم .”
منیر خانم که مشغول چیدن میز برای یک سری دیگر بود گفت ک”سپیده خانم ، پدر و مادرتان به همراه بقیه برای دیدن دریا رفته اند و چون شما دیر وقت خوابیده بودید نخواستند شما را بیدار کنند .”
تشکرکردم .وقتی میخواستیم به محوطه بیرون برویم ، تازه محسن و سارا از پله ها پایین می آمدند با دیدن آنان سلام کردیم و هردو با لبخند پاسخ دادند .
در حال بیرون رفتن بودیم که سارا گفت ک”بچه ها صبر کنید من هم می آیم.”
مهناز با لبخند گفت :”سارا جون ما چنینی ظلمی را در حق آقا محسن نمیکنیم خداحافظ.گ
محسن خنده ی بلندی کرد و دست سارا را گرفت و به اتاق غذاخوری رفتند .وقتی وارد محوطه ویلا شدیم ، علی را دیدم روی نیمکتی که رو به باغچه گل سرخ بود نشسته بود و در حالی که به گلها نگاه میکرد به فکر فرو رفته بود .میدانستم علی به گل سرخ علاقه زیادی دارد .راحله با دیدن او به طرفش رفت . او که منوجه ماشده بود با دیدن راحله از جا بلند شد و به طرف ما نگاه کرد .به زحمت با سر سلامی کردم و او نیز همانطور اسخ سلامم را داد ولی مهناز به طرف او رفت . من و مارال به طرف نیمکتی رفتیم که روز گذشته سگ بهروز ایستاده بود نگاه کردم و از یاد آوری آن صحنه پشتم لرزید . مهناز پس از مدتی در دو طرفم نشسته بودند و من شعری را که روز پیش در همان محل سروده بودم برای ان دو خواندم . هر دو از خنده ریسه رفتند .چشمم به علی و راحله افتاد که با صمیمیت در کنار هم راه می رفتند . از حرصم آرزو کردم هر دو به زمین بیفتند و پایشان بشکند . ولی این آروز را جلوی مهناز و مارال به زبان نیاوردم . آن دو شمشاد ها را ور زدند و از در ویلا خارج شدند .
ما هنوز ان جا نشسته بودیم و صحبت میکردیم که بهرو و پشت سر او مسعود در حالی که سگ بهروز هم در اطرافشان پرسه میزد به سمت ما امدند .بروز لباس گرم کن مشکی به تن داشت و در این لباس بسیار تنومند جلوه میکرد .برگشتم تا از مرال نام سگ بهروز را بپرسم .از دیدن نگاه عاشقاه نه اش به هبروز سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم . وقتی بهروز نزدیک شد به مارال و مهناز گفت :”پس چرا امروز برای ورزش نیامدید ؟”
مارال گفت :”متسفانه خواب ماندیم.”
مهناز هم با تاسف حرف او را تصدیق کرد .ولی من به سگ او نگاه میکردم و حرکاتش را می پاییدم .تا به حال چنین سگ بزرگی را ندیده بودم .دندانهایش چنان تیز بود که مانند تیغ برق نیزد .صدای بهروز را شنیدم که به مارال گفت :”مثل اینکه دوست شما اهل ورزش نیست .”
و مارال به جای من گفت :”چرا او هم دویدن را دوست دارد .”
وقتی متوجه شدم موضوع بحث هستم با بی تفاوتی به بهروز نگاه کردم و گفتم :”اتفاقا ورزش کردن را دوست ندارم بخصوص ورزش دو …” و بلند شدم. در حالیکه به مهناز نگاه میکردم به او گفتم برای قدم زدن به پشت ویلا برویم .ولی مارال دستم را کشد و گفت :”بنشین الان میرویم .”
“من میروم، شما هم هر وقت دوست داشتید بیایید.”
در همین حال سگ غرشی کرد و من با ترس به او که در حال نزدیک شدن بود نگاه کردم و به مهناز چسبیدم .مهناز گفت :”نترس کاری به ماندارد .” خودش بلند شد و به طرف اورفت و گفت شی ین با اینجا .سگ نیز به تبعیت از او به طرف مهناز رفت .مهناز گفت :”بنشین شی ین .” و او نیز نشست .
مرال هم به طرف سگ رفت و دستی پشت او کشید . به بهروز نگاه کردم که با علاقه به سگش نگاه میکرد .سپس به رف من آمد و گفت :” سگ خوبیست نه ؟نمیخواهی با او آشنا شوی ؟”
همانطور که به سگ نگاه میکردم از ذهنم گذشت که بگویم همانقدر که با صاحبش آشنا شدم کافیست و سرم را تکان دادم .سگ ناگهان با پرشی به طرف من آمد و من از ترس جیغی کشیدم و پشت بهروز رفتم.
بهروز با نیشخند گفت :”شی ین نسبت به کسانی که دوستش ندارند حساس است .”
از جلوی بهروز به پشت نیمکت رفتم و آنجا نگر گرفتم .ولی سگ آرام آرام با غرش به من نزدیک میشد .با اینکه احساس میکردم کار او نمایشی است ولی آنقر ترسیده بودم که نفسم بند آمده بود .با التماس گفتم :”مهناز سگ را آرام کن.”
مهناز مرتب شی ین را صدا میکرد ولی او توجهی نمیکرد .
بهروز با همان نیشخند گفت :”بهتر است از صاحب سگ خواهش کنی .”
با نفرت به بروز نگاه کردم .انقدر از او بدم آمده بود که دلم میخواست سر به تنش نباشد .سگ حسابی به من نزدیک شده بود به طوری که صدای نفسهایش را میشنیدم . از ترس جیغی کشیدم و گفتم :”بهروز خواهش میکنم جلوی سکت را بگیر .”
او با اشاره ای سگ را از من دور کرد سپس خندید و گفت :”شی ین بی آزار است.”
با عصبانیت ه بهروز نگاه کردم .مارال و مهناز هم ترسیده بودند و با ترس به من نگاه میکردند .رو به بهروز کردم تا چیزی به او بگویم .او مثل مریضی که از زجر دادن دیگران لذت ببرد با لذت تمام میخندید .حتی مسعود دوست او هم گیج شده بود و به او نگاه میکرد .ترجیح دادم چیزی نگویم.در حالیکه از عصبانیت و ترس به لرزش افتاده بودم به طرف ویلا رفتم و با خود گفتم من احمق چقدر باید بدخت باشم که این همه نراحتی را تحمل کنم و اینجا بمانم. تصمیم گرفتم به محض دیدن پدر و امدر انان را وادار کنم تا آنجا را ترک کنیم. با ناراحتی به اتاق رفتم و در را بستم و روی تخت نشستم .انقدر ناراحت بودم که حدی نمی شد برای ان تصور کرد .دیگر از ویلا نفرت پیدا کرده بودم .دلم میخواست همان موقع انجا را ترک کنیم. از دیدن علی که با راحله قدم میزد و از دیدن بهروز که با سگش باعث آزارم شده بود حالم بهم میخورد .فکر کردم کاش هر دویشان به درک واصل شوند .مهناز پشت سر من داخل شد و پهلویم نشست .با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و گفت :” سپیده ناراحت شدی ؟”
با عصبانیت گفتم:”/اه ، نمیدانستم از کنف شدن باید خوشحال هم باشم.”
“چه کنفی ؟اینقدر بدبین نباش.”
“خانم خوسبین ندیدی چطور سگش را به جانم انداخت و مرا وادار کرد تا از او خواهش کنم ؟”
مهناز بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت :”سگ او تربیت شده است و آزادی ندارد .”
“بله سگ او تربیت شده است ولی خود او تربیت ندارد .ندیدی چطور سگش پارس میکرد ،حاضرم قسم بخورم خودت هم ترسیده بودی .”
مهناز سرش را تکان داد و گفت :”بله ، ارسیده بودم ولی میدانستم بهروز نمیگذارد سگش به تو آسیب برساند .گوش کن سپیده من احساس میکنم بهروز به تو علاقه دارد و با این کارش میخواست …”
حرفش را قطع کردم و دیگر نتوانستم نخندم .خودم را روی تخت انداختم و با پوزخند گفتم :گ باور کن در عاقل بودنت شک کردم .آخر آدم عاقل کدام دیوانه ای علاقه اش را اینجور نشان میدهد .همه جور ابراز علاقه ای دیده بودیم ، این مدلش را دیگر نه…”
مهناز از خنده من شاکی شده بود و با ناراحتی گفت :”عیب تو این است که فکر میکنی عقل کلی . ادمی مثل بهروز نمیتواند مثل یک دون ژوان ابراز علاقه کند.”
“اه ببخشید ، نمیدانستم من هم مثل یک ولگرد باید ابراز علاقه او را بپذیرم.”
مهناز نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت .من ادامه دادم :” به هر حال به محض رسیدم پدر و مادر میگویم از این جهنم برویم.”
مهناز با حیرت گفتم :”شوخی میکنی ؟” با ناراحتی سرم را تکان دادم و گفتم :گخیر ، خیلی هم جدی میگویم.”
در این وقت مارال وارد شد و به طرف من آمد و گفت :”سپیده دوست داری برویم کنار دریا .”
“نه میل ندارم جایی بیایم.”
مرال دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت :”سپیده از کار بهروز ناراحت نشو ، او منوظری ندارد .”
سرم را تکان دادم و گفتم :گنه ،مهم نیست .” و به زور لبخند زدم .دلیل نداشت جلوی او از فامیلش بد بگویم. مرال گفت :گحالا بیا برویم یک گشتی بزنیم. بهروز پسر خوبیست.” و شروع کرد به تعریف کردن از او. هرچه میگفت گوش کردم ولی حتی به اندازه یک ارزن از آنچه درباره ی خوبیهای او میگفت قبول نداشتم .از میان حرفهای مارال متوجه شدم او بهروز را دوست دارد ولی محسن به شدت او را از بهروز دور نگه میدارد و روی رفتار او تسلط دارد .حق را به محسن دادم .بهروز به راستی آدم خطرناکی بود .پس از تمام شدن حرفهای مرال هرچقدر که اصرار کرد تا مرا به گردش ببرد قبول نکردم و گفتم که میل دارم کمی استراحت کنم .
مارال بلند شد و در حالیکه میرفت به مهناز گفت :”تو نمی آیی؟”
مهناز سرش را تکان داد و گفت :”پیش سپیده میمانم.”
آنجا بست نشسته بودم تا مادر و پدر بیایند تا در مورد رفتن با آنان صحبت کنم و در نجب بودم چرا پدر و مادر هنوز از گردش مراجعت نکرده اند .وقتی مارال به اتاق آمد تا ما را برای ناار به پایین دعوت کند به اجبار مهناز را پایین فرستادم و به او گفتم میلی به خوردن غذا ندارم .راستی اشتهایی به خوردن نداشتم .هنوز چیزی از رفتن مهناز نگذشته بود که بهرخ دنبالم امد و گفت :” چرا پاین نمی آیی ؟”
با لبخند به او گفتم :”باور کن میلی برای خوردن ندارم.”
بهرخ روی تخت کنار من نشست و گفت :”اگر تو پایین نیایی من هم جایی نمیروم ، در ضمن مارال هم موضوع را برایم تعریف کرد .من از جانب بهروز از تو معذرت میخواهم .”
از حرفش شرمنده شدم و گفتم :”خواهش میکنم اینطور صحبت نکنید من به خاطر چیزی ناراحت نشدم فقط گرسنه نیستم.”
ولی بهرخ آنقدر اصرا کرد تا عاقبت برای اینکه میزبان خود را نرنجانم راضی شدم برای ناهار سر میز حاضر شوم .از مادر و پدر پرسیدم ، کهگفت قرار بود پس از گردش در کنار دریا به جنگل بروند و تا بعداز ظهر هم بر نمیگردند .
وقتی به اتاق غذاخوری رفتم همه دور میز نشسته بودند و منتطر من و بهرخ بودند .از کارم خیلی شرمنده شدم و خیلی آام برای معطل کردنشان معذرت خواستم .بهرخ مرا روی صتدلی روبه روی خودش نشاند کخه متاسفانه بهروز روبه رویم نشسته بود .با بی تفاوتی به او نگاه کردم .ایم بار نمیخندیدی بلکه با نگاهی موشکافانه به من نگاه میکرد .سرم را بهزیر انداختم و چون اشتها نداشتم با همان مقدا غذای کمی که در طفم بود بازی کردم .همناز برایم لیوانی نوشابه گذاشت برای تشکر از او سرم را به طرفش برگرداندم که متوجه علی شدم .او نیز سرش را پایین انداخته بود و ا غذایش بازی میکرد .
ناهار که صرف شد به اتاق پذیرایی رفتیم .در این متوجه شدم محسن هم ناراحت است ولی سارا با شادی صحبت مبکرد .با تعجب فکر کردم محسن و علی از چه نراحتند ؟وقتی دور هم نشستیم ، دوست بهرخ از مسعود خواست تا با تارش ما را سرگرم کند .به مسعود نگاه کردم. جوانی خجالتی که صدای بسیار خوبی هم داشت .
بهروز گفت :گتار فقط کنار ساحل میچسبد . مسعود برو پشت پیانو بنشین.”
مسعود با لبخندی که نشان از کمرویی اش بود گفت کگدر نواختن پیانو چندان مهارت ندارن .”
اما وتی پشت پیانو نشت فهمیدم همانقدر که در زدن تا ماهر بود ، در نواختن پیانو هم تبحر خاصی داشت .انگشتهای بلند و باریکش کلیدهای پیانو را لمس میکد و صدای دلنشین و جالبی از آن بلند میکرد .از مسعود خوشم آمده بود . آنقدر محجوب بود که وقتی نازنین ، دوست بهرخ با او صحبت میکرد از خجالت سرخ میشد .درست برعکس بهروز که خیلی وقیح بود .تناقضی در او و بهروز بود .خیلی کنجکاو شدم بدانم مردی مثل بهروز از چه چیز بهرو خوشش آمده .آنقدر در فکر این مسئله بودم که متوجه نشدم خیره به مسعود نگاه میکنم وقتی متوجه شدم که بهروز با حالتی عصبی به مسعود گفت :”دیگر کافیست .” سپس با حالتی خشمگین به من نگاه کرد به طوری که احساس کردم همه متوجه من شدند .
با تعجب به مهناز نگاه کردم .مهناز لبش را به دندان گرفته بود و علی که کمی آنطرفتر نشست بود با رنگی پرده سرش را پایین اندخته بود .حتی مسعود هم سرخ شده بود .پیش خود گفتم یعنی یک نگاه اینقدر هیاهو دارد بدبخت حسود و با بی تفاوتی مشغول صحبت کردن با سارا شدم .در این انا پدر و مادر از گردش برگتند و آنقدر خوشحال و سرحال بودند که دلم نیامد با مطرح کردن مسدله ی رفتن شادی اشان را زایل کنم .امدر با خوشحالی میخندید و به من گفت تا به حال به او پدر اینقدر خوش نگذشته بود .از حرفش دچار تردید شدم که آیا مسئله ی بهوز را عنوان کنم یا نه ، ولی دلمنیامد به خاطر خودم آن دو را از لذتی که پس از مدتها به آن رسیده اند محروم کنم .بنابر این با خود گفتم فردا ، فردا موضوع را میگوم. آن شب همه برای پیاده روی کنار احل رفتند ولی من به بهانه ی خستگی بهاتاقم رفتم و خوابیدم .صبح زودتر از همه از خواب بدار شدم ولی از ترس بهروز و سگش آنقدر در اتاق نشستم و به دریا چشم دوختم تا بقیه بیدار شدند .خیلی دلم میخواست با پدر و مادر درباره رفتن صحبت کنم .منظر فرصت مناسب بودم تا طوری مسئله را به پدر بگویم که ناراحت نشود.
وقتی برای صبحانه پایین رفتم بهرخ به من گفت :”امروز صبح میخواهیم به دریا برویم و ممکن است ناهار را کنار ساحل صرف کنیم.” من سرم را تکان دادم و گفتم باید از مادر نظرش را بپرسم .وقتی به اتاق مادر رفتم او را دیدم که با خوشحالی لبا س عوض میکند تا با پدر و بقیه به بازار بروند .مادر گفت :
“سپیده جان به تو خوش میگذرد .”
خواستم بگویم نه و موضع رفتن را مطرح کنم ولی آنقدر شاد بود که نتوانستم چیزی بگویم در عوض گفتم :گبله خیلی خوش میگذرد .” و اجازه گرفتم تا کنار دریا برویم.
مادر پس از بوسیدن من گفت :”مواظب باش زیاد جلو نروی. در یا آدم را به طرف خودش میکشد .”
خندیدم و گفتم :”با وجود ان همه جوان فکر نمیکنم اصلا شنا کنم.”
مادر هم خندید و گفت :”خوب برو امیدوارم بهت خوش بگذرد .”
کنار ساحل که رسیدیم مردها کوله پشتی هایشان را که در آن وسایل ناهار و زیر انداز و همچنینی چند چتر آفتابگیر بود روی زمین گاشتند .از دوستان بهروز فقط مسعود و یک نفر دیگر به نام امیر که از فامیلهای او به شمار میرفت مانده بودند .مسعود مثل دفعه ی بعد تارش را آورده بود .خیلی دلم میخواست خودم را به آب بزنم بخصوص که تابش خورشید این میل را در من تقویت میکرد .ولی به خود گفتم امروز رفتارم باید مثل یک خانم باشد …یک خانم واقعی .
محسن در حالیکه دشت سارا را در دست داشت شروع کرد به قدم زدن در ساحل . مهناز هم وقتی اصرارش برای قدم زدن در ساحل بی نتیجه ماند به همراه مارال و بهرخ و دوستش کفشهایشان را در آوردند و وارد آب شدند .بهروز و دوستش امیر با کندن لباسهایشان برای شنا به درا رفتند .راحله و علی هم قدم زنان در جهت مخالف سارا و محسن به راه افتادند .فقط من ماندم و مسعود و دختر عموی بهرخ مه او هم بدون توجه به ما رویش را به طرف دریا کرده بود و در خود غرق شده بود .از دیدین مهتاب دختر عموی بهرخ که آنقدر ساکت و افسرده بود خیلی ناراحت شدم .آنقدر ساکت بود که میشد وجودش را نادیدیه گرفت .به دریا نگاه میکرد .مسیر نگاهش درست جتیی بود که بهروز برای شنا رفته بود .یک لحظه فکری ذهنم را مشغول کرد .دوباره به مهتاب نگاه کردم و با حیرت به خود گفتم آه ، یعنی این موجود کوچک و افسرده دلباخته ی آن غول بی شاخ و دم است .با افسوس لبم را به دندان گرفتم و از وی تاثر سرم را تکان دادام .مسعود با فاصله از من رو به دریا نشسته بود و مشغول تمرین با تارش بود .من هم به دریا نگاه میکردم و محو تماشای مهناز و بقیه شده بودم که دست در دست هم داده بودند و یک زنجیر انسانی درست کرده بودند .صدای مسعود را شندم که گفت :”شما ب در یا نمیوید ؟”
متوجه شدم روی سخنش با من است .به طرفش برگشتم و گفتم :”امروز حوصله ندارم.”
او با لبخند گفت :”ولی شب اول خیلی سرحال بودید .”
سرم را تکان دادم و گفت :”بله چون اولین شب امدنم بود و واصح است که مثل ندیدیه ها رفتار کردم .اینطئر نیست ؟”
از حرفم خندید و گفت :”نه به هیچ وجه ، شما خیلی صادق هستید و من ان صفت خوب را در کمتر کسی دیده ام .”
“متشکرم .”
او صدای تارش را در آورد و پرسید :”می خواهید قطعه ای برایتان بنوازوم.”
“خیلی هم خوشحال میشوم.”
“با کلام یا بدون کلام ؟”
“شما صدای خوبی دارید اگر ممکن است با صدایتان آن را همراهی کنید .”
باخوشحالی تارش را برداشت و شروع بهنواختن کرد وهمراه صدای سحر آمیز تار باصدای خوشیخواند :”
یارم چو قدح به دست گیرد بازر بتان شکست گیرد
هرکس که بدی چشم او گفت کومحتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده ام چو ماهی تا یار مرا شکست گیرد
در پای فتاده ام به زاری آیا بود آنکه دست گیرد
خرم آن دل که همچو حتفظ جامی زمی الست گیرد .”
آنقدر زیبا مینواخت و آنقدر قشنگ میخواند که از خواندش لذت بردم .حدس زدم شعری از حافظ را میخواند چون بیت آخر آن ملقب به حافظ بود .
پس از آن چند قطعه بی کلام زد و دست از نواختن برداشت .برایش دست زدم و گفتم :راستی که در این هنز نابغه اید .گ
با خجالت گفت :”شما لطف دارید .”
“شما همیشه شعر های حافظ را میخوانید .”
“ای حافظ را بیشتر ترجیح میدهم چون غزلیات او خیلی زیبا و با مسماست .”
” متوجه شدم راستی چند وقت است که تارمی نوازید .”
با همان کمرویی گفت :” من مهندس عمران هستم و تار را فقط در زمان بی کاری تمرین میکنم .”
با حیرت به او نگاه کردم ، این جوان ظریف و با این همه احساست شاعرانه ، مهندسی سنگ و آجر و ساختمان ….!”
توقع داشتم بگوید آنهگساز .
با حیرت گفتم :”شما با این احساست شاعرانه چطور از مهندسی عمران سر در آوردید .گ
او با همان لحن گفت کگ این خواست پدر مرحومم بود ، چون خودش مهندس بود خیلی دلش میخواست من که آخرین فرتد او بودم شغل او را ادامه دهم .ولی پس از اتمام تحصیلاتم خودم نیز به این شغل علاقه مند شدم.”
“خدا رحمتشان کند .”
در باره ی او کنجکار شده بودم ولی درست نبود زیاد پرسش کنم . مسعود آنقدر محجوب بود که از حرف زدن با او به هیچ وجه احساس ناراحتی نمیکردم .او جوانی روشن فکر ولی درونگرا بود .با این حال در همان نیم ساعت فهمیدم او کوچکترین پسر یک خانواده ی پنج نفری است و دو خواهر و یک برادر بزرگتر دارد .یک برادر و یک خواهرش در سوئد و فرانسه زندگی میکنند و خواهر دیگرش همسر یک تاجر فرانسوی است و در حال حاضر با مادرش در منطقه زعفرانیه زندگی میکند .برای جای تعجب داشت که پسری با خصوصیات او چطور میتوانست دوست بهروز باشد .با احتیاط از او پرسیدم شما چطور با آقای صابری آشنا شدید .” و او برایم گفت که ان دو هم دانشکده ای بودند و وقتی هم که مسعود برای تحصیلات به فرانسه رفته بود بهروز را هم آنجا میبیند و بدین ترتیب دوستی شان محکم شده بود و در آخر گفت ک
“مدتی هم معم پیانوی بهروز بودم .”
خیلی تعجب کردم.بهروز و پیانو …امد خشنی مثل او بیشتر به یک کیسه بوکس نیاز داشت تا یک پیانو .
“کاش زودتر شما را دیده بودم تا تار زدن را به من آموزش بدهید .”
او با کم رویی گفت حاضر استت با کمال میل این کار را انجام بدهد .
غرق صحبت با او بودم ومتوجه اطراف نبودم .همانطور که با مسعود صحبت میکردم چشمم به علی افتاد که دست در موهاش فرو برده بود و دست دیگرش در جیب شلوارش بود و به طرف ما نگاه میکرد .از همان فاصله تشخیص دادم که خشمگین است . و در همان لحظه متوجه شدم عصبانیت او به خاطر صحبت کردن من با مسعود است .راحله هم در فاصله کمی از او ایستاده بود وپشتش به ما کرده بود .از شادی لبخند زدم و پیش خود گفتم حقت است ، چطور وقتب خودت نامزد کردی فکر مرا نکردی ، حالا آنقدر عصباتی باش تا بمیری . سپس با لحن صمیمی تری با مسعود گرم گرفتم .
به مسعود گفتم :”میشود اولین کلاس آموزش را تار را همینجا دایرکنید .”
او در حالیکه تا بنا گوش قرمز شده بود گفت ک”اگر بنده را قابل بدانید من حرفی ندارم.”
با خوشحالی بلند شدم و در کنارش با فاصله ی کمی نشستم .از پشت سر مسعود ، علی را زیر نظر داشتم .در حال دیوانه شدن بود چون با کفش داخل آب رفت . راحله نیز به دنبالش دوید . در یک لحظه راحله را دیدم کهتوی آی کله پا شد ، مثل اینکه زیر پایش خالی شد . با جیغ او علی برگشت و او را از آب بیرون کشید .از دیدن این منظرهخندیدیم .مسعود به طرفی که من نگاه میکردم برگشت و با دیدن راحله که در آب افتاده بود با نگرانی گفت :گاتفاقی افتاده /”
با خنده گفتم :”خیر فقط نامزد پسرخاله ام در آب افتاد .”
مسعود هم لبخندی زد و گفت :گخواهش میکنم تار را بگیرید .”
من با احتیاط آن را گرفتم .فکر میکردم سبک باشد مام وقتی آن را به دست گرفتم بر خلاف تصورم سنگین بود .طرز نگه داشتنم غلط بود و مسعود مجبور شد خودش آن را در دستم تنظیم کند .هنوز از دیدن صحنه افتادن راحلهدر اب لبهند میزدم ، البته به خاطر زمین خوردن او نبود .چون من عادت داشتم زمین خوردن کسی را مسخره کنم ولی باز شیطان در جلدم رفته بود .وقتی تار را در دستم رگفتم او در باهر ی اصوات توضیح میداد و من برای اینکه یاد بگیرم با دقت به صحبتهایش گوش میکرد. راستی که عالی توضیح میداد به طوری که من ه تا به آن وقت دست به چنینی چیزی نزده بودم متوجه شدم. ولی چون بار اولم بود مرتب انگشتانم از روی تار سر میخورد و او مجبور میشد در حالیکه تار در دست من بود خودش آن را بزند .دیگر به علی توجهی نداشتم و جود تار باعث شده بود که او و راحله را از یادم بروند .وقتی سرم را بالا کردم محسن و ساا را دیدم که با لبخند به من نگاه میکردند .
