رمان آنلاین تو سهم منی قسمت دهم
نویسنده:ماندانا بهروز
روزبعدپس ازخوردن صبحانه به اتاق رامبدرفتم. روی تختش نشسته بود، به بالشش تکیه داشت وچشمهایش راروی هم گذاشته بود.
لحظه ای پس ازورود من به اتاق، چشمهایش راگشود ونگاهش درنگاه مشتاقم گره خورد، اماخیلی سریع مسیرنگاهش راعوض کرد.
جلورفتم وکنارش روی تخت نشستم. مدتی درسکوت نگاهش کردم وبعدآهسته گفتم:
– رامبد، به خاطرحرف های اون روزم معذرت می خوام. منوببخش که اونقدرتندرفتم، راستش خیلی عصبی شدم…… معذرت می خوام، می دونم خیلی بی رحمانه تورورنجوندم. انگاریادم رفته بودبرای برگشتت به زندگی چقدربه خدااتماس کردم. می شه بانگاهت بگی که منوبخشیدی؟
همان طورکه انتظارداشتم، عکس العملش مانندهمیشه بی تفاوتی محض بود. نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
– خیلی خوشحال شدم وقتی به دیدن مادرت اومدی وباخانوده ات آشتی کردی. ای کاش بادکترهات هم همکاری کنی وفیزیوتراپی وگفتاردرمانی ات روشروع کن. من مطمئنم تومی تونی همون رامبد روزهای اول بشی، هرچندکه توهرطورباشی برای من عزیزی ودوستت دارم.
بعدلحظه ای مکث کردم ومجدداً ادامه دادم:
– باربد روببخش رامبد. اون خیلی ناراحت وغمگینه. روزهایی که توکمابودی به اندازه ی کافی عذاب کشیده، نذاربیشترازاین اذیت بشه.
رامبدهم چنان چشم به نقطه ای دیگرداشت ووجودمرا نادیده می گرفت. کمی دیگرکناراوماندم وبعد، ازاتاقش بیرون آمدم.
همان روزطی تماس تلفنی ازسوی سحر، باخبرشدم که تاچندروزدیگرمراسم عروسی اش برگزارخواهدشد. اوازاین که ایران نبودم تابتوانم درمراسمش شرکت کنم حسابی ناراحت بود. بااین که خودم هم ازاین موضوع ناراحت بودم اماسعی کردم سحرراقانع کنم که حتماً قسمت نبوده درعروسی اوحضورداشته باشم.
سحرازحال رامبد پرسید ومن هم گفتم که باهمه به جزمن وباربدآشتی کرده است.
سحرخندید و گفت:
– پس هنوزداره برات نازمی کنه!
– آره، من هم خریدارشم. تاآخرش!
سحربالحنی شوخ گفت:
– یک جوازخواهرکوچیکترت یادبگیرکه چطوربلدبود باادا و اطوارپسرمردموبیچاره کنه! تومثل ندید بدیدها چنان به رامبدچسبیدی که پسربیچاره ازت خسته شده! یه کم عشوه، یه کم ناز! قول می دم خودش بیاددنبالت.
– بذاراول جواب قسمت دوم حرفت روبدم؛ من درمقابل رامبد بلدنیستم اداواطواردربیارم چون وقتی می بینمش، اونقدرمحومعصومیت وقنشگیش می شم که همه چیزیادم می ره. درضمن، همون خواهرمن هم حالابایدببینیش که چه جوری واسه پسرمردم می میره!
سحر خندید:
– پس شما خانوادگی وقتی دل بدید حسابی ازدست می رید!
– نه خیر، ماوقتی ازدست می ریم که طرف روهم بیچاره کرده باشیم!
– دراین که شکی نیست. مثل حالاکه تورامبدروبیچاره کردی ودست ازسرش برنمی داری!
کمی دیگرشوخی کردیم وحرف زدیم، بعدبایکدیگرخداحافظی کردیم.
همیشه بعدازصحبت بااو، روحیه ام بهترمی شدوتامدتی شارژبودم. سحرحتی دربدترین شرایط هم روحیه ی سرزنده اش راحفظ می کردوهمین باعث می شد همیشه ازمصاحبت بااولذت ببرم.
دوروزپس ازآن روزی که بارامبدصحبت کردم، وقتی درسالن غذاخوری مشغول خوردن صبحانه بودیم، پدررامبدهم داخل آمد وباخوشحالی گفت:
– خبرخوبی براتون دارم!
همه بانگاهی پرسشگربه اوچشم دوختیم. روی یکی ازصندلی هانشست وبالبخند گفت:
– رامبدراضی شده که فیزیوتراپی وگفتاردرمانی روشروع کنه!
خانم محرابی باذوقی سرشارپرسید:
– جدی می گی؟ ……. یعنی قبول کرد؟!
آقای محرابی به علامت تایید سرتکان داد. بیتاوبهرخ باخوشحالی جیغ کشیدند ودرآغوش یکدیگرفرورفتند ومهتاب بانگاهی لبریزازشادی به باربدنگریست.
من که بی اختیارلبهایم به خنده بازشده بود، درسکوت نشسته بودم وبقیه رانظاره می کردم. آقای محرابی روبه من کردو گفت:
-اینها نتیجه ی اصرارهاومحبت های توئه که ازاول می دونستم رامبددربرابرشون تاب مقاومت نداره.
سرم رابه زیرانداختم وگفتم:
– شمامحبت دارید. مطمئناً به خاطرپافشاری های شمابودکه رامبدپذیرفت. بهتون تبریک می گم پدر.
بیتاباذوق گفت:
– وای! یعنی می یاداون روزی که رامبدبازهم مثل اولش بشه؟
بهرخ دستش رادرهوابلند کرد و گفت:
– شک نکن! داداشم ازروزاولش هم بهتروخوش تیپ تروخوشگل ترمی شه!
بعدباشیطنت به من نگاه کردوخندید. ازفکراین که رامبدروزی بازهم توانایی های ازدست رفته اش رابه دست آورد، سرازپانمی شناختم. انگارجانی تازه به کالبدم دمیده شده بود.
ازفردای آن روز، رامبد دوره های درمانی اش راآغازکرد، اماهم چنان بامن وباربد میانه ی خوبی نداشت. دوهفته ی دیگرنیزبه سرعت برق وبادسپری شد. حالایک ماه اززمان آمدن مابه لندن می گذشت وکم کم زمزمه ی عروسی مهتاب وباربداززبان آقا وخانم محرابی به گوش می رسید. یک شب که همگی درهال، دوریکدیگرنشسته بودیم، خانم محرابی گفت:
– دیگه کم کم بایدبه فکرسروسامان دادن مهتاب وباربدباشیم.
بااین حرف، ناخودآگاه لبخندبرلب های همه به جزمهتاب نقش بست. خانم محرابی که متوجه این موضوع شده بود، گفت:
– تونظردیگه ای داری مهتاب جان؟
مهتاب سربلندکرد وپس ازلحظه ای سکوت، روبه جمع گفت:
– امیدوارم همگی منوببخشید واحساسم رودرک کنید، اماازنظرمن اول بایدمی گل ورامبدازدواج کنن، بعدما!
همه با تعجب به اوچشم دوخته بودیم. پس ازچندلحظه من به حرف آمدم وگفتم:
– مهتاب، توکه شرایط رامبدرومی دونی. اون هنوزحتی به من نگاه هم نمی کنه، اون وقت توچه توقعی داری؟!
آقای محرابی به دنبال حرف من، خطاب به مهتاب گفت:
– دخترم، به امیدخدارامبدهم به تدریج خوب می شه وحتماً یک عروسی مفصل هم برای اون ومی گل می گیریم. اماشمانباید ازدواجتون روبه تاخیربندازید. ماتصمیم داریم هرچه زودتربه ایران برگردیم. باربدبایدبه فکرراه اندازی یک مطب باشه وبعدازخریدخونه برای شما، دیگه درکارخیرحاجت هیچ استخاره نیست!
مهتاب هم چنان ناراحت به نظرمی رسید، گفت:
– به هرحال اگرهم این کاربخوادصورت بگیره بایدبارضایت رامبدباشه، چون رضایت اون مثل رضایت یه برادربزرگتربرام خیلی مهمه.
به رویش لبخند زدم وگفتم:
– گرفتن رضایت رامبدبامن!
می دانستم مسئولیت سنگینی رابرعهده گرفته ام. فردای آن روزبرای اولین باربارامبد راجع به مهتاب وباربد صحبت وحرف های مهتاب رابرای اوبازگوکردم. ازاوخواستم باآشتی کردن بابرادرش، اجازه ی برپایی مراسم ازدواجشان رابدهد ودل آن دورا شاد شازد. امارامبد به من وحرف هایم توجهی نداشت ودرعالم خودش به سرمی برد. آقای محرابی که به دنبال آماده کردن مقدمات سفررفته بود، توانست برای ده روزبعدبلیط تهیه کند. درطول این ده روزنهایت سعی وتلاشم رابه کاربردم تارامبد، باربدراببخشدوبااوهم ماننددیگراعضای خانواده اش رفتارکند، اماگوش های اوانگاریکی دربود ودیگری دروازه وحرف های من همه بادهوا!
روزی که به ایران بازگشتیم وواردتهران شدیم، پدرومادررامبدبامن صحبت کردند وگفتند که قصدخواستگاری رسمی ازمهتاب رادارند. آنها خواستند که دراین زمینه بامادرم صحبت کنم که من هم پذیرفتم وبه ایشان قول مساعدت وهمکاری دادم.
روزبعد، علی رغم اصرارخانواده ی محرابی مبنی براین که مدت بیشتری رانزدآنهابمانیم وباوجود این که جدایی ازرامبدبرایم آسان نبود، خداحافظی کردیم وراهی فرودگاه شدیم. رامبدحتی درملاقات آخرهم به من اعتنایی نکردوباعث شد من بادلی شکسته اوراترک کنم وراهی بندرعباس شوم.
وقتی رسیدیم دراولین فرصت بامامان، راجب به مهتاب وباربد صحبت کردم. برای مامان هم رضایت رامبدمهم بود امامن اوراقانع کردم که به تاخیرانداختن ازدواج آن دو، به هردلیلی کارصحیحی نیست، چون رامبدلج کرده وممکن است تامدتها ازموضع خودعقب نشینی نکند. مامان این قضیه راپذیرفت امامهتاب به هیچ طریقی راضی نمی شدوحرف مراقبول نمی کرد.
به ناچاردرتماسی که بامادررامبدداشتم، نتیجه رابه اوگفتم. مادررامبدهم گفت که دوروزبعدبه اتفاق باربد، بهرخ وبیتابه بندرعباس خواهندآمد، اماآمدن آنهانیزنتیجه ای به جزآشنایی خانواده هایمان نداشت ومهتاب حرف خودش رامی زد.
دست آخرازآقای محرابی کمک گرفتم وخواستم که یارامبدراقانع کندویامهتاب راراضی سازد. متاسفانه اونیزنتوانست نظرمثبت رامبدراجلب کند، اماطی تماسی تلفنی، مدتی بامهتاب صحبت کردومهتاب باتمام نارضایتی اش، به دلیل رودربایستی ، پذیرفت که عروسی رابه تعویق نیندازد.
خوشبختانه این مشکل باپادرمیانی آقای محرابی حل شدوچندروزبعدمن ومهتاب به همراه خانم محرابی، بیتا، بهرخ وباربدبرای فراهم کردن مقدمات عروسی به تهران رفتیم.
مهتاب وباربدهرروزبرای تهیه ی وسایل موردنیازخانه ای ک هپدرباربدبرای آنها خریده بود بیرون می رفتند ودرطول دوهفته، توانستند همه چیزرامهیاکنند. تاریخ جشن نیزبرای هفته ی آینده درنظرگرفته شده بود. باربددرتمام مدت آنقدرسریع همه چیزراآماده می کردکه درپایان شب وقتی همه دورهم جمع می شدیم، بیتاوبهرخ کلی سربه سراومی گذاشتند وهمه رابه خنده وامی داشتند.
شش روزمانده به عروسی، مامان ومهدی نیزبه تهران آمدند. مامان درهمان بدوورودش سراغ رامبدراگرفت. بهرخ به اتاق رامبدرفت ولحظه ای بعددرحالی که ویلچراوراهدایت می کرد، به هال برگشت.
مامان که محوتماشای اوشده بود، چندقدم جلورفت وباصدایی که به زحمت ازگلویش خارج می شدگفت:
– سلام پسرم! عزیزم!
نگاه رامبدروی مامان ثابت ماند. حالت چهره اش چنان غمیگن وپردردبودکه دل همه رابه آتش می کشید. مامان ه مطاقت نیاورد و عاقبت بغضی که درگلوداشت، شکست. همان جادردو، سه قدمی رامبدنشست وهق هق گریه اش راسرداد.
چشمهای زیبای رامبدنیزدرمیان حلقه ی اشک می درخشید وتمام وجودمرامی سوزاند. بی شک، اوومامان هردوبه یادروزهایی افتاده بودندکه مابه شورواشتیاق، مقدمات ازدواجمان رافراهم می کردیم، امایکباره همه چیزبه هم ریخت. حالا تقدیربه گونه ای رقم خورده بودکه خواهرمن قراربودعروس دیگرخانواده ی محرابی شود.
رامبدلحظه ای سرش رابه عقب برگرداند وبه بهرخ نگاه کرد، بهرخ معنی نگاه اورافهمید وویلچرراجلوبرد ودرست مقابل مامان متوقف کرد.
رامبددست چپش راپایین برد ودست مامان راگرفت وآن رابه آرامی بلندکرد، طوری که انگارمی خواست مامان رابلندکند. همان لحظه بهرخ هم دست دیگرمامان راگرفت وبه این ترتیب مامان ازروی زمین برخاست وهمان طورکه باچشمهای اشک آلودبه رامبدمی نگریست گفت:
– دلم خیلی برات تگ شده بودعزیزم وخوشحالم که می بینمت. من هرروزازبابت داشتن توصدقه می دم وسپاسگزارخدایی ام که توروبه مابرگردونده.
رامبد بالبخندبه مامان نگریست ومامان ادامه داد:
– اگه نمی خوای جایی بری وکاری نداری بیاکنارما، چون دلم خیلی برات تنگ شده ومی خوام کنارم باشی.
رامبد با، بازوبسته کردن پلک هایش حرف مامان راپذیرفت.
باآمدن مامان، باقی مانده ی خریدهای باربدومهتاب هم انجام گرفت ودیگرکاری نمانده بود. بافرارسیدن روزعروسی، شهدادوسحرهم که دعوت داشتند به تهران آمدند. شهداد باباربدروبوسی کردوسراغ رامبدراگرفت. اووسحررابه اتاق رامبدبردم وگفتم:
– دوست های قدیمی مون اومدن. می خوان توروببینن.
سحرکه بادیدن رامبداشک درچشمهایش حلقه زده بود، باصدایی بغض آلودبه اوسلام دادوازدیدارمجددش ابرازشادمانی کرد. شهدادهم به اونزدیک شد وبالحنی گرفته سلام کرد، امانگاه خسته وپرغم رامبدمقاومت اوراگرفت ودرحالی که رامبدرادرآغوش می کشید به گریه افتاد. سحرهم سربه شانه ی من گذاشت وشروع به گریستن کرد. درست همان لحظه نگاه من بانگاه رامبدتلاقی کردوبرای یک آن حس کردم حرارت وگرمای چشمهای عاشقش که درپس پرده ی اشک می درخشید، وجودم راسوزاند. امافقط همان یک لحظه بودوبعد رامبد به سرعت نگاهش رابه جانب دیگری دوخت، درحالی که نمی دانست باهمان یک نگاه، آتشی راکه بایدبرجان من می افکند، افکند.
آن شب، جشن باربدومهتاب به بهترین شکل برگزارشد. مهتاب درلباس سپید، باآن آرایش ملیح، بسیارزیباشده بود ودرکنارباربدکه اوهم کت وشلواری سفیدرنگ برتن داشت، مثل دوستاره می درخشیدند.
سحربه شوخی، زیرگوش من گفت:
– خواهرت شانس آورده. آراشگرطوری بهش رسیده که باعروسکش هماهنگ باشه!
چشم غره ای به اورفتم وگفتم:
– حرف بیخودنزن، خواهرمن ازاولش هم خوشگل بود.
دقایقی بعدباربدومهتاب کنارسفره ی عقدقرارگرفتند. من به دنبال مادرم می گشتم که بهرخ جلوآمد وپرسید:
– تونمی دونی مامان من کجاست؟
باتعجب نگاهش کردم وجواب دادم:
– من دارم دنبال مامان خودم می گردم!
هنوزبهرخ حرف دیگری نزده بودکه متوجه تغییرحالت چهره اش شدم وبی اراده مسیرنگاهش رادنبال کردم. خدای من….. آن چه راکه می دیدم باورنمی کردم!
مامان وخانم محرابی به همراه رامبدواردسالن شده وبه طرف مامی آمدند. رامبدپیراهن وشلوارسفیدرنگی راکه من خیلی دوست داشتم وهمیشه می گفتم به اومی آید، برتن داشت. ازهمان ابتداکسانی که متوجه ورودآنهاشده بودند، باترحم به پسردیگرخانواده ی محرابی می نگریستند. عاقدآماده ی خواندن خطبه ی عقدبودکه باربدمتوجه رامبدشد وباحیرت به اوچشم دوخت، بعدناگهان باهیجان ازجابلندشد وبه سوی اوآمد. کسانی که تاآن لحظه رامبدراندیده بودند، باحرکت باربدمتوجه اوشدند. چندلحظه بعدباربدکنارویلچررامبدرسی د، لحظه ای نگاهش کرد، بعدمقابل اوزانوزدوسرش راروی دستهای رامبدخم کردتاآنهاراببوسد امارامبدبادست چپش مان عاین کارشد وباربدرادرآغوش کشید. مهتاب هم که هنوزدرجایگاهش نشسته بود، بادیدن این صحنه ازجابلندشد وباچشمهای گریان واشک آلود نزدرامبدآمدوازاوبه خاطرحضورش درجشن تشکرکرد. رامبدجواب اوراباتکان سروزدن لبخندی زیباداد. کمی بعدازآن، مهتاب وباربدبه جایگاهشان بازگشتند وخطبه ی عقدبینشان جاری شد.
درفرصتی وقتی خانم محرابی ازرامبدفاصله گرفت، کنارش رفتم وگفتم:
– ممنون رامبد، امشب بااومدنت قلب همه روشادکردی. به خصوص باربد ومهتاب که دراین مدت ندیده بودم این جوری ازته دل بخندند. توخاطره ی امشب روبراشون شیرین کردی.
رامبدمانند همیشه سردوبی اعتنابودوکوچک ترین توجهی به من نداشت. نفس عمیقی کشیدم وبه اطرافم چشم دوختم. سنگینی نگاه پرترحم اطرافیان به رامبدوبعدبه من که مشخص بودموردبی توجهی اوقرارگرفته ام، چنان عذابم می داد که حس می کردم هرلحظه درحال شکستن وخردشدن هستم.
ازرامبدفاصله گرفتم وگوشه ای نشستم. غرق درفکربودم که صدای گفت وگوی دودخترازپشت سربه گوشم رسید. یکی ازآنها می گفت:
– این خانواده هرکدومشون یه تیکه ماهن! حتی اون سفیدپوشی که بی صداوکم تحرکه.
دیگری حرف اوراادامه داد:
– بی صدا وکم تحرک ولی خوشگل وخواستنی! می گن اون دختری که چنددقیقه پیش کنارش بودواون بهش محل نمی داد، نامزدشه.
دختردیگربلافاصله گفت:
– واسه همین بهش محل نمی داد؟
بعدهردوخندید.
ازشنیدن حرفهایشان عصبی وناراحت شدم، برخاستم وباقلبی شکسته به جای دیگری رفتم وتمام اوقات باقی مانده تاپایان جشن راهم درحالی که بی حوصله بودم باحفظ ظاهرگذراندم.
پس ازپایان جشن، مهتاب وباربدراتامنزلشان بدرقه کردیم وبعدهمگی به خانه ی پدررامبدبازگشتیم. سحروشهدادنیزآن شب رادرکنارماگذراندند وروزبعدراهی بندرعباس شدند.
حالافقط من بودم که موردبی مهری رامبدقرارمی گرفتم. من که بیشترازهمه دوستش داشتم وبرای بازگشتنش لحظه شماری کرده بودم. من که بیشترازهمه به محبت اواحتیاج داشتم. من که حالایکه وتنها، باروحی خسته وزخمی درمیان مبارزه باقی مانده بودم ونیم دانستم این نبردطولانی طاقت فرساتاکی ادامه خواهدداشت؟ …… تاکی؟