داستان آنلاین شیطان درون فرشته
نویسنده:ندا قاسمی
داستانهای نازخاتون
[شیطان،درون فرشته ]
او یک فرشته بود شاید هم یک شیطان ؛
اما واقعا او کیست ؟
تیک تاک ساعت مدام تکرار میشد و سکوت صدای بلندی داشت .هیچکس نیست، آنجلا تنهای تنهاست. ‘نه اون تنها نیست !
……………………….
-آنجلا بدو داره دیرمون میشه .
آنجلا:اومدم صبر کن .
-اگه دیر برسیم مارو از کار اخراج میکنن .بدو دیگه
آنجلا:باشه دیگه رسیدیم .
-سلام خانم ماری ببخشید دیر رسیدیم راهمون یکمی دوره .
ماری:باشه ولی دیگه نبینم تکرار بشه .
خب برید خونه رو تمیز کنید .من باید برم جایی کار دارم.
-چشم
-آنجلا بریم از آشپزخونه شروع کنیم.
– خدایی تو این چند روز تمیزکاری این خونه ،اندازه ۱۰ سال کار کردیم . اما چرا اون زنه توی این خونه قدیمی زندگی میکنه، اونم خارج از شهر.این خونه تقریبا یه آثار باستانیه.
آنجلا: آره دقیقا.
-اوف بالاخره بعد ۵ ساعت تموم شد .اما ارزششو داره. حداقل میزاره شبا اینجا بمونیم .
بیا استراحت کنیم .
آنجلا:باشه
~صدای خش خش ~
-اوف این چه صدای رو اعصابیه ؟!
وای آنجلا تو هنوز نخوابیدی؟چیکار میکنی؟ فردا کلی کار داریم. هی آنجلا با توام !
-این چیه ؟این چاقو رو از کجا آوردی؟ چرا داری تیزش میکنی ؟
آنجلا:چاقو تیز کردنو دوست دارم
-جان ؟؟؟نمیدونستم .اما تو چرا انقدر فرق کردی ؟ مثل قبلا نیستی ؟
آنجلا:چی؟ من ؟من همون لوسیفر(به معنای شیطان) سابقم.
-ها؟!چی داری میگی ؟!!لوسیفر دیگه کیه؟
ولش کن معلومه زیاد کار کردی حالت خوب نیست .من میرمبخوابم .
~این دختره هم این مدت کارای عجیب غریبی انجام میده . خیلی نگرانشم .
-چقدر زود صبح شد .آنجلا کجاست؟
-لوسیفر؟داری چیکار میکنی؟ داری میزو میچینی؟
آنجلا:چی ؟اون دیگه کیه ؟چرا منو به این اسم صدا کردی ؟
-خودت دیشب گفتی اسمت لوسیفره
آنجلا :چی؟ من ؟اصلا یادم نیست .
-ولش کن ،مهم نیست ،به خاطر کار زیاده .
آنجلا:شاید. ولی انقدر خستم که انگار کل شبو بیدار بودم .
-عیب نداره اگه خوابت میاد برو بخواب من کارا رو شروع میکنم .
آنجلا:نه خوبم . ولی چرا باید هر روز اینجا رو تمیزکنیم ؟
-منم نمیدونم خانم خودشم هیچوقت خونه نیست ولی خیلی تاکید داره اینجا رو هر روز تمیز کنیم.
-من میرم حیاط و تمیز کنم تو از طبقه بالا شروع کن .
آنجلا:باشه
~حیاطش خیلی بزرگه فکر کنم باید کل روز اینجا رو تمیز کنم.
وای خدا کمرم داره میشکنه.
-صبر کن ببینم اون دیگه چیه ؟خ..خرگوشه؟
آنجلاااااا بدو بیا .
آنجلا:چیه چی شده ؟ وای این دیگه چیه!!!
-کی دلش اومده اون خرگوشو با چاقو تیکه پاره کنه.
– آنجلا …آنجلا تو داری گریه میکنی ؟
آنجلا:چی ن..نه گریه نمیکنم.
اون خیلی گناه داشت .باید یه جا خاکش کنیم.
-باشه .
-خب حالا که کارمون اینجا تموم شد من میرم اتاقا رو تمیز کنم الان خانم میاد.
