داستانهای شاهنامه قسمت ۴۱تا۶۰
نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_یک
پادشاهی کیقباد
پادشاهی او صد سال بود .وقتی او برتخت نشست همه نامداران چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین بر او گوهر افشاندند.
شاه تصمیم گرفت سپاهی گرد آورده و به جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب و در سوی دیگر گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آنها زال با کیقباد بودند .
درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند . از آنسو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند . دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند و از خون همه جا رنگین شد . قارن نعره ای کشید و به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اما کسی به میدان نیامد پس او به طرف ترکان تاخت و در هر حمله ده مرد جنگی را به خاک می انداخت و ناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید و شماساس در دم سقوط کرد و مرد .
وقتی رستم جنگ کردن قارن را دید پیش پدر رفت و گفت : افراسیاب را نشانم بده تا با او مبارزه کنم . من امروز قصد جنگ با کسی جز او را ندارم .
زال گفت : گوش کن پسر عقلت را به کار انداز . آن ترک در جنگ اژدها و بلایی عظیم است و در هنگام جنگ در یک جا ساکن نیست . رستم گفت: تو از طرف من خیالت راحت باشد .خداوند یار من است . اگر اژدها یا دیو نر باشد خواهی دید که دمار از روزگارش درمی آورم . پس سوار رخش شد و به سوی توران رفت . وقتی افراسیاب او را دید از کودکی او درشگفت شد و پرسید : او کیست ؟ کسی گفت : او پسر زال است که با گرز سام آمده است
.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۲٫۲۱ ۲۰:۳۹]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_دو
.افراسیاب تیغ کشید و با او به جنگ پرداخت پس رستم کمرش را گرفت و خواست پیش قباد ببرد اما کمربند او باز شد و او به زمین افتاد و اطرافیانش دورش را گرفتند پس رستم دست برد و تاج از سرش برداشت و افسوس خورد که چرا کمرش را گرفتم . پس قارن و کشواد و تمام پهلوانان نزدش آمده و به او آفرین گفتند و مژده برشاه بردند که رستم قلب سپاه را به هم ریخته و افراسیاب را فراری داده است .
از آنسو افراسیاب بر اسبی نشست و سپاهیانش را رها کرد و فرار نمود پس لشکریان ایران بر توران هجوم بردند .رستم نیز با گرز گاوسرش زمین را از خون سرخ کرده بود . زال به فرزندش می نگریست و از شادی دل در سینه اش می تپید . ترکان عقب نشینی کرده واز آنجا به دامغان و سپس به جیحون زدند .
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_سه
رستم نزد شاه رفت و شاه دریک طرفش رستم ودر طرف دیگر زال را نشاند و برآنها و دیگر پهلوانان آفرین گفت .
از آنسو افراسیاب که گریخته بود با پوزش خواهی نزد پدر بازگشت و به او گفت : تو قصد جنگ کردی و این کار درستی نبود چون گذشتگان که پیمان شاه را شکستند از آن سود نبردند . اکنون نه تنها زمین از نژاد ایرج پاک نشد بلکه دیگری چون کیقباد جایش را گرفته و از پشت سام جوانی بوجود آمده است که رستم نامیده می شود . او به تنهایی همه لشکر ما را به هم زد و نزدیک بود مرا هم بکشد . اکنون جز آشتی راهی نمانده است. ما نباید کینه گذشته را در سر بپرورانیم .
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_سه
رستم نزد شاه رفت و شاه دریک طرفش رستم ودر طرف دیگر زال را نشاند و برآنها و دیگر پهلوانان آفرین گفت .
از آنسو افراسیاب که گریخته بود با پوزش خواهی نزد پدر بازگشت و به او گفت : تو قصد جنگ کردی و این کار درستی نبود چون گذشتگان که پیمان شاه را شکستند از آن سود نبردند . اکنون نه تنها زمین از نژاد ایرج پاک نشد بلکه دیگری چون کیقباد جایش را گرفته و از پشت سام جوانی بوجود آمده است که رستم نامیده می شود . او به تنهایی همه لشکر ما را به هم زد و نزدیک بود مرا هم بکشد . اکنون جز آشتی راهی نمانده است. ما نباید کینه گذشته را در سر بپرورانیم .
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_چهار
ببین چگونه نامدارانی چون گلباد و بارمان و خزروان و شماساس و قلون همگی را از دست دادیم و من هم بی گناه نیستم که اغریرث را کشتم . مرا ببخشید و از گذشته یاد مکنید و با کیقباد آشتی نمایید .
وقتی پشنگ سخنان افراسیاب را شنید عاقل مردی به نام ویسه را که برادرش بود را نزد ایرانیان فرستاد و نامه ای به شاه ایران نوشت :
اگر تور ظلمی به شما کرد و ایرج را کشت منوچهر هم به کینخواهی او برآمد پس شایسته است که راه درست را پیش گیریم و جنگ را کنار بگذاریم . ایرج هم به بروبوم ما نظر نداشت پس کینه ورزی نکنیم و به کشور خود قناعت کنیم
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_پنج
قباد در جواب نامه گفت : ما در جنگ پیشدستی نکردیم و اشتباه از افراسیاب بود . آیا به یاد دارید او با نوذر چه کرد و چه بلایی بر سر برادرش اغریرث آورد؟
اما اگر شما از کردار بدتان پشیمان شوید من از شما کینه ای به دل ندارم . پس پیام به پشنگ بردند و تورانیان شاد شدند
کیقباد مال و منال و خلعت فراوان بین بزرگانش چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین و پولاد و رستم تقسیم کرد .بعد از آن شاه به پارس رفت و در اسطخر به تخت نشست . ده سال گذشت و او به دادگری و عدالت شهره شد .شهرهای زیادی را آباد نمود . او چهار پسر خردمند داشت به نامهای کی کاووس و کی آرش و کی پشین و کی آرمین . پس از گذشت صد سال شاه فهمید که مرگش فرا رسیده است پس کاووس کی را فرا خواند و به نصیحت پرداخت و گفت: گویی دیروز بود که از البرز کوه به پادشاهی رسیدم . سعی کن دادگر باشی و دچار حرص و آز نشوی . من تاج و تخت را به تو سپردم سعی کن عدل پیشه کنی .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_شش
پادشاهی کی کاووس
پادشاهی کی کاووس صدوپنجاه سال بود . پس از اینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش به فرمان خود دید به خود مغرور شد و
چنین گفت: غیراز من چه کسی شایسته تاج و تخت است ؟ الان زمان باده نوشی است . رامشگران را فراخواند و آنها شروع به نغمه سرایی کردند
به کی کاووس خبر می رسه که از مازندران رامشگری آمده که تفاضای حضور در نزد شما رو داره.شاه میپذیره و رامشگر شروع به خوندن آوازی در مدح مازندران میکنه.یاد دیار من بخیر که همیشه بهار هست و در طبیعت آواز بلبل و خرامیدن آهو برقرار.
وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود .پهلوانانی چون طوس و گودرزوکشواد و گیو و خراد و گرگین و بهرام نیو همگی به ظاهر اطاعت کردند ولی در دل نگران بودند پس به فکر چاره افتادند .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۲٫۲۱ ۰۷:۱۶]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_هفت
طوس گفت : بهتر است هیونی به سوی زال بفرستیم و به او بگوییم بیاید تا شاید پند او در شاه اثر کند. پس چنین کردند . زال آشفته به ایران آمد و وقتی به نزد شاه رفت در نگاه اول به یاد منوچهر افتاد گویی او را دوباره می بیند . پس شروع به صحبت کرد و گفت : شاها شنیدم که قصد مازندران داری تو باید بردبار باشی جمشید با آن همه کروفر شاهی اصلا در فکر مازندران نبود و فریدون با آنهمه عقل و تدبیر و افسون و حتی منوچهر هیچکدام در اندیشه جنگ دیوان نبودند چون آنجا طلسم و بند و جادو در کار است . نباید سپاه را به کام دیو فرستاد .
کاووس گفت : من از نصایح تو بی نیاز نیستم اما من از فریدون و جمشید و منوچهر عظمت بیشتری دارم و سپاه و گنج بیشتر . البته در این راه رنج زیادی باید کشید پس تو و رستم از ایران محافظت کنید و من به مازندران می روم که خداوند یار من است .
زال گفت : تو شاهی و ما بنده تو هستیم اگر چیزی گفتم از سر دلسوزی بود پس هرچه تو گویی اطاعت می کنیم . شاه با زال خداحافظی کرد و ایران را به میلاد سپرد و گفت : اگر دشمن آید به زال و رستم پناه ببر و از آنها مدد جو و خود با بزرگان به سوی مازندران رفت . شب و روز در راه بودند تا اینکه در کنار کوه اسپروز که جایگاه دیو بود خیمه زد و گیو را با لشکری به سوی مازندران فرستاد تا آنجا رااز سلطه دیوان خالی کند . بعد از یک هفته شاه به یکی از دیوان به نام سنجه گفت: برو پیش دیو سپید و به او بگو ما آمدیم و مازندران را غارت کردیم و اگر تو نیایی دیگر کسی را در مازندران زنده نمی یابی . سنجه رفت و سخنان شاه را به دیو سپید گفت .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۳۶]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_هشت
دیو سپید گفت : نگران مباش که آنها را نابود می کنیم . شب هنگام هوا ابری و قیرگون شد و از آسمان سنگ و خشت می بارید به این ترتیب بسیاری از آنان نابود شدند و بسیاری به سوی ایران گریختند . وقتی روز فرارسید چشمان کاووس تیره و تار شد و تعدادی از سپاهیان همراهش هم کور شدند . بزرگان از کاووس خشمگین بودند و کاووس در پشیمانی افسوس می خورد که چرا پند زال را نپذیرفتم . بعد از گذشت یک هفته دیو سپید غرید که ای شاه بدکردار به خودت مغرور شدی و بسیاری را در مازندران کشتی و از قدرت من بی خبر بودی حالا تا پایان عمر شما را در رنج و تعب نگهمیدارم پس تعدادی از دیوان را به زندانبانی آنان گمارد و غنایم را به ارژنگ سالار مازندران سپرد و بازگشت .
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_چهل_و_نه
زال گفت : دو راه است یکی راهی که کاووس رفت و دیگر راهی که پر از شیر و دیو و ظلمت است . تو راه کوتاه را انتخاب کن .
رستم گفت :گوش به فرمان پدر هستم . من می روم و از ارژنگ و دیو سپید و سنجه و پولاد غندی و بید اثری باقی نمی گذارم و همه را نابود می کنم. رودابه وقتی باخبر شد که رستم به جنگ دیوان می رود غمگین و گریان شد . رستم گفت : تو مرا به خدا بسپار و گریان مباش .
nazkhaatoon.ir
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۳۸]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه
خوان اول :
جنگ رخش با شیر
رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه روز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتادغذایی تهیه کند پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت
در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به سوی آشیانه اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم . پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید ودندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی
اگر تو کشته می شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۴۰]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_یک
خوان دوم :
یافتن چشمه آب
همینطور که به رفتن ادامه می داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.
خوان سوم :
جنگ رستم با اژدها
ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی گذرند پس به سوی رخش حمله برد . رخش اول به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.
رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می برم و پیاده به مازندران می روم.
اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی کرد به سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .
سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه ای از خون او بوجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به سوی آب رفت و سروتن شست .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۴۰]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_دو
خوان چهارم :
کشتن زن جادوگر
رستم به سفرش ادامه داد به جایی رسید پراز درخت و گیاه و آب روان . چشمه ای دید و در کنارش جامی پراز شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می خواند که من آواره ای هستم که شادی از من گرفته شده است و من گرفتار جنگ شده ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۴۱]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_سه
خوان پنجم :
گرفتاری اولاد به دست رستم
رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده اند از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می دهی و کشت مرا پامال می کنی؟
رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم
رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم
اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می بینی بعد از آن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است.
از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود
رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۴۵]
[Forwarded from نازخاتون]
چقدر خوشگل شده سایت نازخاتون ??
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۵۳]
خواندن آنلاین پی دی اف در سایت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۲٫۲۱ ۱۶:۵۴]
دسته بندی رمان
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۳٫۲۱ ۱۲:۳۵]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_چهار
خوان ششم :
جنگ رستم با ارژنگ دیو
رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به سوی او تاخت و سر و گوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به سوی دیوان انداخت . آنها ترسیدند و قصد فرار کردند.
رستم شمشیر کشید و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .
رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته شده با نره دیوان به اینجا می آید و بعد همه زحمتهایت بی ثمر می شود .
. تو الان به سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می بینی که دور آن پراز نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه ای گفته است که اگر خون دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می شود
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۳٫۲۱ ۱۲:۳۷]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_پنج
خوان هفتم :
کشتن دیو سپید
رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن .
اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود
رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببین
. سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی
رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۳٫۲۱ ۱۲:۳۸]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_شش
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع و قمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .
وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوانهایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پر خون شد.
فرهاد سه روز مهمان آنها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم ملیونها بار بزرگتر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه ای بنویس تا من ببرم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۳٫۲۱ ۰۹:۳۹]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_هفت
شاه دوباره نامه ای نوشت که : ای بخت برگشته ازراه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراجگذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می آورم . اصلا رستم برای جنگ تو کافی است .
رستم به سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . در راه رستم آنها را دید و برای اینکه از آنها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین بدست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد .
رستم خندید وبعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهورکه همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ اورا به به شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوریکه ناخنهایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۳٫۲۱ ۰۹:۴۱]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_هشت
تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط و نشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو
از آنسو شاه مازندران سپاه را به سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده باشید پس لشکرکشی کردند . درطرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت
در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدا به همراهت باشد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۳٫۲۱ ۰۹:۴۲]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجاه_و_نه
رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او راشنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرو می افکند .
جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید وپهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید
. رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه ای بر کمربند او زد وگبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگها را می برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .
سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راهها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.
سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پراز مشک و گلاب و…داد .
رستم تخت ببوسید و رفت . پس از آن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدینگونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج و تخت مازندران را گرفت .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۳٫۲۱ ۰۹:۴۳]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_شصت
از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و از آنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراجگذار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش خواهی برآمدند .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir