رمان رویای نیمه شب قسمت اول به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رویای نیمه شب

رمان رویای نیمه شب قسمت اول به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون

“رویای نیمه شب

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

:نویسنده: مظفر سالاری انتشارات کتابستان معرفت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

از چند پله سنگی پایین رفتم فقط همین و در کمتر از یک ماه ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم میبینم که رویایی بیش نبوده اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج میکند وقتی بر میگردم و به گذشته ام فکر میکنم پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز میبینم

پدر بزرگم میگوید: «بله» ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد ،زندگی آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او بر می آید

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد.

نمیدانم چه شد که پدر بزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم باید با من بیایی پایین و من ناچار با او رفتم پایین بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک میتواند مسیر زندگی انسان را

تغییر دهد.

خدای مهربان زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگ

که خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد گاهی میگفت «تو باید در مغازه کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمک کارم باشی نه آن که در کارگاه میگفت: «من دیگر ناتوان و کندذهن شده ام تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی

وقت گذرانی کنی

در جوابش میگفتم اجازه بده زرگری را طوری یاد

بگیرم که دست کم در شهر حله کسی به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.

با تحسین به طرحها و ساخته هایم نگاه میکرد و میگفت: «تو همین حالا هم استادی و خبر نداری میگفتم نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همه مردم حله و عراق غبطه شما را بخورند و بگویند این ابونعیم

عجب نوه ای تربیت کرده به حرفهایم میخندید و در آغوشم میکشید. گاهی هم آه میکشید اشک در چشمانش حلقه میزد و میگفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت دیگر فکر نمیکردم آمیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد چقدر کفر میگفتم و از خدا گله و شکایت میکردم کسب و کار را به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه بند نمی شدم بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم اگر دلداریهای ابوراجح نبود کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه میبرد در جشنهایی مثل عید قربان و فطر و میلاد پیامبر؟ ص؟ شرکتم میداد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت شوهر بی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد سرپرستی تو را که چهارساله بودی به من سپردند. نگه داری از یک بچه کوچک که پدر و مادری نداشت برایم سخت بود ام حباب» برایت مادری کرد. من هم از فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر انگار دوباره پدرت را به من دادند. با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم، باز گوش

می دادم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ابوراجح میگفت هاشم تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانی میگفت: «از پیشانی نوه ات میخوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی در او

خواهی دید. ابوراجح را دوست داشتم صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود از همان خردسالی هر وقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد به حمام میرفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش «ریحانه» را گه گاه با خود به حمام میآورد دست ریحانه را میگرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه میزدیم و گشت و گذار می کردیم ریحانه که شش ساله شد دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد. از آن پس فقط گاهی او را میدیدم با ظرفی غذا به مغازه ما میآمد رویش را تنگ میگرفت و به من میگفت «هاشم برو این را

به پدرم بده.» بعد هم زود میرفت دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم یک بار که پدر بزرگ شاد و سرحال بود گفت: «هاشم تو دیگر بزرگ شده ای باید به فکر ازدواج باشی میخواهم تا زنده ام دامادی ات را ببینم اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم چه بهتر بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم نمیدانم چرا در آن لحظه یک دفعه به یاد ریحانه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

افتادم. یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح برگشته بود از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت: «حیف که

این ابوراجح شیعه است و گرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری میکردم. با شنیدن نام ریحانه قلبم به تپش افتاد تعجب کردم.

فکر نمیکردم هم بازی دوره کودکی حالا

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

برایم مهم باشد خودم را بی تفاوت نشان دادم و

پرسیدم چی شد به فکر ریحانه افتادید؟ روی چهارپایه ای نشست و با دستمال سفید و

ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد. شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زنها قرآن و احکام یاد میدهد چقدر خوب است که همسر آدم

چنین کمالاتی داشته باشد

برخاست تا از پله ها پایین برود دو سه قدمی رفت و پا سست کرد دستش را به یکی از ستونهای کارگاه تکیه

داد و گفت: «این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته در بزرگواری یک مرد همین بس که عیبهایش را

بشود شمرد.»

بارها این مطلب را گفته بود پیش دستی کردم و گفتم: میدانم. اول آن که شیعه است و دوم این که چهره

زیبایی ندارد.

آفرین همین دوتاست اگر تمام ثروتم را نزدش

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

امانت بگذارم، اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمی کند اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاق و خوش صحبت است. همیشه برای کمک آماده است؛ اما افسوس همان طور که گفتی بهره ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است. هرچه باشد شیعه شیعه است

و سنی سنی. این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دستهایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند گفت یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت رغبت کنند بخرند. داشتم یاقوتی را میان گردنبند گران قیمتی کار

می گذاشتم دستش را روی گردنبند گذاشت.

چشم های درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود. گفت: بلند شو برویم پایین از امروز باید توی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مغازه کار کنی.»

کاغذهای لوله شده ای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی

طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم پدر بزرگ خودت قضاوت کن خوب ببین طراحی و ساخت اینها مهمتر است یا فروشندگی و با خانم ها

سروکله زدن؟

با خون سردی کاغذها را دوباره لوله کرد آنها را به طرف بزرگترین شاگردش که برای خودش استادی زبردست

بود، انداخت ،شاگرد لوله کاغذ را در هوا گرفت. – نعمان تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی میکند می سازی باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی

بگیرد.

نعمان کاغذها را بوسید و گفت: «اطاعت میکنم

استاد!”

” سری از روی تأسف تکان دادم پدربزرگ به من خیره شده بود گفتم: پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم آن وقت… باز دستش را روی گردن بند گذاشت.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

همین حالا.

لحنش آرام اما نافذ بود. نمیتوانستم به چشم هایش نگاه کنم برخاستم پیش بند را از دور کمرم باز کردم آن را روی چهار پایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو ،شاگردان پشت سر پدربزرگ از پله ها پایین رفتم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم داشتم به فروشندگی عادت میکردم زرگری ابونعیم زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حله داشت. دیوارها و سقف مغازه آینه کاری شده بود. من و پدربزرگ و دو فروشنده ی دیگر میان قفسه های شیشه دار و جعبه های آینه مینشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود و یا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود به مشتری ها عرضه میکردیم ردیف قفسه ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیفهای بالایی چنان شیب ملایمی داشتند که مشتری ها میتوانستند گران بهاترین آویزها و گردن بندها را روی مخملهای سبز و قرمز کفشان

ببینند. آن روز صبح تازه در را باز کرده بودیم. آجرهای

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

فرشی جلوی مغازه آب پاشی شده بود. بوی نم آجرها قاطی بوی عطر گران قیمتی شده بود که پدر بزرگ به خود میزد صدای بال زدن کبوتران زیر سقف بلند بازار به گوش میرسید. هوا خنک و فرح بخش بود. دو بازرگان هندی با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند پدر بزرگ داشت با ذره بین مرواریدها را معاینه میکرد و سر قیمت چانه میزد. سالها بود که آن دو برایمان مروارید میآوردند. عطر تندی که به خود میزدند برایمان آشنا بود. یکی از فروشنده ها برایشان شربت و رطب آورد. پدربزرگ با

اصرار، تخفیف میخواست بازرگانهای هندی میخندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و

عمامه شان میدادند می گفتند:

نایی نایی

صبح ها، بازار خلوت بود هر وقت مشتری نبود

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

روی الگوهایی که طراحی کرده بودم کار می کردم یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها برای خرید به مغازه ما بیایند. میخواستم زیباترین طرحهایم را به آنها نشان دهم. مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرحهایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت دو اژدهای دهان گشوده آن نگین را به دندان گرفته بودند این انگشتر تنها زیبنده دختران و

همسر حاکم بود.

بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدر بزرگ گرفتند بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دستها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدر بزرگ با خوش حالی دستهایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد این بار زیر لب آواز هم میخواند یکی از فروشنده ها که حسابداری هم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میکرد دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت. دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند بیشتر به گوشواره ها نگاه میکردند بهشان میآمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمیدیدیم که تا دلشان میخواست جواهرات را تماشا کنند احساس میکردم آن که دختر به نظر میرسید گاهی به طراحی ام نیم نگاهی می انداخت. زن به پدر بزرگم نزدیک شد سلام کرد و گفت: «ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده ایم

تا جنس خوبی بگیریم و برویم.»

پدر بزرگ با دست پاچگی ساختگی مرواریدها را

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

توی پیالهای بلوری گذاشت و گفت: «معذرت می خواهم بانو من و مغازه ام در خدمت شما هستیم.»

خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی میکردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمیرسیدند حسابدار پیاله مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد روی صندوق تشک کوچکی بود. حساب دار روی

آن نشست پدر بزرگ از زن پرسید: «اهل حله اید؟» زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.

– من همسر ابوراجح حمامی هستم. هر دو خشکمان زد پدر بزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت: «به به چشم ما روشن خیلی خوش آمدید چرا خبر نکردید که تشریف میآورید؟ چرا از همان اول خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. بی ادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم درباره رفتار ما چیزی به دوست

و برادرم ابوراجح نگویید

این قدر شرمنده مان نکنید.

باور کنید دست و پایم را گم کردم دارم خواب میبینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند ممنونم که ما را قابل دانسته اید لابد آن خانم رشید و باوقار

ریحانه خانم هستند درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: «بله» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت.

باورم نمیشد آن قدر بزرگ شده باشد. علیک السلام دخترم عجب قدّی کشیده ای خدا حفظت کند انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید: مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شتری را توی شیشه میکند. پدر بزرگ خندید نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به

هم گره خورد.

این هم هاشم است میبینید که او هم برای خودش مردی شده خدا پدرش را رحمت کند گاهی خیال

میکنم پدرش اینجا نشسته و کاغذ سیاه میکند. با آن خدابیامرز مو نمیزند اگر یک ساعت نبینمش

دل تنگ میشوم ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز میشود او دلش میخواست آن بالا توی

کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند ولی من نگذاشتم. دلم میخواست پیش خودم کنار خودم باشد. این طوری

خیالم راحت است.

به مادر ریحانه سلام کردم جواب سلامم را داد و به پدر بزرگ گفت: «واقعاً که بچه ها زودتر از بوته کدو بزرگ میشوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شما را از سر او و ما کوتاه نکند پدر بزرگ با دست مال ابریشمی اشکش را پاک کرد. – بله راست گفتید همان طور که سایه ها در غروب قد میکشند این بچه ها هم زود بزرگ میشوند. بعد ازدواج میکنند و دنبال زندگیشان میروند انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید و می آورد. ریحانه همراهشان میدوید و گریه میکرد مردک آمد و گفت: این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده حالا که پولم را میخواهم میگوید برو از ابونعیم بگیر خیال میکرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سروپا هستند که در عمرشان حلوا

نخورده اند.

مادر ریحانه آهسته خندید و گفت: «امان از دست ”

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

این بچه ها پس بیخود نبود که ریحانه هر روز صبح پایش را توی یک کفش میکرد که میخواهم بروم با

هاشم بازی کنم. من هم بیصدا خندیدم این بار مواظب بودم به ریحانه

نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد. میدانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم همه ظرف حلوایت را چند می فروشی؟» گفت: «اگر همه را بخرید پنج درهم پولش را دادم و گفتم: «برو

این حلوا را بین بچه های دست فروش قسمت کن و

دعاگوی این مشتریهای کوچولو باش

پدر بزرگ از ته دل خندید.

باید بودید و قیافه اش را میدیدید. همین طور چهار شاخ مانده بود بعد هم تعظیم کنان راهش را کشید

و رفت.

برایم جالب بود که پدر بزرگ همه چیز را به آن

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

روشنی به یادداشت. این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یک دندگی میکند مراعات من پیرمرد را نمیکند. مثل دخترها خجالتی است دلش میخواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته ور برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه میکند. هر روز با این طرح ها مخم را میخورد. ابوراجح خیلی

نصیحتش میکند اما کو گوش شنوا؟!

احساس کرد زیاد حرف زده است. – ببخشید آدم پیر که میشود به زبانش استراحت نمی دهد. آن قدر از دیدن شما خوشحال شدم که

نمیدانم دارم چه میگویم خدایا تو را سپاس

مادر ریحانه به گوشواره ای اشاره کرد.

آمده ایم گوشواره ای برای ریحانه بگیریم. البته او با

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

قناعت آشناست و برای زینت آلات له له نمیزند، اما ما هم وظیفه ای داریم آن جفت گوشواره ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیه ای گلدوزی شده داشت گذاشتم. حال خودم را نمیفهمیدم گیج شده بودم. باور نمیکردم که پس از سالها باز ریحانه را میبینم انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. میخواستم رفتاری پسندیده و متین داشته باشم اما نمیتوانستم نگاهم این طرف و آن طرف میپرید میترسیدم ریحانه و پدر بزرگ متوجه رفتارم شده باشند. مادر ریحانه

گوشواره ها را برداشت تا به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده بود. روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم دیگر آن کودکان دیروز نبودیم گذشت زمان با آنچه در چنته داشت بین

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ما دیواری نامریی کشیده بود. پدربزرگ با اخمی دل پذیر دستش را دراز کرد مادر ریحانه گوشواره ها را

کف دست او گذاشت.

نه خانم این اصلاً در شان ریحانه عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر میداند باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. ما متأسفانه چنین گوشواره ای نداریم ولی بگذارید ببینم کدام یک

از گوشواره هایی که داریم برای دخترم برازنده است. پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم اشاره کرد خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید میدیدم که مادرش زیر بار قیمت آن

برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. طراحی و ساخت این گوشواره کار هاشم است.

حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد. واقعا قشنگند ولی ما چیزی ارزان قیمت میخواهیم.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پدر بزرگ به جای اولش برگشت. اجازه بفرمایید من میخواهم نظر ریحانه خانم را بدانم تو چه میگویی دخترم؟ خیلی ساکتی

کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم همان ریحانه روزگار گذشته بود از وقتی آمده بود به جعبه آیینه کنارش نگاه میکرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند. دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود

نشان داد.

– شما مثل همیشه مهربانید اما فکر میکنم این دو

سکه به اندازه کافی گویا باشند.

آهنگ صدایش آشنا اما آرام و غمگین بود.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پدر بزرگ خندید و گفت چه نکته سنج و حاضر جواب

مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست وجو کرد. پدر بزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی که آستر و جلدش مخمل قرمز بود گذاشت جعبه را به طرف مادر

ریحانه سراند.

از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین .گفتم از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود قیمت واقعی اش ده دینار بود یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند پدربزرگ آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد مادر ریحانه جعبه را به طرف پدر بزرگم

برگرداند.

میدانم که قیمتش خیلی بیشتر از اینهاست.

نمیتوانیم اینها را ببریم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پدر بزرگ ابروها را در هم فرو برد جعبه را به جای اولش

برگرداند. به خدا قسم باید ببریدش این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم میدانم و ابوراجح بالأخره من و او پس از سی سال دوستی خرده حسابهایی با هم داریم. پدر بزرگ با زبانی که داشت هر طور بود آنها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند وقتی ریحانه دو دینار را

روی پارچه گلدوزی شده گذاشت مادرش گفت: «این دست مزد گلیمهایی است که دخترم بافته حلال و پاک

است.»

پدر بزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آنها را در دست

من گذاشت.

این سکه های با برکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست مزدی برای کارش گرفته باشد

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

باز هم شبحی از چهره ریحانه را در نور دیدم همان ریحانه گذشته بود اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم میفشرد آن چیز مرموز باعث میشد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم از همه مهمتر همان حالت تب آلود و غمگینی چشمهایش بود؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال از زیبایی اش که با حجب و حیا در آمیخته بود

تعجب کردم. آنها خداحافظی کردند و رفتند نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک باره کند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم پدربزرگ آهی کشید و گفت: کار خدا را ببین چه کسی باور میکند این دختر

زیبا و برازنده فرزند ابوراجح حمامی باشد؟!

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم بعد از رفتن ریحانه و مادرش دست و دلم به کار نمی رفت. پدر بزرگ سری

جنباند و گفت: «زود برگرد! پا را که از مغازه بیرون گذاشتم گفت: «سلام مرا به ابوراجح برسان

نگاهش که کردم پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت و آمد کسی احساس تنهایی نمی کرد سمسارها کنار کاروان سرا جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار میزدند گدای کوری شعر میخواند و عابران را دعا میکرد. ستونهای مایل آفتاب از نورگیرها و کناره های سقف روی بساط دست فروشها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند افتاده بود گرد و غبار در ستونهای نور می چرخید و بالا

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میرفت از کنار کاروان سرا که میگذشتم ردیفی از شتران غبار آلود و خسته را دیدم حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود بوی قهوه، فلفل، کندر و مشک دماغ را قلقلک میداد ،بازرگانان خدمت کارها غلامان کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید در رفت و آمد بودند دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم اما نمی توانستم پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب میبرد. در آن قهوه خانه آب انبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم هر روز سری به آنجا میزدم آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت آبخوری مسی اش را به طرف رهگذرها میگرفت تشنه ام بود اما بی اختیار از کنار سقا گذشتم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پسربچه ای پشت سر مادرش گریه میکرد و مادر بی توجه به گریه او زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند

تند میرفت دلم میخواست به همه کمک کنم. میخواستم هر چه را آن بچه برایش گریه میکرد بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمیکردم میفهمیدم که حال دیگری دارم بازار پس از هر چهل قدم پله ای کوتاه میخورد و پایین می رفت. حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش

تا مغازه پدر بزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم بر می داشتم گاهی از پشت سر، تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود میگرفتند و از آن تعریف میکردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند گوشه ای ،دیگر مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی مار کبرایی را از جعبه بیرون میکشید. مار

دیگری را

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دور گردن انداخته بود دو شحنه دستها را بر قبضه شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار ایستادم مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم آمدن ناگهانی اش آمدن یک طوفان بود سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمیفهمیدم نمیدانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته بود دلم در هم کشیده شده بود. سکه ها را در دست میفشردم آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دستهایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که میتپید هیچ وقت دیگر دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. میخواستم

بخندم میخواستم گریه کنم و اشک بریزم

میخواستم بدوم تا همه هراسان خود را کنار

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بکشند. میخواستم در انباری تنگ و تاریک مغازه ای

پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. دو زن از کنارم گذشتند بر خود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند اما آنها نبودند به راه افتادم هنوز در بازار بودند؟ نه زود آمده بودند که به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من میگذشت پی برده بود ریحانه شاید حالا داشت گلیم میبافت شاید هم داشت به زنها درس میداد. تنها امیدم آن بود که آنچه بر من میگذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره ای که ساخته بودم برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟ گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خنده کنیزک چه بود؟ این سؤالها فکرم را مشغول کرده بود نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

چیز را به او بگویم به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که میگفت حیف که ابوراجح شیعه است وگرنه دخترش را برایت خواستگاری میکردم نمیدانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد میکرد آنها هم مثل ما نماز میخواندند روزه میگرفتند قرآن میخواندند و به حج می رفتند. اگر راهی بود میتوانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاه تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم فرش فروشی که آن سوی بازار روی قالی ها و گلیم هایش نمیده بود و قلیان میکشید با دیدن این صحنه خنده اش گرفت وقتی مرا شناخت دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی

کرد. سعی کردم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حواسم را بیشتر جمع کنم. به حمام رسیده بودم اگر پدر بزرگ هم راضی میشد ابوراجح هرگز اجازه نمیداد او و دخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم سنی و نمیدانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود این فاصله بیش از همیشه ناراحتم میکرد کاش آنها به مذهب ما

در می آمدند، آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود در اوقات فراغتش کتاب میخواند و یادداشت بر می داشت. ریحانه در خانه او تربیت شده بود. لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقه مند

بود. به دوراهی رسیدم یک طرف بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا میکرد طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه حمام ابوراجح میان این دوراهی جا

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خوش کرده بود. معلوم نمیشد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه در دو طرف در حمام حوله ای آویزان بود وارد حمام که میشدی بوی خوشی به استقبالت می آمد. پس از راهرویی کوتاه از چند پله پایین می رفتی و به رختکن بزرگ و زیبایی میرسیدی دو سوی رختکن سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی مشتری ها لباس خود را توی آنها میگذاشتند. میان رخت کن حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی از صحن حمام که بیرون میآمدی نرسیده به رختکن ابوراجح حوله ای روی دوشت می انداخت پاهای خود را در پاشویه سنگی حوض آب میکشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی سقف رختکن بلند و گنبدی بود آن بالا نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آنها نور

آفتاب نفوذ میکرد و در آب حوض

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

می افتاد. نورگیرها تمام فضای رختکن را روشن می کردند حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود.

پس از پله های ورودی پرده ای گلدار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن مینشستند و از مشتریها پول میگرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظر میکرد دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حله قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام میآمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب میزدند و نظافت میکردند ابوراجح آنها را دوست

داشت و به خوبی ازشان نگه داری میکرد. ابوراحج بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که

لباس پوشیده بودند حرف میزد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx