رمان آنلاین تو سهم منی قسمت نهم
نویسنده:ماندانا بهروز
باموافقت مامان وخانواده ی محرابی که تلفنی ، توسط باربدازموضوع مطلع شده بودند، مهتاب وباربد بایدیگرنامزدشدند.
چندروزبعد، یک روزظهرباربدبه منزل ماآمد. من دراتاقم مشغول خواندن نماز بودم که مامان واردشد وگفت:
– می گل، باربداومده وباهات کارداره.
باتعجب گفتم:
– بامن؟
– آره، عجله هم داره! زودباش.
– همان طورکه چادرنمازم رابرسرداشتم واردهال شدم. باربدبادیدن من باچهره ای پرهیجان ولب هایی خندان گفت:
– سلام می گل، حالانوبت منه که ازتومژدگون بگیرم!
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
– مژدگونی؟ برای چی؟
هیجان زده جواب داد:
– رامبدازکماخارج شده.
برای چندلحظه بادهانی باز، بدون این که حتی پلک بزنم نگاهش کردم وبعدگفتم:
– باقلب من بازی نکن باربد! درست شنیدم؟! رامبدبه هوش اومده؟! بهم بگو…..
باربد خندید:
– آره، به هوش اومده.
مامان دست به آسمون بردوباچشمهایی لبریزازاشک، خداراسپاس گفت. مهتاب هم ازشادی گریه می کرد سربلندکردم وربه آسمان گفتم:
– خدایا، توچقدربزرگی!
لحظه ای بعدردآغوش مامان اشک می ریختم، امااین بارگریه هایمان ازشدت ذوق وخوشحالی بود.
ازشادی درپوست خودم نمی گنجیدم. وقتی ازآغوش مامان بیرون آمدم، باچشمهای خیس درحالی که لبخندبرلب داشتم، گفتم:
– ای کاش دوتابال داشتم وهیمن حالا می رفتم پیش رامبد!
همه خندیدند وباربد گفت:
– منم دلم همین بال هارومی خواست ولی حالاکه نداریم، هیچ چاره ای نیست جزپروازباهواپیما! من فردابرمی گردم تهران ومقدمات سفرمون روآماده می کنم.
بعدروبه مامان کرد وپرسید:
– مامان، اجازه می دیدمهتاب هم بامابیاد؟
مامان نگاهی گذرابه من ومهتاب انداخت وبعدخطاب به باربدگفت:
– حالابیابشین خسته شدی.
باربد باتعارف مامان، لبخندی زد ونشست. پرسیدم:
– کی بهت خبردادند؟
دقیقاً نیم ساعت پیش، بیتاتماس گرفت وگفت.
– بارامبدهم حرف زدی؟
– نه متاسفانه. بیتا گفت فعلاً نمی تونه صحبت کنه.
من که برای شنیدن صدای گرم اوبی قراربودم، گفتم:
– من همین حالاتماس می گیرم. شاید بتونه حرف بزنه.
بعدبلافاصله ازجابرخاستم وبه سوی تلفن رفتم، امامتاسفانه موفق به برقراری تماس نشدم.
ساعتی بعد باربدخداحافظی کرد ورفت. آنقدرخوشحال بودم که فکرمی کردم درخواب ورویاهستم. روبه مامان ومهتاب گفتم:
– هنوزم باورم نمی شه این خبرحقیقت داشته باشه. ای کاش می شد چشماموببندم ووقتی بازشون می کنم پیش رامبدباشم!
مهتاب خندید ومامان هم باخنده گفت:
– قربون شرم وحیاکه دیگه قدیمی شده!
مهتاب گفت:
خب دلش برای رامبد تنگ شده مامان!
مامان به مهتاب نگاه کرد:
– خوب یادگرفتیدازهم حمایت کنید! اگه آقاوخانم محرابی حال شماروبدونند، برای پسراشون مهریه تعیین می کنند!
خندیدم وگفتم:
– نگران نباش مامان. دخترهاتودست کم نگیر!
مهتاب ه مباخنده گفت:
– مامخ پسراشون زدیم!
مامان سرش رابه دوطرف تکان داد ومن بازهم به سراغ تلفن رفتم تاشماره همراه بیتارابگیرم، اماهرچه زنگ می خورد کسی جواب نداد. آن شب هرچه کردم موفق نشدم باکسی صحبت کنم امافردای آن روزبالاخره بیتاگوشی اش راجواب داد وگفت که روزقبل به بیمارستان رفته وگوشی اش رادرخانه جاگذاشته. ازاوحال رامبدراپرسیدم وگفتم که خیلی دلم می خواهدبااوصحبت کنم امابیتاگفت، متاسفانه رامبدشرایط صحبت کردن راندارد، امابه محض این که کمی بهترشودبامن تماس خواهدگرفت. علی رغم میل باطنی ام ناچاربودم بپذیرم وچاره ای جزصبرنداشتم. کمی دیگربابیتاصحبت کردم وبعدخداحافظی کردیم.
آن روزباربدراهی تهران شد تامقدمات سفرمان راآماده کند. بلیط هایمان رابرای شش روزبعدقطعی کرد وگفت که درتهران منتظرمان است. اواصرارداشت که تامین مخارج مهدی ومامان به اوسپرده شود امامن راضی به این کارنبودم. تنهایک راه داشتم وآن هم فروش طلاهایی بودکه رامبدبرای عروسی مان خریده بود. روزقبل ازرفتن، آنها رابه مامان سپردم وخواستم تابافروششان مخارج خودش ومهدی رادرنبودن من ومهتاب تامین کند، بعد بقیه ی طلاهارا که روی تمام آنها نام رامبد ومی گل حک شده بود، دروسایل سفرم جادادم تا باخود به لندن ببرم.
درتهران، باربدبرای استقبالمان به فرودگاه آمدومارامستقیم به خانه ی خودشان برد. بعدازناهار، هرسه درسالن نشیمن مشغول صحبت بودیم. یکی ازخدمتکارهاگوشی تلفن رابرایم آورد وگفت که مادرم پشت خط منتظراست. گوشی راگرفتم ومشغول صحبت شدم. مامان پس ازاین که حال سه نفرمان راپرسید، به چک پولهایی اشاره کردکه باربدلابه لای یکی ازکتاب های کتابخانه گذاشته است ومامان تازه آن روزکه مشغول گردگیری بوده، متوجه آن شده. مامان گفت مبلغ آن برابرباهزینه ی یک سال زندگی است وبعدازمن خواست گوشی رابه باربد بدهم تاازاوتشکرکند. همان لحظه من به باربد نگاه کردم وحالت نگاهم باعث شد مهتاب هم با تعجب به طرف اوبرگردد.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
– بااین که راضی به این کارت نبودم، ولی ازت ممنونم که به فکرمابودی.
بعدازجابرخاستم وگوشی رابه اودادم وخودم هم برای مهتاب تعریف کردم اوچه کرده است ومهتاب هم پس ازاتمام مکالمه اش ازاوتشکرکرد.
عصر، آن دوبرای گردش کوتاه آماده شدند وبه من هم اصرارکردند همراهشان بروم، امامن تماس گرفتن بابیتا رابهانه کردم ودرخانه ماندم. بعدازرفتن آنها چندبارشماره ی بیتاراگرفتم اماتماس برقرارنمی شد، تااین که بارآخرصدای بوق آزاددرگوشم پیچیدوبعدازآن بیتاجواب داد. بلافاصله پس ازسلام واحوالپرسی بااو، حال رامبدراپرسیدم وگفتم:
– دلم برایش تنگ شده، پس کی می تونم باهاش حرف بزنم؟
بیتاکمی مکث کرد وبعد گفت:
– رامبداین جاست می گل، خونه اس!
باهیجان پرسیدم:
– کی مرخص شده؟
بیتابا لحنی که مراحیرت زده می کرد، جواب داد:
– خیلی وقت پیش!
باتعجب گفتم:
– پس چرابامن هیچ تماسی نداشته؟ شماکه می گفتید اون بیمارستانه!
– می دون می گل ! ماروببخش که تاحالا حقیقت روازشماهاپنهان کردیم. بابااصرارداشت این وضعیت پنهان بمونه وفکرمی کردکه تصمیم من ومامان وبهرخ، توهین به توئه. اماماتصمیم گرفتیم توروازوضعیت رامبدباخبرکنیم تاقبل ازاومدنت به اینجاراهت روانتخاب کنی!
ازشدت اضطاب درحال خفه شدن بودم. بانگرانی گفتم:
– منظورت چیه بیتا؟ کدوم وضعیت اصلی؟
بیتابالحنی پردردگفت:
– رامبددیگه نمی تونه راه بره! نمی تونه دستش روتکون بده! اون حتی نمی تونه حرف بزنه! فقط توان فهمیدن ودرک کردن روداره!
حرف های بیتا راباورنداشتم وفکرمی کردم اوقصد دارد سربه سرمن بگذارد، اماصدای هق هق گریه اش مراازعالم خوش خیالی بیرون کشید و واقعیت رادربرابرچشمم عیان کرد. حالادلیل تمام بهانه های آنهارادرخواسته های من مبنی برصحبت بارامبد می فهمیدم.
بیتا درمیان گریه گفت:
– ماروببخش که دراین مدت حقیقت روازت پنهون کردیم، اماتوهنوزهم وقت داری تصمیم بگیری. تومی تونی باباربدبه لندن بیای، می تونی ه مراه دیگه ای روانتخاب کنی. مطمئن باش که هیچ کس به توخرده نمی گیره. توحق داری که…..
حرف بیتاراقطع کردم وگفتم:
– من حق دارم که چی؟ شماراجع به من چی فکرمی کنید؟ من رامبدرودوست دارم بیتا. من اونو می خوام باهروضعیتی ودرهرحالی که باشه. رامبدمال منه. اون فقط مال منه بیتا.
شکستن بغضی که درگلوداشتم، اجازه نداد حرفم راادامه دهم. ادامه ی حرف هایم تنها گریه هایم بودکه اوج حسرت واندوهم رانشان می داد. فکراین که رامبدمن دیگرنتواند راه برود، نتواند حرف بزند، نتواند مرا((می گلم)) صداکند، دیوانه ام می کرد.
فکراین که ازشنیدن صدای قشنگش محروم باشم مرامی سوزاند وخاکسترمی کرد. بیتاکه خودش هم گریه می کرد، سعی دردلداری دادن من داشت.
باصدایی لرزان گفتم:
– می شه گوشی روببری پیش رامبد؟ می خوام صدای نفس هاشو بشنوم.
بیتاجواب داد:
– متاسفم می گل. رامبد هنوزباوضعیت جدیدش کنارنیومده. اون هیچ کدوم ازمارونمی پذیره.
باناراحتی پلک های خیسم رابه روی هم فشردم وکمی بعد، ازبیتاخداحافظی کردم. به فاصله ی چنددقیقه، قلب شادوفارغ ازغم من تبدیل به خیمه ی دردی شده بودکه هرآن امکان سوختن وخاکسترشدنش می رفت.
وقتی باربد ومهتاب برگشتند، بادیدن من درآن حالت بانگرانی جلوآمدند ومهتاب پرسید:
– چی شده می گل؟
باچشمهای اشک آلودم به آن دونگاه کردم وحقیقت وضعیت رامبدرابرایشان شرح دادم. مهتاب بی درنگ شروع به گریه کردو باربد باناباوری به من خیره شد، بعدفوراً ازجابرخاست وبه طرف تلفن رفت وبا سرعت شماره ای راگرفت. کمی بعدمشغول صحبت باپدرش شد وازاوخواست درموردوضعیت رامبدبرایش توضیح دهد.
هرثانیه ای که می گذشت چهره اش گرفته ترازقبل می شد ورنگ غم درچمشهایش می نشست.
مهتاب باگریه ازجابلندشد وبه اتاق خودمان رفت. من وباربد تاساعتی پس ازآن هم بیداربودیم ودرسکوت، درافکارخودمان سیرمی کردیم. بعدهم بی آن که حرفی بزنیم یاحتی میلی برای خوردن شام داشته باشیم هریک به اتاقمان رفتیم.
فردای آن شب پرازغم، ماعازم انگلیس شدیم. وقتی به لندن رسیدیم، بیتاوپدرش به استقبالمان آمدند. بیتاوقتی مرادرآغوش کشید شروع به گریه کرد ومن هم چنان که بااواشک می ریختم، گفتم:
– بایدخداروشکرکنیم که رامبدرودرهرصورت به مابرگردوند.
آقای محرابی گفت:
– من مطمئنم خدادعاهای تورومستجاب کرد دخترم ومی دونم روحیه ی رامبدبادیدن توبهترمی شه.
وقتی به خانه رسیدیم، بهرخ ومادرش هم حالی مانند بیتاوآقای محرابی داشتند. باربدبلافاصله به اتاقی که روبه اتاق پدرومادرش درراهروبود وگویا به رامبد اختصاصش داده بودند، اما کمی بعد باچشمهای اشک آلود ازاتاق بیرون آمد ویک راست به طبقه ی بالارفت. ازجابرخاستم وبه طرف راهرورفتم. شوق دیداراومرابه شدت دچارهیجان ساخته بود وصدای تپش قلبم رابه وضوح می شنیدم. دست روی دستگیره درگذاشتم، نفس عمیقی کشیدم وبعدآن راگشودم.
لحظه ای بادیدن آن چه پیش چشمم قرارداشت، حس کردم قلبم ازتپیدن بازماند. رامبدروی یک ویلچرکنارتختش نشسته بود وبه دیوارروبه رویش می نگریست. به سختی خودراکناراورساندم ودرحالی که نگاهش می کردم، آرام گفتم:
– سلام رامبد.
ولی رامبد همچنان به روبروخیره شده بود وحتی لحظه ای به من نگاه نکرد. اصلاً توقع چنین برخوردی نداشتم . حتی بیتاوبقیه هم فکرمی کردندرامبدبامن به گونه ای جداازخانواده اش برخورد کند.
درحالی که بغض درگلویم پنجه می کشید، جلورفتم ودرست مقابل نقطه ی دیداوایستادم. لحظه ای نگاهمان بایکدیگرتلاقی کرد امارامبد سریع مسیرنگاهش راعوض کرد.
باصدایی بغض آلودگفتم:
– دیگه حاضرنیستی به من نگاه کنی؟
رامبدهم چنان باچهره ای سردوبی تفاوت به نقطه ای دیگریم نگریست. اشک روی گونه هایم جاری شد. درمیان گریه گفتم:
– تونمی دونی من چقدرانتظاراین روزروکشیدم. به خدادلم برای دیدن نگاه های عاشقت تیکه تیکه شده رامبد، نگاهتوازمن نگیر. من به تواحتیاج دارم، مثل گذشته ها. خواهش می کنم به من نگاه کن.
امارامبدقصدنداشت تغییررویه دهد وهم چنان ساکت وسردنشسته بودوحرف های من هیچ فایده ای نداشت. دقایقی بعددرحالی که ازکناراوبودن سیرنمی شدم، ازجابرخاستم وگفتم:
– دلم می خواد باورکنی خیلی بیشترازگذشته هامی خوامت. من بازهم به دیدنت می یام.
متعاقب این حرف، درحالی که به شدت گریه می کردم، اتاقش راترک کردم. هنگامی که به سالن نشیمن رسیدم، همه ی نگاه ها به سوی من برگشت. باتاسف سرتکان دادم وبه طبقه ی بالارفتم.
برخوردرامبدمراکه به شوق دیداراواین همه راه راپیموده بودم درهم شکست. تمام افکارخانواده ی محرابی که تصمیم داشتند ازطریق من رامبدراراضی به فیزیوتراپی وگفتاردرمانی کنند، نقش برآب شد و همگی ناامیدشدند. امامن باتمامیاسی که وجودم رااحاطه کرده بود، خیال عقب نشینی نداشتم وتصمیم گرفته بودم به هرطریقی که شده اوراواداربه همکاری باپزشکانش نمایم.
فردای آن روزاعلام کردم که می خواهم صبحانه رابارامبدبخورم. بعد، ازیکی ازخدمتکارهاخواستم صبحانه ای راکه هرروزبرای رامبدمی گذارد، دریک سینی کوچک بچیند. اوهم دقایقی بعدلیوانی شیر، کاسه ای سوپ وچندعدد کتلت پنیر باگردورادریک سینی قرارداد. ازاوخواستم یک لیوان شیردیگرهم کنارلیوان قبلیبگذارد وبعدباتشکر، سینی راازاوگرفتم وراهی اتاق رامبدشدم. رامبدروی تختش نشسته وبه بالش تکیه داده بود.
کنارش روی یک صندلی نشستم وگفتم:
– سلام رامبد، صبح به خیر!
جواب مرانداد وبه پتوی سبزرنگ روی پاهایش چشم دوخت. انگار خیال نداشت ازراهی که درپیش گرفته بود، برگردد. باصدایی که سعی می کردم آن راآرام ومعمولی جلوه دهم، گفتم:
– می خوام باهم صبحانه بخوریم، می شه به من نگاه کنی؟
بازهم عکس العملی نشان نداد. قاشقی سوپ به دهانش نزدیک کردم وگفتم:
– سوپ می خوری؟
چون جوابی نداد، یک عددکتلت پنیروگردو به دهان اونزدیک کردم ووقتی امتناع اورادیدم، لیوان شیرراجلوبردم. بعدناگهان یادخاطره ای افتادم وبالبخند گفتم:
– یادت می یاد قبلاً هم یک باراین طوری ازدست من آب قندخوردی؟ اون عصرماه رمضون که فشارت افتاده بود پایین. حالاهم اگه یه کم ازاین شیرروبخوری من راضی می شم رامبد.
ولی انگاراوبه هیچ عنوان قصدپذیرفتن مرانداشت واصلاً به من توجهی نیم کرد. بااین که ازبرخورداوخیلی ناراحت بودم اما به روی خودم نیاوردم. ازجابرخاستم وگفتم:
– من اینها رومی برم ولی بازهم بهت سرمی زنم.
وقتی به سالن نشیمن رسیدم، بیتا وبهرخ ومهتاب که آنجا بودند بانگاهی پرسشگربه من خیره شدند وجواب من تنها نگاهی ناامیدبود. سینی رابه آشپزخانه برگرداندم وبرگشتم. درهمین حین پدررامبدازاتاقش خارج شد وباحالتی دلسوزانه مرانگریست، بعدبه اتاق رامبد رفت.
بیتاگفت:
– باباداره تمام تلاشش رومی کنه که رامبد راضی به همکاری بادکترهاش بشه، اما اون قبول نمی کنه.
بهرخ ادامه داد:
– براش خیلی سخته که باورکنه دچاراین وضعیت شده.
مهتاب بابغض گفت:
– برای همه ی ماسخته!
صورتم راباکف دستهایم پوشاندم وبه اشکم اجازه ی جاری شدن دادم.
حدوداً یک ربع بعدآقای محرابی ازاتاق رامبدبیرون آمد. نگاهم که بانگاهش تلاقی کرد، به نشانه ی تاسف سرتکان داد وبه اتاق خودش بازگشت. همان طورکه اشک می ریختم، ازجابرخاستم ونزدرامبد رفتم.
اوهم چنان مانند قبل روی تختش نشسته بود. کنارش نشستم ودرمیان گریه نالیدم:
– رامبد، توروخدادست ازاین لجبازی بردار. چرابادکترهاهمکاری نمی کنی؟ به خداجای توگوشه ی اتاق نیست. اینجا همه به وجودتو احتیاج دارن. پدرت، مادرت، برادرت، خواهرهات ومن که دیوونه ی توام ودارم درحسرت یه نگاهت می سوزم. یادت می یاد چقدربرای ازدواج بی قراری می کردی؟ یادته می گفتی سه شب دیگه می گل، دوشب دیگه می گل…… رامبدنه سه شب، نه دوشب، ونه حتی یک شب دیگه!
من حاضرم همین حالا به عقدتودربیام. می دونم که هنوزهم دوستم داری، من هم هنوزبه حمایت های تواحتیاج دارم. دلم می خواد بهت تکیه کنم. رامبد، خواهش می کنم به من نگاه کن.
اماهمه چیزکاملاً بی نتیجه بود. نه اشک هایم ونه حرف هایم، هیچ کدام دل اورانلرزاند وترغیبش نکردتا به من نگاه کند. برچهره ی دوست داشتنی اش نقاب بی تفاوتی زده بود وقلب مهربان وعاشقش رادرکنج سینه حبس کرده بود. کمی دیگرکناراوماندم ومجدداً بادست های خالی نزدبقیه بازگشتم.
دراین بین رفتارمهتاب باباربدهم مراآزارمی داد. اوازهمان لحظه ای که من درموردوضعیت رامبدصحبت کردم، رفتارش باباربد عوض شد. سردرفتارمی کردوبه محبت هایش کوچک ترین اعتنایی نداشت، طوری که اگرکسی آنهارانمی شناخت تصورنمی کردباهم نامزدباشند.
خانواده محرابی هم متوجه این موضوع شده بودند.
یک باربهرخ به من گفت:
– این دوتاچراباهم این طوری رفتارمی کنن؟ قبلاً فرق می کرد ولی حالانامزدن.
ومن ترجیح دادم حرفی نزنم وسکوت کنم.
خانم محرابی هم ازنظراعصاب، خیلی بدترازقبل شده بود، مخصوصاً اززمانی که رامبدرادرآن وضع دیده ومتوجه شده بودکه پسرش حاضربه پذیرشش نیست. اغلب باتزریق مسکن های قوی درخواب به سرمی بردووقتی بیدارمی شد، ساعت هامی گریست. درکل، وضع خانواده به هم ریخته بود وهمه چیزدرآشفتگی محض قرارداشت. امامن خیال نداشتم نقش انسان های درمانده رابرعهده بگیرم. عشق رامبدهنوز هم متعلق به من بود ومن این راباتمام قلبم احساس می کردم، پس به خاطراومی ماندم وهمه ی سختی هارابه جان می خریدم تاباردیگرزیبایی های زندگی راآن گونه که می خواستم لمس می کنم….. آن گونه که می خواستم، تنها به خاطراووهمراه بااوکه تمام سهم من ازعشق بود.
*****
دوهفته به همین منوال سپری شد و رامبدهیچ یک ازمارانپذیرفت. یک روزوقتی طبق معمول بادست خالی ازاتاق اوخارج شده وداشتم به سوی اتاق خودم می رفتم، صدیا مکالمه ای راشنیدم که متعلق به باربد ومهتاب بود وازاتاق باربدبه گوش می رسید.
مهتاب بالحنی عصبی وتند می گفت:
– من دیگه حوصله ی شنیدن این حرفاروندارم!
باربدبرخلاف اوبالحنی ملایم جواب داد:
– عزیزم، من نمی دونم چطوربایدتوضیح بدم تاتوقانع بشی.
مهتاب باعصبانیت گفت:
– من دیگه حاضربه شنیدن هیچ توضیحی نیستم.
بدازآن صدای گام هایی راشنیدم ومتعاقب آن صدای به هم کوبیدن درکه مطمئناً کارمهتاب بود. پله های باقی مانده رابالارفتم. دراتاق باربدبازبود. خودش هم پشت میزتحریرش نشسته وسرش راروی میزگذاشته بود. باناراحتی به سمت اتاق خودمان رفتم وداخل شدم. مهتاب گوشه ی تختش نشسته وغرق درافکارش بود.
جلورفتم وگفتم:
– تاکی می خوای به این بچه بازی هاادامه بدی؟
پرسشگرانه به من چشم دوخت وگفتم:
– این جوری به من نگاه نکن. اون چه حرفایی بودکه توبه باربدزدی؟ اون چه لحنی بود؟
مهتاب که متوجه منظورم شده بود، باهما نلحن عصبی گفت:
– خودم می دونم حرفام چی بود ولحنم چطوربود. من بچه نیستم می گل وراهم روخودم انتخاب می کنم!
به تندی گفتم:
– توبچه ای مهتاب وهنوزبایدعروسک بازی کنی! توفکرمی کنی یک مرد، اون هم مردی باموقعیت باربدچقدرمنت یک زن رومی کشه؟ یک بار، دوبار، ده بار، هزاربار! بالاخره خسته می شه. فکرمی کنی چرازن ها رومادردوم همسرشون می دونن؟ این فقط به خاطراحتیاج مردهابه محبت زن وزندگیشونه. اگه بخوای به این رفتارت ادامه بدی ممکنه روزی پشیمون بشی وحسرت بخوری. اجازه نده اون روزبرسه!
مهتاب سرتکان داد وبابی قراری گفت:
– می گل، تورامبدرونمی بینی؟ نمی بینی که ازکجابه کجارسیده؟ کی فکرشومی کرد مردی مثل رامبدکه همه فقط منتظریک نگاهش بودنروزی این طوراسیراون اتاق لعنتی واون ویلچربشه؟ می گل، باربد دربه وجوداومدن این وضعیت سهم بزرگی داره ومن نمی تونم این سهم روندیده بگیر، نمی تونم.
صدای هق هق گریه اش فضای اتاق راپرکرد. درحالی که بغض گلویم راگرفته بود کنارش نشستم واورادرآغوش کشیدم. بعدازچندلحظه درحال نوازش کردن موهایش گفتم:
– عزیزم، خوب به حرفای من گوش کن. رامبدتازه بااین موقعیت روبه روشده وبه طورقطع برخوردهایی که ازش می بینی موقتیه. اون دیریازود، بازهم مثل قبل باهمه یه رابطه ی صمیمی برقرارمی کنه وهمه چیزبه حالت اولش برمی گرده. اماتومهتاب، تورفتاراشتباهی روباباربددرپیش گرفتی وممکنه روزی متوجه اشتباهتت بشی که دیگه راه برگشتی نباشه. عزیزم، تونبایدخودت روقاطی این مسائل کنی وبه خاطرشون زندگیت رونابودکنی. باربد دوستت داره مهتاب، بذاراین عشق همیشگی باشه.
مهتاب برخلاف همیشه بدون آن که بخواهد بررفتارش پافشاری کند، باصدایی گرفته ازگریه پرسید:
– بایدچه کارکنم؟
انگارخودش هم ازاین موضوع خسته شده بود. گفتم:
– بهش ثابت کن که توهم دوستش داری.
– دلم می خوادمی گل، اماقدرت ابرازشوندارم.
– تومی تونی چون عاشقشی.
– بهم فرصت بده، بایدباخودم کناربیام.
لبخند زدم وگونه اش رابوسیدم، بعدگفتم:
– توآزادی که هروقت خواستی عشقت روبه اون ابرازکنی، فقط خواهش می کنم نذاردیربشه وهوای دل عاشق داداش ماروداشته باش!
مهتاب باحرف من لبخند غمگینی زد وگفت:
– چشم خواهرخوبم!
ازآن روزمهتاب گرچه نسبت به باربدتوجه ویژه ای نداشت، اماسعی می کرددربرخوردهایش بااوکمی مهربان ترباشد. خانوده ی محرابی نیز متوجه تغییررویه ی اوشده بودندومی شد رضایت رابه راحتی درنگاهشان خواند، امامشکل اصلی ماوضعیت رامبد بودکه هم چنان ازهمه کناره می گرفت وخودرادراتاقش حبس کرده وحاضربه کوچکترین همکاری ای نبود. اودرحرکت دست چپش، مشکل زیادی نداشت ومن برای این که احساس نکند موردترحم قرارش می دهیم دلم می خواست کارهای کوچکی مانند خوردن قرص یاآب رابرعهده ی خودش بگذارم، اما اوانگاراصلاً مرانمی دیدوبه حرفهایم ذره ای توجه نداشت. تحمل این موضوع برای من که همیشه حضوراورادرکنارخودم، عاشق وبی قراراحساس کرده بودم آسان نبود.
حال مادررامبدهم روزبه روزبدترمی شد وهمه ی مارانگران می ساخت. آقای محرابی دراین وضع اسفبار، ازطرفی سعی دربهبود روحیه ی همسرش داشت وازطرفی دیگرتلاش می کرد پسرش رابه زندگی بازگرداند.
فشارهای بی وقفه ای که بروجودش واردمی شد اوراروزبه روزتکیده تروخموده ترمی ساخت تااین که یک روزحال خانم محرابی به شدت به هم خورد ووقتی اورابه بیمارستان رساندیم متوجه شدیم متاسفانه سکته کرده است. دکترعقیده داشت یک فشارسنگین روحی اورابه این روزدرآورده وهمه ی مابه خوبی ازاین فشارسنگین روحی خبرداشتیم.
آقای محرابی رامبدرادرجریان این موضوع قراردادوگفت که حال مادرش خوب نیست واکنون به تنهاچیزی که احتیاج داردتوجه ومحبت اوست، اماجواب رامبدتنها سکوت بود وچهره ای سرد و بی تفاوت.
دوروز گذشت ورامبدهیچ توجهی به این موضوع نشان نداد. من که به هیچ عنوان باورم نمی شداواینقدرنسبت به بیماری مادرش بی توجه باشد، درپایان روزدوم به همراه بیتاراهی اتاقش شدم. بیتاآنقدرگریه کرده بودکه چشمهایش بازنمی شدودیگرنانداشت، اماتارامبد رادیدبازهم بغضش شکست واشک هایش جاری شد. کناراونشست ونالید:
– توروخدارامبد. ماتمام امیدمون به توئه. فقط توئی که می تونی روحیه ی مامان روعوض کنی. خواهش می کنم یه کاری بکن.
بیتاازته دل ضجه می زد واشک می ریخت، امارامبدانگارنمی دید. این صحنه چنان دلم رابه دردآوردکه حد نداشت. جلورفتم وگفتم:
– رامبد، مگه نشنیدی بیتاچی گفت؟ مامانت مریضه، به تواحتیاج داره. نمی خوای به ملاقاتش بری؟
اوکوچکترین توجهی به حرفهای من نکرد. باعصبانیت گفتم:
– فکرنمی کردم اینقدرسنگدل شده باشی. تاحالاهربرخوردی
بااون داشتی دیگه کافیه. اون مادرتوئه، آخه توتاکی می خوای به این بازی ادامه بدی؟ نمی بینی خواهرت چطورداره گریه می کنه؟
رامبدکماکان بی اعتنابه ما، به نقطه ای نامعلوم می نگریست. درحالی که ازرفتاراوبه شدت عصبی وناراحت شده بودم، برای اولین باربرسرش فریادکشیدم:
– توخیلی خودخواهی رامبد، خیلی مغروری! بیشترازاونی که ظاهرت تغییرکنه، دلت عوض شده، فهمیدی؟ دلت!
بعد باعصبانیت ازاتاقش بیرون آمدم ودررابستم.
فردای آن روزهم خانم محرابی دربیمارستان بستری بود وروزبعدبه دستوردکترمرخص شد. دکترضمن تجویز داروهای فراوان، به روحیه ی خوب ودورازاسترس هم درمورداوتاکیدکرده بود. همه ی ماسعی داشتیم باحفش ظاهردربهبود حالش بکوشیم، اما به خوبی می دانستیم که حضورما برای دادن روحیه به او، چندان موثرنیست وسلامتی اوتنها به رامبدبستگی دارد.
بعدازظهرآن روز، بیتابرای دادن داروهای رامبدبه اتاق اورفته بود وماهم دراتاق خانم محرابی به سرمی بردیم وبه شیطنت های باربدمی خندیدیم که دراتاق به صدادرآمد وچندلحظه بعد، بیتادرحالی که ویلچررامبدراهدایت می کردقدم به داخل اتاق گذاشت.
دیدن این صحنه به حدی غیرمنتظره بودکه ناگهان سکوتی سنگین برفضاحاکم شد وهمه با حیرت به رامبد خیره شدند. بیتا تک سرفه ای کردوبانگاهی معناداربه همه فهماند که رعایت حال رامبد رابکنند، سپس ویلچررامبدرابه جلوراند.
باربد که کنارتخت مادرش ایستاده بود، عقب رفت وبیتا، ویلچررادردرست جای اوقرارداد وگفت:
– این هم شاهزاده ی شمامامان!
رامبدکه تاآن لحظه، نگاهش رابه پایین دوخته بود، آهسته چشمهایش رابالاآوردوبه مادرش نگاه کرد. خانم محرابی که اشک شوق درچشمهایش حلقه زده بود، رامبدرادرآغوش کشید واورابه خودفشردوسروصورتش راغرق بوسه ساخت. وقتی رامبدسرش راازسینه ی اوبرداشت، پس ازمدتهاچشمهایش رااشک آلوددیدم. لحظه ای بعدهمان گونه که به مادرش نگاه می کرد دست چپش رادورگردن اوحلقه کردوگونه اش رابوسید. خانم محرابی نیزمجدداً رامبدرادرآغوش گرفت وهمان طورکه اورایم بوسید واشک می ریخت، زیرلب جمله ی ((فدات بشم عزیزدلم)) راتکرارمی کرد.
همه بادیدن آن صحنه هیجان زده شده وبه وجدآمده بودند. لحظات پرالتهابی بودومن بانگرانی به این می اندیشیدم که آیااومرانیزخواهدپذیرفت. لحظه ای بعدنگاه رامبدبه سمت بهرخ چرخید وبه روی اولبخند زد. نگاهش آنقدرقشنگ ولبخندش آنقدرشیرین بودکه ازته دل آرزوکردم ای کاش من به جای بهرخ بودم. بهرخ هم که مدت هامنتظربخشش رامبدبود، بلندشد وبه سوی اورفت ودرحالی که گریه می کرد، برادرش رادرآغوش کشید.
بادقت حرکات آنها رازیرنظرداشتم وتمام وجودم لبریزازحسرت بود. رامبدبه سوی مهتابوآقای محرابی نیزبامهربای نگریست اماحتی نیم نگاهی هم به من که درنزدیکی پدرش نشسته بودم، نکرد. لحظه ای به باربدکه درگوشه ای تنهانشسته بود چشم دوختم. می دانستم که اونیزحال مراداردانگاررامبدخیال آشتی به اوراهم نداشت.
تا آخرین لحظه فقط من وباربدبودیم که موردبی توجهی اوقرارگرفتیم ومن تمام مدت آنقدرباشوق وحسرت به اونگاه کرده بودم که وقتی به اتاقش رفت، بیتاوبهرخ بادلسوزی نگاهم می کردند. باربدهم آنقدرناراحت وگرفته بودکه زودترازهمه ی مابه طبقه ی بالارفت وحتی برای شام هم سرمیزحاضرنشد.
آن شب، تانزدیک صبح ازشدت ناراحتی خواب به چشمم راه نیافت وفقط به این اندیشیدم که، آیاروزهای خوش گذشته باردیگرتکرارنخواهندشد؟ فقط خدامی دانست که چقدردلم هوای محبت های اوراداشت؛ محبت هایی که نمی دانستم به کدامین گناه ازآنها محروم شده ام!