داستانهای شاهنامه قسمت ۷۹ تا ۸۴
نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_نه
#فریناز_جلالی
#داستان_رستم_و_شغاد
در ابتدای داستان فردوسی میگوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان میپردازد .
در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه میکند و سیستان از او پرخروش میشود . زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد . مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد . وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند . در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند . شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت : برادرم از من شرم نمیکند . باید او را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل میروم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی میکنم پس رستم به کمک من میآید . تو در شکارگاه چاهی بهاندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد . رستم برآشفت و گفت : من او را میکشم و تو را شاه کابل میکنم . پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت : لشکرکشی نکن . حتماً او پشیمان شده است . پس رستم با زواره و صد سوار نامدار بهسوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید . پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل گفت : اگر قصد شکارداری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت . لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم باهم بودند . رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید . رستم خشمگین تازیانهای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان میشوی . شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است . شاه کابل به دشت آمد و گفت : میخواهی پزشک بیاورم ؟ رستم پاسخ داد : ای زشتکار عمر من به سررسیده است و دکتر نمیخواهم . همه بزرگان میمیرند و من هم میمیرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو میگیرد . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتیکه روزگارم سرآید . شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را بهسوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزشخواهی از یزدان درگذشت . زواره نیز در گودالی دیگر جان داد . یکی از نامداران سپاه رستم بهسوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_نه
#فریناز_جلالی
#داستان_رستم_و_شغاد
زال گریان و نالان مرگ آرزو میکرد . پس فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آنها را بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود . به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند . سپس رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و به راه افتادند . از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر میبردند . بعد از دو روز و یکشب به زابل رسیدند . در باغ دخمهای ساختند و آنها را در آن قراردادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند .
پس از پایان سوگواری ، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو بهسوی کابل نهاد . وقتی شاه کابل فهمید ، سپاهش را آماده کرد . فرامرز در قلب گاه قرار گرفت و جنگ آغاز شد . کابلیها شکست خوردند و شاه کابل بهسختی مجروح شد پس او را به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را سوزاندند . بعد فرامرز بهسوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند و سپس یک زابلی را شاه کابل کرد .
در سیستان یک سال سوگواری برپا بود . رودابه به زال گفت : از درد رستم باید نالید . زال گفت : ای زن کمخرد غم گرسنگی تو را از این غم میرهاند . رودابه آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه میخورم و نه میخوابم . یک هفته رودابه چیزی نخورد . نخوابید . چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سر هفته دیوانه شد و به آشپزخانه رفت و مار مردهای دید و خواست تا از آن برای خود غذا درست کند .خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت : راست گفتی که خور و خواب غم مرگ را کم میکند . او مرد و ما هم به دنبالش میرویم پس پولی به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد .
از آنسو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود ، جاماسپ را طلبید و گفت : از درد اسفندیار غمگین هستم .پس از من بهمن شاه میشود و رازدار او پشوتن است ، سر از فرمان او نپیچد و همراهش باشید . کار من تمام شد پس کلید گنجها را به بهمن سپرد و گفت : تخت و تاج را به تو میسپارم . این بگفت و جان سپرد . دخمهای ساختند و او را در آن قراردادند و به عزاداری پرداختند .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_بهمن_اسفندیار
پادشاهی بهمن نودونه سال بود . وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت : ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم . من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم . پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت : من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمدهام و تمام زابل را به خون میکشم . زال گفت :به شاه بگویید آنیک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و رستم به پیمانی که با پدرت بسته بود وفا کرد . حالا که رستم مرده چرا به فکر جنگ هستی ؟ کینه را از سر بیرون کن که اگر چنین کنی تمام گنج و دینار سام را به تو میدهم . بهمن نپذیرفت و آشفته به شهر آمد . زال به پیشوازش رفت و گفت : ای شاه من تو را پروردم ، بیجهت از گذشته یاد مکن . بهمن ناراحت شد و او را به بند کشید و همه زابل و گنجینه سام را غارت کرد . فرامرز که در مرز بست بود برای گرفتن انتقام زال به راه افتاد و رودرروی بهمن قرار گرفت . سه روز و سه شب دو لشکر به جنگ پرداختند ، روز چهارم بادی برخاست و بهسوی فرامرز برگشت بهطوریکه دیگر سواری برای او نماند و همه فرار کردند یا کشته شدند و فرامرز با تعداد کمی باقی ماند .تنش پر از زخم شمشیر بود پس به قلب گاه حمله برد تا نزدیک شاه رسید ، سران زیادی را به خاک انداخت وقتی لشکریان چنین دیدند همگی به او حمله بردند و او را بهسختی مجروح کردند و نزد بهمن بردند و او هم دستور داد تا او را زنده بردار کنند و سپس تن بیجانش را تیرباران نمایند . پشوتن که بسیار ناراحت بود ، گفت : حالا که انتقامت را گرفتی دیگر غارت و کشتار را بس کن و از خدا بترس و شرم داشته باش . اگر تاجی بر سر توست بدان که آن را از رستم داری نه از گشتاسپ یا اسفندیار . اگر رستم از ایران نگهداری نمیکرد این تاج به تو نمیرسید . بهمن از کار خود پشیمان شد و دستور داد که جنگ را قطع کنند و سپس دستان سام را آزاد کرد . رودابه گریست و خبر مرگ فرامرز را به زال داد و گفت : امیدوارم تخم اسفندیار از زمین برکنده شود . پشوتن از سخنان رودابه غمگین شد و به بهمن گفت :سحرگاه لشکرت را ازاینجا دور کن و به ایران برگرد و بهمن نیز چنین کرد . بهمن اردشیر پسری به نام ساسان و دختری به نام همای داشته که او را چهرزاد مینامیدند . بنا به دین پهلوی او میتوانست با دخترش ازدواج کند پس دختر باردار شد و پس از اندکی بهمن بیمار گشت و به بزرگان گفت : تاجوتخت را به همای میسپارم و بعد از او هم به فرزندش میرسد .ساسان وقتی سخنان شاه را شنید ناراحت شد و از ایران به نیشابور رفت و زنی از نژاد بزرگان گرفت و آن زن فرزندی زایید که نامش را ساسان نهادند . بعد از مدتی پدرش مرد و پسر بزرگ شد و چوپان گله شاه نیشابور گشت .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_یک
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_همای
پادشاهی همای سیودو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاجوتخت موردپسندش قرار گرفت . هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایهای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام میبرد او را میکشت . اما پادشاهی عادل بود . وقتی فرزندش هشتماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قراردادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه میشود . رختشویی صندوق را از آب گرفت . نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت : این مسئله باید مخفی بماند .
اتفاقاً رختشوی و همسرش پسرشان را ازدستداده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند . گازر گفت : مطمئناً این کودک فرزند شخص نامداری است . نام او را داراب نهادند .روزی زن به شوهرش گفت : با این جواهرات چه کنیم ؟ رختشوی گفت : بهتر است از این شهر به شهر دیگری رویم که کسی ما را نشناسد . پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیمها بهجز یاقوت سرخ را فروختند به¬طوری¬که توانگر شدند. کودک بزرگ شد و همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش بهجانآمده بود . داراب ازآنجا گریخت و رختشوی مدتی به دنبالش میگشت تا او را یافت. پس به او گفت : چرا به دنبال پیشه نیستی ؟ آخر چه میخواهی ؟ او گفت : مرا به فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رختشوی نیز چنین کرد . سپس فن سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارتهای جنگی کارآمد شد . روزی داراب نزد گازر آمد و گفت : من اصلاً شبیه تو نیستم . گازر پاسخ داد :دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی . روزی که گازر بیرون بود با شمشیر زنش را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او بهخوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومیها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد . خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا بهسوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسمنویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند . روزی باد سختی همراه با رعدوبرق و باران شدید آمد ، داراب ویرانهای دید و بهسوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که میگفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرورفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشتهاش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه بهسوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا میجنگید و رومیان را تباه میکرد ، رشنواد او را بسیار ستود . پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید . شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. ازآنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همهچیز را شنید نامهای به همای نوشت و همهچیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همهچیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی ، به خاطر یک کار بد اینقدر خودت را آزارنده که من کینهای به دل ندارم . همای همهچیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوشبهفرمانش باشند . سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامههای زیبا به گازر و همسرش داد و از آنها تشکر کرد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_دو
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_داراب
پادشاهی داراب دوازده سال طول کشید . وقتی او بر تخت نشست با عدل و داد رفتار میکرد پس دستور داد تا مردان کارآزموده از آب دریا رودی به هر کشوری برسانند و شهری ساخت و نام آن را داراب گرد نهاد . سپاهی از اعراب از نژاد قتیب به سالاری شعیب تصمیم به حمله به ایران گرفتند پس از جنگی که سه روز و سه شب طول کشید ، در روز چهارم اعراب مجبور به عقبنشینی شدند و اموالشان به دست ایرانیان افتاد . مرزبانی در مرز قراردادند و هرسال از آنها باژ میگرفتند .
از آنسو شاه روم که فیلفوس نام داشت لشکری از عموریه جمع کرد تا به ایران بتازد . سه روز جنگ آنها با داراب طول کشید و روز چهارم فیلفوس گریزان شد و زنان و کودکانشان را اسیر کردند و بسیاری را کشتند تا اینکه فیلفوس پیکی به همراه صندوقهای پر گوهر فرستاد و پیام داد که پشیمان شده است . پس داراب با بزرگان مشورت کرد . آنها گفتند او دختر زیبایی دارد بهتر است تا او را به همسری بگیری .داراب پیکی فرستاد و به قیصر گفت که اگر نجات میخواهی باید دخترت ناهید را به همراه باژ برای من بفرستی . فیلفوس شاد شد که داماد او شاه است پس چنین کرد و دختر را با اموال فراوان به داراب سپرد . شبی که ناهید و داراب خوابیده بودند از دهان ناهید بوی بدی آمد و شاه را ناراحت کرد . پزشکان را فراخواند و آنها پس از تحقیقات فراوان گیاهی به نام اسکندر به کام او مالیدند و او معالجه شد اما شاه دیگر نسبت به او سرد شده بود پس او را نزد پدرش فرستاد . ناهید ناراحت بود و فرزندی هم در شکم داشت اما چیزی نگفت . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و نام او را اسکندر نهاد و قیصر به همه میگفت که او فرزند خودش است و کسی از داراب نام نمیبرد . در همان شب که اسکندر زاده شد مادیانی که در آخور قیصر بود نیز کرهای به دنیا آورد . بههرحال اسکندر بزرگ میشد و قیصر خیلی به او محبت میکرد و او را ولیعهد خود کرد پسازاینکه ناهید از ایران به روم برگشت داراب همسر دیگری گرفت و او کودکی به دنیا آورد و نام او را دارا نهادند و ده سال بعد داراب در حال مرگ بزرگان را فراخواند و پسرش را بر تخت نشاند و سپس درگذشت .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_دارا
پادشاهی دارا چهارده سال بود . پسازاینکه سوگ داراب به پایان رسید ، دارا بر تخت نشست . او مردی جوان و تندخو بود . پس نامههایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند ، از هند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش باژ میفرستادند . پس از مدتی فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست . نامداری حکیم به نام ارسطالیس در نزد او بود که پندهای بسیاری به او میداد و ازجمله میگفت که همه از خاکیم و به خاک میرویم .اگر نیک باشی نام خوب از تو میماند وگرنه جز بدی نخواهی جست و بسیاری پندهای دیگر. اسکندر پندها را به گوش جان میشنید و بهفرمان او کار میکرد . روزی پیکی از ایران برای گرفتن باژ سالیانه آمد . اسکندر از آن باژ کهن ناراحت بود و گفت : به دارا بگو که مرغی که تخم طلا میکرد مرد و ما زری نداریم که بدهیم . سپس سپاه را مجهز کرد و به راه افتاد تا به مصر رسید . یک هفته با آنها جنگید و آنها را شکست داد و بسیاری از سواران به امانخواهی نزد او آمدند و سپس او ازآنجا به ایران رفت . وقتی دارا شنید که لشکر از روم میآید سپاهیانی از اصطخر جمع کرد و بهسوی روم به راه افتاد . اسکندر خود را بهصورت پیکی درآورد و با ده سوار بهسوی دارا رفت و دارا نیز او را به حضور پذیرفت پس اسکندر ابتدا درود به دارا فرستاد و گفت : اسکندر میگوید که آرزوی جنگ با ایران را ندارد و فقط میخواهد ازاینجا بگذرد و جهان را ببیند اما اگر تو دریغ کنی ما باهم میجنگیم . وقتی دارا او را نگریست از شباهت او با خود تعجب کرد و به او گفت : نام و نژاد تو چیست ؟ من به گمانم تو اسکندر باشی . اما اسکندر گفت : من پیک او هستم و پیام او را به تو دادم . پس او را در جای رسولان نشاند و سفره گستردند و پس از مدتی او مست شد . شاه گفت : بپرسید چرا جام را نگه¬داشته¬ای ؟ ساقی از او پرسید و اسکندر جواب داد : جام به فرستاده میرسد . اگر آیین شما غیرازاین است جام را بگیرید . دارا خندید و جامی پر از گوهر به او داد . در همین زمان باژخواهان دارا که به روم رفته بودند ، اسکندر را دیدند و به شاه گفتند که او قیصر است . اسکندر فهمید که رازش برملا شد پس کمی که هوا تاریک شد به همراه سوارانش فرار کرد و وقتی افراد دارا به خوابگاهش رفتند ، او فرار کرده بود . وقتی اسکندر به سراپرده خود رسید شادبود و شمار لشکریان دشمن هم به دستش آمده بود و از پیروزی نیز مطمئن مینمود . وقتی خورشید سر زد دارا بهسوی لشکریان روم رفت و اسکندر هم به حرکت درآمد و جنگ سختی درگرفت و یک هفته طول کشید روز هشتم دارا بهسوی فرات عقبنشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش تا لب رودبار آمد . بسیاری از ایرانیان کشته شدند . دارا دوباره از ایران و توران سپاه تهیه کرد و از آب گذشت و به جنگ اسکندر رفت و سه روز میجنگیدند و همه کشتهها افتاده بودند ولی باز اسکندر پیروز شد و دارا دوباره عقبگرد کرد و به جهرم رسید و ازآنجا به اصطخر رفت و به بزرگان گفت : امروز مردن بهتر از زنده ماندن در میان دشمنان شادکام است . حالا اسکندر تمام ایران را میگیرد و به زنان و کودکان رحم نمیکند . باید پشتبهپشت هم دهیم و دست از جان بشوییم پس دوباره لشکری ساخت . اسکندر از عراق شروع به پیشروی نمود و دارا هم از اصطخر حرکت کرد و باز جنگ درگرفت و همهجا را خون فراگرفت و باز هم دارا شکست خورد و بهسوی کرمان فرار کرد . اسکندر به اصطخر و فارس رسید و گفت : هرکس امان بخواهد او را میبخشم و به سپاهیان فرمان داد تا دست از خونریزی بکشند و دست تعدی به مال دیگران دراز نکنند .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_دارا
دارا در کرمان همه بزرگان را جمع کرد و گفت : گویا قضای آسمانی چنین است که ایرانیان اسیر شوند .بزرگان گریان شدند و نالیدند که ما مجروحیم و فرزندانمان را از دست دادیم و زنان و بچههای ما اسیر شدند پس باید با او صلح کنیم . دارا پذیرفت و نامهای برای اسکندر نوشت . از دارای دارا بن اردشیر به قیصر شیرگیر . ابتدا شکر خدا را بهجا آورد و سپس تقاضای صلح کرد و گفت : گنجینه گشتاسپ و اسفندیار را به تو میدهم و همیشه یارت خواهم بود . بهتر است پوشیده رویان مرا محترم بداری که گذشت از بزرگان است . اسکندر بعد از خواندن نامه دارا گفت : من پوشیده رویان را به تو برمیگردانم و ایرانیان را آزار نمیدهم و پادشاهی ایران هم از آن توست بهتر است که بازگردی . وقتی دارا پیام اسکندر را شنید ، گفت : این از مرگ بدتر است که نزد رومی به خدمت بایستم. پس از مهتر هندوان برای گرفتن سپاه کمک خواست . وقتی قصد دارا به گوش اسکندر رسید دوباره باهم جنگیدند اما دارا از پس او برنیامد و بسیاری از لشکریان کشته شدند و دوباره دارا عقب نشست و به همراه سیصد سوار نامدار و دو وزیر به نامهای ماهیار و جانوسیار فرار کرد .وزیران وقتی دیدند که دارا به چه ذلتی افتاده ، گفتند که بهتر است او را بکشیم تا اسکندر کشوری را به ما ببخشد پس جانوسیار دشنهای بر سینه شهریار زد و سواران برگشتند . سپس وزیران به نزد اسکندر آمدند و گفتند : ما دارا را کشتیم . اسکندر پرسید : حالا کجاست ؟ پس او را نزد دارا بردند . اسکندر از اسب پیاده شد و سر دارا را به دست گرفت و خاک صورتش را سترد و گریان گفت : من برایت پزشک میآورم و معالجهات میکنم و پادشاهی و تخت و تاج ایران را به تو میدهم و این جفاکاران را به دار میزنم . من از قدیمیها شنیدهام که ما یک ریشه هستیم . دارا گفت : من دیگر مرگم فرارسیده است پس از زندگی من پند گیر و مراقب اعمالت باش . من روزی همهچیز داشتم و کسی برتر از من نبود اما حالا زبون و بدبخت و در دم مرگ هستم .
اسکندر مویه میکرد و دارا گفت : گریه نکن این سرنوشت من بود ولی تو اندرزهای مرا بشنو و از خدا بترس و پوشیده رویان مرا در امان نگهدار و با دخترم روشنک ازدواج کن. اسکندر نیز اطاعت کرد پس دارا جان داد و اسکندر جامه چاک میداد و ناله میکرد سپس دخمهای برایش ساختند و تنش را شستند و با دیبای رومی پوشاندند و بر تخت زرین در دخمه نهادند سپس ماهیار و جانوسیار را به دار کشیدند . وقتی ایرانیان چنین دیدند به اسکندر خوشبین شدند .
اسکندر بر تخت نشست و نامههایی به کشورهای مختلف نوشت و گفت که از مرگ دارا دلم خونین است هرکس به درگاه ما بیاید به او نیکی میکنیم . پس سکه به نام اسکندر بزنید و پیمان ما را نشکنید . مرزهای خود را بی دیدهبان نگذارید . با بیداد مبارزه کنید و بازار را بدون پاسبان مگذارید . کسی که از فرمان ما دست بدارد کیفرش را میبیند . سپس شاه از کرمان به اصطخر آمد و تاج بر سر نهاد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
پادشاهی اسکندر چهارده سال بود . در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند میپردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود میفرستد و سپس مدح محمود غزنوی را میگوید و به ادامه داستان میپردازد :
اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید . سپس نامهای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد . همچنین نامهای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است .
وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخنامه او را داد : ابتدا سپاس خداوند را بهجا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد .
وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید ، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و روشنک را بیاور . به همراه خود تاجی پرگوهر و صد استر از گستردنیها و ده شتر دیبای رومی و گنج و دینار فراوان و سیصد کنیزک رومی و هرچه لازم است ببر . ناهید با مترجمها به راه افتاد و وقتی به نزدیکی اصفهان رسید به پیشوازش آمدند و در ایوان نیز دلارای به نزدش آمد . دلارای جهیزیه فراوانی برای روشنک در نظر گرفت : شتر شتر بار از پوشیدنیها و گستردنیها به رنگهای مختلف و اسبان تازی با ستام زرین و شمشیر هندی و خفتان و خود و گرز و جامههای مختلف . بدینسان روشنک را به نزد اسکندر بردند و اسکندر از دیدار او بسیار شاد شد .
چنین تعریف میکنند که هند شاهی خردمند و بینا دل به نام کید داشت . او ده شب پشت سر هم خوابهایی دید . پس دانایان را فراخواند و خوابها را برایشان تعریف کرد اما کسی نتوانست تعبیری برای آنها داشته باشد . کسی گفت که شخص دانشمندی است به نام مهران که در شهر سکنی ندارد و با دد و دام زندگی میکند و از برگ گیاهان تغذیه میکند و از مردم کناره میگیرد . تنها راهش این است که تعبیر خوابهایت را از او بپرسی. شاه به همراه چند تن از حکما به نزد مهران رفت و احوالش را پرسید و به او گفت : ای نیکمرد خوابی دیدم برایم تأویل کن . شاه خوابش را چنین تعریف کرد :
یکشب که خوابیده بودم خانهای دیدم چون کاخی بزرگ که درون آن فیلی بزرگ قرار داشت و خانه در نداشت و سوراخ تنگی داشت که تن فیل از آن عبور کرد و خرطوم او در آن ماند . شب بعد دیدم که تختی خالی است و کسی دیگر آمد و بر تخت نشست . شب دیگر کرباسی دیدم که چهار مرد به آن چنگ انداخته بودند و آن را میکشیدند اما نه کرباس دریده میشد و نه مردها دست برمیداشتند . شب چهارم مردی تشنه را دیدم که بر لب جوی است و از آب میگریزد .شب پنجم شهری کوچک در نزدیک آب دیدم که مردمش کور بودند ولی هیچکدام گلهای نداشتند . شب ششم شهری دیدم که همه دردمند بودند و از شخص سالم علت سلامتیش را میپرسیدند . شب هفتم اسبی دیدم که دوپا و دودست و دو سر داشت و تند تند گیاه میخورد ولی مجرای دفع نداشت . شب هشتم سه خم دیدم که دوتای آن پر از آب و سومی خالی بود و دو نیکمرد از آن دو خم آب به درون خم خالی ریختند اما نه آن دو خم پر خالی شد و نه خم خالی پر شد . شب نهم گاوی دیدم که در آفتاب خوابیده و گوسالهای کوچک و لاغر داشت و مادهگاو از او شیر میخورد . شب دهم چشمهای دیدم که در دشتی بود و آن چشمه به هر سویی راه داشت و همه دشت پر از آب بود ولی چشمه خشکشده بود . آیا میتوانی پاسخ این خوابهایم را بدهی ؟
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
مهران پاسخ داد که به دلت بد نیاور تعبیر خوابت این است که اسکندر سپاهی از روم و ایران به هند میآورد پس تو قصد جنگ با او را نکن . تو چهار چیز باارزش داری یکی دخترت دوم فیلسوفی که در نهان داری و راز جهان را با تو میگوید سوم پزشکی ارجمند که با دیدن سرشک پی به علت بیماری میبرد و چهارم قدحی که در آن آب میریزی و از آبوآتش گرم نمیشود و هرچه از آن بخوری هم کم نمیشود ، آن را به اسکندر بده . حال تأویل خوابت : اما تو خانهای دیدی با سوراخ تنگ که فیل از آن بهراحتی بیرون آمد و فقط خرطومش ماند . آن خانه جهان است و فیل شاهی ناسپاس و بیدادگر است . خواب دومت که تخت خالی بود هم منظور این است که یکی میآید و دیگری میرود . سوم کرباسی که چهار نفر میکشیدند ، کرباس دین یزدان است و آن چهار تن هم نگهبان آن دین هستند یکی دهقان آتشپرست دیگر جهودی که پیرو موسی است سوم دین یونانی و چهارم دین اعراب . دین یزدان به چهارسو کشیده میشود و این چهار نفر به خاطر دین باهم دشمن میشوند . خواب چهارم دیدن تشنه یعنی زمانی فرامیرسد که مرد پاکیزه دانشمند خوار میشود و همه از او میگریزند . خواب پنجم شهر کوران یعنی زمانی میآید که دانا خدمتکار نادان میشود و دانشمند در نزد ثروتمند خوار است . هفتم اسبی که دو سر دارد یعنی زمانی میآید که مردم فریادرس دیگران نیستند و جز خود به کسی فکر نمیکنند . هشتم سه خم دیدی یعنی روزگاری میآید که درویش چنان ذلیل میشود و توانگران به درویشان چیزی نمیدهند و فقط به چاپلوسان میرسند . نهم گاوی که از گوساله شیر میخورد یعنی کسی در گنجش را برای درویش نمیگشاید و رنجهایش را مداوا نمیکند و دهم چشمهای که از آب خشک است یعنی زمانی میآید که شاهی بیعلم و دانش و غمگین است و سرانجام نه لشکر و نه شاه نمیماند و آئین نویی میآید و این زمان اسکندر است . پس وقتی اسکندر آمد چهار چیز قیمتی خود را به او ببخش و او را خشنود ساز . کید از مهران تشکر کرد و شاد و سرحال برگشت. اسکندر بعد از ایران بهسوی هند رو نهاد و به شهرستانی رسید که آن را میلاد میخواندند پس لشکر را فرود آورد و نامهای برای کید فرستاد . در ابتدا نامه آفرین خدا بود و سپس او را بهسوی یزدان فراخواند و خواست تا فرمانبردار او باشد و تهدید کرد که در غیر این صورت تاجوتختی برایت نمیماند . وقتی نامه اسکندر به کید رسید ، نامهای به اسکندر نوشت و پس از آفرین کردگار گفت که چیزی را از شاه دریغ ندارم . من چهار چیز ارزشمند دارم که هیچکس ندارد و آنها را نزد شاه میفرستم و بعد اگر شاه خواست به نزد او میروم . پس به فرستاده گفت : من دختری دارم که اگر آفتاب روی او را ببیند تیره میشود . دوم جامی دارم که هرچه از آن بخوری کم نمیشود و آبش همیشه خنک است .سوم پزشکی بسیار حاذق که اگر اشک ببیند علت درد را میگوید . چهارم فیلسوفی که همه رازهای جهان را میداند و من این چهار چیز را از همه مخفی کردهام . اسکندر اگر راست بگوید ، من به بروبوم او کاری ندارم پس اسکندر مرد خردمند رومی را برگزید و آنها را نزد کید فرستاد و گفت : آن چیزها که گفتی به اینها نشان بده اگر آنها تأیید کردند من نیز میپذیرم و هند را به تو میسپارم و میروم . پس وقتی کید مردان را دید به پیشوازشان رفت و روز بعد دختر را بر تخت نشاند . مردها که او را دیدند بهتزده شدند و به آفرین خداوند پرداختند و سپس هرکدام نامهای به شاه نوشت و به تعریف یک قسمت از اندام او پرداخت . شاه پس از خواندن نامه پیام داد که آن چهار چیز را بیاورند و سپس منشوری نوشت و هند را به کید سپرد . پس دختر و فیلسوف و پزشک و قدح را به نزد شاه بردند . وقتی شاه دختر را که فغستان نام داشت ، دید به ستایش حق پرداخت و او را به تزویج خود درآورد . سپس بهقصد آزمودن فیلسوف جامی پر از روغن گاو برایش فرستاد و گفت که این را به اندامت بمال تا ماندگی تو رفع گردد و جان و روح مرا از دانشت سیراب کنی . وقتی فیلسوف آن جام را دید هزار سوزن در آن ریخت و نزد شاه فرستاد . شاه سوزنها را به آهنگر داد تا بگدازند و مهرهای بسازند و به نزد فیلسوف ببرند وقتی فیلسوف مهره را دید ، آن را سایید و آینهای ساخت و نزد شاه فرستاد .اسکندر آینه را در جای مرطوب گذاشت تا سیاه شد پس آن را نزد فیلسوف فرستاد . آن دانشمند سیاهی را با دارو زدود و نزد شاه فرستاد . شاه به دنبال فیلسوف فرستاد و از چگونگی کار با او صحبت کرد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
فیلسوف گفت : ابتدا شما جام روغن را دادید و منظورتان این بود که در میان فیلسوفان شهر مقام من از همه بالاتر است و من پاسخ دادم وقتی سوزن پی استخوان را بگیرد اگر سنگ هم پیش آید از آن میگذرد . شما گفتید که اگر دل سیاه باشد سخنان مرد خردمند اثر نمیکند . من پاسخ دادم سخنهای باریکترازمو از دل آهن هم میگذرد .
شما گفتید :سالیان زیادی گذشته و دلم را زنگارگرفته است ، چگونه تیرگی را از بین ببرم ؟ من پاسخ دادم که با دانش آسمانی دلت را میزدایم . شاه از گفتار نغز او خوشش آمد و جامه و سیم و زر و جامی پرگوهر به او داد. فیلسوف گفت : من گوهری تابان دارم که نیازی به پاسبان ندارد و آن دانش من است پس خوراک و پوشاک برای من کافی است پسازآن اسکندر تصمیم به آزمودن پزشک گرفت . سر دردمندش را به او نشان داد و گفت : علت چیست ؟ پزشک پاسخ داد : آنکس که زیاده خوار است هیچگاه تندرست نیست اما من دارویی گیاهی دارم که اگر از آن بخوری هرچه بخوری به تو نمیرسد و همیشه خواهی بود و مویت سفید نمیشود . پس پزشک به کوه رفت و از گیاهان دارویی ساخت و به او داد و شاه خورد و بسیار تندرست شد و میل زیادی به زنان پیدا کرد پس از مدتی پزشک گفت : اگر زیاد با زنان به سر بری زود پیر نمیشوی و سپس دارویی به او داد . شب بعد اسکندر تنها خوابید و صبح که پزشک دارو برایش آورده بود ، آن را به او نداد . شاه گفت : پس چرا نمیدهی ؟ گفت : تو دیشب با زنان نخوابیدهای و احتیاج به دارو نداری . اسکندر خندید و از حذاقت او شاد شد و یک بدره دینار و اسبی سیاه به او داد . سپس اسکندر دستور داد تا جام را بیاورند و پر از آب سرد کنند و از صبح تا شب هرکس از آن آب خورد کاستی در جام پدید نیامد . شاه از فیلسوف پرسید علت اینکه آب جام تمام نمیشود ، چیست؟ فیلسوف گفت : در سالیان دراز این جام درستشده است و اخترشناسان هر کشوری که به نزد کید آمدند از روی حرکت اختر این جام را ساختند و خاصیت مغناطیسی دارد. پس شاه دویست اسب بارکش را پر از بار تاج و گوهر و دینار نمود و در کوه قرارداد و گفت : حالا که من این چهار چیز را از کید گرفتم دیگر فزونطلبی نمیکنم و سپس از شهر میلاد حرکت کردند و بهسوی فور راه سپردند و نامهای به او نوشت و پس از آفرین خدا از فتوحات و پیروزیهایش گفت و بعد گفت : اگر گوشبهفرمان من باشی و به دستبوس من بیایی با تو کاری ندارم اما اگر یاغیگری کنی با سپاهی عظیم به جنگت خواهم آمد .
وقتی نامه اسکندر به فور رسید او ناراحت شد و جواب تندی به اسکندر داد و سر تسلیم در برابر او فرود نیاورد. پس اسکندر سپاهش را بهسوی او حرکت داد اما چون راه خیلی دشوار بود ، گروهی از سپاه نزد قیصر رفتند و گفتند که بهتر است که بیجهت سپاهیان را تباه نکنیم . در جلوی ما سراسر آب و کوه است اما اسکندر ناراحت شد و گفت که تا اینجا هیچکدام از سپاهیان کشته نشدهاند و ما بهراحتی اینجا رسیدیم اگر شما با من نیایید من بهتنهایی میروم ، سپاهیان پوزش طلبیدند . اسکندر هزار جنگجوی ایرانی را در جلو قرارداد و از سران رومی و جنگاور نیز در پشت آنها قرارداد و چهل هزار سوار ایرانی در پشت آنها بودند و در پشت آنها هم سران خزر و بعد تازیان شام و حجاز و یمن و در پشتشان دوازده هزار سوار مصری قرار داشتند . اسکندر از اخترشناسان و موبدان و مردان جهاندیده نیز شصت نفر را با خود برد . سران سپاه به شاه گفتند که اسبها با پیلها نمیتوانند مقابله کنند پس دستور داد تا رومیان فیلی از موم و هزار سوار بر اسبهای آهنین ساختند و درون آنها را پر از نفت کردند و بعد از یک ماه سپاهی آهنین آماده شد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
جنگ آغاز شد و وقتی فیلها به لشکر آهنین رسیدند ، آدمکها را آتش زدند و خرطوم فیلها سوخت و فرار کردند . سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و بهشدت مبارزه میکردند . پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم ؟ ما هردو جنگجو هستیم ، خودمان دو نفر باهم میجنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست . فور پذیرفت.
فور هیکلی ستبر و غولآسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود . اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آنسو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید . سپس به هندیها گفت : حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید ؟ ازاینپس سردارتان من هستم . هندیها هم پذیرفتند . اسکندر گفت : من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما میبخشم .او دو ماه آنجا ماند و تاجوتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و بهسوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگهای فراوان به بیت الحرام رسید . وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش بهسوی او شتافت . نامداری بهسوی اسکندر آمد و گفت : این فرد که بهسوی تو میآید نبیره اسماعیل پیامبر است . وقتی نصر نزد او آمد ، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد . اسکندر گفت : مهتر اینجا کیست ؟ نصر پاسخ داد : مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بیگناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست . اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را ازآنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و ازآنجا بهسوی مصر رو نهاد . ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یک سال آنجا ماند . در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیار خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت : او را بهدقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور . نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد . وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت : هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه میشود .
اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد : او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینهای تمامنشدنی دارد . اسکندر نامهای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت : ما با تو نمیجنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی . امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی . وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید ، او در جواب گفت : میدانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافهگویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی . وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و بهسوی اندلس روان شد و یک ماه درراه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت .اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند . قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود . وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیر، قیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد . اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را باهم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که بهجای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند .در این زمان اسکندر که خود را وزیر جا زده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم ، حالا او را با شما نزد مادرت میفرستم . به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد . قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد . قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت : او جان مرا نجات داد پس هر کاری از دستت برمیآید ، انجام بده . قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید ، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد . قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت : حالا بگو چه پیامی آوردهای ؟ اسکندر گفت : شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراین¬صورت با لشکر آنجا میآییم و کشورت را نابود میکنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم . قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت : حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند . قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود . اسکندر متعجب شد و گفت : این خانه واقعاً عجیب است . قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت : ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی ؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت : من بیطقون هستم .
قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ایکاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمیتوانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمیبینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه میدهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا میکنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمیگذارد پس مراقب باش . شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی میکند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمیدانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا میکردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمیزند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسهای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم میگیری ؟ من هم از دست او آزردهام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه میدهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، میدهم و تو را وزیر خود میکنم . اسکندر گفت : پس چنین میکنم . طینوش گفت چگونه این کار را میکنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمیگردم تو باید با هزار سوار با من به بیشهای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر میروم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمدهای اما میترسی به میان سپاه بیایی و از شاه میخواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول میکند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد . سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او میجنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنجهایش را گشود و تاج پدرش را بهعلاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسبهای اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر بهسوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی بهسوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همانطور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمیشکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینهای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامهای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بیبها چشم دوختهای ؟ اینجا پولی یافت نمیشود .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و درحالیکه از شاخههای درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آنها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی بهسوی آنها روانه شد . وقتی آنها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود . از حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی میرود و همهچیز را باقی میگذارد . بیدار آنکسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که باهم میسازند و بر ما چیره میشوند . اسکندر از سخنان آنها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چارهای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج میبری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آنها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت بهجایی که مردان مانند زنان رویشان را میپوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در هماندم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی میگشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی بهطرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نیهایی مانند چوب چنار سخت بود و خانهها را از آن ساخته بودند . ازآنجا بهجایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همهجا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک میداد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آنها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاهپوست با چشمهایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند بهسوی آنها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گلهای کرگدن هرکدام بهاندازه یک گاومیش به جلو میآیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آنها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا بهجایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند بهسوی آنها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند . سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همهچیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آنها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان میرود و لشکر تو را تباه میکند . ما نیز نمیتوانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو میخریم و برایش به کوه میبریم تا اینجا نیاید . اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند . سپس عدهای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عدهای را سوزاند . اسکندر دستور داد تا همهجا آتش افروختند ، جانور ترسید و به کوه رفت . روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آنها را با زهر و نفت آمیختند و بهسوی اژدها انداختند . وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد . رودههایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را مینگریست که ناگاه بانگی شنید که میگفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود . آنها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند . پس اسکندر نامهای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت : من تنها قصد دیدن شهر شمارا دارم و بس و با شما جنگی ندارم.
بهتر است که به پیشواز من بیایید . نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند . مهتر شهر نامه را خواند و گفت : اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آنقدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم . هر زنی از ما شوهر کند باید ازاینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما میآید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید . هر شب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی میدهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش میگذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی ، این برایت ننگ است . اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم .سپس زنی را با تاج زرین مأمور فرستادن نامه کرد . آن زن با ده سوار زن دیگر بهسوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد .
پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت . در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدینسان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیدههایی خونین و از دهانشان آتش بیرون میآمد . پس پیلهایی بهعنوان پیشکش برایش بردند و گفتند : برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود .شاه یک ماه در آنجا بود و دوباره بهسوی شهر زنان رفت پس دو هزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاجها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند . روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد . به شهری با مردمانی بلندقامت با موهای زرد و روی سرخ رسید . اسکندر پرسید : آیا چیز شگفتانگیزی اینجا هست ؟ پیرمردی گفت : آنسوی شهر آبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید میشود و آخر چشمه تاریک است . مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمهای است که آن را آب حیوان میخوانند و هرکس از آن بخورد ، نمیمیرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک میشود . اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور میکند ؟ او گفت : باید از کره استفاده کرد . پس سپاه را ازآنجا حرکت داد و بهسوی شهری رفت که سر راه چشمه بود . شب آنجا ماند تا خورشید کاملاً بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس بهسوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد . نام آن راهنما خضر بود که اسکندر بهفرمان او بود و به او گفت : دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب میدرخشد یکی را به تو میدهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه میآیم . وقتی لشکر بهسوی آب حیوان میرفت خروش الله و اکبر برخاست. دو روز و دو شب میگذشتند و غذایی نخوردند . خضر آب حیوان را یافت و سرو تنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را بهجا آورد . اسکندر بهسوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانهای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود . مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت : تو در این جهان فانی به دنبال چه میگردی ؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمیگردی . آیا درراه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خودساخته باشد ؟ اسکندر پاسخ مثبت داد . پرنده پایینتر آمد و پرسید : آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیدهای ؟ پاسخ داد : هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمیخوانند . پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی ؟ اسکندر گفت : دانشپژوه همیشه در گروه خود را نشان میدهد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
پرنده از خاک بهسوی عمود آمد و چنگالهایش را با منقارش پاک کرد و پرسید : خداپرست چرا بر کوه مینشیند ؟ اسکندر گفت : مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمییابد . پرنده به کنامش برگشت و گفت : بدون سپاه و پیاده میتوانی بر سر کوه بروی .
اسکندر بهسوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پرباد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست. وقتی اسکندر را دید ، گفت : ای بنده آز اینقدر به خاطر تاجوتخت مکوش و به فکر آخرتت باش . اسکندر گفت : قسمت من از روزگار این بوده است . پس درراه تاریک قدم برداشت و بهطرف سپاهش رفت و وقتی به آنها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان میشود و اگر هم برندارد باز پشیمان میشود .وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرورفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند .
وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمانتر از همه آنکس بود که چیزی برنداشته بود . دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و بهسوی باختر روان شد . درراه شهرستانی دید که گویا باد و خاک ازآنجا نگذشته بود . بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتیهای آنجا پرسید ؟ آنها گفتند : ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما میآیند . ما همه غمگین و در رنج هستیم . روی آنان مانند هیون و زبانهایی سیاه و چشمهایی خونین و رویی سیاه و دندانهایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوشهایشان مانند فیل است . وقتی میخوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است . هر ماده هزار بچه میزاید . وقتی جمع میشوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر میشوند و آواز کبوتر پیدا میکنند اما در بهار مانند گرگ میغرند . آیا شاه میتواند چارهای کند ؟ اسکندر فکر کرد و گفت :من گنج و هزینه را میدهم و شما تلاش و کارکنید ، همه پذیرفتند . پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند . سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند . صد هزار آهنگر دم میزدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود . همه او را ستودند و پیشکشهایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد ، یک ماه درراه بودند تا به کوهی رسیدند که خانهای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند . همه جای خانه از قندیلهای بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی میداد . دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود . گویا مرده بود . تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت .هرکس میخواست چیزی بردارد خانه میلرزید . ناگاه خروش از چشمه آمد که : ای بنده آز عمرت به سررسید و پادشاهیت تمام شد . اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوشبهفرمانش بودند . اسکندر شاد شد و پرسید : آیا چیز شگفتانگیزی اینجا هست ؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که باهم جفت شدهاند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند . هنگام شبهنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن میگوید . اسکندر و همراهانش با راهنمایشان بهسوی درخت رفتند . وقتی خورشید سر زد ، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید : چه میگوید ؟ راهنما پاسخ داد : میگوید اسکندر بیش از این چه میخواهد ؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود . اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت . شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید : چه میگوید ؟ راهنما گفت : میگوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت میکنی ؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود . اسکندر پرسید : آیا در روم میمیرم ؟ درخت پاسخ منفی داد . اسکندر زیر درخت نشست . وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند . ازجمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۵۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
اسکندر لشکر را بهسوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید . پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی بهسوی فغفور روانه شد . وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عدهای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید . سپس پیام را داد : ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم . هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید ، شکست خورد . پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاجوتخت تو کاری ندارم . شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید : از اسکندر برایم تعریف کن ؟ اسکندر گفت : کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بیانتهاست . فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و میآوردند و گفت : هوا که روشن شد پاسخ را میدهم . صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت : تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی . من نه از تو میترسم و نه با تو میجنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا میگیرد زیرا روش من خونریزی نیست .اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدانپرست هستم نه شاهپرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی . اسکندر افسرده شد و گفت : ازاینپس نهانی به هیچ جا نمیروم . فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و کیمال و بور بهاضافه اسبان با ستام زرین و سیصد غلام و سیصد شتر سرخمو را به همراه فرستادهای خوشزبان برای اسکندر فرستاد و پس از درود و سلام از او دعوت کرد تا چندی در چین بماند . فرستاده فغفور به همراه اسکندر به راه افتاد . وقتی وزیر و لشکریان اسکندر را دیدند به او کرنش کردند .پیک فهمید که او شاه است . خواست پوزش بطلبد اما اسکندر گفت : نیازی به پوزش نیست و چیزی هم به فغفور نگو . پس اموال زیادی به فرستاده داد و گفت : برو و به فغفور بگو که نزد ما ارجوقرب یافتی . مدتی اینجا میآساییم و سپس بهجای دیگری میرویم.
پس از یک ماه لشکر بهسوی چفوان به راه افتاد . در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند اسکندر از شگفتیهای آنجا پرسید . آنها گفتند : چیزی جز درویشی و رنج نیست. شاه ازآنجا بهسوی سند روان شد . تمام کسانی که از مرگ فور ناراحت بودند لشکری در سند آراستند و به جنگ اسکندر آمدند . رئیس سندیان بنداه نام داشت . در این جنگ تا شب کسی از سندیان باقی نماند و اسکندر هشتادوپنج فیل به دست آورد . زنان و کودکان و پیرمردان امان خواستند اما اسکندر نپذیرفت و بسیاری را اسیر کرد و از راه بست به نیمروز رفت و درراه همه دشمنان را میکشت و ازآنجا به یمن رفت و شاه یمن با هدایایی فراوان ازجمله ده شتر برد یمنی و پنج شتر دینار و ده شتر درم و هزار سله زعفران و جامهها و دیباهای بیشمار و جامی زبرجدین با هشتادوپنج در ناسفته که در آن بود و جامی لاجوردین با شصت یاقوت زرد که در آن بود و ده نگین یاقوت سرخ به پیشوازش آمد . اسکندر همه را پذیرفت و سپس لشکر را بهسوی بابل راند . یک ماه درراه بود تا به کوهی رسید و با سختی از آن کوه خارا بالا رفتند و در آنطرف دریای بزرگی دیدند و با شادی بهسوی آن رفتند . از دور مردی دیدند بلندقامت و پر از مو با گوشهای بزرگ که تمام تنش را مو گرفته بود و گوشهایش مثل فیل بود . اسکندر نام و نشانش را پرسید و او گفت : پدر و مادرم مرا گوش بستر نامیدهاند . اسکندر پرسید : آن چیست در میان آب ؟ او گفت شهرستانی است همچون بهشت که خاکی در آنجا نیست و همهجایش پر از استخوان است و بر ایوانها چهره افراسیاب و کیخسرو کشیده شده بود و غذای مردمش ماهی بود . اسکندر او را آنجا فرستاد تا عدهای از مردم را به نزدش بیاورند . پس عدهای به نزد اسکندر آمدند که جامههایشان از خز و حریر بود . پیران جامی پر از در، در دست داشتند و جوانان تاجی در دستشان بود و به نزد قیصر آمدند و کرنش کردند و گفتند که گنج کیخسرو در نزد ماست . اسکندر بهسوی شهر رفت و آنجا را دید و در قصر گنجی بیاندازه و غیرقابلشمارش دید . همه را برداشت و شادان به نزد لشکرش رفت . سپس بهسوی بابل رفت و میدانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم میبرد ؟
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۶٫۲۱ ۱۵:۵۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_اسکندر
نامهای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه بهزودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم میآیند .
بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامهای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد . همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .
اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستارهشناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شمارا میکشم . ستارهشناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر میآید و مدتی زمین پرآشوب میشود تا کسی بر تخت نشیند .اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمیتوان فرار کرد . پس نامهای به مادرش نوشت و گفت :بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که به دنیا آید روزی نیز میمیرد . به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوشبهفرمان تو باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید . فغستان ، دختر کید را به نزد پدرش بفرستید و هدایای فراوانی با او همراه کنید . تمام اموالی را که آوردهام اضافی آن را ببخش.خودت را ناراحت مکن و شکیبایی پیشه ساز.
وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آنها همهمه درگرفت . شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند . قیصر گفت : پند مرا بشنوید . بعد از من نوبت شماست . این را گفت و جان داد . از لشکرش خروش برخاست و همه زاری میکردند .ایرانیان میگفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان میخواستند او را به روم ببرند . یک پارسی گفت : مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم مینامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسشها را میدهد . برویم و از او بپرسیم . کوه پاسخ داد : اسکندر را باید در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمود . پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آنها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : ای شاه یزدانپرست آنهمه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت ؟ و دیگران هم بهنوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک میگفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه به دست تو تباه شدند و من فکر نمیکردم که تو نیز روزی بمیری . حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنودهای . پس اسکندر را به خاک سپردند .
چنینست رسم سرای کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
بجست آنکه هرگز نجستست کس
سخن ماند از او اندر آفاق و بس
سپس فردوسی به ستایش خداوند و گله ازقضا و قدر آسمانی میپردازد و پسازآن نیز به مدح محمود غزنوی میرسد.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir