داستانهای شاهنامه قسمت ۷۰ تا ۷۱

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه داستانهای نازخاتون داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۷۰تا ۷۱ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

وقتی به خاقان خبر رسید که کاموس کشته شد بسیار ناراحت شد و با بزرگان از این مرد سخن راند . پیران به هومان گفت : از جنگ سیر شدم ما بدون کاموس چگونه بجنگیم ؟ سپاه افسرده بود . پیران به خاقان گفت : حالا چاره کار ما چیست ؟ در لشکرت هماورد این مرد را نداری ؟ خاقان گفت : ناراحت نباشید من آن‌کسی را که کاموس را به بند آورد و کشت را به بند می‌آورم و شهر ایران را ویران می‌کنم ولی باید فهمید که جای این مرد در لشکر کجاست و از شهرش و نامش هم باید باخبر شد . سوار تنومندی به نام چنگش نزد خاقان رفت و گفت که من انتقام کاموس را از او می‌گیرم. خاقان گفت : اگر چنین کنی گنج فراوانی به تو می‌دهم . چنگش اسبش را تازاند و به‌سوی دشمن رفت و جنگجو طلبید و گفت : آن شیر جنگی که کاموس را کشت کجاست تا او را به خاک‌کشم ؟ رستم جلو رفت و گفت : منم و حالا تو را هم مانند کاموس به خاک می‌افکنم . چنگش نام و نشان رستم را پرسید و رستم گفت : نام من مرگ توست . چنگش کمان را به زه برد و تیراندازی نمود . رستم سپر انداخت و چنگش وقتی به بر و بالای رستم نگریست پشیمان شد و گفت : فرار بهتر از مردن است پس برگشت ولی رستم او را دنبال کرد و دم‌اسبش را گرفت و او به زمین افتاد و از رستم امان خواست اما رستم سرش را برید

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۲۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

خاقان بسیار غمگین شد و به هومان گفت : برو و نام او را بجوی . هومان با ترس نزد رستم رفت و گفت : ای نامدار تاکنون کسی را چون تو ندیده‌ام پس خود را معرفی کن که مهر تو در دلم افتاده است و اگر نامت را بگویی سپاسگزار می‌شوم . رستم پاسخ داد تو چرا نامت را نمی‌گویی اگر آشتی می‌جویی بگو که قاتل سیاوش گروی زره به همراه گرسیوز و بزرگانی که با سکوت خود بر این ظلم دامن زدند ازجمله هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن را به ما تحویل دهند و اگر چنین کنند ما با بقیه کاری نداریم و بازمی‌گردیم.در غیر این صورت توران را تباه می‌کنیم . هومان به‌شدت ترسیده بود و گفت : نامم کوه است و پدرم بوسپاس بود و من از دور با این سپاه می‌آمدم . حالا که مرا شناختی تو هم خودت را معرفی کن و من سخنان تو را برای سپاه می‌برم . رستم گفت : نام مرا مپرس و هرچه دیدی برای بزرگان توران بگو . من دلم برای پیران می‌سوزد و او نیز از خون سیاوش نالان است . پس او را نزد من بفرست . هومان به‌سوی ترکان تاخت و به پیران گفت : گویا او خود رستم است و به‌جز تو باکسی مهر ندارد و اکنون هم تو را خواسته است . با او به نرمی سخن بگو. پیران نزد خاقان رفت و گفت : او حتماً رستم است پس کسی نمی‌تواند او را شکست دهد . او مدتی پرورش‌دهنده سیاوش بود و در زابل از او نگهداری می‌کرد و اکنون مرا خواسته است باید بروم و ببینم چه می‌خواهد. خاقان گفت : اگر آشتی می‌خواهد قبول کن که شایسته است که با او نجنگیم ولی اگر میل جنگ داشت ما هم با او می‌جنگیم. او که آهنین نیست . پس پیران به‌سوی رستم رو نهاد و گفت : شنیدم که خواستار دیدار من شدی . رستم گفت تو کیستی ؟ پاسخ داد : من پیران هستم که تو از هومان مرا طلب کردی. رستم گفت : من هم رستم زابلی هستم. پیران از اسب پیاده شد و تعظیم کرد . رستم گفت : درود خسرو و سلام فرنگیس را بپذیر . پیران تشکر کرد و گفت : سیاوش مرا چون پدر می‌دانست و من در برابر بلاها سپر او بودم و از مرگش بسیار افسرده شدم . برای خسرو هم بسیار رنج بردم شاه خود بهتر می‌داند . زمان‌هایی بود که افراسیاب می‌خواست سرش را ببرد ولی من نگذاشتم و حالا که او شاه ایران شده است افراسیاب از من دلگیر است و می‌گوید که از تو به من بد رسید . من فرنگیس را از مرگ نجات دادم و به خانه خود بردم . من بودم که دخترم را به سیاوش دادم اما فرود و دخترم با زاری کشته شدند و برادرم پیلسم هم به طریقی دیگر کشته شد . سپاهیان بسیاری از کشانی و سقلاب و شگنی و هند ازاینجا تا دریای سند صف‌کشیده‌اند . آن‌ها هم گناهی ندارند و آشتی بهتر از جنگ است پس جنگ را کنار بگذار . رستم گفت : اگر آشتی می‌جویید کسانی را که در ریختن خون سیاوش مقصر بودند نزد خسرو بفرست و دیگر اینکه توهم با ما نزد شاه بیا آنجا برای تو بهتر است . پیران اندیشید کار سختی است که من به نزد خسرو بروم و یا بزرگانی را که سیاوش را کشته‌اند به او واگذارم . پس به رستم گفت : سخن تو را به خاقان و شنگل می‌گویم و هیونی نزد افراسیاب می‌فرستم تا جواب گوید . پیران بازگشت و ماجرا را تعریف کرد و گفت :من چقدر به افراسیاب گفتم این کارها را مکن که به تو بد می‌رسد ولی او گوش نکرد .وقتی پیران نزد خاقان رسید خویشان کاموس و چنگش و اشکبوس را دید که گریان نزد او آمدند و تقاضای انتقام می‌کنند . پیران گفت : شما رزم رستم را به هیچ گرفته‌اید ؟ مشورت کنید و ببینید چاره کار چیست و هم‌نبرد او کیست ؟ شنگل گفت : چرا از یک مرد زابلی چنین هراس دارید ؟ اگر کاموس را کشت عمر او به سررسیده بود و اگر پیران از او می‌ترسد به ما مربوط نیست . سپیده‌دم گرزها را برکشیده و دشت را زیر پا می‌گذاریم . من با رستم می‌جنگم و شما با دیگران هم‌نبرد شوید . پیران و خاقان پذیرفتند . اما هومان ناراحت بود و به گلباد گفت : مگر شنگل عقل ندارد ؟ همه ما کشته می‌شویم . گلباد گفت : از حالا فال بد نزن .
از آن‌سو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یادکرد و گفت : اگر آن‌ها گناهکاران را به ما سپارند دیگر نباید بجنگیم . گودرز برخاست و گفت : البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستاده‌ای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ و کین بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری به‌سوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیش‌گرفته است . آن‌ها همه امیدشان به کاموس بود حالا که او مرده آشتی می‌جوید اما همه سخنانش دروغ است
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۲۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

رستم گفت : راست می‌گویی اوباما همراه نمی‌شود ولی من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمی‌ستیزم . روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست . در راست سپاه ایران گودرز و در چپ فریبرز و در قلب سپاه توس و در جلوی سپاه تهمتن قرار داشت . در سپاه ترکان خاقان در قلب بود و در راست کندر و در چپ کهارکهانی بودند و پیران در جلوی سپاه قرار داشت . شنگل عزم جنگ داشت و پیران تا حدودی به او امیدوار شده بود و به هومان گفت : تو امروز جنگ مکن و پشت خاقان باش که اگر رستم تو را ببیند کارت تباه می‌شود . پیران نزد رستم رفت و گفت : سخنان تو را به آنان گفتم اما آن‌ها گناهکاران را به تو پس نمی‌دهند و شنگل شاه هند در پی جنگ با توست . رستم به پیران گفت : تو چرا نیرنگباز هستی ؟ اگر از تو خواستم نزد خسرو بیایی برای این بود که نخواستم در کام اژدها باشی. پیران گفت : در این مورد فکر می‌کنم و بعد جواب می‌دهم . رستم به مکر او پی برد و به ایرانیان گفت : ما رزم بزرگی در پیش داریم .
پس جنگ آغاز شد و شنگل آوا سر داد که آن سگزی کجاست ؟ رستم گفت : ای بدگوهر زال زر نام مرا رستم نهاد تو چرا من را سگزی می‌نامی ؟ سپس با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت . سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد .شنگل نزد خاقان رفت و گفت : او هماوردی ندارد و کسی تنهایی از پس او برنمی‌آید .
دستور دادند سپاهیان همگی بر او بتازند . رستم با شمشیر چپ لشکر را شکست داد و بعد خنجر کشید و دشتی از سر آنجا پر شد . پیران به گلباد گفت : ما توان جنگ او را نداریم و به افراسیاب بد خواهد رسید و او ما را نکوهش می‌کند . رستم به ایرانیان گفت : جنگ به نفع ماست اکنون باید آن پیل و مال‌ها و تاج‌وتخت آن را بگیریم و برای خسرو ببریم . رستم به راست لشکر حمله برد و سرهای زیادی را نگون ساخت . یکی از خویشان کاموس به نام ساوه به خونخواهی او به جنگ رستم آمد . رستم گرز را بلند کرد و بر سرش کوبید و سرش ناپدید شد سپس به‌طرف چپ رفت .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۲۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

کهارکهانی وقتی رستم را دید بر او خروشید اما وقتی رستم به او نزدیک شد ترسید و فکر کرد که فرار بهتر است پس به‌سوی قلب لشکر رفت و رستم نیز به دنبالش تاخت و نیزه‌ای بر کمر او زد و او به زمین افتاد . پس رستم با صد سوار گزیده رفتند تا پیل سپید را به چنگ آورند . رستم فریاد زد که این پیل سپید و تخت و عاج و مال‌ها همه شایسته کیخسرو است و به درد شما نمی‌خورد . تسلیم شوید تازنده بمانید . خاقان شروع به دشنام کرد و دستور تیرباران داد . گودرز به رهام گفت : با دویست سوار مراقب رستم باشید و به گیو هم گفت : تو برو و پیران و هومان را بیاب . رستم حمله برد و هرگاه کسی را با کمندش می‌گرفت توس دسته‌ای او را می‌بست و به لشکر می‌سپرد .وقتی غرچه چنین دید شروع به تیرباران رستم کرد . رستم او را اسیر کرد و به ایرانیان سپرد . کالو که این‌گونه دید گرز و تیغ هندی گرفت و بر پشت سر رستم رفت و بر سرش کوبید . رستم با نیزه او را ربود و دست‌هایش را بست .
وقتی خاقان از پشت فیل رستم را دید امیدش ناامید گشت و شخصی را نزد او فرستاد و گفت : تندی را کنار بگذار . افراسیاب ما را به جنگ فرستاد بهتر است صلح کنیم . رستم پاسخ داد آن پیل و اسبان را با تاج‌وتخت به ما بده ولی خاقان نپذیرفت. رستم نزد خاقان رفت و او که از جان دست‌شسته بود سعی کرد با رستم بجنگد ولی رستم به‌راحتی دست‌هایش را بست و اسیرش کرد .

وقتی پیران چنین دید به نستیهن و گلباد گفت : باید از بیراهه فرار کنیم . بدین‌سان سپاه توران شکست خورد. رستم از پیران اثری ندید و بیژن را فرستاد تا او را پیدا کند اما به رستم خبر رسید که پیران و هومان و گلباد و رویین و پولاد همگی فرار کردند . رستم خشمناک شد
پس فریبرز را فراخواند و غنائم و اسرا را به او سپرد و نامه‌ای را هم که برای خسرو نوشته بود به او داد تا نزد شاه ببرد و خود برای ادامه جنگ با سپاه ماند و مدتی در همان رزمگاه بود و فرستادگانی از کشورهای مختلف می‌آمدند و به او تبریک می‌گفتند . از آن‌سو خبر آمدن فریبرز به خسرو رسید و شاه و بزرگان به استقبالش رفتند و فریبرز نامه رستم را به او داد وقتی شاه از تمام پیروزی و ماجرای جنگ باخبر شد در برابر خداوند به سجده افتاد و شکر گزارد . سپس اسرا را به زندان فرستاد و غنائم را به خزانه سپرد و نامه‌ای به رستم نوشت و از او تشکر کرد و گفت که به کارش ادامه دهد . سپس خلعت و مال زیادی به رستم و سپاه داد و فریبرز را دوباره نزد رستم فرستاد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۲۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

از آن‌سو افراسیاب آگاه شد که چه شکست سختی بر ترکان واردشده است و گفت : اگر رستم پیشرو باشد مطمئناً شکست می‌خوریم . بزرگان گفتند : نباید از اول خود را باخت. ما باکی از دشمن نداریم چون عاقبت همه مرگ است پس لشکری فراوان آماده نبرد کردند .
فریبرز شادمان نزد رستم آمد و نامه و خلعت شاه را به رستم داد . ازآنجا به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یک‌منزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و می‌گفتند که ساکنان آن آدم‌خوارند و در سفر شهریار آنان جز کودکان که غلام‌ها از آن‌ها غذا درست می‌کردند چیزی نبود . رستم سه هزارتن را به فرماندهی گستهم و دو پهلوان چون بیژن و هژیر را با او فرستاد . شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد . کافور و گستهم به یکدیگر آویختند و از ایرانیان بسیار کشته شدند وقتی گستهم چنین دید فرمود تا تیرباران کنند . کافور هم فرمان داد تا با گرز ایرانیان را نابود سازند . کار بر ایرانیان تنگ‌شده بود . گستهم به بیژن گفت : برو و به رستم بگو که با دویست سوار به کمکمان بیاید . رستم به رزمگاه آمد . ایرانیان زیادی را کشته دید پس به کافور گفت : ای بدگوهر نابکار حالا کارت را تمام می‌کنم .کافور حمله آورد و تیغی پرتاب کرد اما رستم سپر انداخت . کافور کمندی انداخت تا رستم را به بند آورد اما نتوانست . رستم عمودی بر سر کافور زد که مغز از دماغش به زمین ریخت و او مرد . سپس رستم به در دژ حمله کرد و بسیاری را تارومار کرد

مردم می‌گفتند وقتی تور رانده شد به اینجا آمد و دژی ساخت و این دژ از آن زمان مانده است و در آن پر از سلاح و طعام است و اگر تو بخواهی با آن‌ها بجنگی به این زودی‌ها به چنگت نمی‌آید . رستم به فکر فرورفت پس زیر دژ را کندند و ستون‌هایی زدند و نفت ریختند و آتش زدند و بدین‌سان بسیاری از افراد دژ بیرون آمدند و در محاصره ایرانیان قرار گرفتند و ایرانیان پیروز گشتند . همگی به نیایش خدا پرداختند سپس رستم دستور داد گیو با صدهزار سوار به ختن روند و نگذارند آن‌ها دوباره اجتماع کنند و گیو چنین کرد و پس از سه روز سرافرازانه برگشت درحالی‌که آنجا را به تسخیر درآورده بود و بسیاری از زیبارویان و اسبان و غنائم فراوان دیگری برای شاه آورده بود . رستم گفت : سه روز اینجا می‌مانیم و روز چهارم به جنگ افراسیاب می‌رویم .
وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و کسی را هماورد او نیافت . بزرگان گفتند : این‌قدر از رستم مترس که :
همه سربه‌سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۳۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

افراسیاب دوباره دلگرم شد و جنگ‌های قدیمش را با رستم و شکست‌هایش را از یاد برد و فرغار را فرستاد تا از چندوچون سپاه ایران باخبر شود
وقتی فرغار بازگشت و خبر از لشکر و رستم داد افراسیاب دوباره غمگین شد و فرزندش شیده را فراخواند و به او گفت : سپهدار آن‌ها رستم است کسی که کاموس را کشت و خاقان را اسیر کرد . من اکنون تمام خزائن را به الماس رود می‌فرستم و لشکر را آماده می‌کنم اما اگر دیدم که شکست با ماست به آن‌سوی دریای چین فرار می‌کنم .
پیران گفت : آن‌ها به ما نزدیک شده‌اند و چاره‌ای جز جنگ نداریم پس افراسیاب پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد . افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا و اگر رستم به دست‌تو کشته شود جهان را به تسخیر درمی‌آوریم و تخت و تاج را با تو تقسیم می‌کنم پس شیده نامه را برای پولادوند برد . پولادوند در چین ساکن بود و مردی بی همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت .
افراسیاب به او گفت من تنها از یک‌تن هراس دارم و او رستم است که هیچ سلاحی بر او کارگر نیست . پولادوند اندیشناک شد و گفت :نباید در جنگ شتاب آورد . باید چاره‌ای اندیشید و نیرنگی به کاربست اما وقتی پولادوند مست شد می‌گفت که فریدون و ضحاک و جم از دست من خواب راحت نداشتند پس من کار رستم را می‌سازم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۳۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد
#فریناز_جلالی
#خاقان_چین

روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود . رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت . پولادوند ابتدا با طوس به مبارزه پرداخت و گیو که دید ممکن است توس شکست بخورد به یاری او شتافت و پولادوند با کمان سر او را به بند کشید . رهام و بیژن رفتند ولی او آن‌ها را کنار زد و اختر کاویان را به دونیم کرد . فریبرز و گودرز به رستم گفتند کاری کن که کسی از پس او برنمی‌آید . ناگهان صدای ناله بلند شد و گودرز گمان برد که رهام یا بیژن بلایی سرشان آمده است پس گریان شد . رستم خشمگین نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بی‌فایده بود . پولادوند گفت :ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم مطمئن باش دیگر از شاهت هم اثری باقی نخواهم گذاشت . رستم گفت : تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما به‌پای سام و گرشاسپ نمی‌رسی. پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد . در این زمان رستم عمودی بر سر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید . پولادوند تیغی بنفش بر سر رستم کوبید اما بی‌فایده بود پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد . پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند
. شیده وقتی برویال رستم را دید آه کشید و به پدر گفت :ما شکست می‌خوریم . افراسیاب گفت : برو ببین عاقبت کشتی آنان چه می‌شود و به پولادوند بگو وقتی او را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز . شیده گفت : این رسم و پیمان عدالت نیست . افراسیاب برآشفت و گفت : تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ هنری نداری پس خود رفت و به پولادوند گفت که چنین کند

گیو فهمید و نزد رستم رفت و پرسید حالا چه کنیم ؟ رستم گفت : نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله برید . رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و به‌سوی افراسیاب فرار کرد . تهمتن دستور تیرباران دشمن را داد . پولادوند که پشیمان شده بود سپاه را جلو انداخت و رفت درحالی‌که از ترس رستم دلش آشوب شده بود .
پیران به افراسیاب گفت : چرا مانده‌ای دیگر کسی باقی نمانده و پولادوند و لشکرش فرار کردند پس ما هم باید به آن‌سوی چین برویم . سپاه فعلاً جلوی آن‌ها صف‌کشیده است پس تو و خویشانت فرار کنید و افراسیاب فرار کرد . ایرانیان حمله بردند و بسیاری از سپاه را تباه کردند سپس رستم غنائم را جمع کرد و نزد شاه فرستاد و مقداری هم برای خود و سپاه برداشت . اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافت پس کاخ و ایوان او را سوزاند و با لشکر به‌سوی ایران رو نهاد درحالی‌که گنجهای‌ بسیار یافته بود .
وقتی رستم به ایران رسید همه شادی می‌کردند و به استقبالشان آمدند پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند و دیگر بزرگان چون توس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و فرهاد و گرگین هم در کنارشان بودند . جشنی گرفتند و رستم یک ماه نزد شاه بود و سپس به‌سوی سیستان راه افتاد . شاه در گنج را باز کرد و از مال و خواسته و غلام و کنیز و اسب و شتر بسیار به رستم داد و او را تا دومنزلی همراهی کرد

پایان داستان خاقان چین .

@nazkhatoonstory
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۱۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_یک
#فریناز_جلالی
#اکوان_دیو

یک روز کیخسرو با بزرگان و رستم نشسته بودند که چوپانی بدرگاھش بار یافت و گفت: یک گورخر میان گله ھا افتاده که چون شیر غرش میکند، رنگ خورشید دارد و یال اسبان را از ھم می درد.کیخسرو دانست که آن حیوان گورخرنیست.
کیخسرو از رستم خواست که حیوان را ازبین ببرد و رستم ھمراه چوپان به آن دشت رفت. سه روز در دشت جستجو کرد و روز چھارم گورخرمثل باد شمال از مقابلش رد شد.رستم با خود گفت بھتر است او را زنده بگیرم و نزد شاه ببرم. کمندی انداخت ولی ناگھان گورخر ناپدید شد.رستم فھمید که آن حیوان نیست و چاره ھم در زور نیست.از دانایان شنیده بود که این دشت محل زندگی اکوان دیو است که به شکل گورخر در می آید و تنھا چاره اش تیغ است.این بار که پیدایش شد کمان را بزه کرد، تیری انداخت ولی دوباره گور از مقابل چشمش ناپدید شد.

سه روز و شب دنبالش بود که از خستگی از رخش فرود آمد و سر به زین گذاشت و به خواب رفت. اکوان دیو رستم را در خواب برداشت و به آسمان برد.وقتی رستم بیدار شد اکوان دیو از او پرسید آرزویست چیست؟ ترا در خشکی بیاندازم یا دریا؟ رستم میدانست که ھرچه بگوید دیو واژگونه عمل خواھد کرد.بنابراین پاسخ داد که دانای چین گفته:

که در آب ھرکو بر آیدش ھوش

به مینو روانش نبیند سروش

بکوھم بینداز تا ببر و شیر

ببینند چنگال مرد دلیر

اکوان دیو رستم را به دریا انداخت.رستم با دست چپ و پا شنا میکرد و با تیغ در دست راست نھنگان را که به اوحمله میکردند از پا در میآورد تا به ساحل ھامون رسید.خود را خشک کرد و بسوی چشمه ایکه آنجا خوابیده بود به امید پیدا کردن رخش رفت.ولی اورا آنجا ندید.پیاده ھمی رفت تا به یک گله اسب در مرغزاری رسید.

رخش در میان گله اسبان بود.گله داران که از اسبان افراسیاب نگھداری میکردند در خواب بودند.رستم زین بر رخش گذاشت که گله داران از صدای اسبھا بیدار شدند و به رستم حمله کردند ولی رستم دونفری از آنان را کشت و بقیه فرار کردند.
در ھمین زمان بود که افراسیاب برای دیدن گله اسبان با نوازندگان و خوانندگان و چنگ ومی به آن دشت رسید. اسبان را درحال گریختن دید و چوپان پیر داستان رستم را برایش تعریف کرد. پس سپاھی بدنبال رستم فرستاد. رستم شصت مرد دلاور از ایشان را با باریدن تیر کشت و بعد با گرز چھل نفر دیگر را
کشت و چھار پیل سفید که از ایشان بود به غنیمت گرفت.سربازان فرارکردند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۵٫۲۱ ۰۳:۱۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_یک
#فریناز_جلالی
#اکوان_دیو

رستم گرز بدست دوفرسنگ به دنبال ایشان تاخت تا به کنار ھمان چشمه رسید که بار اول خفته بود.ناگھان اکوان دیو با او روبرو شد.رستم فوراً کمندی انداخت و تا اکوان خواست چاره کند رستم کمند را بھم پیچاند و با گرز به سر اکوان کوبید.
پس از رخش فروجست و سرش را از تن جدا کرد

تو مر دیو را مردم بد شناس

کسی کو ندارد زیزدان سپاس

ھرآنکو گذشت از ره مردمی

ز دیوان شمر مشمر از آدمی

رستم با سر بریده دیو بر پیل سوار شد و نزد کیخسرو رفت.کیخسرو یک ھفته ایوان را بیاراست و با می و رود و رامشگران، رستم داستان اکوان دیو را برایش تعریف کرد.بعد از دوھفته شادی رستم اجازه خواست نزد زال رفته و زود برگردد تا با پیل و گله دوباره به کین خواھی سیاوش بروند.شاه گوھر و گنج به رستم ھدیه کرد و دو فرسنگ او را بدرقه کرد و رستم از آنجا روانه زابلستان شد.
پایان داستان اکوان دیو
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx