رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۷۱تا ۸۰
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۱
از خیابان ۱۷ شــهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشــت سر ابراهیم
.بودم. ناگهان یک موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد
.پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد
جوان موتور ســوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هُو! چیکار
!می کنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد
همه می دانســتند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن
.قوی پائین بیاید وجوابش را بدهد
:ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت
!سام، خسته نباشید
موتور ســوار عصبانی یکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنیــن برخوردی را
.نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سام، معذرت می خوام، شرمنده
.بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم
ابراهیم در بین راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده
:بود را جواب داد
دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک ســام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت
خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه
.اعصاب و اخاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم
.روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بســیار جالب بود
.اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد غیر مستقیم باشد
مثاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشــکی، اجتماعی و… اشــاره می کرد تا
شــخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دین برای او دلیل
.می آورد
یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غیر اخاقی می گشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته
.بودند رفتار او را تغییر دهند
درآن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی
با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران
.خیلی به او احترام می گذاشت
مدتی بعــد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غیرتی کرد و گفت: اگر
کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟
.آن پسر با عصبانیت گفت: چشماش رو در می یارم
ابراهیم خیلی باآرامش گفت: خُب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر
!غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟
بعد ادامه داد: ببین اگر هرکســی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم
.می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود
بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم را
:گفت که فرمودند
.چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید«
بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پســر هم تأیید می کــرد. بعدگفت: تصمیم
.خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۱]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۲
.برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد
او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شــد. همه خاف کاری های گذشته
را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بودکه ابراهیم با برخورد خوب و
.استدلال و صحبت کردن های به موقع، آن ها را متحول کرده بود
!نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است
٭٭٭
پاییز ۱۳۶۱ بود. با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم. می خواستم ابراهیم
.را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم
یک ماشــین مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمی کنار راننده نشسته بود که
.حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد
!ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش
من هم با سرعت به ســمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، با خودم
.گفتم: این دفعه حتماً دعوا می کنه
.اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم
منتظــر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکــث کرد و بعد همینطور که
!روی موتور نشسته بود با راننده سام و احوالپرسی گرمی کرد
راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین ســام
.و علیکی را نداشت
بعد از جواب ســام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می خوام، خانم شما
فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. می خواهم بدونم که… راننده حرف
!ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد
ابراهیم گفت: نه آقا اینطــوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا
حقی از ایشــان گردن بنده اســت؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور
!برخورد کردند؟
.راننــده اصلا فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشــین پیاده شــد
صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما
.اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد
این رفتارها و برخوردهای ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی
.عجیب بود
.امــا با این کارها راه درســت برخورد کردن با مردم را به ما نشــان می داد
همیشه می گفت: در زندگی،آدمی موفق تراست که در برابر عصبانیت دیگران
.صبور باشد
.کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود
)ِنحــوه برخورد او مرا به یاد این آیــه می انداخت: » بندگان)خاص خداوند
رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی
که جاهان آنان را مخاطب سازند )وسخنان ناشایست بگویند( به آن ها سلام
می گویند
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۱]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۳
ســاعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از
.بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم
مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت
!ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است
کنار کوچه ایســتاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام
بازی می کنی؟
.گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم
بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل
.حرفه ای ها بازی می کرد
نیم ســاعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان
!دیر وقته، مردم می خوان بخوابن
تــوپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم نشســتیم دور آقا ابراهیم. بچه ها
.گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید
آن شــب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم
:می گفت
در منطقه غرب با جواد افراســیابی رفته بودیم شناســائی. نیمه شب بود و ما
.نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تکمیل شناســائی مواضع دشمن شدیم
همینطور که مشــغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بســیار بزرگی درســت به
!سمت مخفیگاه ما آمد
مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ
.کاری نمی شد انجام دهیم
اگر به ســمت مار شــلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدنــد، اگر هم فرار
.می کردیــم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما می آمد
.فرصت تصمیم گیری نداشتیم
.آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم وچشمانم را بستم
!گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه۳ قسم دادم
زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز
.کردم
با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما
!دور شده
آن شــب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی
.خندیدیم
بعد هم گفت: ســعی کنید آخر شــب که مردم می خواهند استراحت کنند
.بازی نکنید
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز
.مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم
تاثیــر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما
.هم مثل او آهسته و با دقت شده بود
مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش راتحمل کنیم
.و راهی جبهه شدیم
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۲]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۴
.از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی شد
.بجزکســانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد. همیشه هم این
نکته را اشــاره می کرد که: کاری که برای رضای خداســت، گفتن ندارد. یا
.مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا
حضــرت علی۷نیز می فرماید: »هر کس قلبــش را و اعمالش را از غیر
»۱
.خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت
عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جماتشان به این نکته اشاره می کنند که: »اگر
کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای
».غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود
در دوران مجروحیــت ابراهیم به یکــی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در
گوشه ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در
می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شــد. تازه وارد هم دستی از دور
.برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، درگوشه ای می نشست
ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من
.گفت: این ها را ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند
بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که
عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در
آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به
.این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بیاورد و کارهایش را برای
رضای خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شــود و تازه معنی
زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامــه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند
.ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی هم زودتر خسته می شود
اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا
،سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم
!البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن
ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای
.رضای خدا انجام دهد
آگاه باش عالم هستی ز بهر توست غیراز خدا هرآنچه بخواهی شکست توست
٭٭٭
!نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد
:خیلی آهســته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت
.عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم
!نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید
:مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سام با عصبانیت گفت
،این ابراهیم شما مگه همسن پســر منه!؟ دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون
!بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته
بعد ادامه داد: ببین خانم، من پســرم رو بردم بهترین دبیرســتان. نمی خوام با
!آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه
مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و باتعجب
…گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و
!من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا
!ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکارکردی؟
ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده!؟
پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف!؟ چی
…می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و
!ابراهیم کمی فکرکرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و یــک جعبــه
شــیرینی به دیــدن ابراهیــم آمدنــد. زن همســایه مرتب معــذرت خواهی
می کــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف های
صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما! او هــم مرتــب می گفت: بــه خدا از
.خجالــت نمی دونم چی بگــم، محمد همه ماجــرا را برای مــا تعریف کرد
.محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رســید، معلوم نبود چی به سرش می آمد
بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشــیم گفته بودند: ابراهیم و محمد
بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اینکه زود قضاوت کردم
،خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته
آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به
.ماقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم
مادر پرسید: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و
بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی
.ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه
.او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت
آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک
.یکی دیگر از رفقا زخم
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۲]
پای محمد را می بندد. بعد اورا به بیمارستان می رساند
صحبت زن همســایه تمام شد. برگشــتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش
خاصی کنار اتاق نشســته بود. او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا
.کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجهی داشته باشد
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۳]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۵
بــا ابراهیــم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت: وقتــی برای ورزش یا
.مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم
همیشــه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. پرسیدم: چه
!نمازی؟
،گفت: دو رکعت نماز مســتحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه
!حال کسی را نگیرم
ابراهیم به هیچ وجه گرد گنــاه نمی چرخید. برای همین الگوئی برای تمام
دوستان بود. حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض
.می کرد
هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات
.بفرست! و یا به هر طریقی بحث را عوض می کرد
.هیچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصاح کردن
هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید. بارها خودش را به کارهای
.سخت مشغول می کرد
زمانی هم که علت آن را ســؤال می کردیم می گفت: برای نَفس آدم، این
.کارها لازمه
شــهید جعفر جنگروی تعریف می کرد: پس از اتمام هیئت دور هم نشسته
بودیم. داشــتیم با بچه ها حرف می زدیم. ابراهیم دراتاق دیگری تنها نشسته و
!توی حال خودش بود
.وقتی بچه ها رفتند. آمدم پیش ابراهیم. هنوز متوجه حضور من نشده بود
باتعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش
!می زند! یکدفعه باتعجب گفتم: چیکار می کنی داش ابرام؟
تازه متوجه حضور من شــد. از جا پرید و از حال خودش خارج شــد! بعد
!مکثی کرد و گفت: هیچی، هیچی، چیزی نیست
.گفتم: به جون ابرام نمی شه، باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت
مکثــی کرد و خیلــی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: ســزای
.چشمی که به نامحرم بیفته همینه
،آن زمــان نمی فهمیدم که ابراهیم چه می کند و این حرفش چه معنی دارد
ولــی بعدها وقتــی تاریخ زندگی بــزرگان را خواندم، دیدم کــه آن ها برای
.جلوگیری از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبیه می کردند
از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر می خواست
بــا زنی نامحرم، حتی از بســتگان، صحبــت کند به هیچ وجه ســرش را بالا
!نمی گرفت. به قول دوستانش: ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت
و چه زیبا گفت امام محمد باقر۷: »از تیرهای شیطان، سخن گفتن با زنان
».نامحرم است
٭٭٭
ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می داد. همیشــه دوســتان را به خانه
.دعوت می کرد و غذا می داد
در دوران مجروحیــت که در خانه بســتری بود، هــر روز غذا تهیه می کرد
و کســانی که به ماقاتش می آمدند را ســر ســفره دعوت می کرد و پذیرائی
.می نمود و از این کار هم بی نهایت لذت می بُرد
به دوستان می گفت: ما وسیله ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین با برکت
…است و
در هیئت ها و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود. وقتی می دید صاحبخانه
برای پذیرائی هیئت مشکل دارد، بدون کمترین حرفی برای همه میهمان ها و
.عزادارها غذا تهیه می کرد
.می گفت: مجلس امام حسین۷ باید از همه لحاظ کامل باشد
.شب های جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچه ها شام تهیه می کرد
پــس از صرف غذا دســته جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشــت
.زهرا۳ می رفتیم
بچه های بســیج و هیئتی، هیچ وقت آن دوران را فراموش نمی کنند. هر چند
!آن دوران زیبا و به یادماندنی طولانی نشد
یکبــار به ابراهیم گفتم: داداش، اینهمــه پول از کجا می یاری؟! از آموزش
وپــرورش ماهی دو هزار تومان حقوق می گیری، ولــی چند برابرش را برای
!دیگران خرج می کنی
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: روزی رســان خداست. در این برنامه ها
.من فقط وسیله ام
من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند. خدا هم از جائی که فکرش
.را نمی کنم اسباب خیر را برایم فراهم می کند
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۵]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۶
همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه بر می گشتیم
پیرمردی به همراه خانواده اش کنار خیابان ایســتاده بود. جلوی ما دست تکان
.داد و من ایستادم
آدرس جائی را پرســید. بعد از شنیدن جواب، شــروع کرد از مشکاتش
.گفت
به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های
.شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت
به من گفت: امیر، چیزی همرات داری؟! من هم جیب هایم را گشــتم. ولی
.به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود
.ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود
از آن پیرمــرد عذرخواهی کردیم و به راهمــان ادامه دادیم. بین راه از آینه
!موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت
هوا ســرد نبود که به این خاطر آب از چشــمانش جاری شود، برای همین
!آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتیم به یک انســان که محتاج بود
.کمک کنیم. گفتم: خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره
.گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمکش کنیم
کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای
.درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم
فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: دیگر هیچوقت بدون پول از خانه
.بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود
رســیدگی ابراهیــم به مشــکات مردم، مرا یــاد حدیث زیبــای حضرت
سیدالشهداء انداخت که می فرمایند: »حاجات مردم به سوی شما از نعمت های
خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است
:اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سام و احوالپرسی گفت
ماشینت رو امروز استفاده می کنی!؟
گفتــم: نه، همینطــور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــین را گرفت و
.گفت: تا عصر بر می گردم
،عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می خواستی بری!؟ گفت: هیچی
مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟
.گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چیزی در خانه دارید که اســتفاده
.نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشــگاه. و
ابراهیم مقداری گوشــت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُ ردهائی
.که به فروشنده می داد فهمیدم همان پول های مسافرکشی است
بعــد با هــم رفتیم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زدیم. مــن آن ها را
نمی شناختم. ابراهیم در می زد، وسایل را تحویل می داد و می گفت: ما از جبهه
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۵]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۷
آمده ایم، این ها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می زد که طرف مقابل
.اصاً احساس شرمندگی نکند. اصاً هم خودش را مطرح نمی کرد
بعد ها فهمیدم خانه هایی که رفتیم، منزل چند نفراز بچه های رزمنده بود. مرد
خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. برای همین ابراهیم به آن ها رسیدگی
:می کرد. کارهای او مرا به یاد ســخن امام صادق۷ انداخت که می فرماید
ســعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه«
»۱
خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود
ایــن حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تاش خود را در
.جهت حل مشکات مردم به کار می بست
٭٭٭
دوران دبیرســتان بود. ابراهیم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و برای
.خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه ها مشکل مالی شدیدی دارد
.آن ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمین هزینه ها نداشتند
ابراهیم به کســی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بیشترِ هزینه
ًآن خانــواده را تأمین می کرد! هر وقت در خانه زیاد غذا پخته می شــد، حتما
برای آن خانواده می فرستاد. این ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه
.داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطاعی نداشت
٭٭٭
شــخصی به ســراغ ابراهیم آمده بود. قباً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده
.بود. تقاضای کمک مالی داشت
ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی
را برای او مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام
می داد. اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت. از آن ها کمک
می گرفت. اما در این کار یک موضوع را رعایت می کرد؛ با کمک کردن به
افراد، گداپروری نکند. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: قبل از اینکه آدم
.محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید
او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی
.داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند
بعد می گفت: من فعاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می دهم. هر
.وقت داشتی برگردان. این پول قرض الحسنه است
ابراهیم هیچ حسابی روی این پول ها نمی کرد. او در این کمک ها به آبروی
افراد خیلی توجه می کرد. همیشــه طوری برخــورد می کرد که طرف مقابل
.شرمنده نشود
٭٭٭
بــزرگان دین توصیه می کنند برای رفع مشــکات خودتــان، تا می توانید
.مشکل مردم را حل کنید
همچنین توصیه می کنند تا می توانید به مردم اطعام کنید و اینگونه، بسیاری
.از گرفتاری هایتان را بر طرف سازید
غروب ماه رمضان بود. ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از ســام و احوالپرسی
:یــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم
!ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی می ده؟
گفت: راســت می گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و
چند تا نان ســنگک گرفت. وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم
.سوار شد و خداحافظی کرد
با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شــدند و با هم افطاری می خورند. از
اینکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــردای آن روز ایرج را دیدم و
پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۶]
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم
.وکله پاچه را به آن ها دادیم
چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل
.می شناختند. آن ها خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان
٭٭٭
.بیست وشش سال از شهادت ابراهیم گذشت. در عالم رویا ابراهیم را دیدم
!سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود
از شــوق نمی دانستم چه کنم. چهره ابراهیم بســیار نورانی بود. جلو رفتم و
همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: بچه ها
!بیائید، آقا ابراهیم برگشته
ابراهیم گفت: بیا ســوار شــو، خیلی کار داریم. به همــراه هم به کنار یک
.ساختمان مرتفع رفتیم
.مهندسین وصاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سام واحوالپرسی کردند
:همه او را خوب می شناختند. ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد وگفت
من آمده ام ســفارش این آقا ســید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش
.کن. بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد
.صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره
!من چه جوری یک واحد به او بدم؟
مــن هم حرفش را تأیید کردم وگفتم: ابرام جــون، دوران این کارها تموم
!شد، الان همه اسکناس رو می شناسند
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر این
!بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم، وگرنه من اینجا کاری ندارم
بعد به سمت ماشــین حرکت کرد. من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه
!تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۸
از علمائــی که ابراهیم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حاج آقا هرندی
.بود
.این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود
اواخر تابســتان ۱۳۶۱ بود. به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم. مقداری
.پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت
.هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفت پیش حاج آقا
من هم رفتم ببینم چی شــده. ابراهیم مشــغول حســاب ســال بود و خمس
!اموالش را حساب می کرد
خنده ام گرفت! او برای خودش چیزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج
.دیگران می کرد
!پس می خواهد خمس چه چیزی را حساب کند؟
.حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت ۴۰۰ تومان خمس شما می شود
:بعد ادامه داد
من با اجازه ای که از آقایان مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم آن را
.می بخشم
امــا ابراهیم اصرار داشــت که این واجب دینــی را پرداخت کند. بالاخره
.خمس را پرداخت
کار ابراهیــم مرا به یاد حدیثی از امام صــادق انداخت که می فرماید
کســی که حق خداوند)مانند خمس(را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل«
صرف خواهد کرد
بعــد از نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم. به حاجی گفت: دو تا پارچه
.پیراهنی مثل دفعه قبل می خوام
.حاجی با تعجب نگاهی کرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتی
.این ها پارچه دولتیه، ما اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدهیم
ابراهیم چیزی نگفت. ولی من قضیه را می دانستم وگفتم: حاج آقا، این آقا
!ابراهیم پیراهن های قبلی را انفاق کرده
بعضی از بچه های زورخانه هستند که لباس آستین کوتاه می پوشند یا وضع
!مالیشان خوب نیست. ابراهیم برای همین پیراهن را به آن ها می بخشد
حاجی در حالی که با تعجب به حرف های من گوش می کرد، نگاه عمیقی
:به صورت ابراهیم انداخت وگفت
این دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به کسی ببخشی. هرکسی
.که خواست بفرستش اینجا
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۹
پائیز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم
این بار نَقل همه مجالس توســل های ابراهیم به حضرت زهرا۳بود. هر جا
!می رفتیم حرف از او بود
خیلی از بچه ها داستان ها و حماســه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف
.می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره۳انجام شده بود
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که
.برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا۳بخواند
.شــب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی ازگردان ها شروع به مداحی کرد
!صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود
بعد از تمام شــدن مراســم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شــوخی کردند و
.صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهائی گفتند که او خیلی ناراحت شد
آن شــب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود وگفت: من مهم نیستم، این ها
!مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم
هــر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را
.بکن، اما فایده ای نداشت
!آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم
.ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به
:سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت
.پاشو، الان موقع اذانه
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی!؟ البته
.می دانســتم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح
.را برپا کرد
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی
!!حضرت زهرا
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب
.قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم
.در فکر کارهای عجیب او بودم
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم
!خوردم، چرا روضه خواندم؟
:گفتم: خُب آره، شــما دیشب قســم خوردی که… پرید تو حرفم و گفت
.چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن
بعــد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشــب خواب به چشــمم نمی آمد، اما
نیمه های شــب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه
:طاهره تشریف آوردند و گفتند
.نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم
هر کس گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کــردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی
.ادامه داد
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۴۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۸۰
آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال
.می کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت های ابراهیم را شنیده بودند
.یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد
!بچه ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: کجا بودی؟
.گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشــت. الان با ماشــین داره می ره
.برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی
!یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می گن همینه؟
!گفتم: آره، چطور مگه؟
همینطور که به حرکت ماشــین نگاه می کرد گفــت: اینکه از قدیمی های
جنگه چطور با تو رفیق شــده؟! با غرور خاصی گفتم: خُب دیگه، بچه محل
.ماست
.بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه
.مــن هم کاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببینم چی می شــه
روز بعــد برای دیدن ابراهیم به مقــر اطاعات عملیات رفتم. پس از حال و
احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبرکن برسونمت و با فرمانده شما صحبت
.کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقرگردان رفتیم
،در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم
گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی
،گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می شیم. گفتم: اصاً نمی خواد بیایی
.تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می رم
.گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما رو می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد
با خودم گفتم: چه طور می خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و
گفتم: چه حالی می ده گیر کنه. یه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهیم یک
!الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد
به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه
.بدانیم خیلی از مشکات حل می شود
٭٭٭
گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دســت آورد. چند روز بعد
!موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ایستادم
ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شــما می آیم. من هم منتظرش
.بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم
.تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد
،همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد. اما این دفعه بر خاف همیشه
با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم
اسلحه دست گرفتی!؟
خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده
،این طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من هم با شما بیام؟ گفت: نه
.شما با بچه های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. همدیگر را می بینیم
چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی شــب به مواضع دشــمن رســیدیم. من
.آرپی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم
.حالت بدی بود. اصاً آرامش نداشتم! سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود