#رسا
#بخش_هفتم
#پارت_اول
******
“همه چی داشت سریعتر از اونی که فکرشو میکردیم جلو میرفت …
انگار افتاده بودیم تو یه طونل زمان که داشت به سرعت مارو پیش میبرد …اونشب قرار بود عمو اینا بیان خونه ما …شنیده بودم عموهم داره شاهرخ و راضی به برگشتن میکنه و اون زیر بار نمیره …
بد موقعی بد گشته بود … درست زمانی برگشته بود که همه داشتن میرفتن ….
حتی دل و دماغی برام نمونده بود تا به خودم برسم و به چشم شاهرخ بیام …همیشه دوست داشتم برم خارج اما نه وقتی که قلبم و اینجا جا گیر دادم به یه تازه از خارج برگشته …
رحیمم حالش زیاد رو به راه نبود …
اون تمام روز های عمرشو به هوای دربار و یکی مثله بابا بودن سپری کرده و حالا مجبورش میکردن از اینجا بره …
عصابم خورد بود … کز کرده بودم گوشه مبل و سرم تو فنجون قهوم بود …
یاد مادام اون زن ارمنی افتادم که هر چند وقت یبار تو دوره های هفتگی زنای بی خیال و دور خودش جمع میکردو براشون فال قهوه میگرفت …
مامان میگفت آینده رو عین کف دستش ته اون فنجون قهوه سیاه میبینه …
اگه قرار بود زندگی خلاصه بشه تو ته یه فنجون قهوه پس خیلی مزخرف تر و پوچ تر از اونی بود که فکرشو میکردیم …
-خب رویا عمو جون تو چظوری عمو شنیدم درگیر کارای رفتنتی…..
سرمو بالا آوردم و نگاه گیجی به عمو کردم که با لبخند خیره بود بهم …
لبامو کش دادم و مصنوعی خندیدم …
-ببینیم چی میشه عمو … بیشتر از من بابا مشتاق و درگیر رفتنم …
زن عمو پا روی پا انداخت و پاهای نازکش از اون جوراب شلواری مشکی رنگ توی زاویه دیدم قرار گرفت …
-به نظر من که کار درست و آقا داداش میکنه ….
تو این اوضاع بلبشوی مملکت که نمیشه درس خوندن … برای درس خوندن ذهن آروم لازمه و امکانات که همش اونوره ..
رحیم ناراحت گفت
-اگه اینطوریه که شما میگی چرا اوناییم که اونورن دارن برمیگردن اینجا … هیجا خونه خود آدم نمیشه زن عمو ..
زن عمو خنده ای کردو نگاهی به من و بعد به شاهرخ انداخت …
-شاهرخ مام داره برمیگرده اونور ….اگرم اومد ایران قصدش که موندن نبود … اومد اینجا یه سرو سامونی بگیره و دست زنشو بگیره بره اونور ….
نگاهی به شاهرخ انداخت و قوربون صدقه شاه پسرش رفت با نگاهش … رو کرد سمت بابام
-آخه میدونین آقا داداش… شاهرخ من میگه زن فقط زن ایرونی …. این چند سالیم که اونور بوده کلی دختره چشم رنگی دیده ها ولی میگه دخترای اونور شبیه شیر برنجن …. دخترای ایرونی ماشالا از بیست فرسخیم داد میزنن ایرونین …
بابا با تحسین نگاهی به شاهرخی کرد که اخماشو تو هم کرده بودو خیره بود به جورابهای سفیدش ….
حس میکردم دمغه و طلبکار …. قیافش یه جوری بود …
عمو باز نگاه خریدارانه ای نثار من کرد …
-آره یگه این پسرم درست عقل درست و حسابی نداره ولی تو این موارد خوب سلیقشو به کار میندازه …
همه خندیدن الا خود شاهرخ و من و رحیمی که بیخودی لبامونو کش دادیم …. مادر بحث و پیچوند و باز بحث سر سیاست و لباس و غیره بین مادر و زن عمو و بابا و عمو اوج گرفت ….
به پیشنهاد رحیم بلند شدیم و هر سه به حیاط رفتیم …. من و شاهرخ روی تاب نشستیم و رحیم درست روی صندلی رو به رومون نشست و پاهاشو دراز کرد …
نگاش به آسمون کبودی بود که تک و توک ستاره توش دیده میشد …
-شاهرخ
شاهرخ سرشو بالا آوردو نگاه منتظرشو دوخت به صورت رحیم …
-هوم؟!
-میگم تو اینور و بیشتر دوس داری یا اونور …
شونه ای بالا انداخت
-چه بدونم … هر جا که دلم خوش باشه …
مستقیم نگاهش کردم
-حالا دلت کجا خوشه … اینور یا اونور …
تک خنده ای کرد
-اگه به خوشیه که اونور ولی اگ به دله … اینور ….
نمیدونم چرا از نوک انگشتم تا فرق سرم از حرارت آتیش رفت …
وجودم غرق تو گرمایی شد که داشت از گونه هام میزد بیرون … نگاهای خریدارانه عمو …. حرفای زن عمو و حرف الان شاهرخ هم زمان توی سرم ردیف شدو رویاهای دخترونه تو سرم جولان داد…
فقط یه دختر میتونست شیرینی همچین رویاهایی رو تو دلش هضم کنه …
خدا خدا میکردم دلش اینجا باشه و دلخوشیم با اون …
اونقدر غرق بودم تو شیرینی اون کلمش که نفهمیدم اصلا چی گفتیم و چی شنیدم …. ساعت از دوازده گذشته بود که عزم رفتن کردن و من عزم تخت خوابم …
امن ترین جایی که میشد توش ذهنت جولون بده توشو بتازه هی بتازه … هنوز درو نبسته بودم که صدای بابا و مامان که زمزمشون از اتاقشون به گوشم خورد باعث شد دست از در بکشم و بی خیال رفتن تو اتاقم بشم ….
گردن کشیدم سمت در اتاقشونو صدای بابا واضح تر شد …
-نظر تو چیه خانوم … اینطوری هم خیالمون از بابت بچه ها راحت میشه هم دلتنگی دخترت کمتر میشه …
مدتی سکوت شدو من کنجکاو تر از قبل گردن کشیدم…
مادر-آخه داداشت رو چه حسابی این حرف و زده … این دوتا هنوز همو درست و حسابی نمیشناسن …
#رسا
#بخش_هفتم
#پارت_دوم
*******
من دخترمو باهاش بفرستم زیر یه سقف تو اون سر دنیا که دستم نه به دخترم میرسه نه به جایی بنده ….
صدای بابا جدی تر شد
-این حرفا چیه …. شاهرخ وخودم بزرگش کردم … چفت رویاس …. بهشون میگم آخر هفته بیان سریعتر کاراشونو روبه راه کنم برن …. موندنشون بیشتر از این صلاح نیست
وای نایستادم ….
اگه میموندم صدای جیغم غوغای درونمو داد میزد … با هیجان پریدم تو اتاق و صدامو تو بالشم خفه کردم …
هیجانم غیر قابل کنتـ”
یه آن سرمو بالا آوردم و نگام به ساعت رو به روم که رو دیوار بود افتاد …
برق از سرم پرید … ساعت چهار بعد از ظهر بود ….
سریع بلند شدم … باید سریعتر میرفتم خونه …. تا یه ساعت دیگه میدومد …. تا بلند شدم دلم تیر کشید و احساس ضعف کردم …
باید یه فکری میکردم … میدونستم این دفتر میرسید خونه دیگه عمرا میشد از دست پسرا گرفتشو خودمم نمیتونستم تو کف ادامه ماجراش بمونم … همه چیو جمع کردم و دفتر به دست رفتم سمت چابگری که گوشه کتابخونه بود …
به مسئولش گفتم برام یه سری از تمام برگه هاش کپی بگیره …
این تنها راه چاره بود …
کیفیت صفحه ها بعضی وقتا ناجور میشد ولی چاره ای نبود …
همه دارو دستکمو جمع کردم و از کتابخونه زدم بیرون …. کاغذارو گذاشتم تو داشبوردو بقیشو گذاشتم تو کیفم ..
نهار نخورده بودم و دلم داشت ضعف میرفت با دیدن فلافلی سلف سرویس نگه داشتم و سریع پیاده شدم …
یه فلافله دو نونه برداشتم و اونقدری توشو پر کردم که نگاه همه بهم ترحم آمیز شد و گمون کردن از مهاجرای سومالی هستم …
بی توجه به نگاهاشون حساب کردم و زدم بیرون ….
توماشین که نشستم بوی فلافل تو دماغم پیچید و یه گاز محکم زدم بهش زدم …. خوندن و غرق شدن تو خاطرات زنی که هیچوقت نمیشناختمش بد جوری گشنم کرده بود …
همزمان با خوردن فلافل راهی خونه شدم وسر کوچه که رسیدم تمومش کردم …
…
ماشین و پارک کردو پیاده شدم … در ماشین و نبسته با صدای عصبی روهان از جا پریدم …
-کدوم گوری بودی تا الان ….
برگشتم سمتشون … طلبکار زل زده بود بهم و رهامم کنارش … اخمامو کشیدم تو هم …
-رجا … به شما چه ….
رهام اومدجلو
-حرف نزن بابا …. دفترو بده بیاد…
کیفمو انداختم روی دوشم
-کدوم دفتر …
شل و ول ایستاده بودم که یهو کیفم از رو دوشم کشیده شدو تنم محکم خورد به در باز ماشین که آخم در اومد …
جفتشون بی توجه به آخ بلندم کیفو زیرو رو کردن و دفترو در آوردن ….
با اخم نگاشون کردم و عصبی غرید
-عوضی حالیته چه غلطی داری میکنی …
روهان نگاهی به دستم که روی کتفم بود انداخت و با نگاهی بی احساس راهی خونه شد ….
داشتم آتیش میگرفتم … باید حتما عوض این کارشونو سرشون در می آوردم..
در ماشین و با حداکثر توانی که توخودم سراغ داشتم بستم ….
جوری در وردی و بستم که بشقابای عتیقه روی دیوار لرزید و یکی ش افتاد روی زمین …
صدای شکستنش با وحشی گفتن رهام قاطی شدو بی توجه بهشون وارد اتاق شدم و با حرص لباسامو از تنم کندم …
داشتم منفجر میشدم ….صورتم سرخ شده بود از حرص و نمیدونستم باید چیکار کنم و این بیشتر آزارم میداد ….
با صدای ماشینی که وارد حیاط شد چنگ زدم به موهام … تو این خونه داشتم دیونه میشدم …
دیونه …
*****
خوابم نمیبرد … ذهنم درگیر بود .. در گیر ادامه این ماجرایی که نمیدونستم به کجا ختم میشه …
حدس میزدم عین رمانای ایرانی باشه … یام زندگی روتین یه زن که اصلا نمیدونم کیه …
خیره شدم به سقف و تک تک اون اتفاقات و مرور کردم و تو ذهنم تصورش کردم …صدای تیک تاک ساعت و نفسای عمیقش بیخ گوشم نمیذاشت تمرکز کنم …
حالم داشت بهم میخورد… یه لحظه فشار عصبی هجوم آورد سمتم …
عین این بود که میدونستم یکی داره بهم دروغ میگه ولی تا آخر میخواستم بشنوم دروغاشو و نمیتونستم دم بزنم … زندگیم داشت گند زده میشد بهشو هرچی بیشتر میگذشت بوش بیشتر در می
#رسا
#بخش_هفتم
#پارت_سوم
*********
باز روز از نو روزی از نو …. میخواستم سریعتر تمومش کنم …
بلافاصله بعد بیرئن زدنش از خونه منم پشت بندش از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت کتابخونه …
با دیدن کافی شاپ کنار کتابخونه ماشین و زدم کنارو پیاده شدم …
نمیشد گفت کافی شاپ زیاد با کلاسیه ….
یه جورایی شبیه کافه تریا بود … کیفمو رو دستم انداختم وبرگه های کپی شده خاطرات لیلی رو تو دستم فشردم …
درشو باز کردم و صدای زنگوله بالای در تو گوشم پیچید …
نگام به بالای سرم کشیده شد که دیدم نگاه افرادی که کم ولی کنجکاو بودن به سمتم برگشت ….
هفت هشت جوون هم سن و سال خودم که دور یک میز جمع شده بودن و تک و توک افرادی که درو بر محیط کوچیک ولی جالبه اونجا نشسته بودن …
رفتم سمتخلوت ترین گوشه کافه و پشت میزش نشستم … پسری امروزی با سرو شکلی که شاید میشد اسمشو متال گذاشت اومد طرفم …
چهره فوق العاده جذابی نداشت ولی یه لبخند خاص گوشه لبش بود …
نگامو چرخوندم روی شلوار شیش جیب و تیشرت سفیدی که یه بیت از شعر حافظ روش نوشته شده بود اونم با خطوط د ر هم برهم….
پیراهن مردونه ای پوشیده بودکهرنگ نارنجیش ترکیب جالبی با سفیدی تیشرتش داشت و تضاد مضحکی با شلوار شیش جیبش….
با همون لبخند خاص نگاهی به من انداخت …
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۱۰]
[Forwarded from Parinazbashiri (Deleted Account)]
#رسا
#بخش_هفتم
#پارت_چهارم
********
-چی میل دارین بیارم خدمتتون ؟!
منوی چوبی بامزه ای که روی میز بودو برداشتم …..
با دیدن املت خندم گرفت …. جلی جالبی زود انگار …
املت و گذاشتم برای یه وقت بهتر …یه کیک شکلاتی با یه شیر قهوه …
داشتم سلیقمم عوض میکردم یواش یواش …
پسره دور شدو من دست بردم سمت کاغذای کنار دستم …
صدای آروم جونای دور اون میز گاه و بی گاه بلند میشد ولی من بی توجه بهشون شروع کردم به خوندن خاطرات رویایی که بد جوری کنجکاوم کرده بود
“انگار روی ابرا سیر میکردم ….
اونشبخواب به چشمم نمی اومد ….تا صبح فکر کردم به خودمتو لباس عروس و شاهرخی که کنار دستم گام بر میداشت …
پرنده خیالمو تا بچه هامونو و اسم براشونم پر دادم ….
از صبح فرداش زندگی انگار یه رنگ و بوی تازه پیدا کرده بود..
حس میکردم همه چی در حال تکاپو و جنبشه …. نبض زندگی بدجوری داشت توی تنم میکوبید …
حسم شبیه حس خونه تکونیای قبل عید بود ….یه احساس ناب ….یه حس خاص….
دوست داشتم زودتر عیدمنم بیادو یه صفحه جدید از زندگیمو برام ورقبزنه ….
دل تو دلم نبود که مادر زودتر ماجرارو برام بگه و ازم نظرمو بپرسه ..
به هر بهانه ای عین گربه دورش میچرخیدم و منتظر بودم تا لب تر کنه ….انگارمهر سکوت زده بود روی دهانشو هیچ جوره حاضر نمیشد قضیه با من در میون بزاره …..
استرس داشتم ولی از رفتار بابا و میوه های نو برانه که سفارش داده بود از میدون بخرن و بیارن برامونو شیرینی های ترو تازه شیرینی پذیری مخصوص دربار همه و همه خبر از پیشرفتن اوضاع به خواسته دل من خبر میداد ….
فردا روز موعود بود …
روزی که بابا وعدشو به مادر داده بود . …
ناخداگاه بایهر جیز کوچیکی چاک نیشم در میرفت و نیشمباز میشد ..
مادر استرسش بیشترشده بود انگار و رحیمم که اصلا انگار تو این دنیا نبود …
#رسا
#بخش_هفتم
#پارت_پنجم
*******.
غرق بود تو دنیای خودش
داشتم شمدونی های نقره روی میز و دستمال میکشیدم که صدای مادر باعث شد سر بچرخونم سمتش ….
-بیا بشین کارت دارم….
-چشم مامان برار اینم پا…..
ول کن اونارو بیا حرف من مهم تره …. به هوای اینکه میخواد از شاهرخ بگه سریع شمدونی رو گذاشتم روی میزو دویدم سمتش …
کنارش روی مبل نشستم
-جانم بگین ..
نه گذاشت و نه برداشت و نه فکری به حال قلب عاشق من کرد …. بیمقدمه گفت
-شاهرخ و دوست داری؟
چند لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کردم …. بهتم ازسر هیجانی بود که به یک باره از سوالش تو تنم ریخت ….
به زورلبهام و روی هم فشار دادم تا باز چاکشون درز نپرونه ….
سعی کردم خودمو بی خبر نشون بدم ….
– چی ؟
کلافه گفت
-خودتو به اون راه نزن …. من خودم بزرگت کردم حوصله خاله بازی ندارم..
.. بگو ببینم راضی با این پسره ازدواج کنی یا نه؟
-آخه ….آخه یهویی گفتین…
چشم گردوند
-نیست توام چیزی نمیدونستی …. خب بگذریم جوابت
کمی رنگ به رنگ شدم بای خالی نموندن عریضه …
-آخه ….آخه یدفعه ای پرسیدین من باید فک کنم …
چپ چپ نگاهم کرد
-یفنی قبلا فکر نکردی؟….دختر منو سیاه نکن من خودم سیاه بخت روزگارم تو به شاهرخ فکر نکردی؟ ….شرط میبندم تاالان اسم بچه هاتونم انتخاب کردی
سرخ و سفید شدم و لب گزیدم تا نخندم ….
اینبار لحن مادر جدی شد ….
-ببین رویا تو تنها دختر منی ودلم نمیخواد احسایت بد بختت کنه….
سالها پیش که خواستم زن پدرت شم یه آقا زاده فوکولی خوش برو رو بود که دل و دینم و بهش باختم و پشت پا زدم به پسر خالم که از بچگی اسمش پشت بند اسمم می اومد …
پدرت خوشتیپ بود ….اوتو کشیده بود….فرنگ رفته بود ….
بوی عطرش از کوچه که میگذشت رد مینداخت پشت سرش ….
عاشقشدم و دل و دین باختم به این پسر فوکلی ….
پدرم مخالف بود ولی من پا تو یه کفش کردم و گفتم الا و بلا این مرد ….
اونقدر شیفته شدم که بدیاشو نمیدیدم ….یادم رفته بود اون آقا زادسو به قول خودش من گدا زاده ….
منه دختر محمود کفاش شدم عروس این تیرو طایفه و این امارت ….
تازه اون موقع بود که فهمیدم چه غلطی کردم…
رویای زندگی عاشقانه من درست شیش ماه یعد ازدواجم سوخت و خاکستر شد ….. اسمتو برای همین گذاشتم رویا ….
همه رویای به باد رفتمو صدقه سری تو کردم و حسرتشو یه عمر تو دلم نگه داشتم…
شیش ماه از ازدواجم نگذشته فهمیدم رسمو رسوم مااعتقادات ما همه و همه برای این قوم یه شوخیه ….
مهمونیا و زنای رنگ به رنگی که هر روز باید خودم و به آتیش بزنم تا از بغل شوهرم بیرون بکشمشونو
نگاهایی که باید هیزیشونو تحمل میکردم ….
چرخید سمتمو دستمو گرفت
-تو خر نشو رویا .. نمیگم شاهرخ یکیه عین پدرت نه ولی یکیه هم خون پدرت ….
هر دو شون از زیر یه بوته عمل اومدن ….اونم فرنگ رفتس دختر دیدس ….
شب تاصبح تو بغل صد تا از تو بهتر خوابیده و بلند شده …
اگه عقل داری نه بگو و بی خیال افسار دلت شو ….
اینو منی میگم که یه عمر چوب انتخاب غلطمو خوردم ……
منی میگم
#رسا
#بخش_هشتم
#پارت_اول
*******
که ….
پریدم ما بین حرفاش….
-مادر چقد بد بینی تو …. شاهرخ و با بابا یکی میکنی ؟خوبه خودت میبینی شاهره چقد رفتارمعقول و جنتلمنانه ای داره …
حتی شراب خورونشم به قاعدس تو تمام مدت این چند ماهه تو دیدی با دختری زیادی گرم بگیره ؟!
دلیل پوزخند مادرو نفهمیدم
-ساده ای دختر ساده ….
گفت و بلند شدو راه افتاد سمت اتاقش ….
-آماده باش فردا آقای جنتلمن میاد براز خاستگاری …. از من که گذشا امبد وارم تو خوشبخت بشی …
#رسا
#بخش_هشتم
#پارت_دوم
*******
گفت و رفت و من از خوشی بخش ادل حرفاش فراموشم شد کل نصیحتاش ….
انگار که یه باد ملایم از کنار گوشم گذشت و رفت
تا فردای اونروز انگار من دیگه تو این دنیا نبودم
تو آسمونها پرواز میکردم و رویاهامو هر لحظه نزدیکتر به خودم میدیدم ….
فرداش از صبح زود جلوی آیینه قدی ایستادمو خودم و با هزارو یک لباس و مدل مختلف برسی کردم….
آخرشم رسیدم به کت و دامن گلبهی خوش دوختی که تو تنم نشسته بودو پاهایی که داشت برق میزد از توی آینه…
مورچه سر میخورد روی پاهام … کفشهای قرمزمو با گل سر قرمزم ست کرده بودمو موهامو جمع کرده بودم بالای سرم ….
آرایشم بیشتر از همیشه بود ولی زیباییم به همون نسبت بیشتر شده بود ..
آمدن و من پر ذوق دستامو کوبیدم بهم ….”
کمی عقب کشیدمو چشمامو ماساژدادم ….
خسته شده بودم….عادت نداشتم به این همه خوندن ….
نگام به کیک دست نخوردم افتاد برگه هاروکنار زدم و یه تیکشو گذاشتم دهنم …..
طعم و بوی نسکافه و کاکائو باهم قاطی شدو رفت زیر دندونم ….
طعم فوق العاده ای داشت ….
بلافاصله تیکه دوم و گذاشتم دهنمو طعم شیرین کیک حالمو جاآورد …..
گوشیم و از کنار دستم برداشتم و نگاهی به ساعتش کردم …..
با دیدن ساعا ۱چشمام گرد شد …
نگاه چرخوندن خلوت خلوت بود ولی دو سه نفر مشغول چیدن میزابودن ک بوی عود تو همه جا پخش شده بود ….
فک کردم که برم بهتره …. بلند شدم و دفتر دستکمو جمعو جور کردم
رفتم سمت صندوق که دیدم کسی بالا سرش نیست …
گردن چررخوندم و با انگشتام چندتا تقه به روی میز زدم
-جانم بفرمایید ….
سریع چرخیدم همون پسر بود …..من نگاهی به سرتا پای انو اون نگاهی سر سری به من انداخت
-میخواستم حساب کنم ….
لبخندی زد بازاز همون نوع لبخندایی که چهره معمولیشو به نظم جذاب تر میکرد ….
-فک کنم دفعه اولی بود که تشریف آوردین اینجا
اینبارو مهمون ما باشید ….
اخم کردم نمیدونم چرا…
-ممنون …. چقدشد
بی هیچ تعارف اضافه ای نگاهی به میزم کرد
-۱۵تومن میشه
کیف پولمو در آوردم پول و گرفتم سمتش ….تشکری کردم و خم شد از روی میزکشوی اونورو باز کردو پولارو گذاشت اون تو ..
خواستم حرکت کنم سمت در خروجی که صداش متوقفم کرد
-خانوم
چرخیدم سمتشو اون کاغذی زرد رنگ و گرفت سمتم
کاغذوگرفتم و با تعجب نگاش کردم ….
-هر پنجشنبه اینجا شب شعره دوست داشتین تشریف بیارین ….
حرفی نزدم و و با تشکر زیر لب که زمزمه وار بود زدم بیرون
#رسا
#بخش_هشتم
#پارت_سوم
*******
درو باز کردم و کفشامو همونجا گذاشتم بمون …. خونه سوت و کور بود ….
شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوم ….
-کجا بودی …
هینی کشیدم و سریع چرخیدم …
با دیدن روحانی که درست تو فاصله یک قدمی پشت سرم ایستاده بود قلبم اومد تو دهنم …
اخمامو کشیدم تو هم
-مریضی؟…
-برو بالا تو اتاقت …
چشمام گرد شد
-چی؟
به سرد ترین لحن ممکن که ازش سراغ داشتم حرفشو تکرار کرد …
-برو تو اتاقت ….
انقد لحنش خاص و خالی از احساس بود که یه آن حس ترس اومد تو وجودم …قدمای آروم آؤوم سمت عقب برداشتم …
از پله ها رفتم بالا …. وقتی تو پیچ پله ها گم شدم و مطمئن شد از رفتنم چرخیدو رفت تو حیاط …
از وقتی اومده بودم تو این خونه کنجکاوری پشت کنجکاوی شده بود کار هرروزو هر روزم …
قدمامو تند کردم و سریع خودمو انداختم توی اتاق خالی که مشرف به حیاط بود ….
درو نیمه باز گذاشتم و رفتم سمت پنجره کمی پردشو کنار زذم … خیلی کم فقط قدی که میدان دیدداشته باشم و ببینم این کجا رفت ….
چشمم به رهامی افتاد که کنارش ایستاده بود و دست تو جیب داشت حرفایی رو بهش میزد … روهان فقط سر کون میداد و نگاش جای دیگه ای بود ….
صحبتاشون زیاد طول نکشید … هر دو با قدمایی محکم ولی آروم آؤوم راه افتادن سمت حیاط پشتی خونه ….
لعنتی زیر لب گفتم … تو یه آن رهام چرخید سمت پنجرهو نگاه مستقیمشو دوخت به پنجره …
قلبم برای ثانیه ای ایستاد و دستام یخ زد … جز اینکه خودمو میلی کنار بکشم کاری نتونستم بکنم ….
اگه کنار میکشیدم پرده تکون میخوردو میفهمید البته اگه تا الانم نفهمیده باشه ….
سنگینی نگاه سردو ترسناکش باعث شده بود همه انرژیم تحلیل بره …
پنج دیقه حدودا به همون شکل موندم … حس میکردم وایستاده و هنوز نگاهش به این پنجره زوم شده … سریع از اتاق زدم بیرون
دستمو گذاشتم روی دیوارو آروم آروم رفتم یمت حیاط پشتی …
کمی سر خم کردم تا راحتتر دید داشته باشم …
با دیدن در باز اون انباری چشمام گرد شد …
این دوتا اونجا چیکار داشتن …
تا خواستم نزدیک تر بیام … صدای ماشینی که پشت در منتظر باز شدن در بود مانعم شد ….
بی حتی یه لحظه درنگ دویدم سمت خونه و بعد یکی دوتا کردن پله ها خودمو پرت کردم تو اتاق …
نمیدونم این چه حس مزخرفی بود که داشتم ولی ترس تنها واژه ای بود که کمی به حسم رنگ میداد …
سریع مانتومو از تنم در آوردم و سرو وضعمو مرتب کردم …
نفسای بلند و عمیقیم و تا میتونستم آوردم پایین …
درو باز کردم و راهی سالن شدم … پایه های چوبی حفاظ پله هارو تو دستام سفت فشار میدادم …
لعنتسی آروم شو ….آروم شو
با دیدنم کتی که تازه در آورده بودو دستش بودو پرت کرد روی مبل و لبخند دندون نمایی بهم زد …
-سلام لیدی من
سعی کردم بخندم و ترسی که نمی دونستم از کی و کجاست و پشت خندم مخفی کنم ….
کیشدم تو آغوشش و سفت فشار داد … هیچ وقت این آغوش طعم حمایت گرو نداد …..
دری که رو پاشنه چرخیدو باز شدباعث شد سریع از بغلش بیام بیرون …
هردو چشممون افتاد به رهام …
نگاه سردشو بین مادوتا چرخوند …
-سلام
من زیر لب و اون واضح جواب داد …
-کجا بودی؟
رفت سمت دستشویی
-الان رسیدم … بیرون بودم …
دروغ که حناق نبود بود ؟….
-پس ماشینت کو
دردستشویی رو بست و صداش بین صدای درو شیر آب قاطی شد
-گذاشتمش تعمیر گاه
میفهمیدم یه چیزی هست … یه چیزی هست که دروغ پشت دروغ ردیف میکنیم برای پنهون کردنش و بزرگتراز اون همه از رحیمی میترسیم که تنها دلیل واسه دروغامونه …
منو تو بغلش کشوندو پرت شدیم رو مبل ….
باورش سخت بود این مرد پنجاه سال و رد کرده و اینطوریسرتاپا شورو ذوقه …
غرق بودم تو خیال خودم که زمزش کنار گوشم منو پرت کرد تو دنیای خودم …
-اون فامیلتون اسمش چی بود ؟
-فامیل … کدوم فامیل ؟
-همون پسرابله که فیلمم اشتباهی فرستاده بود …
از یاد آوریش اخمام رفت توهم
-حسام
-هوم همون …. انصراف داد …
چشمام گرد شدو سریع نگاهش کردم
-چی ؟
بیخیال پاروی پا انداخت
-انصراف داد …
-چرا آخه
شونه بالا انداخت و من خیره نگاهش کردم … لعنت به من و حماقتام … لعنت ….
بلند شدو دکمه بالای پیراهنشو باز کرد…
-یه سمینار هست … باید وسایلمو جمع و جور کنی
گیج گفتم
-سمینار …
سری تکون دادو از رو مبل بلند شد ..
-آره … یه روزه میرم یزدو سریع برمیگردم
حرفی نزدم ….در حال حاضر حرفی برای زدن نداشتم که بزنم
#رسا
#بخش_هشتم
#پارت_چهارم
********
دستم رفت رو دستگیره درو نگام میخ نوشته خوش خط پشت شیشه شد
“تعطیل شده ”
ابروهامو کشیدم توهم …. برگه ای که دستم داده بودو بیرون کشیدم و نگاهی به ساعتش کردم ….
زیادی زود بود برای تعطیل کردن ….چپوندمش توی کیفمو و پله ها رو با عجله دوتا یکی کردم که برگردم …قفل ماشینمو زدم
-سلام ….
تند چرخیدم سمت صدا …. خودشبود با همون لبخند منحصر به فردو تیپ رنگارنگش …. یه تیشرت نارنجی و پیراهن چارخونه نارنجی لیمویی که دکمه هاشو باز گذاشته بودو شلوارلیمویی رنگش منو یادسرما خوردگی و لیمو و پرتقال مینداخت ….
ازفکرم خندم گرفت و اونم باز از اون لبخندای منحصر به فردش زد
-فک نمیکردم بیاید
ایستادم تا رسید روبه روم … شونه بالا انداختم براش
-برای مراسمتون نیومدم خودم اومدم یکی دوساعتی اینجا بشینم کاراموبکنم
حس کردم قیافش وا رفت
-جدا؟!
بی حرف با سر تائید کردم ….
-خب پس چرا نمیاید توبفرمایید
-آخه نوشته تعطیل شده که ..
-اون …. همیشه قبل شروع مراسم میبندیم که اذیت نشیم …
-آها که اینطور …
با دست اشاره کرد سمت کافی شاپ
-خب پس بفرمایید ….
جلوتر ازش راه افتادم وارد کافی شاپ شدم …. صدای زنگوله بالای در نگامو کشوند سمت خودش ….
-بفرماییداونجا …. جای خلوتیه به دردتون میخوره
مسیر انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به میزو صندلی که تو گوشه ترین نقطه سالن بزرگ بود ..
-بفرمایید الان خدمتتون میرسم ….
رفتم و نشستم پشت میز …. کیفمو در آوردم و گذاشتم روی صندلی کنارم و شنل بافتی ک انداخته بودم رو دوشمو برداشتم
-بفرمایید
نگام روی لیوان بزرگ که بوی شکلات داغش دماغمو قلقلک میداد قفل شدو و بعد سرخورد روکیک کنارش
-این مخصوصه …. کار خودمه سفارشی برای شما….
بدم نمی اومد به یاد قدیمای نه چندان دوزم خیطش کنم ….
-شما برای همه مشتریاتون بی سفارش خدمات سفارشی میدین ؟!
از رو نرفت
-نه ولی خب شانس خوب شما بوده انگار
-چه خوش شانسم پس من
خندید -خب حالا خودتون چی میل دارین ؟
-اگه ممکنه فقط یه آب معدنی بیارین برام
چشمی گفت و چرخید و ازم دورشد کاغذای دست نوشته شده کپی کردمو درآوردم و ورق زدم …..
“نمیدونم از کجاش بایدبنویسم همه چی باشکوه برگزارشد وای خلا چیزی و مابین مراسمم حس میکردم …
وقتی توی لباس سفی پف دار عروسی با اون ابروهای نازک شده و آرایش زنانه روی صورتم خودمو دیدم ذوق کردم ولی یه گودال توی قلبم اجازه نمیداد خودمو غرق در خوشی بکنم …..
رحیم رابطش با لیلی گرم تر از قبل شده بود انگار هر روز باهم تا فرحزاد و دربند میرفتن و برمیگشتن و لاله رو زیرو رو میکردن ….
پدر به چشم یک بچه به رحیم نگاه میکرد و جدی نمیگرفت احساساتشو …..
با گوش هایخودم شنیدم که به مادر گفت اون ور که بره و خترای رنگ و وارنگ و ببینه هوای لیلی هم از سرش میپره و من زیاد مطمئن نبودم به این پیش بینی پدرم
لیلی دختری نبود که بشه ساده ازش گذشت و بیخیالش شد….
مقدمات سفرمون آماده بود ..شاهرخ رو هرزگاهی میدیدم ..تا رفتنمون خونه خودمون بودیم هر کدوم
#رسا
#بخش_هشتم
#پارت_پنجم
گوشه ای نشستم و صفحات و یک و یک ورق زدم صدای صندلی هایی که جابه جا میشد کمابیش تمرکزمو بهم میزد ولی سعی کردم دهنم همسو با نگاهم روی صفحات بچرخه
تا رفتنمون زمان کمی مونده بود من لحظه شماری میکردم تا روزها سریع تر از همیشه بگذرد
تو همین بهبوهه رفتن بودیم که از طریق رحیم متوجه شدم لیلی هم میخواهد همراه ما برگردد
نمیدونم چرا اما همه حس های زنانه ام رو در روی دوست داشتن لیلی است که هر روز بیشتر از روز قبل نقشش توی زندگیم داره پررنگ تر میشه
ساعت از دوازده گذشته و هنوز خبری از رحیم نبود
با این اوضاع مملکت تا این ساعت بیرون موندن از خونه یعنی حماقت محض همین چند روز پیش بود که پسر یکی از تیمسارها توی کوچه پس کوچه های خیابان لاله به ضرب گلوله از پا در اومده بود
با صدای تقه ای که اومد از تخت پایین اومدم
باید با رحیم صحبت میکردم باید دست از این بی عقلی ها بر میداشت
مامان میگفت بگذارید خوش باشه با دوستاش
دو سه روز دیگه که میره دلتنگ نشه
در اتاق و باز کردم و توی خاموش و روشن خونه دیرم که تلو تلو میخوره نگران شدم
و سریع خیز برداشتم سمتش
_رحیم چت شده تو?
بوی گند عرقی که خورده بود بدجوری توی دماغم پیچید و دلم رو زیر و رو کرد
_با من نیومد …میخواستم غافلگیرش کنم
_کی?..لیلی?
بیشتر وزن بدنشوانداخت روی دوش من
تماس گرفتم گفت مریضه نمیتونه بیاد
در اتاقشو باز کردم و به زور تا تختش بردمش ولو شد رو تخت هنوز داشت هذیون میگفت
خودم دیدم سوار ماشین اون شاهرخ عوضی شد خودم دیدمتون
یه ان تمام تنم یخ زد از این حرفی که تو عالم مستی از دهنش پرید
لیلی و شاهرخ اصلا تلفظش به مزاجم خوش نیومد
با لکنت گفتم چی چی میگی
#رسا
#بخش_هشتم
#پارت_ششم
_دستشو گرفت من دیدم که خندید به روش بهش دست زد
تند تکانش دادم
چی میگی رحیم داری در مورد چی صحبت میکنی
چرت و.پرت سر هم.میکرد
دلم آشوب شده بود هر چی زور زدم دیگه درست و حسابی نگفت
آنقدر هذیون گفت تا خوابید
با ذهنی آشفته و خراب از اتاق زدم بیرون تا صبح خوابم نمیگرفت
باید می فهمیدم ربط لیلی و شاهرخ بهم و ربط جفتشون به این حال بد رحیم
میدونستم رحیم شیفته لیلی شده ولی نه تا این حد که به این حال و روز بیاندازش
تا صبح اونقدر سر جای خودم غلتیدم و فکر و خیال کردم که دم دمای صبح بیهوش شدم از بیخوابی
نور مستقیم آفتاب از پنجره اتاق تابیده میشد توی چشمم باعث شد که بیدار بشم
سردرد امانمو بریده بود با چشمانی که به زور تونستم باز نگهش دارم و نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم
با دیدن ساعت ۲.۵ بعدازظهر از جا پریدم
ساعت یک با شاهرخ قرار داشتم
سریع از تخت پایین پریدم و خودمو انداختم توی,دستشویی باید سریع تر آماده شدم
از تاخیر بدش میومد و.من دقیقا یه ساعت و نیم تاخیر داشتم حاضر شدنم بیست دقیقه بیشتر طول کشید
با عجله کفشهای پاشنه دارم و پام کردم و حین پایین رفتن از پله ها صدام و بردم بالا
مامان…مامان
خوب شده بود سریع از اتاق خودشون اومد بیرون
_چیه ..چه خبر شده چرا داد میزنی
_شاهرخ …شاهرخ کو چرا بیدارم نکردی
اخماش رفت تو هم
_من چه بدونم
وارفتم
مگه نیومده اینجا
#رسا
#بخش_نهم
#پارت_اول
وا مگه قرار بود بیاد
کیفم تو دستام شل شد و کنار پاهام.افتاد
زنگ چی رنگم نزد?
کلافه دستاش تو هوا تکون داد
وای رویا چی میگی تو نه زنگم نزد
پاک خل شدی ها جای چادر چاقچور کردن بشین وسایلتو جمع و جور کن پس فردا دم رفتن کاسه چه کنم چه کنم دستت نگیری
حالم خراب بود یعنی حتی یادشم نبود که با هم قرار داریم
ناخداگاه اتفاقات دیشب توی سرم.نقش بست
نگاهی به در اتاق رحیم انداختم
_رحیم خونه هستش?
با حرص گفت نه پس عین بچه های مردم اول صبحی بیدار شده بره سرکار
این پسر با این همه بی عاری و تنبلی من موندم چطوری میخواد پس فردا صاحب زن و زندگی بشه
بی توجه به غرغرکردناش رفتم سمت اتاقش و در و باز کردم
در خوابیده بود در رو بستم و کیفم و پرت کردم کنار تختش و نشستم.روی تخت
رحیم…رحیم بیدار شو باهات کار دارم
انگار اصلا صدام و نشنید تکانش دادم
رحیم با توام رحیم پاشو
تکانی خورد ولی باز بیدار نشد
تکونامو شدید تر کردن
هی رحیم بیدار شو لعنتی زود باش
_آه گمشو دیگه
_پاشو کارت دارم
عصبی و کلافه بلند شد و نشست روی تخت موهای ژولیده و چشمای سرخش یادگاریهای دیشب بود
عصبی و خیره نگام کرد
هان چیه چه مرگته ول کن نیستی
_دیروز چه اتفاقی افتاده بود ?
اخماش رفت تو هم
چی چه اتفاقی افتاده?
قضیه لیلی و شاهرخ چیه
چرا دیشب اون همه مست کرده بودی
با شنیدن اسم لیلی و شاهرخ اخماش رفت تو هم
اتفاق خاصی نیفتاده بود
مست بودم یه دری وری گفتم
میدونستم داره دروغ میگه
هی منو نپیچون بالا بگو چی دیدی
که ول کن رویا
مست بودم یه دری وری گفتم
صدام و بلند کردم
#رسا
#بخش_نهم
#پارت_دوم
****
صدامو بردم بالا
-وسط دری وری گفتنات اسم شوهر من و کنار اون دختره میاری ؟
حرصی نگام کردو بی توجه من و سوالم کنارم زدو اط اتاق زد بیرون …
حس بدتو وجودم ول میخورد و غالب بود به همه ی حسای خوبم …
هر جوری که اتفاقات و میذاشتم کنار هم از یه ورش یه درزی پیدا میشد وسط رابطه هامون …
شاهرخ و قرار امروزمون …. نیومدن اون … مستی رحیم و حرفای با ربط و بی ربطش به لیلی و شاهرخ ….
همه و همه دست به دست هم داده بودن تا من و به اوج دیونگی سوق بدن …
تا شب که پدر بیاد و خبر از درست شدن کارا برای رفتنمون بده عین یه میت یه گوشه نشسته بودم و خیره بودم به کنج اتاق ….
وقتی بابا بلیط هارو گذاشت توی دستم و گفت که سه شبه دیگه منو شاهرخ برای همیشه قراره بریم تونستم بالاخره قلب نا آرومم و تسلی بدم و کمی از دلنگرانی هام و کم کنم …. ”
با شنیدن صدای هو کشیدن جمعی سرمو آوردم بالا …
نگام بین دختر پسرای جوون چرخید که همگی دایره وار صندلی هاشونو چیده بودن و انگاری که داشتن باهم مشاعره میکردند …
پیرمردی با ریش های بلند و سفید کنارشون نشسته بود و اعتراض همه به سمت اون بود …خوب نگاش کردم …. شاید شصت سالش میشد ولی خیلی شیک و اتو کشیده بود ..
نگام و سر دادم روی تنها پسری که از این جمع کمی برام آشنا بود …
همون خده منحصر به فرد روی لباش بود … البته با غلظتی بیشتر وداشت با یه پسر دیگه بحث میکرد ….
پسر رو به روییش شروع کرد به خوندن بیتی …
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
خیره نگاهش کردم و انگار خیرگیم کار خودشو کردو … سنگینی نگاهم مجبورش کرد سرشو برگردونه سمت من … نفس عمیقی کشیدم و رو به همون پسره گفتم …
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
۰خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
صدای دست و ایول ایول گفتنهاشون بلند شد … مرد ریش سفید با خنده گفت ..
-به به !خوشحال میشیم بیای پیشمون بشینی و تو بحث ما شرکت کنی
….
لبیک گفتم دعوتشو و شروع کردم … به جمع و جور کردن کاغذا و وسایلم از روی میز ..
نگاه منتظرشونو حس میکردم … کیفمو برداشتم و رفتم سمتشون …
نگاهشون کردم و با خنده گفتم
-اگه یکم برام جا باز کنید حتما….
قبل همه تنها آشنای اون جمع بلند شدو صندلی رو کنار دخترا کشیدو من نشستم روش … پیر مرد با خنده گفت
-افتخار آشنایی با چه کسی و داریم ؟
لبخند گرمی به روش زدم
-رسا هستم ….
چند بار اسممو زیر لب زمزمه کرد…
-اسم زیبا و با معنی دارید خانوم ….
-ممنونم لطف دارید شما …
-دانشجو هستید ؟
اخمامو ناخداگاه کشیدم توهم ….. تر جیح دادم تو این مورد بهشون دروغ نگم…
-خیر بنا به دلایلی انصراف دادم …
انگار که فهمید و دنبالشو نگرفت …
رو کرد سمت بقیه …
-خب بهتره دنباله شب شعرمونو بگیریم ….
بچه ها هر کدوم خودشونو معرفی کنن برای رسا خانوم …
از جمعشون خوشم میومد … خیلی وقت بود توی همچین جمعی نبودم .. از شب شعر و شاهنامه خوانی و حافظ تو بساطتشون به راه بود ….
یه آن خیلی دلم خواست بزارم و برم به یه جای دور که فقط خودم باشم و خودم و کسی که نشناسه منو ..
دوباره از نو یه زندگی جدید و شروع کنم …
خسته شده بودمیه جورایی حس میکردم زندگیم داره میره سمت تباهی …
دلم میخواست دل بکنم و برم … بزارم برم جایی که نه رسا رو بشناسن … نه پدر رسا رو بشناسن …
بعد تمومی مراسم و خوردن پیتزاهای دور همی بلند شدیم و همگی عزم رفتین کردیم سمت خونه هامون …
سوار ماشینم شدم و استارت زدم …صدای خفه ای اومد و باز خاموش شد…
با اخم دوباره استارت زدم و باز دیدم هیچی به هیچی …
تقه ای به پنجره کنارم خوردو نگام افتاد باز به همون پسر آشنا ..
شیشه رو دادم پایین …
-مشکلی پیش اومده ؟
با اخم گفتم
-باز نمیشه …
چشماش شیطون شد
-باز نمیشه نه خانوم روشن نمیشه …
متوجه حرفم شدم و خندم گرفت …
-حالا همون …
با دست آروم زد رو کاپوت ماشین …
-در این کاپوتو بزن بالا ببینم چشه ..
کمی تعارف قاطی صحبتام کردم …
-نه مرسی زحمت میشه براتون …
چپکی نگام کردو بی اینکه منتظر بشه من کاری کنم خم شد و در کاپوت و زد تا باز بشه …
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنارش ایستادم که مشغول بود …
سرمو کمی خم کردم کنارش
-چیزی ازش سر در میارین ؟
-هوم …
یعنی جواب مختصر و مفید دادنش منو هلاک کرده بود …
بی حرف ایستادم کنارش تا کارش و بکنه …
سرشو آورد بالا
-برو تو ماشین سرده سرما میخوری …
دستامو فرو کردم تو جیب مانتوم ..
-نه خوبه من راحتم …
بی خیالی طی کردو یکم با دم و دستگاه ماشین ور رفت …
-خب یه استارت میزنی ؟
بی حرف نشستم پشت فرمون و استارت زدم …
صدای موتور لبخندی نشوند روی لبم …. متقابلا لبخندی به روم زدو
#رسا
#بخش_نهم
#پارت_سوم
*******
در کاپوت و بست … نگام به دستای سیاهش افتاد ..
-مرسی جدا … دستاتون …
-مشکلی نیست میرم تو کافی شاپ میشورمش …
نگام به در بسته کافی شاپ و چراغ های خاموشش افتاد …
-بستید که ..
با چشم و ابرو اشاره ای به جیبش کرد
-خب بازش میکنیم …
خم شدم و بطری آب معدنی و از صندلی کناریم برداشت و گرفتم سمتش …
-استفاده نکردما آبش تمیزه …
بسته دستمال کاغذیم گرفتم سمتش …
لبخند مهربونی زد ..
-پس بای خودت زحمتشو بکشی و بریزی رو دستام تا بشورمش …
در بطری و باز کردم و اونم زانو زد درست کنار پام و دستاشو آورد جلو .. پسره انگار منبع انرژی مثبت بود ….
حس خوبی و ناخداگاه به آدم القا میکرد ..
آب و که ریختم روی دستاش خواست دستشو بیاره جلو تر که هر چی کثیفی بود یهو ریخت رو کفشام …
سریع پامو عقب کشیدم ..
-معذرت میخوام …
-نه بابا این چه حرفیه … تمیزش میکنم بعدا …
دستاشو شست و چندتا دستمال از جعبش بیرون کشید … تا به خودم بیام دستمالا رو اول کشید روی کفشام ….
نمیدونم چه حسی بود که سر تا پامو گر گرفت و خجالت کشیدم از این کارش ..
بلند شدو تشکری کرد که زیر لب جوابشو دادم..
-بهتره دیگه بری دیر وقته ممکنه خانوادتون نگرانت بشن ..
-چشم … ممنون بابت امروز …
باز یکی دیگه از اون لبخندای استثنائی …
-ممنون ازتو …. خب … شب بخیر …
سوار ماشینم شدم
-شب بخیر …
درو بستم و ماشین و روشن کردم … نگام از آینه افتاد روی که رفت سمت یه پژو ۴۰۵ سفید وتکیه داد بهش …
همینکه حرکت کردم اونم نگاشو از ماشین من گرفت و سوار ماشینش شد …
ناخداگاه با یاد آوری لبخندغاش خنده رو لبم نشست ..
خاص بودن نوع نگاهش و خنده هاش …
طول کشید تا رسیدم خونه … درو باز کردم و وارد خونه شدم … ماشین جفتشون توی حیاط بود …
در ماشین و بستم و پیاده شدم .. کیفمو برداشتم و رفتم سمت خونه…
پامو روی اولین پله نذاشته بودم که نگام افتاد به رهامی که از پشت ساختمون در اومد … با دیدنم انگار جا خورد …
با تعجب نگاهی به سرو وضع گردو خاکیش انداختم ….
-سلام …
-سل..سلام … کی اومدی ؟
مشکوک نگاهش کردم …
-الان رسیدم چطور مگه ؟؟
بی اینکه نگام کنه دستپاچه از کنارم رد شد …
-هیچی .. بریم تو …
با بهت به مسیر رفتنش نگاه کردم … پس روهان کجا بود ؟…
سعی کردم بیخیالی طی کنم … مطمئنن اونقدری خل و چل بودن که نخوام خودمو باهاشون درگیر کنم
مستقیم رفتم سمت اتاقم و لباسامو عوض کردم …. برگه ها رو کشیدم بیرون … چیز زیادی ازش باقی نمونده بود …
دوست داشتم سریعتر بخونم و تمومش کنم همین امشب …
در اتاق و قفل کردم و خودم و پرت کردم روی تخت …
ورق زدم تا از صفحه ای شروع کنم به خوندن که موده بود ….
”
امشب شاهرخ اومد …. سعی کردم از قرار دیروز و نیومدنش چیزی و به روش نیارم …
میخواستم خودمم فراموش کنم انگار ….
مهربون بود مثله همیشه … مثله همه وقت …
جوری رفتار میکرد که اصلا من یادم میرفت از این مرد دلخورم ….
نشستم کنارش و سیب پوست کنده و قاچ شده توی بشقابمو گرفتم سمتش …
-بفر مایید …
لبخندی مهربونی به روم زد …
-مرسی خانوم
چشم چرخوند و وقتی دید کسی حواسش نیست بوسه آروم روی دستم کاشت که انگار منو به عرش کشوند …
اونشب همه چی خوب بود … همه چی … نه حرفی از لیلی بود و نه حدیثی از دلخوری …
فقط نگاهای پر نفرت رحیم آزار دهنده بود این وسط …. چی میخواست از شاهرخ با این نگاهاش ؟
امشب برای من شب عشق بود … شب بودن من و شاهرخ…. نمیدونم چی شدو دل باختم به شاهرخی که نیومده دلمو دزدید … امشب من و شاهرخ یکی شدیم و من به فراموشی سپردم هر چه بودو نبود …
امشب فقط من بودم و شاهرخ ….
به من نگاه کن واسه یه لحظه
نگات به صدتا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم نازتو
تا بشنوم یـــه لحظه آوازتو
من از خدامه پیش تو بمونم
جواب حرفاتو خودم بخونم
من از خدامه بمونم دیونت
سر بزارم روشهر امن شونت
من از خدامـــــــــه
بمونی کنارم
منکه به جز تو کسی رو ندارم
من از خدامه
که نباشه دوری
فقط دلم میخواد بگی چجوری
من از خدامـــــه
که یه روز دعامون
بره تو آسمون پیش خدامون
بهش بگیم که بعد اون همه درد
خدا یه وقت نگاهیم به ما کرد
“مهستی”
***
امروز که این دفتر و باز کردم پوزخندی نشست روی لبم …
یک ماه از آخرین باری که بازش کردم میگذره …
دوست داشتم این غفلتم از نوشتن و بزارم پای دل مشغولیام برای خوش گذرونیام ولی دریغ …
هر روز افسرده تر از روز بعد و هر ثانیه کند تر از ثانیه ای بعد …
خوب میدونم اوضاع مملکت بهم ریخته تر از اونیکه پناه ببرم به اونجا..
ولی اینجا حس غریب و غریبگی بیخ گلومو گرفته و هی داره فشار میده …
#رسا
#بخش_نهم
#پارت_چهارم
********
نفسام انگار که هر لحظه بیشتر از لحظه قبل رو به قطع شدن میاره …
حالا من توی فرودگاه فرانسه با چمدونی کوچیک تر از چمدونای موقع اومدنم توی کافه فرودگاه قلم به دست نشستم و دارم از همه دلتنگی ها و سر خوردگیام توی این یک ماه مینویسم …
شیرینی خوابم به ماه نکشید که تبدیل به تلخی یک کابوس شد …
هفته اول خوب بود تا اینکه رفته رفته سرد شد روابط و دل کنده شد از ریسمانی که معلوم نبود به چی و تو چنگ کی پاره شد ….
حسای زنانم بوی یک زن و تو زندگیم نوید میداد … زنی که تو اون غریب بودنش آشنا بود برام …
شاهرخ شاهزاده رویاهای من بود ولی رفته رفته هرچقدر من به انزوا کشیده شدم اون بیشتر رفت سمت سوگلیش ….
حالا دارم برمیگردم تا بیشتر از این سر خورده نشم ..
تا بیشتر ازاین شاهده خورد شدنم نباشم …
بر میگردم تا غرور له شدمو … احساسات پامال شدم پشت هوس و دروغ های شاهرخ و احیا کنم ….
من تحقیر شدم و باید تحقیر ببینن جفتشون ..
متنفرم از اینکه تمام مدت منو احمق تصور میکردن وقتی تو آغوش هم توی کاباره میرقصیدن و جام هاشونو برای سلامتی هم بهم میکوبیدن …
لیلی از کی وسط زندگی من اومده بودو شوهرم از کی تنش بوی خیانت گرفته بود ؟
بوی گند خیانتش داشت حالمو بهم میزد و میخواستم حالشو بهم بزنم …
من رویام …. ولی باید ثابت کنم به وقتش میتونم کابوسی بشم برای شاهرخ …
هر آن خاطره ای از اون دوتا توی ذهنم می آد و من رو تا سر حد جنون میکشونه …
روزی که لیلی اومد …. درست به فاصله یک هفته از اومدن ما … شاهرخی که رفت دنبالش . قهوه یا که به اصطلاح دوستانه خانه من خوردو نمکدونم و شکست کسی که نمک خورده سفره من بود …
چقدر خودمو قول زدم تا نگاه های پر تحسین و براق به لیلی و عشوه های زنانه اونو نادیده بگیرم و به خودم بقبولونم اشتباه دیدم … اشتباه شده …. اشتباه کردم …
همش اشتباه و اشتباه و اشتباه …. غافل از اینکه من نبودم که اشتباه کردم زندگی من روی لبه پرتگاه بودو من حماقت کردم … نه اشتباه ….”
گیج سرمو آوردم بالا …
خیلی سریع دیدم بهم ریخته بود …. انتظار اینجاشو نداشتم … یعنی شاهرخ به رویا خیانت کرد ؟
عکسی و که دیده بودم ویادم اومد مطمئنم اون زن لیلی بود …
زیبا بود ولی نه اونقدری که بشه به خاطرش به زنت خیانت کنی …
حتی از پشت عکسم پچشماش یه برق خاصی داشت … یه تکبر و غرور نفرت انگیز …
جذاب بود و الان که فکر میکنم میبینم این جذابیت چقدر چندشه …
خسته بودم ولی خوابم نمی اومد …. میخواستم امشب هر جوریه تمومش کنم این خاطرات و که شبیه مصیبت نامه عطار داشت میشد …
از تخت اومدم پایین و رفتم کنار پنجره … حیاط سراسر سیاهی مطلق بود …
حواسم ناخداگاه رفت سمت گوشه حیاط ……ماشین روهان دقیقا کنار ساختمون روبه حیاط پشتی پارک شده بود ….
تعجب کردم … از نور کمی که ازاونطرف می اومد ..
حس عجیبی به آدمای این خونه داشتم … همشون انگار پشت یه سری دروغ قایم موشک بازی میکنن باهم …
سعی کردم به تختم برگردم و خاطراتمو تموم کنم …
نمی خواستم این حس فضولیم کار دستم بده
#رسا
#بخش_نهم
#پارت_پنجم
*******
هرکاری کردم نمیتونستم این حس فضولی و سرکوب کنم …
رفتم سمت درو آروم کلیدو و توی در چرخوندم …. با دیدن در اتاق رهام که باز بود فهمیدم اونم تو اتاقش نیست …
آرم و شمرده شمرده راه افتادم سمت حیاط پشتی …همه تلاشمو میکردم که صدایی ازم در نیاد …. رسیدم دم ماشین روهان… کمی سرمو بردم جلو تر دیدم از ماشین سیم کشیدن توی انباری و چراغی روشن کردن …
چشمامو ریز کردم یه قدم دیگه جلو گذاشتم که یهو پام گیر کرد به سیم و محکم خوردم زمین … زمین خوردن من همانا و کشیده شدن سیم و خاموش شدن چراغ همانا ….
انگار جیغم توی گلوم خفه شده بود ….صدای رهام اومد
-کسی اونجاست …
نفهمیدم چطوری خودم و پرت کردم عقب ماشین و دستمو گذاشتم روی دهنم ….
نمیدونم از چی میترسیدم ولی حس ششمم بهم این هشدارو میداد که نباید بفهمن من اینجام …
صدای قدماشونو میشنیدم که دارن هرلحظه نزدیک و نزدیک تر میشن …
لرز به تنم افتاده بود
روهان-کی بود ….
صدایی از رهام نشنیدم باد شدیدی اومدو بازم تنم و بیشتر لرزوند ….
رهام-هواداره طوفانی میشه فک کنم باد سیم و تکون داده …
شروع کردم به زمزمه صلوات زیر لبم …
روهان-ببین درست میشه….
رهام-آره بابا در اومده صب کن …
با نور ضعیفی که کنارم افتاد دیدم که تونست دوباره اون لامپ و وصل کنه …. از زیر ماشین خم شدم و نگام خیره موند به کفشاشون که برگشتن سمت انباری …
جرئتمو از دست داده بودم … دیگه نمیخواستم ببینم دارن چیکار میکنن … بلند شدم برم داخل که صدای نعره مانند روهان بیشتراز سرما لرزه به اندامم انداخت … جوری که حس کردم موهای تنم سیخ وایستاد …
همه جونی که توی تنم مونده بودو ریختم توی پاهامو دویدم سمت خونه ….
قلبم تندتر از همیشه میزد … دستام میلرزید … نگام توی آینه اتاقم افتاد به خودم … نمیفهمیدم چرا تا این حد رنگم پریده …
سریع پریم توی تختم … سعی میکردم با نفسای عمیق استرسمو کم کنم …
چشمامو روهم فشار میدادم تا خوابم بگیره ولی دریغ … نگامو دوخته بودم به سقف که صدای ماشین اومد …
بی اراده بلند شدم و رفتم سمت پنجره … پرده های زخیم و در حد یه چشم کنار زدم و دیدم که رهام ماشین و برد و سر جاش پارک کرد …. پیاده که شد رفت سمت حیاط پشتی ودر حالیکه زیر بغل روهان و گرفته بود آوردش سمت خونه …
روهان انگار که تعادل نداشته باشه ولو میشد روی زمین … از همین فاصله هم میتونستم صورت زردشونو تشخیص بدم انگار که وحشت کرده بودن … خودمو انداختم رو تخت … چشمم خورد به کاغذا … باید تمومش میکردم …
دست دراز کردم و برشون داشتم ….
“نگام به رحیمی بود که جلو روم ایستاده بود …. نگاش پر بود از سوال و کینه …
پوزخندی به رش زدم
-لیلی و خیلی و دوست داشتی نه ؟
چشماشو ریز کرد وخنده یه وری تحویلم داد …
-بریم …
ماغت رفتنش شدم … مات رحیمی که قرار بود همراه من بیاد اونور ولی به خاطر اینکه مدارکش ناقص بود پذیرش نمیدادن بهش و مجبور شد چند ماهی سفرشو عقب بندازه …
میدونم که رحیم بیخبر از اتفاقای درو ور من نبود … رحیم خیلی چیزا میدونست که باید یکی یکی برام تعریف میکرد …
سوار ماشینش شدیم
-به بابا گفتم قضیتونو …. تا چند روزه دیگه لیلی و شاهرخم میان …
جا خوردم … سریع چرخیدم سمتش …
-چند روزه دیگه ؟
سری به نشانه تائید تکون داد …
-هوم … بشین ببین چیکار میخوام بکنم … مادر نزاییده کسی که بخواد مارو دور بزنه
-فعلا که بد جوری منو دور زده… هم شاهرخ هم اون لیلی …
چند بار اسمشو زیر لب زمزمه کرد
-لیلی… لیلی… لیلی….
پوزخند صدا داری زد و بی هچ حرفی تا خونه گذاشت من تو حال خودم باشم …
******
آشوبی که توی خانوادمون راه افتاده بود باعث و بانیش جز لیلی نبود … جز لیلی که نمیدونم از کجا عین علف هرز سر در آورد و ریشه زندگی منو خشکوند …
بیشتر از همه چی حتی برخورد بابا و عموو تیمسار این سکوت رحیم بود که منو میترسوند … عجیب ساکت شده بود …
شاید کسی نفهمیده بود ولی من میفهمیدم که ت چه حد شیفته لیلی شده ….
هرچقدر فکر میکردم دلیلی برای اینکه لیلی چی داره که همه رو مجذوب و شیفته خودش میکنه پیدا نمیکردم …
روزها سریع تر از همیشه داشت میگذشت و بوی سقوط رژیم نم نمک به دماغمون میخورد …
بابا داشت همه چیزشو جمع و جور میکرد …
همه میخواستن از مملکت بزنن بیرون … انگار که دیگه چیزی برای باخت نمونده …
شاید ماجرای من و شاهرخ و لیلی آخرین پرونده خانوادگیمون باشه که توی ایران قراره مختومه اعلام بشه …
مادر به حالت پریشانی در اومده بود راست میرفت چپ می رفت میگفت دیدی گفتم آبی از این خانواده برای ما گرم نمیشه ….
من داغون بودم و سرکوفتهای مادر داغونترم میکرد …
بالاخره انتظار به پایین رسیدو هم شاهرخ و
#رسا
#بخش_نهم
#پارت_ششم
*********
هم لیلی اومدن…. به جرئت میتونم بگم وقتی هردو رو شونه به شونه هم دیدم که وارد باغ عمو شدن کف دستام عرق کرد ….
هیچ اثری از ناراحتی توی چهره شاهرخ هویدا نبود و من چقدر دلم زخم خورد از این بی خیالی …
باباقد علم کرد برابر شاهرخ
-توضیح میخوام … چیزی که قانعم کنه ….
شاهرخ با خونسردی خیره بود به پدرم
-در مورد چی ؟
پدر نگاه خصمانه ای به لیلی انداخت
-درمورد این زن و ربطش به تو …. ربطش به زندگی دختر من …
لیلی اینبار سینه سپر کرد …
-شما با سرباز یایه زیر دستتون صحبت نمیکنین تیمسار ادبیاتتونو تصیح کنید ….
اینبار پدر لیلی غرید
-لیلی
لیلی اومد دهن باز کنه که شاهرخ دستشو به نشانه سکوت گرفت جلوش …
-باشه میگم ربط این دختر به زندگی من اینکه مادر بچمه….
هین بلندی که مادرم کشید و ضربان قلب من که بلند تر از حد عادیش بود توی گوشم پپیچید …
عمو داد زد
-بفهم چی میگی شاهرخ …
شاهرخ با خونسردی خیره شد به من …
-من بهت یه مغذرت خواهی بدهکارم … متاسفم … خیلی سعی کردم قانعشون کنم منو و تو به درد هم نمیخوریم ولی پدر از سلاح تهدید استفاده کرد و من و تحت فشار گذاشت … من منکر علاقم به لیلی نمیشم … از روز اولی که دیدمش حس کردم کسی که میتونه یه عمر کنار من آسایشمو فراهم کنه لیلیه ولی پدرم به زور و تهدید وادارم کرد باتو عقد کنم و تورو به کام بد بختی بکشونم ..
سیلی که پدرم زد توی گوشش به جای شاهرخ برق از سر من پروند …
-حرومزاده ببند در دهنتو … یه توله حروم زاده عین خودت رفتی پس انداختی حالا با وقاحت وایستادی جلو منو …
لیلی غرید
-درست صحبت کنید راجب بچه من….
پدرم دست بالا برد تا اینبار بخوابونه زیر گوش لیلی که دستش توی هوا ثابت موند … شاهرخ محکم دست بابارو گرفته بود …
-سیلی اولی که به صورتم زدین و گذاشتم پای زندگی رویایی که قربانی شده این وسط ولی نمیزارم سلی توی گوش زنم بخوره …
صدای خنده هیستریک من کل باغ و برداشت …
-زن … زن ؟….
با انگشت اشارم کوبیدم رو سینم
-زن تو منم منی که اسمم توی شناسنامته …. منی که بازی خوردم از تو …
شاهرخ-منکه گفتم متاسفم …
دستامو گذاشتم روی گوشم و جیغ زدم
-خفه شو ….
شاهرخ دست پدرمو پرت کرد عقب …
-منو لیلی دوماه پیش باهم محرم شدیم … الانم منتظریم تا تکلیف رویا و من روشن شه تا عقد دائم بکنیم … بهتره این ماجرارو کشش ندین….
گفت و دست لیلی و گرفت و همه رو توی بهت تنها گذاشت و رفت دیوانه شده بودم انگار …. چنگ میزدم به دستای مادرم که سفت بغلم کرده بود …
الان چیزی جز تیکه تیکه کردن شاهرخ نمیتونست آرومم کنه …
اونقدر حرص خوردم و خودمو به درو دیوار کوبیدم که چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم ….
شاید اون موقع تنها زمانی بود که آرزو کردم هیچ وقت بیدار نشم …
********
با اصرار بابا و کمبود وقت حتی مهلت سوگواری برای زندگی از دست رفتمم نداشتم … همه چی زودتر از اونیکه فکر میکردم تموم شدو من فقط دلبستم به قول توخالی بابا که گفت یه روزی شاهرخ و به خاک سیاه میشونه …
همگی رفته بودیم به خونه باغ و قرار بود از اونجا برای همیشه ایران و ترک کنیم …
بابا میموند تا بعد ما بیاد ولی ما با همه دارو ندارمون برای همیشه داشتیم از ایران فرار میکردیم …
نگام و توی آیینه قدی چرخوندم
از اون رویا چیزی جز یه پوست و استخون باقی نمونده بود … نمیدونم چرا ناراحت نشدم ازاینکه بهاین وضعیت اسفناک دچار شدم … شاید به قول بابا که همیشه میگفت آدم باید تاوان اشتباهاتشو بده داشتم تاوان دوست داشتن اشتباه شاهرخ و پس میدادم …
تلفن خونه باغ زنگ خوردو قبل از مادر منی که نزدیک تر بودم تافن و جواب دادم
-الو …
صدای رحیم توی گوشم پیچید
-الو رویا …
-سلام …
-سلام … جوریکه کسی متوجه نشه حاضر شو و بیا به خونه قدیمیمون
-چی داری میگی ما شب قراره بریم …
-تا شب فرصت زیاده بیا باید چیزای زیادی رو ببینی ….
-چی و رحیم
-بیا مطمئن باش پشیمون نمیشی …
-ولی …
-بیا فقط … نزار کسی بفهمه کجا میای …
منتظر نشد تا چیزی بگم سریع قطع کرد ….
کلافه بودم ولی میخواستم ببینم چی میخواد نشونم بده ….
آماده شدم … مادر با دیدنم اخماشو کشید تو هم
-کجا میخوای بری ..
بی اینکه نگاش کنم کلید خونه رو انداختم توی کیفم
-میرم بیرون قدم بزنم
-چه وقت قدم زدنه الان …
توجهی بهش نکردم و از خونه زدم بیرون … شلوغی خیابونا چیز زیاد غیر طبیعی نبود …. تاکسی که توش نشسته بودم از کوچه پس کوچه ها میرفت تا زودتر برسیم ….
نگام به خیابونا بود …. خیابونایی که نمیدونستم شاید آخرین باریه که میتونم با خیال راحت خیرشون شم …
جلوی خونه پیاده شدم و کلیدو توی قفل در چرخوندم … صدای جیر جیر لولاهای در توی گوشم زنگ زد …
#رسا
#بخش_دهم
#پارت_اول
*******
“سرکی توی حیاط بزرگ خونه کشیدم ….
-رحیم …. رحیم… اینجایی ؟
کمی طول کشید تا صداشو بشنوم …
-بیا زیر زمین… اینجام ….
قدمامو کج کردم سمت زیر زمین .. نمیدونم چرا کلی حس منفی داشت هجوم می آورد سمتم … کلی حس ناخشایند که باعث میشد راه نفسم تنگ بشه … پله های تاریک زیر زمین و آروم آروم طی کردم …. دستم به دیوار بود و نگام به جلوی پام تا زمین نخورم ….
بالا آوردن سرم همانا و خشک شدنم سر جام همانا …
نگام قفل شده بود درست به روبه روم ….
با دیدن لیلی که بسته شده بود به صندلی و دهنش پنبه ای بزرگ گذاشته شده بودو دور تا دور دهنشو با دستمال بسته بودن خشکم زد ….
هر ثانیه نگام روی یکی از اجزای صورتش میچرخید …. عرقی که روی پیشونیش نشسته بود و موهایی که از زور تقلاهای زیاد پراکنده شده بودن دور تا دورشو چسبیده بودن به پیشونیش …. سرمه ای که به خاطر گریه و زاری روی صورتش شیار های سیاه رنگ انداخته بودن و کریح نشونش میدادن ….
نمیدونم چرا ولی از دیدنش تو اون حال و اوضاع یه آن لرز به تنم افتاد …. با صدای رحیمی که درست از کنار گوشم بلند شد از جا پریدم …
-میبینیش … خوب نگاش کن ببین خان داداشت چیکار کرده باهاش …. ببین چقد خارو ذلیل شده این لیلی همونیکه دست تو دست شوهر تو بهت فخر میفروخت ….
خیره بودم به لیلی که سعی میکرد حرف بزنه ولی با هر لار باز و بسته کردن دهنش انگار که پنبه ها باعث خفگیش میشن یه دم عمیق میکشید و عین ماهی که از تنگ بیرون افتاده طلب اکسیژن میکرد …
با قدمایی سنگین رفت سمت لیلی ….
دور صندلیش میچرخیدو صدای کفشاش توی اون زیر زمین نم انداخته پخش میشد ….
رفت پشت سر لیلی ایستاد و چنگ زد به موهاش …سرشو کشید عقب و صدای جیغ لیلی مابین پرزهای ریز پنبه که تو دهنش پخش شده بود گم شد ….
با نفرت نگاه لیلی کردو سرشو چرخوند سمت من …
-خوب نگاش کن این زن همونیکه که فکر میکرد بالوندی میتونه هر مردی و تسلیم خودش کنه … این همونیکه زندگی من و تورو ملعبه هوسش کرد ….
سرشو محکم هل داد جلو اشکهای لیلی سرازیر شد ….
رحیم رفت گوشه زیر زمین و روی صندلی رنگ و رفته پدرم که مدتها بود داشت اونجا خاک میخورد نشست …..
سیگاری دستش گرفت و کام محکمی از سیگار گرفت …. خیره بود به دودای غلیظی که از دهنش بیرون فرستاده بود …
-میدونی لیلی تو خیلی لوندی وتو دل برو ….اونقدری که از بار اولی که دیدمت دل و دینم و باختم بهت … حیف …
سیگارشو انداخت روی زمین و با کف کفشش لهش کرد
-حیف که هرچیزی لیاقت میخواد ….
بلند شدو هجوم برد سمتش ….
-میدونی ذات تو هرزس …. تو هیچ فرقی با رقاصه های توی قمار خونه که شب و تا صبح کنار هر کس و ناکسی سر میکنن و بعد میشن یه دستمال گوشه آشغال دونی نداری …
میدونی کی فهیدم هرزه ای ؟…. وقتی که پیش من بودی و فکر و ذکرت اون شاهرخ بی ناموس بود …. وقتی از هر دری وری که میگفتم یه ریسمونی که وصله به شاهرخ پیدا میکردی و چنگ میزدی بهش وبالا میرفتی …
انگار وزنه های دویست کیلویی وصله پاهام بود … سنگین بودم و ساکت …. مبهوت بودم و گیج … نمیفهمیدم اینجایی که الان ایستادم چه خبره …
”
با صدایی که از پشت در می اومد وتقه هایی که به در میخورد چشماموباز کردم … نگاه گیجی به درو ورم انداختم … سرم تیر میکشید … نمیفهمیدم چی به چیه ….
پلکامو سفت روی هم فشار دادم یه چیزایی یادم اومد دیشب نفهمیدم کی خوابم برد … با صدای رحیم که از پشت در میومد هول ورم داشت و با وحشت چشمامو باز کردم
-رسا … رسا … درو چرا قفل کردی …. هی دختر خانوم پاشو ببینم لنگه ظهره …
به خودم اومدم … نگاهی به درو ورم کردم …. روی تخت پر بود از کاغذا و خاطرات رویا ….
حتی نفهمیدم چطوری توی صدم ثانیه همه اون کاغذا رو چپوندم توی کیفمو کیفمو انداختم توی کمد …. نگاهی توی اینه به سرووضع نامرتبم انداختم …. وقتی برای وقت کشی نداشتم …. خیز برداشتم سمت درو قفل و تو در رخوندم … با دیدنش نفس عمیقی کشیدم … لبخند یه وری تحویلم داد …
-علیک سلام خانوم … اوقور بخیر میگن چی چی میگن … چقد سحر خیزی تو …
لبخند مصنوعی زدم
-س…سلام … صبح بخیر … کی اومدی …
دست چپشو آورد بالا و نگاهی به صفحه ساعتش انداخت
-اگه دو بعد از ظهرو صبح حساب کنیم بله … صبح شمام بخیر همسرم …
از شنیدن حرفش جفت ابروهام بالا پرید ….
باورش سخت بود تااین وقت روز خوابیده باشم …
لبام و بیخودی کش دادم …
وارد اتاق شدو شروع کرد به عوض کردن لباساش …
-ارم زودتر تموم شد گفتم برگردم … چه کنیم دیگه دلتنگی امونمون نداد
نگاهی سراسر پر از شیطنت تحویلم داد که مجبورم کرد باز لبامو کش بدم که فک کنه مصلا ذوق کردم….
دوست داشتم سریع تر بخونم خاطرات
#رسا
#بخش_دهم
#پارت_دوم
*******
رویا تا لفهمم این مرد پجاه و خورده ای ساله چی توی گذشتش گذشته …
حس غریبی بهم میگفت همه چی توی زندگیش عین این کت و شلوارای مارک دارش که هندونه رو قاچ میزنه شیک و خیره کننده نیست …
یه چیزی که یه نقطه کوره … یه لکه سیاه وسط کارنامه زندگیش…
******
نگام به عقربه های ساعت خشک شده بود … میخواستم سریعتر از خونه بزنم بیرون و برم کافه تا بتونم تمومش کنم این خاطرا کذایی رو
ساعت نزدیکای پنج بود که دیگه صبرم سر اومد ولی قبل من انگار رحیم قصد بیرون رفتن کرده بود ….
جلوی آینه داشت دکمه های پیراهنشو میبست …. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه … رفتم کنارش ایستادم
-کجا میخوای بری نیومده آخه…
با لبخندی جوابمو داد …
-عزیزم نگران نباش … با یکی از دوستام قرار کاری دارم میرم تا هشت برمیگردم …
کمی عشوه زنانه قاطی لحنم کردم و تابی به موهای کوتاه تازه رشد کردم دادم …
-شام چی دوست داری بپزم برات …
یقشو مرتب کردو چرخید سمتم … دستی به روی گونم کشید …
-هیچی عزیزم … آماده باش باهم میریم بیرون امشب و …. بالاخره توام آدمی دیگه …
خودش به حرف خودش خندید … الان بهترین موقع بود … قیافمو مچاله کردم …
-آره والا … انگار نه انگار … پوسیدم تو این خونه بابا ….
بوسه ای روی گونم کاشت و با لحنی دلجویانه خواست نرمم کنه
-میدونم عزیزم خیلی متاسفم … ببخش منو
شونه ای بالا انداختم
-خب حالا ازاونجایی که بخشش از بزرگانه یه بزرگی میکنم و میبخشمت ….
خندید و کیفشو برداشت … خدافظی کردیم و از خونه زد بیرون
سریع پرده رو عقب کشیدم و منتظر شدم تا ماشینش از درکوچه بره بیرون … یه آن دیدم سرشو چرخوند سمت پنجره … لبخند هولی زدم و دستمو به نشونه خدافظی تکون دادم براش …
تک بوقی زدم رفت …
تعلل نکردم سریع رفتم سمت کمدمو لباسامو بی هیچ دقتی برداشتمو تنم کردم …داشتم از پله ها میومدم پایین که صدای روهان هرچند ضعیف تو گوشم پیچید …
-امشب تمومش میکنم … امشب بالاخره این بختکی و چند ساله شب و روز برام نذاشته رو میکنم و میندازمش دور … امروز انتقام همه این سالهارو ازش میگیرم
یه دلهره عجیبی از دیشب تو جونم نشسته بود …. رهام و روهانی که نمیفهمیدم دارن چیکار میکنن و رحیمی که میدونستم حساسه رو اون انباری ته حیاط پشتی ….. همش میترسیدم تو خونه بشینم بخونم و مچم و بگیرن …
حس ششم زنانم میگفت همه اینا بی ربط به اون دفتر خاطرات و اون عکسا نیست …
وقت زیادی نداشتم …. از خونه زدم بیرون با سرعتی رفتم سمت کافه تا خاتمه بدم این خاطرات پنهون شده رو ….
پله ها رو یکی دوتا کردم … با صدای زنگوله بالای در نگاه چند نفری چرخید روم و بازم اون لبخند استثنایی …
سری به نشونه سلام برام تکون داد …
نمیخواستم وقتمو با چاق سلامتی تلف کردم … سلامی دادم و رفتم نشستم روی همون میز مخصوص خودم توی گوشه دنج اون کافه … خودش اومد برای گرفتن سفارش پیشم ..
-سلام خیلی خوش اومدی …
بی توجه به لبخند گرمش تند گفتم
-فقط یه لیوان آب …
لبخند روی لبش ماسید …. سعی کردم بی خیالی طی کنم مگه مهم بود ناراحت یه گارسون کافی شاپ که هیچ رقمه صنم نداشت باهام ؟
کاغذا رو کشیدم بیرون …
و شروع کردم به خوندن ادامش
“حالم بده … خیلی بد ….. نمیدونم چند ساعت یا چند روز میگذره ولی همینقدر میدونم اونقدری توی تب سوختم از وحشت که دیگه توانی برای گرفتن خودرکار توی دستام باقی نمونده ….
هر بار چشمامو میبندم تصویر اون چشمای کبود شده که خیره بود بهم میاد جلوی چشمام … انگار که جن دیده باشم …
رحیم آرومه … آرومتر از همیشه … انگار همه حساشو چال کرد گوشه اون زیر زمینی که شده بود خونه ارواح …
دستام میلرزه حتی از فکر کردن بهش …
دستای رحیمی که حلقه شد دور گلوی لیلی و فشار داد اون گلوی ظریف و از جلو چشمام کنار نمیره …
از بین دندوناش غرید
-میدونی هرزه ای مثله تو لیاقتش سگ دونیه … میشنوی سگ دونی ….
لیلی دست و پا بسته تقلا میکرد برای ذره ای اکسیژن …. کف پاهاشو میکشید روی زمین و رحیم بی توجه به جون دادنش هنوز زمزمه میکرد دم گوشش
انگارفشار دستاش بیشتر شد که چشمای لیل از حدقه زد بیرون …. صدا های نامفهومی که از گلوش خارج میشد توی گوشم میپیچید ….
-باید بمیری ….یعنی من میکشمت …. داغتو میزارم به دل اون شاهرخ بی همه چیز همونجوری که اون داغ گذاشت به دل من و خواهرم …
میخواستم قدم جلو بزارم و مانع از اتفاقی بشم که دلم گواه بد بودنشو میداد ….
میخواستم برم و دستاشو از دور گلوی ظریف لیل باز کنم ولی انگار پاهام غل و زخجیر شده بود به زمین ….
مات و گیج خیره بودم به دست و پا زدنای لیلی و قصی قلب بودن رحیم ….
لیلی که تنشو روی اون صندلی تکون میداد بلکه خلاص شه از دست پنجه های مردو
#رسا
#بخش_دهم
#پارت_سوم
*******
نه رحیم …
هنوز نگام تو شکار نگاه سرگردون و وحشت زده لیلی بود که یه آن همه جا رو سکوت پر کرد …
انگار که زمان ایستاد و همزمان نفسهای لیلی و فشار دستای رحیمم ایستاد …
لیلی که اینبار پاهاشم به تبعیت از زمان فشارش روی زمین کم و کمتر شدو بالاخره اونام ایستادن ….
دستام شروع کرد به لرزیدن و نگام قفل نگاش لیلی بود که خیره بود روی من …
ترسیدم درست عین بچه گیام که دایم برای ساکت کردنم قصه روح و جن برام میگفت و تا صبح نمیذاشت جونم آروم و قرار داشته باشه …
انگار رحیمم با دیدن چشمای لیلی بهش جنون دست داده بود …
قهقهه میزد و دور خودش میچرخید …
-دیدی … دیدی رویا …. بالاخره انتقامتو گرفتم … انتقام جفتمونو گرفتم … نفساشو بریدم … حیف بودن زنده باشه این زن … خیلی حیف بود …
نمیشنیدم چی میگه فقط روی اون فعل زنده بودن که نفی شده بود قفل بودم …
انگار قفل پاهام و باز کردن .. با وحشت عقب عقب رفتم …
نمیخواستم باور کنم اون زن بسته به صندلی با موهای پریشون و صورت کریح همون لیلی که آتیش انداخت وسط زندگیم …
چشماش آزارم میداد … چشنلیی که خیره بود روم و انگار نمیخواست دست از این خیرگی برداره ….
زانوها شل شدو افتادم روی زمین انگار که تازه واقعیت ماجرارو دیده باشم دستامو گذاشتم روی گوشامو جیغ کشیدم …
جنون آنی بهم دسعت داده بود انگار ….با سیلی که خورد توی گوشم و سوتی که کشید انگار توی گلوم صدا خفه کن کار گذاشتن ….
نگاه پر از وحشتمو دوختم به رحیم …
دستامو گرفت
-هی دختر آروم باش … ما فقط انتقام زندگیمونو گرفتیم … شاهرخ به خودش میادو میبینه اون مونده و حوضش ….
بهت زده گفتم
– کشتیش …
-باید میمرد …. لیاقت زنده بودن و زندگی کردن و نداشت …
جلوی هق هقمو نمیتونستم بگیرم … انگشتمو گرفتم سمت جسد بیجون لیلی روی صندلی ….
-دا..دار… نزار نگام کن…کنه…
سریع خیز برداشت سمت لیلی و چشمای بازشو بست …
برگشت سمت من
-رویا من همه این کارارو به خاطر تو کردم … به خاطر خودمون … میخوام توام لذتی و که من میکشم و بکشی …
سرمو تند تکون دادم
-من … من آدم کش نیستم …
محکم تکونم دادم …
-خودت داری میگی آدم …لیلی آدم نبود که …. ببین منو …
محکم تر تکونم داد
-میگمت ببین منو
نگاش کردم … پر از ترس پر از هراس …
-ما کار بدی نکردیم …. خلیم کارمون درست بود … وقت نداریم … باید کمکم کنی از شرش خلاص شیم …
سرمو گیج تکون دادم …
خیز برداشت سمت کلنگی که گوشه زیر زمین بود …فهمیدم میخواد چیکار کنه …. یه گوشه کز کرده بودم و زار میزدم نگام خیره به جسد بی جون لیلی بود…
-هی اونجا نشین کمک کن بلندش کنم داره دیر میشه وقت نداریم …
نگام به روی رحیمی چرخید که با سرو وضع خاکی رفت سمت صندلی لیلی و دستاشو از پشت باز کرد ….
تا بخوام خودمو جمع و جور کنم جنازه لیلی روی صورت افتاد جلو پام و جیغ بلندی کشیدم …
رحیم هل شد …
-نترس چیزی نیست… سرشو بگیر بیارش اونور …
نگام کشیده شد دنبال سر انگشتش و قفل شد روی چاله ای که کنده بود … یه قبر درست همینجا … زیر پامون توی خونه پدریم …..
با تشری که رحیم بهم زد به خودم اومدم …. تا خواستم برش گردونم چشمای بازشو دیدم و بار دیگه جیغ زدم … من میدونستم لیلی دست بردار من نیست …. لیلی از امروز میشه یه عذاب تو تک تک ثانیه هام …
نمیدونم چقد زمان برد چال کردنش توی اون گودالی که کنده بود ….
چقد گذشت ومن نشستم توی پروازی که برای همیشه مقصد ایران و به مبدا نامعلوم ترک کرد و چقدر گذشت و من خودمو یه دیونه وسط اتاقایی که انگار عکس چشمای لیلی از درو دیوارش آویزون بود پیدا کردم ….. از این به بعد باید ذره ذره جون میدادم با حس عذاب وجدانی که گلومو چسبیده بود …..
یه مرگ تدریجی …. مرگی که هر لحظه با به یاد آوردن چشمای خیره لیلی لرز به تنم مینداخت و میمردم و زنده میشدم ….
تا میخواستم بخوام صحنه ها میشدن قاتل جونم …. صحنه هایی که رحیم با قساوت تمام لیلی مچاله شده رو توی اون چاله دفن کردو مشت مشت خاک روش ریخت …
نباید کسی میفهمید … نباید شاهرخ میفهمید عشقش که به خاطرش تو دهنی زد به هممون الان زیر اون زیرزمین زیر فشار خاکها طعمه مورچه ها و حیوانات شده …
وقتی به این واقعیت فقط میکردم که الان جسدش داره تجزیه میشه انگار تیکه تیکه از گوشت خودم کنده میشد ….
سخته سخته همه حرفات … همه ترسات … همه کابوسای شبونتو که خواب و خوراک ازت گرفته فقط بتونی تویه دفتر بنویسی …
گاهی فکر میکنم این دفتربد شگونه از وقتی قلم تو دستم گرفتم و شروع به نوشتن خاطره هام کردم خاطره ساز تلخ ترین ثانیه هام بوده ….
میخوام از امشب کنارش بزارم … میخوام از امروز جدا شم ازتک تک آدما …. روح رویام
#رسا
#بخش_دهم
#پارت_چهارم
*******
با لیلی دفن شده … از امروز من یه مرده متحرکم ….”
با بهت خیره بودم به دستنوشته های جلوم …. وحشت توی جونم نشست … حتی تصور راست بودن این نوشته ها تن آدم و میلرزوند ….
با دستای لرزونم تند ورقش زدم … خدا خدا میکردم آخرش فقط برسم به یه سناریوی مسخره از خیالبافی های یه دختر
”
نمیدونم آخرین باری که بازت کردم وخاطرات تلخمو خط خطی کردم توت چقدر میگذره ….
انگار این دنیا دست بردار نیست از سرم …. باید یکی یکی سختی هاشو روی من تست کنه …. نمیفهمم چرا …
نمیفهمم چرا بعد این همه مدت که داشتم با کشتن لیلی و خاک کردن بی رحمانش توی اون زیر زمین و فراموش میکردم سرو کله شاهرخ پیدا شد …
رژیم از بین رفته بود مدتها بود که یه زندگی جدید و کنار خانوادمون شذوع مردیم … همگی سعی داشتیم حوادث تلخ و شیرین گذشته رو به کل از ذهنمون بیرون کنیم …. پدر میگفت اگه قراره یه روز برگردیم ایران باید فراموش کنیم از چه ایل و تبار و چه گذشته ای اومدیم ….
باید میکوبیدیم و از اول میساختیم …
خانواده عمو با همه سر سنگینی که ما باهوشون داشتیم دوتا خیابون اونور تر از ما زندگی میکردن … راست میگن زمان مرهم خیلی از زخماس …
زخمی که شاهرخ به زندگی من زد عمیق بود ….ولی با گذشت زمان جوش خورد …. هنوزم گاهی وقتا دردش میگیره و جاش یه یادگار مونده برام …ولی هرچی میگذره شاهرخ میره تو پستوهای ذهنمو دست و پا میزنم برای فراموشی …
همین چند روزه پیش بود که اومد ….با یه چاقو توی دستش اومده بود و همه زخمارو از اول شکافت … حتی زخم نفرتی که توی دل رحیم دمل چرکی بسته بود و شکافت و بوی کثافت و تعفنش و در آورد …
اومد خیره شد به ماها …
لیلی رو میخواست … کمی دیر اومده بود …. دیگه عذاب وجدان لیلیم تو دلم کمرنگ تر شده بود …
شاهرخ میشکافت همه خاطرات گذشته رو … مارو متهم میکرد به انتقام و به اینکه بلایی به سر لیلی اوردیم برای انتقام ازش …
دادو بیداد کرد …. تهدید کرد …. به هر ریسمونی چنگ زد تا یه نشون از لیلی بی نشونش بهش بدم …
تمام مدت روی راحتی های سالن نشسته بودم و با فراغ خاطر و نگاهی بی تفاوت خیره بودم بهش ….
نمیخواستم دنبال علاقه ای ازش توی دلم بگردم که میدونم هنوز بود ….
یه زن هر قدر هم دست و پا بزنه تو مرداب فراموشی نمیتونه عشق اولش و چال کنه تو گوشه فلبش و فقط میتونه اونو بفرسته به پستوهای قلبش توی کور ترین نقطه آن
آنچنان آلودست
عشق غم ناکم به زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تورا مینگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مینگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان مغشوش آب روان مینگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم
تو چه هستی جز یک لحظه ..جز یک لحظه که چشمان
مرا
میگشاید در برهوت آگاهی
“فروخ فرخزاد”
امروز که داشتم راه می افتادم برم سمت دانشگاه دیدمش …. کشیک خونمونو میکشید انگار …
سعی کردم بی اعتنا باشم به این عشق سالهای دور زندگیم ….
در اتومبیلم و که باز کردم بازومو چسبید و برم گردوند … تند چرخیدم سمتش و خیره موندم بهش … هنوز همون بود با وجود چند تار موی سپید کنار شقیقش که شاید یادگاری از نبودن لیلیش باشه …
-چه بلایی سر لیلی اومده
دستمو به شدت از دستش بیرون کشیدم
-من چه بدونم ..از سر راهم برو کنار … زن تو گم شده سراغشو از من میگیری ؟
“زن تو ” رو نیش زدم و چه خوب نیش کلاممو درک کرد
با نفرت نگام کردو من غم دنیا ریخت توی دلم از این نگاه
-بگو لعنتی بگو کجاست …. چرا درست بعد رفتن شما اون غیبش زد …
با تمسخر پوزخندی به روش زدم
-یکم دیر نیومدی برای گرفتن ساغش از ما ؟…. بببین چند ساله ما ایران و ترک کردیم ….
مچ دستمو سف گرفت و پشتمو کوبید به در اتومبیلم …
-دِ لعنتی اگه میتونستم که زودتر از اینا میومدم سراغ خانواده کفتار صفتت…
با تفی که انداختم توی صورتش دستاش شل شدو عقب عقب رفت …. با انزجار دست کشید روی صورتش …
-با اون پرونده ی سیاسی که اون داداش شارلاتانت نمیدونم چطوری و از کجا برام ساخت تموم این سالا بی گناه تو زندای ساواک و انقلاب بودم …. رحیم گور خودشو با کاراش کند فقط دعا کن ناپدید شدن لیلیم ربطی به اون نداشته باشه …
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
-گمشو برو رد کارت … ناپدید شدن لیلی هیچ دخلی به من و رحیم و خانوادمون نداره … رحیم داره ازدواج میکنه پاتو از زندگیمون بکش بیرون همونجوری که ما بی سرو صدا از زندگیت بیرون کشیدیم …
نیشخندی نثارم کرد
-آره جون خودتون … شماعین بختک سایه انداختین رو زندگی من … شک ندارم لیلیم شما گم و گورش کر…
-آره فک کن کار ما بوده حالا چه غلطی میخوای بکنی …
گردنم و سریع چرخوندم سمت رحیمی که گوشه های کتشو کنار زده بودو دستاشو گ
#رسا
#بخش_دهم
#پارت_پنجم
******
ذاشته بود روی کمرش …
شاهرخ با غیض گفت
-بگو لیلی کجاست؟
رحیم ریلکس لبخندی زد و گفت
-اون دنیا…
شاهرخ هجوم برد سمتش که توی یک قدمیش با کیفم کوبیدم توی صورتش …
اگار که تمرکزش بهم خورده باشه تلو تلو خوردو عقب عقب رفت .. دستشو گرفت به بینیش و دیدم رد خونی رو که از لای انگشتاش چکید رو زمین …
رحیم دست بردار نبود …
-میتونی به جای ما بری سراغشو از کرمای خالی و مورچه یا چه میدونم از خود عزائیل بگیری ….اون دنیا منتظرته حتما شاهرخ جان … شاهرخ داد زد
-خفه شو حروم زاده
رحیم خیز برداشت سمتشو هلش داد
-تو خفه شو و دهن گشادتو گل بگیر وگرنه میفرستمت پیش لیلیت مجنون …
دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم و با وحشت خیره نگاهش میکردم … رحیم داشت این رازو با دستای خودش برملا میکرد ..
هلم داد توی ماشین و خودش نشست پشت فرمون … نگاه از شاهرخ مبهوت گرفتم
********
بچه ها سلام خیلی خیلی ببخشید بنا به دلایلی مجبور به دلت اکانت شدم همه پستام و حتی کانالم پرید …. الان خودم به کانال خودم دسترسی ندارم و کانالم آدمین زهرا میچرخونه …. پستا رذو که میدونید من تو تلگرام تایپ میکردم برای همین سیو شده هاشو ندارم فعلا اینارو داشته باشین فعلا امروز باز تایپشون کردم
یا علی مدد …
#رسا
#بخش_دهم
#پارت_ششم
*******
“نفس عمیقی کشیدم تا هیجان و ترسمو بروز ندم …
-ترسیدی ؟
با صدایی خفه گفتم
-نه
پوزخند صدا داری زد …
-هنوز خیلی مونده تا زجر کش شه …
-همه این سالا برام سوال بود که چرا سراغمون نیومد … چرا دنبال لیلی نگشت …
-همون موع یه پرونده براش درست کردم به کلفتی گردنش که ادعای گردن کلفتیش میشد … ساواک فک میکرد از انقلابیون و بعد انقلابم که ثابت شد از اونا نبوده رژیم جدید بهش شک کرد و نگهش داشت … فک میکردم حالا حالا اونجاست … از اولشم خر شانس بود
-ممکنه بفهمه …
دنده رو جا به جا کردو زیر لب گفت
-معلومه که میفهمه … باید بفهمه …
با بهت نگاهش کردم … رحیم ترسناک بود .. پر بود از کینه … پر بود از عقده … رحیم داشت تبدیل میشد به یه کابوس ….
میتونستم حدس بزنم یه فکرایی توی سرشه ولی چه فکرایی الله و اعلم …. فقط خدا خدا میکردم علاوه بر لیلی که داشت فراموشم میشد یکی دیگه اصافه نشه به خوابای هر شبم …..
کمی دست دست کردم برای زدن حرفم ….
-رحیـ…رحیم … تمومش کن کش نده این ماجرا رو بزار همه چی تو همون زیر زمین چال شده تموم شه …
چرخید سمتم و چقدر ترسیدم یه آن از اون برق چشماش ….
-تمومش میکنیم … همونجا … تو همون زیر زمین …
-ببین فعلا همه فکرو ذکر تو باید ازدواجت باشه … دیگه همه چی تموم شدس …
-ازدواجم .. آره ازدواجم … ازدواجم ..
نیشخندی زدو من موندم و یه دنیا سوال ….
…..
نمیدونم چی شدو چطوری اتفاق افتاد فقط میتونم باخودم صادق باشم و بگم که من خودم خواستم …
خواستم واتفاق دیشب افتاد … اتفاق دیشب با همه شیرینیش یاد آور تلخ ترین روزای زندگیم بود … وقتی از فرانسه برگشتم ایران و اقدام به متارکه کردم و با آمپولی که مادر از داروخانه گرفته بود نشونه شبهایی که من بدلی از لیلی بودم و نابود کردم و از بین بردم بچمو که خیانت پدرش چشممو رو مهر مادری بست ….
اون شد آخرین یادگار شبهای دونفره من و شاهرخ که راهی چاه فاضلاب شد … جایی که ارزشی بیشتر از اون نداشت … و دیشب …
هر بار از یادآوریش تن و بدنم میلرزه … وحشت اینکه نکنه رحیم بفهمه و…
ثانیه به ثانیش جلوی چشمامه …. دیروز روز عروسی رحیم بود با دختری که حتی دوبارم ملاقاتش نکرده بود … با دختری که پدر براش در نظر گرفته بودو رحیم به ظاهر راضی و در باطن من میدونم چه آشوبی بود تو دلش …
ازآرایشگاه بیرون اومده بودم و منتظر راننده بودم …. مادر , و مادر زن رحیم زودتر رفته بودن و کار من طول کشیده بود … درگیر دامن لباس بلندم بودم که اتومبیلی جلوی پام توقف کرد …
بی اینکه سری بالا بیارم در ماشین وب از کردم و نشستم …. با اخم لب به غر غر کردن باز کردم
-آقا پس کجا مونده بودین من حسابی دیر..
با دیدن راننده دهنم از بهت باز مونده بود .. شاهرخی که دنده عوض کرد و راه افتاد … دست و پامو گم کرده بودم …
-هی تو … تو … نگهدار میخوام پیاده شم …
دستم و گذاشتم روی دستگیر و اون بی توجه به من به راهش ادامه داد
-هی نشنیدی چی گفتم … نگهدار
با آرامش برگشت سمتم
-کاری باهات ندارم … میخوام حرف بزنیم …
خیره نگاهش کردم …. لحنش آروم بود و نگاهش اون تلاطم همیشه رو نداشت …
بهتر دیدم هیچ کاری نکنم … نباید بروز میدادم استرسی و که سر تا پامو گرفته بود ….
ماشین و دم یه آپارتمان نگهداشت … با تعجب نگاهش کردم
-اینجا کجاست ؟
-آپارتمان منه… پیاده شو اینجا نمیشه صحبت کرد …
تردید داشتم برای پیاده شدن یا نشدن …
-هی رویا … بهم اعتماد کن … خواهش میکنم …
باز اون نگاه لعنتیش خرم کردو بی اراده پشت سرش رون شدم … یه زن هر چقدم ادعا کنه بازم با نگاه عشق اولش خودشو همه ادعاهاشو میبازه …
خونش ساده تر از چیزی بود که بخوام زیاد به جزئیاتش دقت کنم .. روی کاناپه نشستم
-خب زود بگو نمیخوام به مراسم ازدواج برادرم دیر برسم
کتشو در آورد و پرت کرد روی کاناپه دیگری و خودش ولو شد کنارم …
نفس کشیدم اون هم اینهمه نزدیک به شاهرخ کمی سخت بود وقتی با هر دم و باز دم عطر تنش توی جونت پخش میشه ومستت میکنه
نگاهش به رو به روش بود ولی طرف صحبتش من بودم …
-میدونی رویا خیلی فکر کردم … به اینکه چی شد ماها به اینجا رسیدیم …
هر چی بیشتر فکر کردم بیشتر خودمو مقصر این ماجراها پیدا کردم … من اگه تا این حد بالهوس و احمق نبودم شاید الان هر کدوم از ما یه جای دیگه بودیم …
من هی چقوت شیفته لیلی نبودم … شیفته لوندیاش بودم … عشوه هاش ….
اون موقع اونقدر در گیر عشوه ها و لوندیاش شده بودم که به کل تو و زندگیمونه و همه و همه رو فراموش کرده بودم …
چشمام کور شده بود انگار … پشته پا زدم به تو و زندگیمو خانوادم… اثلا یادم رفته بود انگار که روی خرابه های یه زندگی نمیشه یه زندگی جدید و ساخت….
#رسا
#بخش_یازدهم
#پارت_اول
*******
جدید و ساخت….
کلافه دستشو فرو برد بین انبوه موهاش که یه زمانی دلم ضعف میرفت برای فرو کردن دستام لاشون …
چرخید سمتم و با لحنی غمگین گفت
-رویا حلالم کن … دارم به این فکر میکنم که هر چی توی زندگیم دارم میکشم تاوان دل شکسته تو …. ببخشم رویا … من خر … من احمق … من نادون تو مثله همیشه خانومی کن و من و ببخش …
زبونم قفل شده بود باورم نمیشد این آدم شاهرخه …
حتی اگه داشت نقش بازی میکرد اونقدر خوب و صادقانه دروغ گفت و توی جلد نقشش رفت که خام شدم و وقتی به خودم اومدم خودم و وسط آغوشش پیدا کردم و لبایی که لبامو برای هر مخالفتی بسته بودو … یادم رفت تا یه ساعت دیگه عقد برادرمه و خودموحل کردم توی آغوش مردی که یه زمانی عشقم بودو الان… الان نمیدونم چیه ولی میدونم هنوزم عشقمه….
*******
امروز مرده بودن و زندگی کردن و تجربه کردم …
فکر میکنم تنها چیزی که از این دنیا سهمه منه همین دفتره نحس هستش که از اولش درده تا آخرش …
من رویااینبار غرق تو کابوسی شدم که بیداری توش نیست…. دیگه تموم شد ….
تموم شد شیرینی همه رویاهای رویا …
شاهرخ هرچی که بود همه اون چیزی بود که من از این دنیا میخواستم … این دوماه زیبا ترین لحظه هام رقم خورد کنارش … با همه دروغ بودنش من دروغاشو باور داشتم …
من ثانیه به ثانیه هزار بار این دروغارو پیش خ۰ودم تکرار کرده بودم اوقدری که خودمم باور کرده بودم شاهرخ اینبار ماله منه … بی شریکی … بی قیدی … بی بندی …
حتی اگه دروغم بود بود … مهم بودنش بود …
شاید بعدا درست میشد … شاید اگه اونم میفهمید بچمون داره نبض میزنه زیر پوستم و رشد میکنه عاشق که نه حداقل کمی دوستم داشتم…
میدونستم دوست نداشت به جاش من اونقدری دوسش داشتم که به جای هر دونفرمون کافی بود ….
رحیم حق نداشت این رویا رو بهم بریزه ….
حق نداشت به روم بیاره دروغ بودنشو … حق نداشت شیرینی زندگیمو زهرمار کنه … حق نداشت بچه ای که نبض تپندش با هر بار فکر کردن بهش عشق پدرشو تو جونم پمپاز میکردو یتیم کنه …
اینبار من مردم …
نمیدونستم کجا میخواد ببرتم وقتی فهمیدم که با یه کیف دستی کوچیک توی هواپیما نشسته بودم و مقصدم ایران بود …
کلافه نگاهش کردم
-داری چه غلطی میکنی …. چرا نمیگی چه فکری تو کلته …
دستشو گذاشت روی بینیشو چشماشو بست ..
-هیس میخوام فقط حماقتتو نشونت بدم … نشونت بدم کسی که اینطوری داری خودتو به خاطرش به آب و آتیش میزنی چطور خرت کرده تا به لیلیش برسه …
خواستم از ته دلم فریاد بزن که خفه شو ولی دستای بزرگش مانع صدایی شد که از ته حنجرم بیرون میومد …
زل زد توی صورتم
-تو فقط ساکت باش و ببین چطوری یه عروسک بودی تو دستاش …
با رسیدنمون به فرودگاه بی هیچ چمدونی میرفتم سمت مقصدی که رحیم داشت منو میکشید … جلوی یه باجه تلفن عمومی ایستادو شروع به گرفتن شماره کسی که نمیدونستم کیه …
خیره بودم بهش … رحیم داشت تبدیل میشد به خفناک ترین آدم زندگیم …
-الو … گفتی میخوای بدونی لیلی کجاست آره ؟….
نیشخندی زد …
-بیا به خونه قدیمی ما … کلید یدکش زیر درخت کاخجلوی در خونس … برو تو منم تا یه ساعت دیگه میام …
شکه فقط عین یه جوجه ای که دنبال مادرشه دنبال رحیم بودم ….
نمیتونم بگم از شاهرخی که با دیدنش شکستم … نمیتونم بگم از رحیمی که به سرم کوبید خریتمو … صداش تو گوشمه
“بگو … بگو تخ*م حذومی … بگو چرا دوباره اومدهی سراغ رویا … بگو تا بگم لیلیت کجاست … د یالا بگو تا بگم لیلی گمشدت کدوم قبرستونیه ….
گفت و شاهرخی که داد زد جوری که حنجرش پارش شد انگار
-آره برگشتم تا بدونم لیلیم کجاست … برگشتم تا بگه چه بلایی سر لیلیم آوردین … برگشتم تا انقام لیلیمو زنمو بگیرم …”
گفت و من شکستم … گفت و من خورد شدم …
گفت و من رویایی پر از کابوس شدم …
اونقدر شکستم که حس میکردم مشاعرم و از دست دادم …
صداهارو نمیشنیدم فقط خیره بودم به رحیمی که لباسهای لیلی وکه در آورده بود قبل خاک کردنش پرت کرد تو صورت شاهرخ و شاهرخی که زجه میزد ….
خیره بودم به رحیمی که اشاره کرد به گوشه زیر زمین و شاهرخی که با ناخناش افتاد به جون زمین و کندن …
با هر قدر اشکی که از چشمای شاهرخ می افتاد منم از چشماش می افتادم انگار و دلم مالامال میشد از حسرتی که داشت تو دلم بیشتر و بیشتر یمشد …
کی شاهرخ انقدر خالصانه برام اشک ریخت ؟… کی شاهرخ انقدرصادقانه زجه زد برام … کی انقد راحت دوست داشتنشو حس کردم ؟
چشمام خیره به شاهرخی بود که ناخناش از شدت چنگ زدن به زمین شکسته بودن و خونی بودن … پوزخندی گوشه لبام بود و چشام خیره به ناخناش که دیدم خون چکه میکنه روی خاک زیر دستاش و دستای شاهرخی که مشت شد …
چشمام ریزو ریز تر میشد که جسم سنگین شاهرخ افتاد رو
#رسا
#بخش_یازدهم
#پارت_دوم
******
زمین و من جیغ کشیدم از دید صورت غرق خونشو سوراخ کنار شقیقش …
جیغ و جیغ و جیغ ….اونقدری جیغ زدم که بی هوش دشم و ندیدم رحیم چطوری شاهرخم کنار لیلی بد بخت چال کرد … باز حسادت کردم به لیلی … اگه تو این دنیا دستش به شاهرخ نرسید حتی توی قبرم کنارش چال شد ….
روح منم همراه اونا چال شد و من ساده میدونم منه الان دیگه هیچوقت من نمیشه ….
********
اسمتو گذاشتم دفتر منحوس چون جز نحسی هیچ چی داخلت ننوشتم ….
امشب آخرین فصلتو رقم میزنم … میدونم شب به صبح نرسیده دقتر زندگیم برای همیشه بسته میشه ولی تو همیشه بازی …
امشب رحیم میخواست آخرین شاهد جنایتشم از بین ببره … درد تو کل وجودم پیچیده … بچم داره میاد … ثمره عشق یکطرفه من به شاهرخ داره کم کم پا میذاره تو دنیایی که پر شده از کثافت و لجن …
امشب آخرین باریه که قلم دستم میگیرم و توی صفحه های تو از دردای ناگفتم مینویسم …
غامشب بالش و گذاشت روی دهنم و خواست خلاصم کنه از دنیایی که هر ثانیه بیشتر موندن توش بیشتر عذابم میده ….
هر نفسی که میکشم بوی خون میده و عقخ میگیره از خودم …. نمیدونم چی شد لحظه آخر پا پس کشید ولی من توی چشماش دیدم شیطان و…. ته چشمای رحیم شیطان خدایی میکنه … ره بار قبل مردن لیلی و شاهرخم این برق عجیب وتو نگاهش دیدم و تنم لرزید و میدونم اینبارم رحیم باز دست به کار میشه … میدونم از من نمیگذره …
آخ …پسرم … پسرم آخرین خواسته … یدگه مهم نیست نباشم … پسرم که اصرار داره پا به دنیا بزاره فقط هیچوقت از به دنیا اومدنش پشیمون نشه مثله مادرش ”
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بنبست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره میدیم
که آن دو دست آن سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل میروند
ویک صدا که در افقی سرد
فریاد زد:
خداحافظ
“فروخ فرخزاد”
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۱٫۱۸ ۲۱:۵۳]
#رسا
#بخش_یازدهم
#پارت_سوم
پر بودم از بهت و وحشت …. دوست داشتم به خودم بقبولونم که این یه دروغه ….فقط یه داستان زاییده ذهن یه دختره ….
ولی چیزی چنگ مینداخت به قلبم و نمیذاشت این فکر پرو بال بگیره تو سرم ….
رحیم سلطانی مردی که سه سال از پدر من بزرگتره و اسمش رو صفحه دوم شناسنامم پشت بند اسمم اومده قاتل سه نفره ….
لرزبه تنم میافته وقتی فکر میکنم هرشب تو آغوش کسی بودم که دستاش آلوده به خون چند نفر بوده …. نگام خیره به جایی که نمیدونستم کجاست بود …
ناگهان صدای روهان تو سرم پیچید
گفت امشب تمومش میکنه …. گفت انتقام همه این سالها رو ازش میگیره … شک دوم بهم وارد شد….
اون دفتر خاطرات دست روهان و رهامم بود ….تا آخرشو خوندن….یاد اونشبت زیر زمین افتادم و حال
بد روهان ….فقط یه احتمال میدادم…..روهان پسر لیلی و شاهرخه….
نگام رفت رو ساعت …. ساعت ده دیقه مونده به هفت بود …
میترسیدم برگردم به اون خونه ….حس ششمم میگفت امشب اتفاقات قشنگی تو اون خونه نمی افته ….
یه حسی میگفت آخر این قصه که به دسته رویا نوشته شده و ناقص میونده امشب تکمیل میشه ….
اگه حتی یه درصدامکان داشته باشه این دفتر و نوشته هاش حقیقی باشن دیگه نمیخواستم پا بزارم تو اون خونه …
اونجا انگار خونه ارواح شده تو سرم…جاییکه همه چیش بوی خون و کینه میده ….
جایی که یه مرد برای عقده هاش خواهرشو بهونه کردوخنجر کینشو کوبید تو دل بقیه و آخر سر همین خواهرمم پر پر کرد ….
دیگه خودمم میترسیدم….حتی میترسیدم فرار کنم ….میترسیدم برم و آخر عاقبتم بشه همون بلایی که سرلیلی و شاهرخ و رویا اومد ….
میترسیدم از رحیمی که همیشه چشماش یه برق مرموزداشت…. دستای لرزونمو تکیه میزکردم و بلند شدم …
سر پا ایستاده بودم ولی پاهام میلرزید…..
کیفمو برداشتم و با حالی که میفهمم دست خودم نیست از کافی شاپ زدم بیرون …
حتی نگاه کنجکاو و عجیب غریب بقیه رو ندیدم انگار ….
دست بردم تا استارت بزنم که دستلرزونم سر خورد ..
نفس عمیقی کشیدم باز دستمو بروم جلو و استارت زدم ….
میخواستم فرار کنم …. ولی کجا؟ …اصلا چطوری …..
مگه راه برگشتی مونده بود؟…داشتم فکر میکردم چقدر احمقم که زندگیمو برای نجات بقیه به گند کشیدم ….
چقدر بچه گونه فکر میکردم ….
روح اونی شاد که گفت به هوای کباب اومدم و دیدم دارن خر داغ میکنن اینجا….
ذهنم انگار شده بود به تیزر تبیلغاتیفیلم هر دیقه یه صحنه می اومد جلوی چشمام ….
به خودم که اومدم یه آن کپ کردم …. درست جلوی در خونه بودم ….
با ترس خواستم دنده عقب بگیرم که دستام خشک شد ..
انگار توان هیچ کاری و نداشتم …نمیدونم چیکار بکنم ….اصلا سرنوشت چرا منو تا اینجا کشونده ….از سر کلاس دانشگاه کوشوندم توی زیر زمین خونه رحیم سلطانی ریس دانشگامون و اون دفتر اون عکسا …. سرنوشتی که من توش هیچ کاره بودمو رحیم سلطانی همه کاره ….
حالا نه پای موندن داشتم نه توان رفتن ….
اونقدر خیره به در موندم و فکر آشفتمو خواستم سرو سامون بدم که دیدم یک ساعت تمام خیره موندم به در آهنی جلو روم …
کنجکاوی بود با هرچی مجابم کرد دست ببرم به دستگیره درو بازش کنم ….
میخواستم به خودم بقبولونم همه اینا فقط یه داستانه ….
یه تراتژدی غم گین از یه ذهن خلاق…
درو با کلید باز کردم و با دیدن
ماشین رحیم تو خونه ترسم دو برابر شد …..
خونه بودو حتی یه زنگم نزده ….
درو باز گذاشتم ….نمیدونم برای چی …شاید میخواستم فرار کنم بعدا ….
از کنار دیوار راه افتادم سمت خونه ….. به حیات پشتی و اون در لعنتی دید داشتم ….
هو ا تاریک شده بودو حس میکردم سردمه دستای یخمو مشت کردم…. با دیدن در باز انباری نفسم رفت و برگشت….
چطوری رحیم تو خونس و در این انباری بازه ….
قدمای سنگینمو پشت سرم کشیدم نزدیک تر شدم …..
کنار دیوار ایستادم و آروم آروم نزدیک شدم …..
“من رویارو به خاطر خودش کشتم
…
”
دستام شروع کرد به لرزیدن ..
صداشو میشناختم ….از گوشه انباری کمی سرمو خم کردم و دیدمش که بسته شده به صندلی و روهان و رهام بالای سرشن…..
سیلی محکمی که خورد تو دهنش باعث شد با صندلی پرت شه رو زمین …. دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای جیغمو خفه کنم….
رهام رفت بالای سرشو با صدایی که نفرت از واو به واو کلماتش معلوم بود گفت
-چرا مادر من ….چرا اونو راحت نذاشتی کثافت اون کجای این ماجرا بود ..
خون آبه ای که دهنش بودو تف کرد بیرون …
-اون همه چیزو میدونست …رویا به اونم گفته بود ….رویا حامله بود ..
من مجبورش کردم بگه میخوایم برگردیم ایران باید رویا رو با خودم می آوردم ….میدونستم حاضر نمیشه بندازه بچه رو ….. هر سمون اومدیم ایران ….. اوضاع روحی رویا روز به روز بد تر میشد مخصوصا چون تو این خونه بودیم …..
دکتر حتی تشخیص بستریشو داده بود ….. مادرت
و نمیدونست چی به چیه ولی اون
#رسا
#بخش_یازدهم
#پارت_چهارم
ن رویای احمق وسط هزیونا و دری وری گفتناش چیزایی گفته بود که اونم به شک انداخته بود ….
رویا رو از همه مخفی کردمو نذاشتم کسی بفهمه بارداره و و جاش به دروغ به همه گفتم که مادر تو حاملس …
هرروز اوضاع رویا بدو بدتر میشد و دیگه به وضوح وسط هزیون گفتناش میگفت چه اتفاقی افتاده ….
میترسیدم …
میترسیدم همه چیزو بر ملا کنه….. عذاب وجدان و مرگ شاهرخ داغونش کرده بود …..زندگی برای اون عملا تموم شده بود ..
.
روزایی میشد که بیست و چهار ساعت کاملا توطول روز نمی خوابید …..
رویا تموم شده بود ولی من نمبخواستم به این زودیا بمیرم ….
هشت ماهش بود و سخت نفس میکشید ….همون شب میخواستم تموم کنم کارشو با موندن رویا و اون بچه هم خودش عذاب میکشید هم منی که یه عمر باید از تخم و ترکه اون شاهرخ نگهداری میکردم ….
اوشب رفتم بالا سرشو بالش و گذاشتم روی دهنش …
چند ثانیه ای طول کشید تا دست و پا زدناش شروع شد …. خواهرم بود هرچی که بود دلم راضی به کشتنش نمیشد …..
دودیقم نشد که سریع بالشو پس کشیدم چشمای از حدقه در اومدش خیره بهم بود ….نمیخواستم اینجوری با عذاب بکشمش ….
آخرین حرفش فقط بچش بود نگفت نکشمش گفت بچشو نکشم ….
به فرداش نکشید که زایمان زودرس کرد تو بیمارستان ….
همونجا بعد زایمان یه آمپول هوا تو بیهوشی بهش تزریق کردم و …..
فریادی که روهان کشید همه تنمو لرزوند هجوم برد سمت رحیم و با مشت میکوبید به سرو صورتش این مرد تا چه حد میتونست وحشتناک باشه …..
خواهر خودشو بادستای خودش کشته ….
رهام به زور روهان و که به عالم و آدم فش میداد و ناسزا میگفت و عقب کشید ….
-اینا چه ربطی به مادر من داشت کثافت…
به زور نفس نفس میزد و به سرفه افتاده بودو با هربار سرفه کردنش خون آبه از دهنش میریخت بیرون ….
رهام یقشو گرفت و بالا کشیدش
-بنال کثافت
به زور صداشو میشد شنید ….
-اون …همه… همه چیو مید…ونست ….. رویا همه چی و گفته….گفته بود بهش ….
اولش همه چی شد یه راز و تو سینش ….قرار….قرار بود بمونه…. هرچی میگ…میگذشت عین رویا دیوانه ترمیشد ….. نمید…نمیدونم از کجا فهمید من میخواستم رویا رو بکشم ….و کش..کشتمش ….
دیگه آروم و قرارنداشت …. میگفت باید بر…بره اعتراف کنه تا بارگناهاش سبک تر شه ….
نمیتونستم بزارم حالا که همه چی فراموش شده باز شروع کنه به تفتیش و کالبد ..
با دم عمیقی اکسیژن و کشید تو ریه هاش انگار نفس کشیدن سختش بود …..
رهام با زاری نالید-نمیتونستی ببینی یکی نابودت کنه و اونم کشتی …. لعنت به تو …لعنت به تو مرد ….
داد زد
-نه ….. اون خودش خودکشی کرد ….. من کاریش نداشتم …. خودش اون همه آرامبخش و خوردو خوابید …..
روهان با صدایی که از خشم میلرزید داد زد
-توی آشغال مسبب مرگ اون بودی …. کارای تو روح و روانشو بهم ریخت …. اون بود که روز قبل مردنش از رویا برام گفت از اینکه مادرم رویاست ولی بازم نگفت توی رزل کثیف با همخون خودت …. خواهر خودت چیکار کردی …..
توی آشغال به خاطر خودت همه رو نابود کردی همه رو ….
-من فقط انتقام گرفتم ….
رهام -خفه شو …. تو پست ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم …. حیف اسم آدم که روتو باشه تو به خاطر خود خواهیات زندگی دختری و که از پسرتم کمتره نابود کردی …..
پوزخند صدا داری زد
-آخرشم همین دختره باعث شد کثافت کاریای حیونی مثله تو رو بشه …. راست میگن هیچ کارخدا بی حکمت نیست …..
-رهام من …من پدرتم ….
عربده رهام موبه تنم سیخ کرد
-خفه شو تخم س*گ تو یه حی….
دادی که روهان کشید وصندلی که تو سرش خورد شد دیگه نتونست جلوی جیغ منم بگیره دستمو انقدر سفت فشار دادم روی دهنم که صدای جیغم و هر چند غیر ممکن بود ولی خفه کنم ..
صدای جیغ من وسط عربده کشیشون گم شد
رهام حمله کرد سمت رحیم و رحیم با چماق چوبی که کنارش افتاده بود برداشت کوبید توی شکمش …. رهام آخی گفت و عقب عقب رفت که با همون چماق کوبید تو کمرشو رهام افتاد روی زمین …..
تعلل نکردو نشست روی شکم رهام و دستاشو با پاهاش قفل کرد …..
از بین دندونای کلید شدش گفت
-دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر شگ توش بجوشه ….
به درک که پسرمی حابیل و قابیلم برادر بودن ….
یا دستش دو طرف دهن رهام و فشار میداد انگار دیدم تفی که رهام انداخت و تو صورتشو و دیدم ضربه ای که رحیم با آرنجش کوبید تو صورت رهام ….
این مرد دیوانه بود به پسرخودشم رحم نمیکرد ….. نگران چشم دوختم به روهانی که بیهوش کنارشون افتاده بود ….
نگام و دور تا دور حیاط چرخوندم …. دید میجنبیدم اینارم کنار شاهرخ و لیلی میکشت و دفن میکرد ….
نگام به قیچی مخصوص هرس کنار بوته های توی حیاط افتاد …..
صبر نکردم سریع برش داشتم و با قدمایی آروم وارد زیر زمین شدم …. دستشو آورد بالا تا بار دی
دستشو اورد بالا تا بار دیگه آرنجشو بکوبه تو صورت رهام که
#رسا
#بخش_یازدهم
#پارت_پنجم
قیچی و فدو کردم پشتش …..
دادی که از درد کشید ستون های خونه رو لرزوند ….
قیچی رو که بیرون کشیدم خون فواره زد توی صورتم ….قیچی از دستم افتاد
چرخید سمتم و جیغ کشیدم ….
میترسیدم … از این مرد که خود خود شیطان بود میترسیدم …..
هجوم آورد سمت من …. انگار قدرتش دو برابر شده باشه ….
چشماش سرخ سرخ شده بود…. گردن باریکموق توی دستش گرفته بودو فشار میداد ..
..چشمام داشت سیاهی میرفت ازبین دندونای کلید شدش غرید
-همه اینا مسببش توی هرزه ای ….
چشماش داشت بسته میشد …. نفسام به خس خس افتاده بود
خودم میدونستم الان سفیدی چشمام معلومه فقط …. دیگه امیدمو برای نفس کشیدن دوباره از دست داده بودم که یهو دیدم دستاش شل شد …..
ولو شدم روی زمین و با ولع هوای دورمو خرچند آلوده به سینه کشیدم و نگام قفل رهامی موند که از دستاش و قیچی توی دستش خون چکه میکرد و با نفرت خیره بود به رحیم ….
رحیمی که با چشمایی سرخ خیره بود به رهام ودستای خونیش….
رهام دستشو آورد بالا و اینبار محکم تر کوبید توی شکمشو قیچی تا دسته رفت توی شکمش …
دستامو گذاشتم روی گوشم و جیغ کشیدم …..
“دستابالا …. هیچ کس حرکت اضافه ای نکنه ”
نگام روی پلیسی که اسلحش و نشونه گرفته بود روی رهام و پسر گارسون باون خنده های استثنایی که درست پشت سرش بود افتاد …
پوزخندی زدم …. همیشه پلیسا دیر میرسن …نگام از روی اونا سر خورد روی جسد رحیمی که با چشمایی بازدراز کش شده بود روی زمین و معلوم بود هنوز چشمش به این دنیاس …..
پتویی که رو دوشمه بیشتر میکشم دور بازوهام و نگام به چهارتا برانکاردیه که یکی یکی از زیر زمین بیرون میارن …… روی سر سه تاشون ملافه سفیدو روی یکیشم روهان بیهوش …..
رابطه این جنازه ها و آدمای این خونه باهم خیلی عجیبه و من بی ربط ترین آدم این ماجراها باعث شدم سکانس آخر این روابط اکشن و کات بخوره ….
من شدم کاشف ماجرایی که سالها توی اون انباری چال شده بود …..
و حالا تنها گیج و بی خبر از آینده توی پله های این خونه منحوس پتو پبچ نشسته بودم و خیره بودم به جایی که نمیدونستم کجاست ….
شیش ماه بعد….
از پله های دادسرا پایین اومدم و نگام تو نگاه رهام دستبند خورده قفل شد ….لبخندی به روم زد و جوابشو با لبخندی بی معنی جواب دادم ….
جلوم ایستاد
-هیچوقت وقت نشد ازت تشکر کنم ممنونم ازت بابت کمکت و نجات جونم……
بی حرف فقط نگاهش کردم که نفس عمیقی کشیدو ادامه داد…
-هیچوقت دوسو نداشتم تورو قربانی خودخواهیای اون بکنم چه من و چه روهان خیلی سعی کردیم نجاتت بدیم ….تو جات اشتباهی بود وسط ماها …. جات تو اون خونه و توی اون خانواده نبود …. برو دنبال زندگیت و اینبار درست انتخاب کن ….
لبخندی به روش زدم
-ممنونم
سرباز دستشو کشیدو دور شد ازم امروز توی جلسه آخر دادگاه محکوم به یه سال زندان عمومی شد و روهان بعد شیش ماه اون ماجرا تا دوماه تو کما بود بعد به هوش اومدنش تازه تازه میتونه درست راه بره ضربه به قدری شدید بود که مخچش آسیب دیده بود ولی مرگ رحیم آبی بود که روی اتیش دلش ریختن انگار و بعد فهمیدنش آروم شد …..
-هی دختر به چی زل زدی
چرخیدم عقب …. بازم سام و اون لبخندای استثنایی
…..
-تو افق محو شدم ….
با شیطنت خندید
-اینا از عوارض بی شوهریه ها
مشتی به بازوش کوبیدم ….
-روتو کم کن..
دستمو گرفت و از دادسرا زدیم بیرون …. سوار ماشینش شدم و کمربندمو بستم ….
-رسا
-هوم
صدای پخش و کم کرد و همونجوری که حواسش به جلو بود نگاه منم کرد
-میدونی من همیشه از مادربزرگم شنیده بودم که خون پنهون نمیمونه ….. کی فکرشو میکرد بعد این همه سال تو پرده از این راز برداری
-نزدیک بود خودمم بمیرم و تا ابد پرده رو این راز بمونه ها
خندیدیم …. دنده رو جا به جا کرد
-تمام مدت که میومدی کافی شاپ حواسم بهت بود همیشه اون کاغذارو میخوندی و ریلکس پا میشدی میرفتی ولی اون روز بد بهم ریختی ….رنگ و روت اصلا دیدنی بو انگار
کاغذارو جا گذاشتی به هوای کاغذا برشون داشتم و دنبالت دویدم تا حالتم بپرسم ولی رفتی نگرانت شدم و دنبالت راه افتادم
یه ساعتی ک تو
#رسا
#بخش_یازدهم
#پارت آخر
ماشینت بودی فهمیدم حتما یه چی شده ….. یه نگاه به کاغذا کردم از شانس آس تو همیشه اکل آخر کتابارو میخونم بفهمم چی به چیه ….
اولش فک کردم شوخی چیزیه ولی تو که رفتی تودرم باز گذاشتی گفتم بیام ببینم چی به چیه و با دادو بیدادایی که میومد فهمیدم خبراییه و به پلیس زنگ زدم ….
یعنی شانس آوردیا
چپکی نگاش کردم
-بله درست میگی جون الانمو مدیون هیزبازیای توام
حرصی گفت
-حقش بود میزاشتم بکشتت تو همون زیر زمین چالت کنه…. نمک نشناش…
خندیدم و خندید …
-رسا حالا یه چیزی
-ها؟
بشکنی زد
-بگو بینم کی بیام خاستگاری
با چشمایی گرد شده گفتم
-جونم؟؟؟
لوده بازیش گل کرد
-ای دردت به جووونم
-گمشو روتو کم کن بچه
جدی شد
-بچه خودتی جدی میگم عموت اینا که هنوز از دستت شکارن از الان کار کن روشون پس فردا اومدم سنگ رو یخم نکنن
با حیرت گفتم
-سا….سامی!!!!
خندید ….
-حالا از ذوق سکته نکنی یوقت
دست بردسمت پخش و صداشو تاته بلند کرد
ساقیا می هی هی هی هی بریز ….
#پریناز_بشیری
#پایان
@nazkatoonstory