لبخندی به آن دو زدم و گفتم کگبه من می آید که تار بزنم”
سارا با لبخند گفت :”خیلی .”
به محسن نکاه کردم، ناراحت نبود . خنده ام گرفت و. پیش خود گفتم خوب است که اجازه دارم با مسعود حف بزنم .مسعود با جدیت اصوات را به من می آموخت و چون خیلی واضح توضیح میداد من هم خوب یاد میگرفتم .
کم کم بهرخ و دوستش نازنین و مارال هم آمدند و دور ما حلقه زدند .نازنین گفت ک”آقا مسعود نگفتید کلاس دایر کردید و گرنه ماهم شرکت میکردیم.”
مسعود لبخندی زد و گفت کگسپیده خانم استعداد خاصی در یادگیری دارند .گ
“البته فقط در نگه داشتن آن .گ از حرف من همه خندیدند .
گفتم :”اقای محمدی …”
مسعود حرفم را قطع کرد و گفت :”خواهش میکنم مرا مسعود صدا کن.”
و آنقدر این کلمه را با صداقت بیان کرد که من گفتم :”مسعود خان خواهش میکنم تار را رها کنید تا من ان را امتحان کنم.”
مسعود در حالیکه تار را رها میکرد گفت :”خانش اضافی بود فقط مسعود .گ
“متشکرم مسعود .گ
تا را محکم در دستم گرفتم و فقط توانستم چند صدای ضعیف از ان در آورم .ولی او با شوق گفت کگخیلی خوب است .شاگردانی که تا کنون داشته ام پس لز پنج شش جلسه اوتنستند مثل شما بزنند .فقط باید محکم تر تار ها را بکشید .خوستم محکم بزنم ولی انگشتانم ضعیف بودند .
“پس از کمی تمرین میتاونید راحت تر بزنید .”
نکاه تشکر آمزی به او کردم و گفتم کگخوب این از زدن تار حالا خواندن را هم یادم بدهید .گ
صدای خنده ی اطرافیان بلند شد .در این هنگام با شنیدن صدای خشنی که میگفت بهتر است برای ناهار به ویلا برگردیم سرم را بالا کردم و بهروز را دیدم . در حالیکه حوله ای دور خودش پیچیده بود با خشم به من نگاه میکرد .انقدر خشمش علنی بود که همه متوجه شدند ولی من با خونسردی و بدون توجه به ناراحتی او گفتم :”مسعود خواهش مینمتارت را چند ساعت به من قرض بده.گ
مسعود در حالیکه از کنارم بلند میشد گفت :” خواهش میکنم این تار را به عنوان یادگاری از من قبول کنید .”
در حالیکه سرم را به علامت قبول نکردن تکان میدادم تار را به طرف او گرفتم و گفتم :”نه آن را از شما قبول نمیکنم .فقط قرض خواستم.گ
او سرش را تکان داد و گفت ک”خیلی خوب اشکالی ندارد ، هرچند ساعت که دوست دارید پیشتان باشد .گ
بهرخ از دیدن خشم بهروز بلند شد و با رنگی پریده به دوستش گفت :”بهتر است به ویلا برگردیم.گ بهروز به طرف لباسهایش رفت تا آنها را بپوشد . مهناز و مارال هر دو به هم نگاه کردند ، حتی دختر عموی بهرخ هم با چشمانی که وحشت از آن پیدا بود به بهروز نگاه میکرد .محسن و سارا بی تفاوت بلند شدند و محسن و مسعود و امیر دوباره کوله باری را که با زحمت آوده بودند به دست گرفتند .ولی من در حالیکه با تار تمرین میکردم از جایم تکان نخوردم. خیلی حرص خوردم و پیش خود گفتم مثل این است که به همه فرمانروایی میکند .
مهناز گفت :”سپیده بلند نمیشوی /”
“نه همین جا می مانم.”
با نگرانی گفت ک”ولی آخر همه بر میگردند .گ
“چه اشکالی دارد ما همین جا میمانیم.صبحانه را که دیر خورده ایم .چند ساعت دیگر به ویلا بر میگردیم .گ
مهناز شانه هاش را بالا انداخت و گفت کگنمیدانم چه بگویم .”
“بنشین و اینقدر از این هیولا نترس .” ولی او با تردید استاده بود .
مارال به ما نزدیک شد و گفت :گ برویم؟”
“من میخواهمیک ساهت دیگر اینجا بمانم ، توهم بمان.”
او به طرف بهروز نگاهی کرد و گفت :” نه بهتر است بروم.” سپس دوان دوان خود را به بهرخ رساند وب ا و دوستش همراه شد .
ازعلی و راحله خبری نبود .فکر میکنم یا به ویلا ربگشته بودند و یا جای دیگری قدم میزدند .ولی با خیس شدن حدس میزدم به ویلا برگشته باشند .مهناز مثل مجسمه ابوالهول بالای سرم ایستاده بود .
بهروز به طرف ما آمد و به مهناز گفت :” شما چرا ایستاده اید ؟ بهتر است برویم .”
مهناز با دیدن چهره ی خشن بهروز هل شد و گفت :”منتظر سپیده هستم .”
بهروز با لحن خشنن گفت :گ مگر ایشان تشرف نمی اورند ؟”
” خیر بنده میخواهم مدتی همین جا بنشینم و با تار تمرین کنم .”
با عصبانیت گفت :”لعنت بر این تار .” و با خشم به طرف ویلا رفت .وقتی دور شد ، دستهایم را به هم مالیدم و گفتم :”خوب شد . دلم خنک شد پسره ی احمق.” حقش را کف دستش گذاشتم .” خیلی خوشحال بودم .آنقدر که پس از رفتن او تار را ماننند بیل روی دوشم گذاشتم و به طرف آب رفتم وبا کفشهایم داخل آب شدم و جچند بار بالا و پایین پریدم و فریاد زدم هورا …پیروز شدم.
مهناز از دیدن کار های من با حیرت به من نگاه کرد و سپس سرش را تکان داد و گفت :” یعنی چی پیروز شد ؟به کی ؟”
“خوب حالش را گرفتم نه ؟ تا او باشد با سگش مرا نترساند .”
ولی مهناز با افسوس سری تکان داد و گفت :”فکر کردی ، صبر کن ، این خشمی که من از او دیدم انتقامی وحشتناک به دنبال دارد .بیچاره عحله من بیا برگکردیم.” سپس با ترس گفت :” حالا ببینیم میتوانیم برگردیم ویلا .میترسم سگش را رها کند تا تکه تکه امان کند .”
از حرف مهناز توی دلم خالی شد .با ترس گفتم :” ولی او نمیتواند این کار را بمند . باید جواب پدر و مادر مرا بدهد .”
مهناز با تمسخرگفت :”چه کسی ؟ بهروز یا سگش .”
کمی فکر کردم به راستی ترس وجودم را گرفته بود .مهناز راست میگفت و اگر سگ او با دندانهای تیزش به من حمله میکرد بزرگترین تکه بدنم گوشم بود .
“حالا باید چکار کنم .بهتر نیست صبر کنیم تا پدر و مادر به دنبالمان بیایند .”
“چطور بفهمند ما اینجا هستیم. بهتر است زود بر گردم.”
“حالا حتما باید از آن جنگل رد شویم ؟”
“له مگر اینکه از دیوار مردم بالا برویم.”
کمی صبر کردم تا شاید کسی به دنبالمان بیاید ولی کسب نیامد . خوب بود مهناز با من بود و با آنان نرفته بود و گرنه همانجا قبری برای خودم میکندم .روبه مهناز کردم و گفتم :” به نظر تو سگش به حرف تو گوش میکند .”
با پوزخند گفت :گ نه احمق جون ، او به خاطر صاحبش با ما کاری نداشت .”
حرف مهناز ناارحتی ام را بیشتر کرد و رو به او گفتم :” میترسم هرچه بیتر اینجا بمانیم بدتر شود .” کمی بعد همراه مهناز به طرف ویلا راه افتادیم .در راه یک چوب و یک سنگ برداشتم تا اگر سگش خواست به طرفم حمله کند لااقل از خودم دفاع کنم .تار هم شده بود قوز بالا قوز .نمیدانستم ان را به دست بگیرم یا سنگها و چوبها را . عاقبت با هر بدبخت بود وارد جنگل شدیم .با هر صدایی از جا میپریدم و هر لحظه فکر میکردم الان سگش به ما حمله میکند .تا جنگل را طی کردیم نصف عمرمر تمام شد .وقتی به موحطه ویلا رسیدیم با شتاب چوب را به طرفی پرت کردم و سنگها را هم که در بلوزم جمع کرده بودم به زمین ریختم و خود را با دست تان دادم . وسپس تار را در دست گرفتم و به طرف اختمان به راه افتادم و تا روی پله ها نفس راحتی کشیدم.
مستقیم به بقه بالا رفتم تا لباسم را عوض کنم .منیر خانم از پله ها پایین می امد و با دیدن من و مهناز گفت :” همین حالا ناهار صرف میشود ، خواهش میکنم زودتر تشریف بیاورید اتاق غذاخوری .” مهناز ضمن تشکر به طرف اتاق پذیرایی رفت ولی من به سرعت به اتاق رفتم و دست و صورتم راشستم و بلوزم را عوض کردم و پایین آمدم .هنوز ناهار صرف نشده بود همه سر میز بودند ولی بهروز را ندیدیم .هنوز درست جابه جا نشده بودم که او هم آمد .بلوزی آستین کوتاه به رنگ سفید و شلواری به همان نگ به پا داشت .بدون اینکه به من نگاهی کند با جدیت سر میز نشست .پس از نشستن او دو خدمتکار مشغول پذیرایی شدند .چشمم بع علی افتاد که بغل دست راحله نشسته بود و پیراهن زرشکی رنگی به تن داشت و سرش را پایین انداخته بود .رنگ زرشکی به او خیلی می آمد ، به یاد روزی افتادم که از من خواستگاری کرده بود .با یادآوری آن روز اشتهایم را از دست دادم . واحساس کینه شدیدی از او در دلم بوجود امد .مسعود هم پهلوی بهروز نشسته بود .چشمم به او افتاد ، او نیز به من نگاه میکرد لبخندی زدم و او نیز با لبخندی پاسخم را داد .چشم بهروز به من افتاد و جرقه خشم را در چشمش دیدم .حالا دیگر خیالم راحت بود که سگش نمیتوناد جلوی این همه آدم مرا تکه تکه کند .با خود گفتم باید یادم باشد دیگر به تنهایی بیرون نروم.
هنوز ناهار تمام نشده بود که پدر و مادر به همراه بقیه از بازار برگشتند و خدمتکار ها به سرعت طرف دیگر میز را برای آنان اماده کردند .وقتی مادر به همراه بقیه برای صرف ناهار به اتاق میز غذاخوری وارد شد با دیدن ما لبخندی زد و گفت :”مگر قرار نبود ناهار کنار ساحل باشید.” به علامت بی خبری سرم را تکان دادم .او در حالیکه به طرف میز میرفتدستش را روی شانه علی کذاشت و با او خوش و بش کرد .از این کار مادر تعجب کردم .راستش خیلی دلک گرفت .توقع داشتم مادر به علی اهمیت ندهد و حتی با او حرف نزند .ولی حالا میدیدم که با محبت دستش را روی شانه علی گذاشته و با او صحبت می کند .از ناراحتی چشمانم را بستم ونفس عمیقی کشیدم .کار مادر برایم گران تمام شده بود و احساس میکردم سرونشت من برای او اهمیتی نداشته و گرنه اینطور با علی رفتار نمیکرد .با ناراحتی بلند شدم وبه طرف اتاق رفتم .بقیه نیز برای استراحت به اتاقهایشان رفتند .وقتی مارال به همراه راحله و مهناز برای استراحت به اتاق آمدند نگاهی به من کرد ولی چیزی نگفت . با راحله هم تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بودم . او هم به من نگاه کرد .چیزی در چشمانش بود که نمیدانستم معنی آن چیست .
درست مثل میخی که در زمین فروفقط در این وسط مهناز با محبت به من نگاه میکرد .رئی تخت دراز کشیدمن وچشمانم را بستم و کم کم به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم کسی در اتاق نبود .به اتاق پدر و مادررفتم و در زدم ولی آنجا هم کسی نبود .فکر کردم به طبقه پایین رفته اند ولی وقتی پایین رفتم کسی را ندیدیم با ناراحتی همه جا سر کشیدم و بعد به آشپزخانه رفتم. خانمی در حال اماده کردن غذا بود .پرسیدم :”ببخشید شما اطلاع ندارید پدر و مادر من کجا رفته اند ؟”
او سرش را تکان داد در همین موقع منیر خانم وارد آشپزخانه شد و با دیدن من لبخند زد و من پرسشم را تکرار کردم .اوگفت ک”به اتفاق کنر دریا رفته اند .گ
“همه با هم ؟”
“بله.”
از اینکه مرا بیدار نکرده و رفته بودند ناراحت شدم ..خوتستم به ااق برگردم و همانجا بمانم ولی فکر کردکحوصله ام سر می رود .با تردی به منیر خانم گفتم :”شما نمیدانید سگ را کجا بسته اند ؟”
“شی ین را خیچ وقت نمیبندند .لابد با آقا بهروز رفته بیرون .”
“ایشان هم با بقیه کنار دریا رفته اند .”
“نمیدانم فمک مینکم رفته باشند .گ
پیش خود حساب کردم اگر بهروز با بقیه به کنار دریا رفته باشد به این زودی بر نمیگردد .بهتر است سریع خودم را به دریا برسانم .سپس یاد موجهای زیبای دریا افتادم که چقدر به انسان لذت میبخشید .تمایلم برای رفتن زیادتر شد .احساس کردم گرمای هوا کلافه ام کرده و یا شاید به من اینجور تلقین شده بود .به سرعت به طرف اتاق برگشتم و کلاه سفیدی که لبه پهن داشت برداشتم و ان را بر سر گذاشتم و به طرف دریا راه افتادم .فقط گذشتن از جنگل برایم مشکل بود .با ترس داخل جنگل قدم گذاشتم و تا سر پیچ دوم به سلامت گذشتم ولی سر پیچ سوم از همان که میترسیدم سرم آمد .سگ درشت هیکل بهروز را با همان قلاده طلایی رنگش دیدم که کنارجاده مشسته بود . به عقب برگشتم .راهی برای برگشتن نبود .همانجا ایستادم .وقتی دیدم بدون هیچ واکنشی نگاهم میکند به خود گفتم تا ابد که نکمتوانم همین جا بایستم . اگر به عقب برگردم با چند خیز میتواند به من برسد .اگر هم همین جا بمانم باز سودی به حالم ندارد .به یاد حرف پدر افتادم که یکبار به من گفت اگر سگی ا یدی بی اعتنا رد شو ، اگر بترسی دنبالت میکند .به خاطر همین سعی کردم خودم را به خونسردی بزنم ولی حتی نتوانستم یک قدم بردارم .فقط یک پیچ مانده بود تا به دریا برسم .اگر از پیچ رد میشدم شاید کسی بود تا مرا ببیند .ولی اگر کسی آنجا نبود چه ؟ از اینکه تنها بیرون امده بودم به خودم ناسزا گفتم .درست مثل میخی که در زمین فرو برود آنجا ایستاده بودم و به سگ نگاه میکردم .او نیز همچنان آرام به من نگاه میکردم .فهمیدم که قصد حمله ندارد .ولی با تمام این احوال نمیدانستم چرا نمیتوانستم تکان بخورم .با شنیدن صدایی از پشت سر به شدت تکان خوردم . به عقب نگاه کردم ، بهروز را با همان بلوز و شلوار سفید رنگ دیدم در حالیکه اسلحه شکاری در دستش بود به طرف من می آمد .از نگاهش هیچ چیز خوانده نمیشد .به من نگاه نمیکرد .وقتی نزدیکم رسید با تحقیر نگاهی به من کرد و گفت :”برای تفریح ایستاده ای یا از ترسخشکت زده.”
با وجود ترس جسارتم را از دست نداه بودم . با بی تفاوتی گفت :گهر جور که دوست داری فکر کن. ”
با نیشخندی گفت :”حقش بود دفعه اوبل میگذاشتم تکه پاره ات کند .گ
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم کگولی تو این کار را نمیکنی .”
با همان نیشخند گفت :”از کجا اینقدر مطمئنی ؟”
“چون من مهمان شما هستم .”اخمی کرد و با نگاه نافذی گفت :” به خاطر همین هم به خودت اجازه میدهی به صاحبخانه توهین کنی ؟”
با حیرت گفتم :”من چه وقت به صاحبخانه توهین کرده ام که خودم خبر ندارم .”
“همان موقع که در ساحل تناگتنگ رفقی من نشسته بودی .”
با حرت پیش خود فکر کردم چقدر حسود است .حالا خوب است چیز دیگری نگفت .نفس بلندی کشیدم و گفتم :”من فقط تار زدن را از او یاد میگرفتم .”
با لحن ازار دهنده ای گفت :”بله متوجه شدم.”
به سگ نگاه کردم از جا بلند شده بود .
بهروز د ادامه صحبتش گفت :”به هرحال باید معلمت را عوض کنی .”
متوجه حرفش نشدم ولی وقی کاغذی را از جیبش در آورد و ان را به طرف من گرفت گفت :”برای مسعود کاری پیش آمد و مجبور شد برگردد تهران و این نامه را به من داد که ان را به تو بدهم . از تو معذرت خواسته .”
نامه را گرفتم و ان را خواندم ا خط زیبایی نوشته بود :
سپیده خانم ، گرفتاری پیش آمد که مجبور هستم به تهران برگردم .برای خداحافظی آمدم ولی گفتند خوابیده اید .از شما معذت میخواهم که نتوانستم تا زدن را به طور کامل به شما یاد بدهم .
خدانگهدار مسعود .
با تعجب نامه را به بهروز برگرداندم و گفتم :”ولی تار او هنوز پیش من است .”
“مهم نیست .من آن را بر مگردانم .گ پسپ با لحن سرد و گزنده و بدون انکه نگاهی به من بیندازد گفت :”به ساحل میروید ؟”
“بله و میخواستم پیش پدر و مادرم بروم.”
“من شما را میرسانم .”
با رتدید به او نگاه کردم و گفتم کگمهم نیست به ویلا بر میگردم .گ
با نحقیر نگاهم کرد و گفت :”کدام احمقی به تو گفته که من لولوخور خوره ام .”
از لحنش جا خودم با لکنت گفتم :”…باور کنید …هیچکس .”
با نیشخند گفت :”از قیافه ات معلوم است .توفکر میکنی تنها دختر دنیا ؟!همان احمقی که مرا هیولا معفی کرده به تو نگفته من به هر دختر توجه ندارم .پس راحت باش و اینقدر هم موضع نگیر .” سپس راه افتاد و گفت :”دنبالم بیا . تو را پیش پدر و مادرت میبرم و مطمئن باش با تو هچ کاری ندارم .”سگش را صدا کرد و گفت :”شی ین به این خانم مغرور کاری نداشته باش فهمیدی ؟”
سگ با تیزهوشی نگاهی به من کرد و دمش را تکان داد .حلال دیگر نه سگ برایم اهمیت داشت و نه از بهروز میترسیدم ، در این میان احساس کردم غرورم جریحه دار شده است .او در حالیکه با بی اعتنایی میرفت به عب برگشت و گفت :”چرا ایتادی ؟ غیر از سگ من ینجا گگ و خرس هم دارد .گ
با وحشت به اطراف نگاه کردم و آهسته به طف او رفتم .آنقدر استاد تا من برسم سپس بدون هیچ صحبتی راه افتاد .سگ جوتر راه میرفت .بهروز هم دستش را در جیب شلوارش فروبرده بود و با بی اعتنایی زیر لب سوت میزد .از پیچ سوم که رد شدیم در یا را دیدم .وقتی از جنگل خارج شدیم کس را در ساحل ندیدم ، حددس زدم به قسمتهای دیگر رفته اند .بهروز هم خم شد تا بند کنانی اش را سفت کند و من هم بدون توجه به او ه اهم ادامه دادم. سگ نیز در حالیکه دمش را تکان میدا مرتب برمیگشت و به ما نگاه میکرد .از تیز هوشی اش خوشم آمده بود .نگاه گ آرام بود .دیگر و وحشتی از او نداشتم .اهسته به من نزدیک شد اول در دلم ترسی به وجود امد ولی وقتی برگشتم وهروز را مشغول کار خود دیدم مطمئن شدم با وجود او سگ آسیبی به من نمیرساند .به من ندیک شد و نشست .کمی جسارت یافتم .ترسم ریخته بود .به ارامی گفتم ک”شی ین اسم من سپیده است .”سپس سرش را نوازش کردم .سگ زیر نوازش من چشمانش را بسته بود .از او خوشم آمده بود .متوجه شدم کهبهروز بدون کوچکترن تغییری در صورتش بالای سرم ایستاده بود و با نگاهی نافذ مرا مینگریست .وقتی دید متوجه او شده ام گفت کگپدر و مادرتان با بقه برای دیدن خلیج کوچکی که در این حوالی وجود دارد رفته ان .بلند شو اگر دوست دار تو را به انجا میبرم.گ
ا طرز حف زدنش حیرت کدم .او ا ب اعتنایی مرا تو میخواند ومن نمدانستم این را به حساب صمیمیتش بگذارم یا تحقیر .عاقبت خود ا قانع کرده که این صمیمت آزار دنده ایست .برای رفتن به خلجی که او میگفت باید مسافتی راه میرفتم .سگ هم که با من دوست شده بود دور و بر من میپلکید و من با دین کارهای او سرگرم شده بوم .جثه سگ خیلی بزرگ و تنومند بود و من میتوانستم در حال ره رفتن به راحتی پشتش را نوازش کنم .هرجا میرفتم با جهش خود را به من میرساند.بهروز هم با بی اعتنایی راهش را ادامه مداد و توجهی به من که گاهی به طرف دریا میدویدم و شی ین به دنبالم می آمد یا می ایستادم ، نداشت . وقتی از خم صخره ای گذشتین توناستم همه را ببینم .بهروز به طرف آنان رفت و من مچنان با سگ بازی میکردم .وقتی نزدیک شدم صخره ای بزرگ را دیم که با یک راه باریک به دریا وصل میشد .زیر اندازی روی سطح صاف ساحل پهن کرده بودند و همه روی آن نشسته بودند .برای پدر دست تکان دادم و اونیز با تکان دادن دست به من اشاره کد تا پیش آنان بروم .به شی ین گفتم بنشیند و او به حرفم گوش کرد و نشست .دستش به سرش کشیدم و طرف پدر رفتم .پدر و آقای رفیعی پهلوی هم نشسته بودند وعلی هم کنار پئرش نشسته بود .از وقتی که به ویلا آمده بودم پدر را سیر ندیده بودم .مستقیم به طرفش رفتم و دستانم را از پشت دور گردنش انداختم و خم شدم و صورتش را بوسیدم .پدر با لبخند به من نگاه کرد و گفت :”میبینم که دیگر از سگ نمیترسی .گ
با هجان گفتم :”پدر شی ن استثنائی است .وای نمیدانی چقدر باهوش است .” و شروع کردم به تعریف کردن از او .
مهناز با خنده گفت :گدید بهت گفتم .”
سرم را تمان دادم و گفتم :گحق با توبود .” پدر گفت :” پس مرا هم با او آشنا کن. ”
با خنده به مادر نگاه کردم .اونیز نگااهم میکرد و با محبت لبخند میزد .خانم صابری گفت :”سپیده جان اینجا چطور است ؟”
گبسیار عالی .گ
چشمم به راحله افتاد که رو به روی علی نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد .با دیدن او لبخند زدم .از راحله بدم نمی آمد ، تقسصیر او نبود که علی اینقدر بی معرفت بود .علی بدون اینکه کوچکترین واکنشی نشان بدهد در خودش فرو رفته بود . انقدر ساکت بود که فکر کردم چقدر تغییر کرده است .آقای رحمان از علی پرسید :”شما اینجا را دیده اید ؟”
“بله روز دوم به همراه آقا بهروز به اینجا آمدیم.”
بلند شدم و به طرف لبه ی صخره رفتم و از آنجا به پایین نگاه کردم .صخره با ارتفاع زیادی به دریا منتهی میشد .موجهای دریا با شدت به دیواره های پایین ان بخورد میکرد و با تولید کفبر میگشتند .دیدن این صحنه در عین ترسناک بودن خیلی زیاب بود .در این فکر بدم ک هاگ مسی از این ارتفاع به پان بیفتد چه میشد .وآنقدر این فکر در من تقویت شده بود که دلم میخوست بپرم پایین تا ببینم چه میشود .محسن و سارا پهلوی من ایستادند و به پایین نگاه کردند .محسن از دو طرف بازوان سارا را گرفت و او را ترساند و گفت :”ندازمت پایین .گ
سارا جیغ کوتای زد .مرال و مهناز و بهرخ و نازنین هم ردف ایستادند و از آن بالا به پایین نگاه کردند .برگشتم و متوجه شدم راحله پایین تنها نشسته است .رو به او کردم و گفتم ک”نمیخواهی پایین صخره را ببینی ؟”
با خوشحالی سرش را بلند کرد و به طرف من آمد و کنارم ایستاد .وقتی به پایین نگاه کردم گفت :گچقدر وحشتناک است !سرم گیج میود .گ
همرا راحله عقب برگشتیم .مادر استکانی چای به طرف من گرفت و گفت :”سپیدخ بیا چای آماده است .گ
سرم را بالا بدم و گفتم :”در این گرما میلی به چای ندارم .”و سپس روی صخره نشستم .از پهلو میتواستم آب دریا را ببینم و به صحبتهای مادر و بقیه گوش کردم .بهروز پهلوی عمویش آقای صابری نشسته بود و به تخته سنگی چشم دوخته بود .این حالتش برایم تازگی داشت چون هیچ وقت او را این چنین ندیده بوم .دیگر از او متنفر نبودم .به اطراف نگاه کردم .همه دوستانش رفته بودند .فقط امیر مانده بود که در واقع از اقوام او بود و در حال صحبت با علی بود .دلم برای مسعود سوخت .نمیدانم دلیل رفتن او چه بود ول این را میدانستم که با من بیتارتباط نبود و از انکه باعث رفتن او شده بودم متاسف شده بود . مسعود مصاحب بی نظری بود و میداسنتم اگر ساعتها ا او بودم کوچکترین خطایی از او سر نمیزد . او پسری با فرنگ و تحصیل کرده و هنورمند و البته کم رو و خجالتی بود .
موقع برگشتن باز شی ین مرا هماهی میکرد ولی اینبار مارال و مهناز هم در بازی ما شرکت داشتند .
ما میدویدیم و هرکس شی ین را صدا یکرد تا ه طرف او بورد .من خلی خوشحال بودم که هر وقت ا را صدا میکردم به طرف من می آمد .دیگر از رفتن صرف نظر کرده بودم .طی ان دو سه رو بهروز نبود و یا اگر بود کاری به من نداشت و توجهی به من نمیکرد .ولی با شی ین حسابی دوست شده بودم .تا آن لحظه سگی به باهوشی او ندیده بودم .علی هر روز خشک و بی تفاوت درست مثل آدمهای مسخ شده روی نیککتی که رو به باغچه گل سرخ بود مینشت وبه کلها خیره میشد .گاهی اوقات به تناهایی قدم میزد یا با راحه که مثل دو غریبه رفتار میکردند قدم میدند .من محسن و سارا را دیدهبودم رفتار نامزدهایی مثل علی و راحله برایم تازگی داشت .مهناز عقیده داشت علی رای اینکه من احساس سرخودگی نکنم در روابطش با راحله حف ظاهر میکرد ولی من اینطور فکر نمیکردم و احساس میکردم چیزی از درون او را رنج میدهد .چند بار در حالیکه به من خیره شده بود غافلگیرش کردم . واو خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد و این فکر را د من تقویت کرد که شاید اشتباه کرده ام و در اصل او به من توجهی مدارد .با این حال قبول کرده بودم که سرنوشت من و او با هم یکی نبوده ولی بین دو احساس عشق و نفرت گیر کرده بودم .هنوز اعماق قلبم او را میطلبید ولی درست در لحظه ای که عشقش تمام وجودم را میگرفت به اد حرفهای او به هنگام جدایی امان می افتادم و همین باعث به وجود امدن نفرتی از او د لم میشد .هر وقت به طور اتفاقی متوجه میشدم که به من خیره شده از خود می پرسیدم چ فکری در باره ی من میکند ، به خصوص با مسئله ی مسعود . و همین باعث عذاب روحم بود .خیلی دلم میخواست به او بگویم آنطور که فکر میکند نیستم ولی نظر او این بود و تو توجیه من بی فایده بود .
روز بعد با پدر و امدر و خاله سیمین و آقای رفیعی و همناز به بازار فتیم .با دین لباسهای محلی هوس کردم یک دست لباس بخرم .شب وقتی آن را پوشیدم و دستارش را بستم صدای تحسین و خنده ی همه را شنیدم .خودم هم لباس را پسندیدم .سبدی به دست گرفتم و برای سرگرم کردن بقیه درون سبدی که در دستم بود مقداری پرتقال ریختم و به تقلید ا فوشنده های دوره گرد یکی یکی جلوی ممهمانان میرفتم و با شیطمنت به انا پرتقال تعارف میکردم .وقتی جلوی سارا و محسن سبد را گرفتم ، ساا از خنده ریسه رفته بود و محسن هم با خنده به جای او دو پرتقال برداشت.خاله سمین به هاه پرتقالی که از سبد برداشت بوسه ای نیز از صورتم برداشت که با خنده به او گفتم :گخاله جون حساب شما سنگین میشود .”بعد سبد را جلوی خانمصابری گرفتم .خانم صابری با تحسین و لبخند پرتقالی برداشت و روکرد به ماد و گفت :گماشااله به این رزندگی و سرحالی .گ
مادر درحالیکه از سبد من پرتقال برمیداشت با لبخند گفت :”از بچگی تا حلال یک ذره فرق نکرده .گ
البته نمیدانم تعریف بود یا انتاد ولی باعث نشد من نمایشم را یمه تمام رها کنم .وقتی سبد را جلوی راحله گرفتم او پرتقالی برداشت و به روم لبخند زد .خواستم از تعرف کردن به لی صرف نظر کنم ولی با وجود ماجراهای گذشته تصور کردم بهت است جلوی دیگران د مورد او حساسیت به خرج ندهم و بدون تامل سبد را جلویاوگرفتم .او با مکث دستش را در سبد کرد و پرتقالی برداشت .سپس سرش را بالا کرد و به چشمانم نگاه کرد و گفت :”متشکرم.”
رنگ صورتش کمی سرخ شده بود و در چشمانش نگکاهی مهربان و آشنا بود ، همان نگاهی که در شب نامزدی در پارک ساعی در چشمانش بود .
از یاد اوری آن شب تمام شور و حالم به یکباره فروکش کرد و دیگر حوصله شیطنت و شلوغی را نداشتم .به سختی بر خود مسلط ماندم و سبد را دو چرخاندم .فقط در این بین به بهروز پرتقال تعارف نکردم چون دیگر پرتقالی در سبد نبود .سبد را به او نشان دادم و شانه هایم را بالا انداختم .بهروز رو مبلی کنار شومینه نشسته بود و دستش را روی دسته مبل گذتشته بوذ و رش را به دستش تکیه داده بود . او نگاهی به سبد و به من کرد و با حالتب نامفهوم ابورهایش را بالا برد و نفس عمیقی کشید .هنوز به نگاه علی فکر میکردم .او تنها مردی بود که با نگاهش آتش به جانم میزد . وقتی نشستم در فرصتی که کسی متوجه نبود مهناز آهسته زر گوشم گفت :”قرا نبود شوهر دزدی کنی .”
با بی حوصلگی به او نگاه کردم و گفتم کگمنظورت چیست ؟”
با شسطنت خنیدید و در همان حال گفت ک”اگر من جای راحله بودم چشمهایت را از کاسه در می آوردم.”
بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم :” یعنی من باید چشمان راحله را به جرم دزدیدن عشقم از کاسه در بیاورم ؟!”
از پاسخ من مهناز جا خورد و با حالتی غمگین به من خیره شد و گفت :”تو هنوز او را فراموش نکردی ؟”
برای اینکه کسی متوجه نشود سرم را پایین انداختم و بغضم را فرو دادم و اهسته گفتم :گبدبختی من همین است که نمیتوانم فراموشش کنم.”
چون از لباس خسلس خوشم آمده بود ان را در نیاوردم و شام را هم با آن لباس صرف کردم .حتی چون آن شب کمی خنک تر از شبهای دیگ ود با همان لباس به ساحل رفتم ولی متاسفانه نتوانستم به آب نزنم . وبا اینکه فقط پاهایم را در آب کرده بودم ولی تمام لباسم خیس شده بود .وقتی به ساحل برگشتیم از لباسم آب میچکید و باعثشد سنگینی آن بیشتر حس شود .آن شب بهروز با ما بود و با نگاهی خیره به من نگاه میکرد و من برای اینکه مهمان بدی نباشم به او لبخند زدم .آن شب باد ملامی می وزید و من احساس سرما میکردم و با وجود لباسهای خیس لزر کردم .مثل معمول شبهای گذشته که به ساحل میرفتیم بچه ها آتشی درست کده بودند و دو آن نشسته بودند . من نیز با لباسهای خیسم به طرف آتش رفتم و نزدیک آن نشستم .خیل طل میکشید تا لباسهای من ا وجود آن همه پارچه که همه را چن داه بودند خشک شود .وقتی برای بازگشت به ویلا راه افتدیم هنوز از دامنم آب میچکید .با مهناز راه میرفتم ولی انفدر سردم شده بود که دندانهایم به هم میخورد .پیش بینی سرما خوردگی سختی را میکردم .علی و راحله کمی جلوتر از ما بودند وپشت سر ما مرال و بهرخ راه مرفتند .و اخر از همه امیر و بهروز بودند .سارا و محسن هم که خیس شده بودند زودتر به ویلا برگشته بودند .نازنندوست بهرخ به تهران گشته بود و دختر عموی او هم نمیدانم به چه دلیل در ویلا مانده بود
وقتی خواستیم راه بیفتیم علی مرا دید که دستهایم را از سرما زیر بغل زده بوم و پس ا چند لحظه کتش را در آورد و ان را توسط راحله برایم فرستاد ول من ان را قبول نکدم . وکن همانطور دست راحله ماند .وقتی از جنگل رد میشدیم از سرما در حال منجمد شدن بودم و از اینکه کت علی را قبول نکرده بودم پشیمان شدم .مهناز هم سردش بود ولی با این حال دست مرا گرفته بود و به دنبال خود میکشاند .پاهایم از سرما بی حس شده بود واین به دلیل آبیبود که دامنم را خیس و سنگین کده بود .از کار احمقانه ی خود حسابی ناراحت بودم واز رفتار بچگانه ام حسابی از خود نامید شده بودم .ناگهان فرو افتادن جسمی سنگین را روی شانه هایم احساس کردم .برگشتک وبهرخر را دیدم که بالپوش بهروز را روی دوشم می انداخت .آنقدر سردم بود که نتوانستم آن را تحمل کنم و از بهرخ تشکر کردم .دستهایم را در آستین های آن فرو بردم .حاضرم از اینکه کت علی را قبول نکنم ولی بالپ.ش بهروز را بپوشم غرضی ندشاتم .از سرما ناچار به قبول آن شده بودم و دیگر دیر شده بود .
برای اینکه از بهروز تشکر کنم برگشتم او را دیدم که خودش بلوز آستین کوتاهی تنش بود و با وجود لباس خیسش کت را به من داده بود .خلی عادی گفتم:””متشکرم .”
او نیز با همان بی تفاوتی گفت :گقابل شما را ندارد .گ
بالاپوش خیلی بزرگ بود .بلندی آستین هایش دستهایم را پوشانده بود و بلندی قدش مانند مانتویی بود .میدانستن قیافه ی نسخره ای پیدا کرده ام .مهناز با وجود سرمل به قیافه ی من میخندید .من که کمی از سرمای بدنم کم شده بود اهمیتی به خنده اش نمیدادم و فقط لبخند میزدم .یک لحظه علی برگشت و مرا نگاه کرد .نمیدانم چه حالی داشت .با اینکه دیگر تعهدی به او نداشتم خیلی دوتداشتم خودم را پشت مهناز پنهان کنم . واز اینکه بالا پوش بهروز تن من بود خیلی خججالت کشیدم .او هیچ کار نکرد ، ففط برای بقیه دست تکان داد و به سرعت وارد ویلا شد .هنوز بقیه نخوابیده بودند .برا آنکهبا آن قیافه ی مسخره داخل نشوم بالاپوش را در اوردم و د ر حالیکه روی پله نا ایستاده بودم تا بهروز برسد گفتم ک”اای صابری از لطفتن ممون ، باید بخشید چون فکر میکنم لباستان خی شده است .گ
او دستش را دراز کرد و گفت :”اشکالی ندارد .”
با اینکه نمیخندید ولی در چشمانش برق خاصی دیده میشد .به طرف ساختمان به راه افتادم و گفتم :”شب خوش.گ
او هم گفت :”شب خوش .گ
وقتی بالا رفتم و وارد اتاق شدم جز راحله مسی در اتاق نبود .راحله را دیدم که روی تخت نشسته و به آسمان خره شده بود .هنوز کت علی در دستش بود .با دین کت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم و برای تعویض لباس به حاما رفتم.
صبح که از خواب رخاستم حدسم در مورد سرماخوردگی صحیح بود .وقتی مادر فهمید با لباس خیس به منزل برگشتم سرزنشم کرد و طبق معمول حتی اجازه نادا از اتاق خارج شوم . حتی برای ناهار هم مجبورم که در اتاق بمانم .ناهار سوپ خوشمه ای بود ولی میانه من با سوپ یاد جور نبود .آن را به زور خوردم و بعد هم مادر قرص مسکنی داد و مجوبرم کرد که بخوابم .بعد از ظهر تبم قطع شده بود و احساس بهتری داشتم .ولی دلم ارام و قرار نداشت و دوست نداشتم در اتاق بمانم .دوست داشتم حالا که اجازه نداشتم به ساحل بروم حداقل به محوطه سرسبز ویلا بروم .مادر پس از سرکشی به من اجازه داد پان بروم .وقتی به اتاق پذرایی رفتم روی مبل تک نفره ای نشستم و نرخان بی درنگ لیوانی آب پرتقال به هماه قرص مسکنی برایم آورد .با اینکه حالم زیاد بد نبود ولی قرص را خوردم .همه در اتاق پذیرایی بودند و حرف رفتن به ساحل و خلیج بود .خدا خدا میکردم مادر با رفتن من مخالفت نکند .خانم صابری همه را دعوت به سکوت کرد و به آرامی شروع کد به صحبت کدن .از آرزو مادر و پدر ها صحبت کرد و گفت :”که او ه مثل سایر مادر و پدرها آرزوی خوشبخت شدن فرزندانش را دارد .به نظرم بحث در این مورد کمی بی معنی آمد .لی وقتی گفت تصمیم کرفته برای بهروز همسری انتخاب کند .حرفهایش برایم معنی پیدا کرد . با تعجب به بهروز نگاه کردم .بلوز کرم رنگی پوشیده بود و رش را به زیر انداخته بود .نخستین بار بود که او را سر به زیر میدیدم. درست مثلداماد ها نشسته بود .به ماارال نگاه کردم .پیراهن سفید رنگی به تن داشت و صورتش سرخ شده بود او هم سر به زیر بود .لبخندی به لبم آمد و گفتم آخر دست و بال بهروز هم تو حنا گیر کرد .مهناز هم حیرت زده به بهروز و ماارال نگاه میکرد .
خانم صابری گفت :گگرچه درست یست موضوع را اینجا عنوان کنم ولی به اصرا بهروز و به خواست خودم میخواستم از خانواده گرامی فراهانی دختر گلشان را برای بهروزم خواشتگای کنم.گ
خنده روی لبانم خشک شد و لبم را به دندان گرفتم .این نخستین بار نبود که از من خواستگاری میشد .فوری به یاد خواستگاری سیاوش افتادم و ناخود اگاه به بهروز نگاه کردم و او نیز به من نگاه میکرد ، در نگاهش برقی بود که به یاد نتخستین شب دیدارمان افتادم .انقدر منگ بودم که نمیتوانستم مساول را در ذهنم حلاجی کنم ..بهروز …ازدواج …من ؟
نگاهم را از او کرفتم و سرم را به طرف خانم صابری برگرداندم .او با محبت به من نگاه میکرد و لبخند بر لبش بود .در این وقت چشمم به علی افتاد .از دیدن رنگ پریده اش فکر کردمتشتباه میبینم ولی وقتی به راحله نگاه کردم متوجه شدم او هم سرخ شده بود .دوباره به عل نگاه کردم .انگار از درد شدیدی رنج میبرد .دسته مبل را گرفته بود و من میدیدم آنقدر آن را فشار داده که انگشتانش سفید شده است .حال علی را درک نمیکردم و نمیدانستم با اینکه خدود او ازدواج کرده چرا از شنیدن این خبر به این روز افتاده ولی حسی در وجودم پیدا شد که به جای دل سوزاندن برای او از ناراحتی اش لذت ببرم . خانم صابری در ادامه صحبتهایش به مادر گفت :”من سپیده جان را در عروسی محسن پسندیدم ولی چون اخلاق پسرم را میدانستم که به زور تن به ازدواج نمیدهد بنابراین جیزی نگفتم تا اینکه خود او پیشنهاد داد و خیلی هم هم در این مورد اصرار و حتی عجله داشت . وهمین باعث شد نتوانم صبرکنم تا به طور رسمی برای خواستگاری به منزلتان مشرف شوم .حالا اگر نظرتان نسبت به پسرن مساعد بود ما نشانه ی کوچکی تقدیمتان میکنیم تا بعد در تهران به حضورتان شرف یاب شئیم ومراسم خواستگاری رسمی را انجام دهیم.”
بار دیگر به علی نگاه کردم که روبه رویم نشسته بود .او مثل مجسمه ای مر مری روی مبل نشسته بود و به کف اتاق چشم دوخته بود .بی اختیار لبخندی بر لبم نشست .در ذهنم خطاب به او گفتم علی آقا فکر کردی میوتانی به راحتی به من توهین کنی ، در صورتی که مردی مثل بهروز در آرزوی ازدواج با من است .چشم از او برگرفتم و به مادر نگاه کردم و او را دیدم که با خونسردی نشسته بود و به حرفهای خانم صابری با دقت گوش میکرد .پدر نیز روی مبل کنار او نشسته بود و بالبخند به صحبت های خانم صابی گوش میکرد .
پدر گفت :”در این امر ما فقط بهعنوان مشاور عمل میکنیم ، تصمیم گیرنده اصلی دخترم میباشد .اگر او حرفی نداشته باشد ما نیز حرفی ندایم .”سپس به من نگاه کرد .
لبخندی به پدر زدم ومتوجه شدم تمام حاضین چشم به دهان من دوخته اند تا ببینند واکنش من چیست .در این هنگام نگاهم به محسن افتاد و با دیدن ناراحتی او با تعجب فکر کردم او دیگر چه مرگش است و با حرت به ان موضوع فکر کردم نکند او ..و از تصور چنین چیزی حالت بدی به من دست داد .وقتی به سارا نگاه کدم او هم مات مانده بود .با خود گفتم چیز بین این زن و شوهر است که من از آن خبر ندارم ، آن از نخستین برخورد م با بهروز این هم از مراسم خواستگاری .
صدای خانم صابری مرا از فکر این و ان خارج کرد و گفت :”سپیده دخترم ،نظر خودت چیست ؟”
به پدر و مادر نگاه کردمآن دو نیز به من چشم دوخته بودند .
به خانم صابری رو کردم و گفتم :”باید در این مورد فکر کنم اگر اجازه بدهید چند لحظه دیگر جواب شما را خواهم داد .”
خانم صابری با خوشحالی گفت ک”متشکرم عزیزم.”
صحبت در جمع ادامه داست و من مثلا در فکر بودم .با اینکه عاشق بهروز نبودم ولی دیگر از او بدم نمی آمد ، به نظرم مرد خشنی بود ولی خشونت او باعث نمیشد از او تنفر داشته باشم .ا اینکه گفته بودم چند لحظه پشیمان شدم . فکر کردم باید مهلت بیشتری میخواستم .میدانستم که مادر باز خواستم میکند که چرا اینقدر عجله به خرج دادم و مهلت کمی خواستم .از طرفی با وجود علی در جمع خیلی دلم میخواست مین حالا موضوع نامزدی قطعی شود تا تلافی کرده باشم .همچنین دلم میخواست با چشم خود واکنش شنیدن پاسخ مثبتی را که میدادم ببینم .در حققت بدون مهلت خواستن هم پاسخ من مثبت بود . به بهو نگاه کردم .او به خانم صابرینگاه میکرد و به این وسیله میخواست مرا تحت فشار قرار ندهد .ان موقع بود که توانستم چهره او را ارزیابی کنم .حالا دیگر قیافه اش به نظرم زشت ه نظر نمیرسید و جدابیتش خشونتش را تحت تاثیر قرار میداد .با وجودی که علی هم بلند قد بود ولی او کمی از علی بلند تر بود و فکر میکنم هم د سیاوش بود.با مقایسه قد او با سیاوش به یاد او افتادم .پیش خود واکنش شنیدن هبر نامزدی ام را تصور میکردم .میداستم باز هم بدون کوچکتین صحبتی رسش را به دستش تکیه میدهد و بعد هم در چشمانش رگه های خون ظاهر میشود ..خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم.
نمیدانستم بعد ها در مورد من چه فکری میکند واز اینکه بهروز را به او ترجیح داده بودم ناراحت بودم ولی با پیش آمدن این موضوع دیگر نمیتوانستم از او بخواهم با من ازدواج کند .آه …سیاوش مرا ببخش .ای کاشا. در ازدواج با من پافشاری کرده بود .به خود فشار آوردم تا فکر م را متمکز کنم ولی فکرم هر لحظه در پی بازیگوشی بود . به مهناز نگاه کردم واکنشی نشان نداد ولی به نظر میرسید ناراحت نیست .دوست داشتم با کسی مشورت میکردم .اما دیگر گفته بودم چند لحظه بعد پاسخ میدهم و برا خودم فرصتی برای مشورت باقی نگذاشته بودم .عاقبت زامنی سید که باید پاسخ میدادم .در واقع ساعتی گذشته بود و من به تنها چیزی که فکر نکده بودم عاقبت ازدواجم با بهروز بود .
خانم صابری رو کرد به من و گفت :”سپیده جان چند لحظه مدتی است که تمام شده آیا باز هم مخواهی وقت بگیری ؟” سرم را این انداخته بودم و چشکانم را بستم .سکوت محض در اتاق برقرار شده بود .قلبم به شدت میزد ، امانه به خاطر هیجان بلکه به خاطر کلمه ای که سرنوشتم را تعیین میکرد .
خانمصابری با لحن مهربانی گفت :”سپیده جان ماسکوت تو را چه معنا کنیم ؟ به طور معمولسکوت لامت رضاست .”
سرم را بالا اوردم و در حالی که به علی نگاه میکردم گفتم :”من حرفی ندارم .”
خانم صابری گفت :”یعنی ؟”
“بله.”
با در آمدن کلمه یبله از دهان من صدای دست و مبارکباد بلند شد . به مادر نگاه کردم رنگش کمی پریده بود .ولی پدر با خونسردی لبخندی برلب داشت ولی لبخندش را نمیتوانستم اقعیفرض کنم چون احساس میکردم ان را به صورتش نقاشی کرده اند .چون فقط لبش میخندید و من که پدر را به خوبی میشناختم متوجه شدم از این وصلت راضی نیست .سرم به زیر اناداختم و برای اینکه تردید در دلم راه پیدا نکند خود رذ اینگونه توجیح کردم که ناراحتی او به این دلیل است که من بدون پاسخ مثبت داده ام و بعد فکر کردم خوب مگر محسن پسر بدی است .بهروز هم پسر عمهی اوست . وضعیت تحصیلی و ثروتش هم که خوبست .حلال صرف نظر از نجابتش و بی بند و بار بودنش لابد مرا دوست داشته وگرنه حاضر نمیشد با من ازدواج کند .بی بند و باری اشا هم طبیعی بود اکثر پسرها در زندگی مجردی اشان در قید و بند زندگی نیستند .حالا یکی مثل بهروز به طور علنی ببی بند وبار است و یکی هم مثل علی آقا با زیرکی دختر مردم را بازی میدد .با این توجیه نفس عمیقی کشیدم .بله توانسته بودم خودم را گول بزنم .پس از چند لحظه بهروز بلند شد و به طرف خانم صابری رفت و خم شد و او را بوسید و بعتد به طرف پدر رفت .پدر بلند شد و صورت او را بوسید و یا این کار روی پاسخ مثبتی که من داده بودم مهر تائید زد ه است .سپس به طرف مادر رفت و مادر نیز با او دست داد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط سرش را تکان داد و لبخند ککم رنگی را بر لب آورد .
خانم صابری انگشتری از انگشت کوچکش خارج کرد و گفت :”زمانی که همسر بهزاد شدم ، مادر او لین انگشتر را که نشان خانوادگی اشان بود به دستم کرد .حالا من این نشان را به عروس زیبایم تقدیم میکنم .بهروز انگشتر را از مادرش گرفت و به طرف من امد . ایستادم و او رو به رویم قرار گرفت .سرم پایین بود اوخم شد و دستم را گرفت .به پدر نگاه کردم .حالا دیگر این مسئله را پذیرفته بود و سرش را تکان داد . مادر نیز آرام بود ولی لبخندی بر لب نداشت .با خود گفتم لابد از اینکه بهروز را به سیاوش ترجیح داده ام رنجیده است .ئلی او که از هیچ چیز خبر نداشت .بهروز دستم را در دستش گرفت .از تماس دستش احساس لرز کردم .او هم متوجه شد و فشار ملایمی به دستم داد .سپس انگشتر را به حالت نمایشی در دست گرفت .نگین انگشتر از یاقوت و در اطراف آن قطعات زمرد و برلیان کار شده بود .انگشتری بزرگ وقیمتی بود .وقتی بهروز انگشتر را داخل انگشتم کرد آنقدر بزرگ بود که به راحتی میتوانستم دو انگشتم را داخل آن کنم .از بزرگ بودن انگشتر خنده ام گرفت .بهروز هم لبخند زد و به من نگاه کرد .برای نگاه کدن به او باد سرم را بالا میگرفتم و ان تنها عیب او بود .
خانم صابری متوجه شد و با خنده گفت :”باید انگشتررابه اندازه انگشتان ظریفت کوچک کندد .” پس از بهروز دستم را حلوی لبانش برد و ان را بوسید .از این کار او جلوی پدر و مادر خیلی خجالت کشیدم و سرم را تا جایی که جا داشت پایین انداختم .
وقتی نشستم مهناز جایش را با بهروز عوض کرد و اوپهلوی من نشست .میتوانستم وضعیت علی را ببینم . او رنگی به چهره اش نمانده بود وعنقریبا فکر میکردم روح از بدنش خارج میشود . محسن متوجه او شد و به طرفش رفت .دیگر همه متوجه علی شده بودند .به مادر نگاه کردم که با نگرانی به علی مینگریست .بهروز هم با نگاهی متفکر به علی چشم دوخته بود .سارا با نگرانی به طرف علی رفت لیوانی آب به دستش داد و مرتب از او می رسید علی چه شده ، چرا اینجور شدی .
میدانستم حال او با نامزدی من بی ارتباط نیست . ولی دلیل آن را نمیدانستم. و از اینکه با وجود داشتن همسر باز روی من حساسیت داشت متعجب بودم .علی به زحمت بر خود مسلط مانده بود و با فشاری که برای اینکار به خود می آورد رگهای شقیقه اش برجسته شده بود .سپس نفس عمیق کشید و گفت :”مراببخشید .نگران نباشید فکر میکنم باز هم فشار خونم پاین رفته .چون از صبح وبار به این حالت گرفتار شدم.”
محسن حرف او را تایید کرد و به راحله اشاره د تا قرص علی را بدهد .خاله سیمین با رنگی پریده گفت :”علی جان تو که همیشه فشار خونت متعادل بود.”و به سرعت قرص را از راحله گرفت و /ان را به محسن داد .علی با کمک محسن قرص را خورد .سپس با لبخندی بی رنگ به خاله سیمن گفت :”چند وقتی است که فشار خونم پاین می افتد .”
خالهسیمین با ناراحتی گفت :” از بس که خودت را غرق کار کردی .” سپس رو به خانم صابری کرد و گفت :گباور کنید من و سارا به زو او را قانع کردیم کهبا ما به اینجا بیاید .او قبول نمیکرد و مرتب از اینجا به آنجا ، ازاین کشور به آن شور .خوب ام استراحت نیاز دارد .”
و خانم صابری سرش را تکان داد و گفت :”اقلی رفیعی، شما جوان کوشایی هستید و این بسیار قابلتحسین استولی نباید خود را به حدی درگیر کار و تلاش کنید که سلامتی اتان به خطر بیفتد .”
علی که کمی بهرت شده بود سرش را تکان داد و با لبخندی بی روح گفت :”شما درست میفرمایید ،سعی میکنم بیشتر مواظب سلامتی ام باشم .” سپس از جا بلند شد و در حالیکه محسن به او کمک میکرد گفت :”من از شکما معذرت میخواهم .” و بدون اینکه به من نگاهی کند رو به بهروز کرد و گفت :گتبریک را بپذیرید .گ وو بدون گفتن کلامی دیگر اتاق را ترک کرد .راحله هم به دنبال او بیرون رفت .
ضربه را به او زده بودم . آن هم ضربه ای کاری و این حال او را به حساب حسادتش گذاشتم . در ذهن خطاب ب او گفتم علی آقا اگر جنابعای اینقدر واضح اظهار ناراحتی کردی ولی من غمم را در خانه دلم ریختم و آن را با شبهایم قسمت کدم .هیچ عوضی گله ندارد .
سر مهریه بحثی نبود .خانم صابری خود مهریه ام را منزلی در بهترین نقطه تهران و همچنین به تعداد سالهایتولدم سکه تعیین کرد . و به پدر و مادر گفت اگر باز درخواستی هست من مه را بی چون و چرا قبول میکنم .
پدر سرش را تکان داد و گفت :گاگر چه ارزش دخترم را با پول و طلا نمیشود مقایسه کرد ولی با سخاوتی کرد که شما دارید جای بحثی باقی نمیماند .”
مادر اظهار نظر نمیکرد در میان فقط مهناز از این وصلت ناراحت نبود .
ولی از طرف خانواده بهروز همه خوشحال بودند .قرار شد مراسم سمی نامزدی و عقد را د تهران انجام دهند و عروسی نیز در بهار سال اینده برگزار شود . و من و بهروز برای گذراندن ماه عل به مدت و ماه به جنوب فرانسه برویم . با اینکهذوق زده شده بودم ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم .در این بین موتجه شدم از ماارال و ختر عموی بهروز ، مهتاب ، خبری نیست . در طول این مدت به آن دو هیچ فکر نکرده بودم ولی یگر نمشد کاری کرد حالا دیگر من نامزد بهروز بودم .پس از پایان صحبتها ، خانم صابری بخ پدر و مادر رو کرد و گفت :” رسم است عروس و داماد پیش از عقد به تنهایی حرفهایشان را بزنند اگر شما اجازه بدهید این دو گل ما هم ساعتی برای قدم زدن بیرون بروند .”
پدر به مادر نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت :گمن اشکالی د راین کار نمیبینم.”
بهروز بلند شد منتظر من ایستاد .چون پدر اجازه داده بود هب آرامی از اتاق خارج شدم و بهروز هم به دنبالم امد .
صدای خانم صابر را شنیدم که گفت :” بچه ها شام ساعت هشت صرف میشود .”
وقتی به محوطه باز رسیدیم به آرامی گفت ک”مایلی به طف ساحل برویم.”
سرم را تکان دادم و گفتم :”برام فرقی نمیکند .”
بهروز نگاهی به لباس من کرد و گفت :”لباست گرم است /”
به بلوزم اشاره کردم و گفتم :”فکر مکنم خوب باشد .”
“خوب بالا پوش من هست .گ به رویم لبخند زد و من نیز با لبخند پاسخ او را داد م .حالا دیگر از او نمیترسیدم .هنوز داخل نگل نشده بودیم که شی ین را دیدم .او با دین ما به طرفمان امد و جلوی پای من نشست .ری زمین نشستم و سرش را نوازش کردم .بهروز هم کنار دست من نشست و گفت :”شی ین نمخواهی به من تبریک بگویی .” سپس دستم ا گرفت و گفت :
“حالا دیگر سپیده عروس زیبای من است .”
از اینکه دستم را گرفته بود احساس خجالت میکردم. او هم فهمید و آرام دستم را رها کرد .در طول جنگل قدم میزدیم .بدون اینکه حتی کچکتین صحبتی با هم بکنیم . من که حرفی نداشتم و او هم کلمه ای به زبان نمی آرد .وقتی به ساحل رسییدیم روی تختهسنگی نشتسیم .بروز بدون اینکه حرفی بزند به من خیره شد .به طوری که زیر نگاه او تحمل نیاوردم و سرم را زیر انداختم و اهسته گفتم :گمثل اینکه ما اینجا آمدیم تا با هم حرف بزنیم.”
بهروز با لحن عاشقانه ای گفت :گاول بگذار تلافی این چند روزی را که نگاهت نمیکدم د بیاورم.”
خندیدم و فگتم :”برای نگاه کردن فرصت زیادی داری ، تا حدی که ممکن است از نگاه کردنم سیر شوی .گ
اخمی کرد و گفت :”اگر قرار بر این بود بود این چند وقت که دلم به دنبالت بود و با غرورت باعث عذابم بودی ، از تو سیر میشدم.”
“بهروز بهتر استاز خودت بگویی ، از علائق و از افکارت .”
لبخندی زد و راست نشست .سپس چشمانش را بست و گفت :” من بهروز صابری فرزند بهزاد ، داارای مرک فوق لیاسنس مدیریت ، ورزش دوست و ورز شکا ، رشته مورد علاقه ام دو ، دارای گئاهینامه پایان دوره ی بوکس چینی ، سن بیست و نه کیلو گرم ، خصوصیات اخلاقی …صریح تنوع طلب ، جسر ، خشن ، در حال حضر عاشق .” سپس چشمانش را باز کرد و گفت :”خوب همین دیگر .”
از طرز صحبتش کمی رنجیدم ، انگاتر میخواست برای ثبت نام و یا مصاحبه خود را معرفی کند .ولی به ریم نیاوردم .
” خوب حالاتو بگو.”
به تقلید ازاو چشمم را بستم و گفتم :”اگر قرا به مصاحبه و کزینش است ، من سپیده یفراهانی ، سن هجده سال و شش ماه و نه روز ، وزن پنجاه و شش کیلو و هفتصد گرم ، قد صدو شصت و دوسانت و یا شاید نیم سانت کمتر ، دیپلم ، البته هنوز مدرک آنرا نگرفته ام ، علاقمند به شنا ، بدون هیچ نوع مردکورزشی ، خوصیات اخلاقی ، کنکاو ، صادق ، …” سپس چشمانم را باز کردم .
با لبخند نگاهم کد و شروع کرد به خندیدن و گفت کگعاشق همین شیطنتم ، چیزی که در تمام ساهلی عمرم به ان احتیاج داشتم . هر طور تو بخواهی بپرس تا جواب بدهم .”
پرسیش به نظرم نرسید .کمب فکر کردم و گفتم :گخوب از غذا شروع کنیم . به چه غذایی علاقه مندی ؟”
لبهایش را جمع کرد و گفت :”برایم فرقی نمیمند ، خودم را مقیذ چیز خاصی نمیکنم ، فقط از چیز اتی تکراری متنفرم.گ
اخم کردم و فتم کگ خیلی مشکل است . من هنوز غذاهای زیادی بلد نیستم تا بپزم.”
لبند زد و گفت کگ همسر من احتیاحی به پحتن ندارد . من نمیخواهم دستاان قشنگت را خراب کنی .گ
دستانش را جلو اورد تا دستم را بگیرد .دستم را کشیدم گفتم :”اجازه بده باز پرسی تمام شود .گ
قهقهه ای بلند زدم و گفت :گخوب بگو.گ
هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید وسرم را تکان دادم و گفتم :گحالا که سوالی به فکرم نمیرسد .”
با لبخند گفت :” خوب من از تو میپرسم.”
“گش میکنم.” او ا نگاه نافذی به من گاه کرد و فت کگ برای چی به من حواب مثبت دادی .گ
از حرفش حا خوردم .دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چشمانم را کمی تنگ رمدم .پاسخی نداشتم .راستی هم نمیداستم چرا به اوبله گفتم .کمی فکر کرد م و گفتم :گنمیدانم.گ
با لبخند نگاهم کرد و فگت:”پس عاشقم نیستی.گ
سرم را زیر انداختم و گفنم :”نوز نه ولی ممکن است روز تو را دوست داشته باشم .”
دستش را زیر چانه ام اورد و سرم را بالا گرفت و در حالیکه که به چشمانم نگاه میکرد گفت :”برای پذیرفتن من دلیل خاصی داشتی .”
“نمیدانم ولی فمر مینم از او تخوسم ؟آمده.”
با ناه مرموز یگفت کگ.ل حال پسرخاله ات اینطور نشان نمیداد . او تو را دوست دارد ؟”
با نیشند گفتم :”اگر این طور بود که با کس دیگری ازدواج نمیکرد .”
دستش را بهدور زانویش حلقه کرد و در حالیکه به آب دریا نگاه میکرد گفت :”حالا میخواهی دلی انتخاب خودت را بدانی ؟پس گوش کن . پس از اولنی دیدارمان وقتس تمایلی به دوستی با من نشان ندادی ، سعی کردم فراموشت کنم و سرم را جای دیگریر گرم کنم .اما نمیدامم پس از اولین دیدارمان با دلم چه کردی که حتی یک لحه هم توانستم فرامشت گنم .میدانم به تو گفته بدند به تو گفته بودند من اصولا ادم مقیدی نیستم چه رسد به قد و بند ازدواج و این جور چیزها .برای یانکه فکرت را از سرم خارج کنم ، جند ماه به فرانسه رفتم ولی نتوانستم خودم را انع کنم که از تو چشم بپوشم .وقتی برشکتم از محسن سراغت ا گرفتم او گفت قرار است با پسردایی ات نامزد کنی ول بعت شیندم که جواب تو به او منفی بوده . در فکر پیدا کردنت بوم تا اینکه اینجا دیدمت حتی در این مدت خیلی سعی کردم با پیاده کردن برنامه ای بتوانم از تو صرف نظر کنم .ولی روز به رز بیشتر در دلم جای گرفتی .مسخره است .مردی که از تکرار یشدن روزها و شبهایش متهنر است حالا دوست دارد روز مثل روز بع باشد و مطمئنم دلیل ان فقط تو هستی .”
از این اقرار صریح مبهوت شدم ، فکر نمیکردم مردی مثل بهروز بتوناد با چنین صراحتی از علاقه اش حرف بزند .نمیدانستم چه بگویم .سکوت کرده بودم و او ادامه داد :”جالب اینجاست که آن پسردایی احمقت فکر میکرد مالک و صاحب اختیار توست . وقتی آن شب با من صحبت میکرد او چنان به من نگاه میکرد که گویی همسرش را زده ام .میدانستم اگر فرصتی به دست میاورد با مشت فکم را جابه جا مبکرد .هه ، حالا برورد من و اوجال خواهد بود.گ
از طرز صحبت و نگاه کینه توزش خوشم نیامد ، حتی از قضاوتی که درباره ی سباوش کرده بود دلزده شدهم و ناخود اگاه در دل گفتم جناب بهروز خان تو لایق این نیستی که از او خرده بگیری …گ پس لز لحظه ای از اینکه به خاطر تعصب فامیلی از همسر آینده ام انتقاد کرده بودم وجدانم در عذاب افتاد . به ساعت نگاه کردم و از جا بلند شدم و گفتم :”بهتر است برگردیم.”
“کجا ؟”
“به ویلا ، ممکن است دیگران ناراحت شوند.”
او با خنده ی تمسخر آمیزی گفت :” دیگران را به حال خودشان بگذار حالا تو دگر مال من هستی و هیچ قدرتی نمیتواند تو را از من جدا کند .”
“هنوزنه >گ
با تتعب نگاهم کرد و من ادامه دادم:”هر وقت سند ازدواج را امضا کردم ، ان وقت مال تو می شوم.گ
او با حالتی بی قید گفت :گول کن این سند هالی دست و پاگیر را. اصل تمایل زن به مرد است ، بقیه فقط تشریفات است .”
“ولی این چیزی که تو میگویی قاون حیوانات است .”
خندید و گفت کگ مگر فرقی هم میکند . تفاوت میان انسان و حیوان فقط در قوه بیانشان است .”
از اینکه درباره ی انسان چمین قضاوت میکرد حیرت کردم.
با سردی به رف ویلا راه افتادم .خودش را به من رساند و در حالیکه مرا به طرف خودش میچرخاند با لحن مهربانی گفت ک”عزیزم ، شوخی کردم ، حرفهایم را زیاد جدی نگیر ، خواستم سر به سرت بگذرام.” و بعد در حالیکه به لبانم نگاه میکرد با لحنی وسوسه امیز گفت :”حالا نمیخواهی یاد ب.دی برای نخستین روز نامزدی امن برایم بگذاری .”
منظرش را فهمیدم و با خجالت خودم ار از حلقه ی دستانش خارج کردم و گفتم کگمن به اصول اخلای پپایبندم ، برای همین است که پدر و مادرم اجازه داده اند با تو تنها باشم.” برگشتم و به راهم ادامه دادم.
او در کنارم قرار گفت و همراه من به طرف ویلا راه افتاد .با اینکه نگاه سرخورده ا داشت ولی هیچ اا ناراحت نکر .نگام گذشتن از جنگل گون تازه از بستر بیماری بلند شده بودم کمی احساس سرما کردم .بهروز کتش را در آورد و آن را به من داد . وقتی آن راپشیدم با شیفتگی نگاهم کرد و گفت :گبدو کوچولو تا کمی گرم شوی .” و ود درجا زد .
با ناراحتی گفتم :” من دویدن ا وست ندارم ، نفسم میگیرد.”
با خنده گفت :” تنبل خانم ، به خاطر همین است که بیمار میشوی .”
به او نگاه کردم با وجود بلوز آستین کوتاهی که پوشیده بود ، به هیچ وجه احساس سرما نمیکرد .
“حاضری تا آخر پیچ با من مسابقه بدهی .”
سرم را تکان دادم و گفتم :گنه، چون تو میبری .”
خنده ای کرد و گفت :” ارفاق میکنم ، تو ببدو هر وقت گفتی من میدوم .”
سرم را بهلامت تایید تکان دادم دویدم . وقتی چند تر بیشتر به پیچ دوم نمانده بود به او گفتم بدود .او دوید ولی من با دو سه قدم به پیچ سوم رسیدم و گفتم ک”خوب من بردم.”
از خنده ی او من هم خنده ام گرفت .
“به راستی تو بردی کوچولوی بسیار بسیار شیطون.”
شی ین جای اولش نشسته بود و با دیدن ما بلند شد و به طرفمان آمد و تا ویلا مارا همراهی کرد و بعت برگشت .بهروز به من نگاه کر و گفت :”ملکه ی قصر بلو ر به منزلت خوش امدی .”
وقتی داخل شدیم هنوز ساعت هشت نشده بود .بهروز به طرف اتاق ۱ذیرایی رفت و من هم به طبقه ی بالا رفتم .میخواستم برای شام لباس عوض کنم .مهناز را در راهرو دیدم که به طرف پایین می امد .او ا بوسیدم واو هم مرابوسید و برایم از صمیم قلب ارزوی خوشبختی کرد و گفت :”سپیده خیلی حرفا دارم که یخواهم با تو بزنم.”
سرم را تکان دادم و گفتم :”بگذار برای بعد اول باید بروم سراغ مادر و به او حساب پس بدهم .”و با تذس سم را تکان دادم.
مهناز متوجه شد و گفت :”برایت دعا میکنم .” و بعد با خنده به طبقه پایین رفت .
پشت در اتاق پدرو مادر ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ود زدم و داخل شدم .مادررو به پنجره نشستهبود و به دریا نگاه میکرد ولی پدر در اتاق نبود .سلام کردم . بسردی به طرفم برگشت و با بی اعتنایی پاسخ داد . نزدیکتر رفتم وروی صندلی نشستم و آهسته گفتم :”مامان از من ناراحتی ؟”
سردی نگاهش تنم را لرزاند .حدسم درست بود .مادر خیلی از دستم ناراحت بود .سکوت کردم تاخودش حرف بزند .وقتی مرا اماده شنیدن دید با ناراحتی گفت :” خیلی دختر خانه مانده بودی که با اولین اشاره جواب مثبت دادی .”
سرم را پاین انداختم و چیزی نگفتم . و ادامه داد :” تو حتی برای تصمیمی که گرفتی بامن و پدرت مشورت نردی …سپیده راستی که از توناامید شدم …”
حرفهای او هرکدام مانند خنجر بر قلبم فرو مینشست .وقتی مادر گفت یعنی بهروز صابری اینقدر در نطرن محبوب بود که لااقل به خودت زحمت ندادی تا نظر مارا بپرسی .سرم ا پایین انداختم و گفتم :”چه فرقی میکرد ، به هر حال جواب من مثبت بود .”
اد مکثی کرد به او ارام نگاه کردم .با رنگی پریده مات به من نگاه میکرد .سپس گفت :”یعنی تو، بهروز را دوست …”
“نمیدانم ، ولی فکر میکنم به او علاقه دارم .”
“سپیده احساستی فکر نکن .کمی هم از عقلت استفاده کن ، هنوز دیر شده متوانی خب فکر کنی و درست تصمیم بگیری .”
“مامان شما از بهروز خوشت نمی اید ؟”
مادر نفس عمیقی کشید و گفت :” من از کسی که تو را د.ست اشت باشد خوشم می اید ولی زندگ یکی دو روز نیست . تو بدون فکر و بدون تحقیق دابره یاخلاق او و یا حتی …” و حرفش را ناتمام گذاشت و بعد نفس عقی کشید و با ناراحتی گفت :گبه ه حال کاریست که شده ، اگر فکر میکنی که میتوانی با او زندگی کنی من نیز حرفی ندارم .”
بلندشدم و صورت ماد را بوسیدم و گفتم :”اگر با شما مشوت نکردم دلی بر این نبوده که به نطرتان اهمیت نمدهم بلکه به خاط این بود که میدانستم شما هم با نظر من موافقید .”
در این ق تپد داخل شد و با دیدن من و مادر جلو امد ، صورتم را بوسید و با اهی گفت :”عززم تا زمانی که سر سفره ی عقد بنشینی فرصت داری درباره ی زندگیت تصمیم بگیری . هیچ عجله نکن و درست تصمیم بگیر .”
به ارامی گفتم :” ولی من تصمیمم را گرفته ام …”
پدر نفس عمقی کشید و گفت :”امیدوارم در این م.رد اشتباه نکده باشی .”
وقتی برای شام پایین رفتم ، بهترین لباسم را که پیراهن سفید و بلندی بود پوشیدم و موهایم را نیز جمع کردم.
وقتی از پله ها پایین رفتم ، منیر خانم را دیدم که با نواضع جلو امد و به من تبریک گفت . از او تشکر کردم.
بهروز پایین پله ها ایستاده بود و با تحسین به من نگه میکرد . وقتی به پله اخر رسیدم جلو امدو گفت :”عزیزم چقدر قشنگ شدی .”
بالبخند به طرف اتاق پذیرایی رفتیم .بی دنگ چشمم به علی افتاد و او را دیدم که برای حفظ ظاهر آنجا نشسته ولی رنگش انقدر زد و مریض احوال بود که به نظرم رسید در عرض همین دو سه ساعت چقدر لاغر شده ، بلوز سفیدی به تن داشت که رنگش را از انچه بود پریده تر نشان مداد .بدون توجه به او سر میز رفتم بهروز صتدلی کنار خود ا برایم بیرون کشید و خودش هم بغل دستم نشست . در طول شام سعی با پذیرایی از من تمام توجهم را به خود جلب کند . در طول شام یک لحظه چشمم به علی افتاد و متوجه شدم با اینکه غذا ی کمی کشیده ولی با ان بازی میکند .پس از شان طبق معمول برای قدم زدن به ساحل رفتیم. ولی ان شب علی و راحله و مارال با مانیامدند .مهناز و بهرخ با هم راه میرفتند و من از اینکه نمیوتناستم با مهناز راه بروم و با او حرف بزنم دلم گرفت .در عوض بهروز مرتب حرف میزد و نمیگذاشت فکر من جای دیگری نشغول شود .قدرت بیان خوبی داشت و باطرح بعضی مسائل انقدر سرگمم میکرد که منوجه گر زمان نمیشدم .بعضی اوقات حرفهایش به قدری خنده دار بود که از خنده ریسه میرفتم .والی حتی در ان لحظه که میخندیدیم احساسی گنگ و سردرگم کننده در وجودم بود .با اینکه دیگر به طور کامل راه من وعلی از هم جدا شده بود ، دوست داشتم حضور او را احساس کنم .احساس میکردم او تنها تماشاچی این نمایش بوده و با غیبت او بازی من هم بی معنی جلوه میکرد .
صبح روز بهد موقع صرف صبحانه متوجه شدم محسن و ساا و علی و راحله به تهران بازگشته اند . وقتی دلیلش راپرسیدم مهناز گفت :”برای محسن کاری پیش امده بود و علی هم میخواست به دکتر مراجعت کند.”
خیلی حالم گرفته شد .دیگر عل نبود تا بقیه نمایش را ببیند .من هم دیگر حوصله ا دامه بازی را نداشتم . به طوری که بهروز متوحه بی حوصلگی من شد و ان را به حساب بیماری من گذاشت .
فرای ان روز خاله سیمین که نگران حال علی بود تصمیم گرفت برگردد . وقرار شد ما هم با انان برگردم در صورتی که هنوز پنج روز از مرخصی پدر ماندهبود .پیش از اینکه چمدانهایمان را ببندیم خانم صابری و بهروز خیلی اصرار کدن د تا باز هم بمانیم .طوری که پدر مجبور شد برای قانع کردن انان موضوع کارش را بهانه قرار بدهد .پیش لز رفتن رز نامزدی و عقد هم مشخص شد و قرار شد روز بیست و سوم شهیور نامزدی و عقد همزمان در هتل بزرگی در تهران برگزار شود .
وقتی به تهران رسیدیم فکر میکردم خیلی کار برای انجام دادن دارم .مادر به محض رسیدن موضوع رابا مادر بزرگ و دایی سعید مطرح کرد .نمیدانم واکنش دایی حمید و زندایی سودابه چه بود ولی فردای ان وز دایی سعید با خشم به نزلمان امد . ومن از همین میترسیدم .
وقتی مادر مرا با او تنها میگذاشت، دایی سعید چنان خشمگین بود که با التماس به مادر نگاه کردمکه از اتاق خارج نشود .وقتی مادر از اتاق بیرون رفت او در حالیکه در اتاق قدم میزد دستش ا در موهایش فرو برده بود . من روی تختم نشسته بودم و به قدم زدن او نگاه میکردم .پس لز چند دور قدم زدن به طرف من برگشت میدانستم خیلی سعی میکند تا برخودش مسلط بماند و سر من ادا نزد .ولی حالش جوری منقلب بود که مثل کوه اتشفشان ممکن بود هر لحظه فوران کند . در حالیکه نفس عمقی کشید با تحکم گفت :
“چرا ؟”
“چراچی ؟”
چشمانش را لست و گفت :”چرا او ؟ از بین این همه ادم رچا او ا انتخاب کردی ؟”
“دلیل خاصی نداشت.”
دندانهایش را به هم فشار داد و غری :”سپیده انتخابت درست نبود .”
با بی تفاوتی گفتم :”دلیلت چیست ؟”
“همه چیز را که نباید به تو بگویم.”
“برای چی ؟ اگرچیزی هست من هم باید بدانم .”
با خشم به من نگاه کرد و دوباره در اتاق قدم زد و باز با خشم غرید :
“بهروز به درد تو نمیخورد .”
از عریدن او قدم زدنش عصبی شده بودم و با حرص گفتم :” چا چون تو میگویی ؟”
بدون توجه به حرف من گفت :”سپیده برای جبران حماقتی که کردی هنوز دیر نشده .”
با عصبانیت گفتم :گولی من انتخابم را کرده ام پس سعی نکن فکرم را خراب کنی .”
او باخشم فریاد زد :”احمق من چطور به تو بگویم ، چرا نمیخواهی بفهمی او مرد فاسدی است .عکس دخترانی را که مل پیرهن تنش عوض رده میتوانی در البومش ببینی .”
از حرفش خیلی جا خوردم ولی خودم ا نباختم و با مان حماقت گفتم :
” ولی از میان ان دختران فقط مرا برای ازدواج انتخاب کرده.”
با خشم فریاد زد :”خدا من تو جت شده سپیده ؟ تو که اینج.ذر نبودی ، اگرکمی عاقل بودی و حماقت به خرج نمیدای چهر واقعی اش را میشنختی .”
و من هم با عصبانیت فریادزدم :گسعید چه فکر کردی ، فکر کردی من هنوز بچه ام ، فکر میکنی خودت خیلی پاکی یا سیاوش و یا حتی ان علی که اگر میشناختمش فکر میکردم فرشته است . تو چه میدانی ؟ دلیل حماقت مرا برو از او بپرس ، برو بیرون و مرا به حال خودم بگذار . دوست ندارم برایم تکلیف مشخص کنی زندگی من به خودممربوط است ، فقط به خودم فهمیدی .” و سرم را با دستانم گرفتم.
دای سعید با خشم به من نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش محکم بست و حتی به صدای مادر که او را صدا میزد توجهی نکرد .لحظه ای بعد صدای ماشینش را شنیدم که به شدت هرچه تمامتر گاز میخورد و با سرعت دور میشد.