~خب اول از اتاق خودمون شروع میکنم.
آنجلا حتی تخت خودشو هم مرتب نکرده واقعا که .این چیه زیر بالشش!!چاقو؟اون همون چاقویی نیست که آنجلا دیشب دستش بود .اما ..چرا خونیه؟اون موی خرگوش نیست ؟ یعنی…؟!!
نه نه آنجلا مثل فرشته ها مهربونه؛ حتی به یه مورچه هم آسیب نمیرسونه .حتی اون داشت برای اون خرگوشه گریه میکرد.
آنجلا:سلام خانم ،خوش اومدید.
ماری:کارا تموم شده؟
آنجلا:آره دیگه آخراشه .
ماری:خب امروز قراره سم پاش بیاد .تو و نادیا فعلا برین و ساعت ۱۰ برگردید. منم میرم سرکار.
آنجلا:خب ..باشه
آنجلا:نادیا قراره سم پاش بیاد .باید بریم.
-باشه ولی کجا بریم ؟
آنجلا:نمیدونم بیا بریم بیرون یه قدمی بزنیم.
-چه هوای خوبیه .خوب شد اومدیم .
-مگه نه آنجلا؟…..آنجلا؟؟
آنجلا کجا رفتی؟وای خدا این دختره چشه؟!!
آنجلا …..آ آنجلا؟؟؟؟ تو چیکار کردی؟
آنجلا(لوسیفر):اون آنجلای ضعیف که هیچ کاری از دستش بر نمیاد و همیشه مثل فرشته ها رفتار میکنه باید از بین بره و لوسیفر جاشو بگیره .
-آنجلا چی میگی آخه این لوسیفر کیه ؟
آنجلا(لوسیفر):آنجلا نه. من آنجلا نیستم .
-اون دختره کیه؟چرا سر و صورتش خونیه ؟نکنه تو کتکش زدی ؟نه بابا تو که از این کارا بلد نیستی .
آنجلا(لوسیفر):آره من زدمش .شاید آنجلا از این کارا بلد نباشه اما من خوب بلدم .
-باید ببریمش بیمارستان .هی صبر کن دختر؟کجا میری ؟باید بریم بیمارستان. تو …چیکار کردی؟!اون چرا فرار کرد؟!
آنجلا(لوسیفر):این تازه اول انتقامه .
-بیا بریم خونه.معلومه دوباره قاطی کردی .
آنجلا (لوسیفر): دستمو ول کن .گفتم ولم کن .گم شو
-ها؟واقعا دیگه دارم دیوونه میشم تو چرا بعضی موقع ها انقدر عجیب میشی .منو میترسونی.اصلا به من چه هر کاری میخوای بکن من میرم خونه.
~آخه این دختره چرا اینجوری شده؟ انگار دو تا آدم مختلف تو یه بدنن. اینجوری نمیشه باید دست به کار شم و یه تحقیقی توی کتابخونه انجام بدم.شاید آنجلا مشکلی چیزی داره.
~خب بزار ببینم اینجا چی داریم .فکر کنم این کتاب خوبی باشه .اختلال افسردگی …اختلال اضطراب اجتماعی…اختلال دو قطبی ….اختلال چند شخصیتی ….صبر کن اختلال چند شخصیتی دیگه چیه ؟
” اختلال چند شخصیتی یا دو شخصیتی، یک اختلال پیچیده روانی است که در آن فرد، میتواند به دو یا چند شخصیت متفاوت تبدیل شده و در هر موقعیتی، فردی متفاوت بوده و رفتارهای مختلفی از خود نشان دهد؛ به طوری که شناخت و باور شخصیت او برای اطرافیان، سخت میشود.افراد مبتلا به اختلال دو شخصیتی، متوجه رفتارهای عجیب و نادرست و غیر منطقی خود نشده و فقط اطرافیان را رنج میدهند. از جمله علائم بیماری :رفتار های خشونت آمیز ،راه رفتن در خواب ،بروز رفتارهای متفاوت با شخصیت اصلی فرد،اختلال در خواب و….”
-ها؟؟ آنجلا تقریبا همه ی این علائمو داره .الان من چیکار کنم ،از کی باید کمک بخوام.
=عذر میخوام من اتفاقی صحبت هاتو شنیدم .منظورت از آنجلا کیه ؟آنجلا اِسمیت؟
-ها؟درسته خودشه .اما شما آنجلا رو از کجا میشناسید؟
=من مَکسی میلیان هستم .دوست خانوادگیه آقای اِسمیت.
-بله متوجه شدم .
میلیان:اونجوری که من متوجه شدم آنجلا داره از اختلال دوشخصیتی رنج میبره درسته؟
-خب ،شاید .منم مطمئن نیستم .
میلیان:احیانا اسم اون شخصیت بدل آنجلا،لوسیفره؟
-چی؟آره .شما چطوری همه چیز رو میدونید؟
میلیان:درست حدس زدم .آنجلا وقتی کوچیک تر بود ،بعد از فوت پدر و مادرش یکی دوبار رفتارای عجیبی داشت اما به مرور حالش کاملا خوب شد .من اون زمان اطلاعاتی درباره ی این اختلالات نداشتم ولی الان که یه روانپزشک شدم شاید بتونم بهش کمک کنم.
-واقعا؟یعنی شما بهش کمک میکنید؟خیلی ازتون ممنونم…ممنونم
-اما آنجلا چطوری دوباره گرفتار این اختلال شده؟
میلیان:خب من یه حدسایی دارم .این بیماری اکثرا نتیجه آسیب های روحی وروانی دوران کودکیه و ممکنه توی هر سنی این اختلال بروز کنه .
آنجلا توی دوران مدرسه بهش زورگویی میشد.ولی به هیچکس چیزی نگفت تا اینکه یکی از دوستاش اومد و به خانوادش خبر داد . بچه ها آنجلا رو تو مدرسه در حد مرگ کتک میزدن یا اینکه همش اونو به خاطر فقیر بودن خانوادهش مسخره میکردن . بعد که پدر و مادرش رو از دست داد؛ این موضوع تاثیر خیلی زیادی رو آنجلا داشت.من احتمال میدم به خاطر اون حوادث دچار این اختلال شده باشه.
-من…اینو نمیدونستم .تا حالا چیزی به من نگفته بود.
میلیان :تو الان برو خونه و هر روز منو از حال آنجلا باخبر کن تا ببینم چطوری میتونم کمکش کنم .
-باشه بهتون خبر میدم
~بیچاره آنجلا نمیدونستم انقدر سختی کشیده .از بچگی تا الان که تقریبا ۱۷سالشه فقط داره کار میکنه.
-سلام .کسی خونه نیست؟ خانم ماری؟آنجلا؟
آنجلا:نادیا !!کجا بودی ؟
-ها ؟؟خب ..من جایی کار داشتم .
آنجلا:من اصلا متوجه نشدم تو کِی رفتی . خیلی دنبالت گشتم اما پیدات نکردم.
-عیب نداره .حالا که اومدم .
آنجلا:آره خب.
-من میرم بخوابم شبت بخیر
آنجلا:اها باشه شب بخیر
~خب امشب باید حواسم به آنجلا باشه ببینم چیکار میکنه.
~۳ ساعت گذشته ولی چرا هیچ خبری نیست.شبای دیگه آنجلا…. نه لوسیفر بیدار میشد ،چرا امشب بیدار نمیشه .
~وایسا ببینم انگار یه خبراییه.
آنجلا (لوسیفر):آنجلا واقعا دختر ضعیفیه همش میره رو اعصابم .اون از بچگی همین شکلی بود .ضعیف و بی عرضه .اما من انتقاممو از اونا میگیرم.فقط کافیه اونارو پیدا کنم.
~منظورش چیه ؟از کیا میخواد انتقام بگیره؟!!نکنه منظورش همون کسایی ان که تو مدرسه به آنجلا زور میگفتن؟ باید برم دنبالش
~خسته شدم چقدر تند میدوه .آخه کجا میره .مگه آدرس اونارو بلده .
آنجلا(لوسیفر):خوبه .هنوز خونشون اینجاست . یکی یکی به حسابتون میرسم . اول که اون دختره ایزابلا، الانم تو آیرونا….باید توی آتیش ذره ذره بسوزی .
-لوسیفر چیکار میکنی ؟چرا خونه رو آتیش زدی ؟اگه کسی تو باشه چی؟تو مگه قاتلی؟ بدو کمک خبر کن.
آنجلا(لوسیفر):چی ؟!کمک ؟مگه وقتی من کمک خواستم کسی اومد؟!حالا نوبت اوناست.
-تو یه دیوونه به تمام عیاری .
-کککمممک لطفا کمک کنید .
+اینجا چه خبر شده بدویید آب بیارید. آتش نشانی رو خبر کنید.
-آنجلا…آنجلا خوبی ؟خودتی؟چرا بیهوش شدی؟
بیدار شو.
آنجلا:من کجام ؟اینجا چه خبر شده؟
-فعلا بیا بریم خونه وگرنه تو بد دردسری می افتیم.
~خداروشکر اتفاق بدی نیفتاد و اون دختره زنده موند.
~الان به آنجلا چی باید بگم .یعنی بهش همه چیو توضیح بدم ؟
آنجلا:خب ؟!الان که رسیدیم خونه برام توضیح بده ما اونجا چیکار میکردیم و اون خونه چرا آتیش گرفته بود؟
-خب …آنجلا من نمیدونم چطوری باید اینو برات توضیح بدم ولی فکر میکنم بهتره که هرچه زودتر این موضوع رو بفهمی .تو …تو یه اختلال روانی داری.
آنجلا:چی ؟تو چی داری میگی؟ این چه اختلالیه که من ازش خبر ندارم .اما توخبر داری؟
-اختلال چند شخصیتی .خب توی این اختلال خود شخص متوجه رفتارای شخصیت دومش نیست .
~همه چیو مو به مو برای آنجلا تعریف کردم.
آنجلا:آقای مَکسی میلیان؟اما اون چجوری میخواد بهم کمک کنه؟
-اینو دیگه نمیدونم .اما مطمئن باش حالت خوب میشه .
آنجلا:نادیا ..من…خیلی میترسم .
-لطفا نترس.من پیشتم .پس لطفا گریه نکن و سعی کن باهام راجبِ گذشته ت صحبت کنی .شاید صحبت کردن با کسی حالتو بهتر کنه.
~تا صبح با آنجلا نشستیم و صحبت کردیم .اما الان میفهمم سختی که آنجلا کشیده در برابر من خیلی زیاده ….الان باید برم و آقای میلیان رو ببینم و باهاش صحبت کنم.
-آقای میلیان دیشب ……
میلیان :بله متوجه شدم.من یه پیشنهادی دارم تا شاید به بهبودی آنجلا کمک کرد . تو باید با لوسیفر صحبت کنی .یجورایی باید باهاش همدردی کنی و ازش بپرسی که واقعا چرا داره اینکارا رو انجام میده و سعی کنی نفرت درونشو ازبین ببری .
-خب …..این یکم کار سختیه .ولی سعیمو میکنم.
~اول باید حواسمو جمع کنم که لوسیفر کی خودشو نشون میده .بعد توی موقعیت مناسب باهاش صحبت کنم .
-سلام ….کسی خونه نیست .آنجلا؟
ماری:سلام چرا سرکاری نیستی و دائم میری بیرون .وظیفه تو درست انجام بده.
-خب من….معذرت میخوام .
~آخه چی میتونم به خانم بگم .اگه بفهمه مطمئنا ما رو از کار اخراج میکنه. اما چرا آنجلا رو این طرفا نمیبینم؟!
ماری:امروز قراره دخترم از آمریکا بیاد.نیم ساعت دیگه میرسه ،میزو بچین .
-چشم .
~من نمیدونستم اون یه دختر داره .
-اوه آنجلا اومدی؟کجا بودی؟!
آنجلا :رفته بودم برای خونه خرید کنم خانم ماری بهم لیست داده بود.
-اها پس برو اتاق استراحت کن حتما خسته شدی
آنجلا:باشه
-اوه دارن در میزنن من میرم درو باز کنم تو فعلا اینجا بمون .
-سلام خوش اومدید .
ویولت:سلام ممنون .مامانم خونه ست؟
ماری:دختر خوشگلم خوش اومدی عزیزم .خیلی وقته ندیدمت .
ویولت :مرسی مامانی .من خیلی گرسنه م بریم شام بخوریم.
ماری:آره بریم.
ماری: نادیا میز آماده ست؟
-بله آماده ست .
آنجلا:ویولت؟!!!!؟
ویولت :آنجلا ؟!تو اینجا چیکار میکنی دختر ؟!
-چی ؟شما همدیگرو میشناسید ؟!
ویولت :ما همکلاسی بودیم .
-عه چه خوب، حتما خیلی صمیمی بودین .
ویولت :آره خیلی.
-آنجلا کجا میری نمیخوای به دوستت خوش آمد بگی ؟آنجلا؟!!
-معذرت میخوام اون امروز حالش زیاد خوب نبود .
ویولت :نه بابا عیب نداره حتما منو که دیده خیلی خوشحال شده و از شک نمیدونسته چیکار کنه .
-آره حتما همینطوره
~نمیدونم چرا از این دختره حس خوبی نمیگیرم .بیخیال باید برم پیش آنجلا مثل اینکه خود واقعیش برگشته.
-آنجلا هوا سرده بیا تو .چرا وقتی اون دخترو دیدی از اونجا رفتی؟
آنجلا:من میرم .
-ها …کجا ؟کجا میخوای بری؟
آنجلا :تا وقتی اون دختره از اینجا بره من میرم.
-چی ؟آخه برای چی ؟!!اصلا شاید دختره دیگه نخواد بره پس اون موقع چی میشه؟
آنجلا :پس برای همیشه میرم.
-آخه برای چی ؟!حتما باید یه دلیلی داشته باشی!!
آنجلا:اون همونه .سردسته اونایی که به من تو مدرسه زورگویی میکردن . اونا با وجود شرایط سختی که داشتم واقعا منو اذیت کردن .دیگه نمیخوام حتی یکیشونم ببینم.
-واقعا؟!!متاسفم .اما به هر حال تو نباید از اینجا بری و منو تنها بزاری .به نظرم همه چی رو بسپار به لوسیفر .اون حتما انتقامتو میگیره.
البته من باید با لوسیفر صحبت کنم که دست به کار اشتباهی مثل آتیش سوزی نزنه.
آنجلا:چی ؟ نه نباید این اتفاق بیفته .اون نباید به کسی آسیب برسونه.باید جلوشو بگیرم .
-آنجلا لطفا آروم باش .من دیگه نمیزارم این بار اتفاق بدی بیفته پس بهم اعتماد کن.فعلا بیا بریم داخل .و فعلا تو اتاق بمون تا ویولت بره اتاقش.
آنجلا (لوسیفر):چی ویولت ؟!!اون دختره ی بی چشم و رو ؟!اون کجاست تا با دستای خودم خفه ش کنم .
-چی دوباره؟! صبر کن، لطفا وایسا .لوسیفر اول بیا بشین باهم صحبت کنیم .
آنجلا(لوسیفر):برو اونور .انقدر تو کارای من دخالت نکن .
~سیلی زدن~
لوسیفر:تو چه غلطی کردی؟ ها؟!!!
-معذرت میخوام اما تنها کاری که به ذهنم رسید تا نزارم بری ،این بود .لطفا فقط یه دقیقه بیا صحبت کنیم.لطفا
-تو برای چی به وجود اومدی؟برای انتقام ؟
لوسیفر:اونا منو به وجود آوردن .آنجلا اون دختر ضعیف فقط از درون حس انتقام داشت ولی هیچوقت نتونست جلوی زورگویی های اونا وایسه .همه چی رو تو خودش ریخت .درد ،عصبانیت ،نفرت،انتقام ،همه چی رو .من همون وجهه تاریک درون آنجلام.
-یعنی ویولت آخرین نفریه که میخوای ازش انتقام بگیری؟
لوسیفر :آره من اونو میکشم.
-چی ؟ مطمئن باش اینجوری فقط خودتون تو دردسرمیفتید . ولی یه سوالی ؟اگه انتقامتو بگیری بعدش چی میشه ؟
لوسیفر:دیگه لوسیفری باقی نمیمونه.
-ها ؟
لوسیفر :دیگه صحبت کردن بسه. وقت انتقامه.
-صبر کن ..منم بهت کمک میکنم .
لوسیفر:چی ؟تو؟مگه تو نباید اون دوست نقش مثبت باشی که جلوی منو میگیره ؟!
-نه، نقش مثبت ها هم درونشون یه نقش منفی ای دارن.پس بزن بریم .
اما قبلش بهت اینو بگم که کشتن ،کتک کاری ،آتیش سوزی در کار نیست.باشه؟!!
لوسیفر:ها؟!دقیقا همینا تو ذهنم بود .
-من یه نقشه بهتر دارم.یادمه که آنجلا میگفت ویولت همیشه اونو توی زیرزمین مدرسه زندانی میکرده و با خاموش کردن برق آنجلا رو میترسونده. به نظرم بیا این کارو کنیم …….
لوسیفر :باشه فکر خوبیه، بریم.
-اون الان تو اتاقشه .من به یه بهونه ای اونو میکشونم داخل زیرزمین .تو داخل زیرزمین منتظر باش. اما حواست باشه کار اشتباهی نکنی.
لوسیفر :باشه بابا .
-ببخشید مزاحمتون شدم ولی یه مشکلی هست .خانم به من گفتن زیرزمینو تمیز کنم اما نمیدونم چرا در باز نمیشه خانم گفتن که به شما بگم به من کمک کنید.
ویولت:اوف .مامان خودش نمیتونست اینکارو کنه ؟اون دختره چی ؟آنجلا!
-اون رفته بیرون .
ویولت :هه.باشه بریم
ویولت :بیا به این آسونی باز شد.
هی هی داری چیکار میکنی ؟!چرا منو هل میدی؟!
-صحنه آشنایی نه ؟!حالا اون تو بمون تا حسی که آنجلا اون روزا داشت رو درک کنی.
ویولت :احمق چی داری میگی ؟کار آنجلاست نه ؟اون دختره ی بی عرضه .!درو باز کن همین الان. اینجا خیلی تاریکه
لوسیفر:آره تاریکه . زیرزمین مدرسه هم همینقدر تاریک بود .
ویولت:وای ترسیدم .اونجا چیکار میکنی؟
لوسیفر :من انتقاممو میگیرم .
ویولت :هه .تو؟ توی بی عرضه ؟همیشه از این حرفای بیخود میزدی.
ویولت:هی نزدیکم نشو وگرنه بد میبینی.
اون چاقو برای چیه؟کمممککککک لطفا کمکم کنید .
لوسیفر :خفه شو .این چاقو الان موهاتو برید،شاید بعدا سرتو از تنت جدا کرد .
ویولت:تو چیکار کردی ؟دختره ی …. من میکشمت ،میکشمت .
-اون تو چه خبره ؟یعنی باید برم داخل؟
اون چه صدایی بود؟ها لوسیفر اومدی ؟
ویولت کو ؟
لوسیفر : تو کمد. پیش دوستاش.
ویولت:کمک من از عنکبوت میترسم. مامان کمک من اینجا میمیرم .
-ها عنکبوت ؟پس اون سطلی که بردی تو کمد گذاشتی توش عنکبوت بود .از کجا آوردی؟
لوسیفر:از اتاق خانم ماری . توی کمد.مثل اینکه اون به عنوان حیوون خونگی عنکبوت نگه میداره.فکر کنم تقریبا ۲۰۰ تا تو شیشه بودن.
-واقعا؟!! من تا حالا ندیده بودم. خب به هر حال اینم آخریش بود درسته؟دیگه از کسی انتقام نمیگیری؟! لوسیفر حالت خوبه ؟
آنجلا:من آنجلام .
-اها برگشتی ؟!
آنجلا:چه اتفاقی افتاده ؟
-خب لوسیفر از آخرین نفر انتقامتو گرفت .
آنجلا:ها؟!!
-دیر وقته بریم بخوابیم. فردا برات تعریف میکنم.خیلی خستم.
~صبح که شد باید بریم با آقای میلیان صحبت کنیم.
-سلام آقای میلیان ببخشید صبح به این زودی مزاحمتون شدیم.
میلیان:نه لطفا بشینید و بگید چه خبر شده؟
-خب قضیه از این قراره که دیشب ….
این کل ماجرا بود. حالا چی میشه ؟یعنی الان آنجلا خوب شده؟
میلیان:خب نه دقیقا ،چون به این راحتی نمیشه دو شخصیت باهم منطبق بشن . گفتی که لوسیفر یه خرگوش رو کشته بود درسته؟یعنیاون اوایل شخصیت خیلی وحشتناکی داشته و بی رحم بوده .اما به مرور آروم تر شده . یعنی کم کم داره شخصیتش با آنجلا یکی میشه . یجورایی آنجلا باید خود واقعیش بشه و اینکارو فقط آنجلا میتونه برای خودش انجام بده . ما فقط میتونیم با تجویز دارو روند درمان رو سریع تر پیش ببریم .
-یعنی هیچکاری از دست من برنمیاد؟
میلیان :خب تو تا الان خیلی کارا برای بهبود آنجلا کردی به نظرم از الان بسپاریمش به خودش.
میلیان:آنجلا من یه سری دارو برات تجویز میکنم اونا رو مصرف کن .ولی قسمت مهم درمان به خودت بستگی داره .تو باید خود واقعیت رو پیدا کنی . لطفا رو این تمرکز کن تو تا الان فقط تظاهر میکردی و خودت واقعیتو از بقیه پنهان میکردی.مثلا برو جایی که دوست داری همیشه اونجا باشی .اگه تنهایی رو دوست داری پس میتونی به یه جای آروم بری و تنها باشی.
آنجلا:حتما.ممنونم .اما من باید یکمی در مورد این موضوع فکر کنم .اینکه باید چیکار کنم.
میلیان :بله درسته .
-پس ما دیگه میریم خونه .خدانگهدار .
– آنجلا دیگه رسیدیم .من میرم خریدای خونه رو انجام بدم .
آنجلا :باشه مراقب باش .خداحافظ
-اوف ۳ ساعته دارم اینور و اونور دنبال وسایلی که توی لیست نوشته شده بود میگشتم واقعا خسته کننده بود.آنجلا من اومدم .ها ؟آنجلا؟ کجایی؟این برگه روی میز چیه؟
آنجلا”[نادیا من واقعا خوشحالم که دوستی مثل تو دارم و بابت همه چیز ازت ممنونم .این مدت واقعا اذیت شدی؛ معذرت میخوام
.من هنوز کاملا خوب نشدم و هر لحظه ممکنه لوسیفر پیداش بشه ودیگه نمیخوام بخاطر من تو دردسر بیفتی و نگران بشی . من میرم ؛میرم جایی که شاید تونستم درمان شم.من دیگه نمیخوام شیطان یا یه فرشته باشم ،میخوام یه انسان باشم .
حتما یه روزی بر میگردم و پیدات میکنم دوست خوبم .ببخشید که بدون خداحافظی رفتم .]
-چی؟این یعنی چی ؟آنجلا رفته؟من…من بدون اون چیکار کنم .؟!آنجلا ..
اما شاید این برای آنجلا خیلی بهتر باشه شاید اینطوری حالش خوب بشه و دوباره برگرده.
من خیلی دلم برات تنگ میشه آنجلا .حتی تو لوسیفر، دلم خیلی برات تنگ میشه .
زمان واقعا زود میگذره .الان ۱۰ سال از اون روزا میگذره.من تونستم با کمک آقای میلیان درسمو ادامه بدم و یه موزیسین موفق بشم.همون چیزی که همیشه رویاشو داشتم .اما هنوز خبری از آنجلا ندارم با این حال همچنان منتظرم که یکی درو بزنه و بگه من اومدم نادیا .شاید آنجلا دیگه هیچوقت نیاد اما میدونم که حالش خوبه .
~تق تق~
-کیه ؟
-آ.. آنجلا
آنجلا :سلام دوست قدیمی
-آ آنجلا ،ممنونم که برگشتی .من خیلی دلم برات تنگ شده بود.
آنجلا :نادیا گریه نکن .من بهت قول دادم که برمیگردم و به قولم عمل کردم .
-آره ..آره ممنون که به قولت عمل کردی.
آنجلا:اوه صبر کن تقریبا داشت یادم میرفت .بیا این یه هدیه ست .
-این کتاب چیه ؟(او قهرمان داستان بود)تقدیم به دوستم نادیا…
نویسنده :آنجلا اِسمیت.
[مقدمه ]آنجلا یا لوسیفر؟نقش اصلی داستان کدام است ؟ من میگویم شاید داستان قهرمان دیگری داشته باشد….