داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۱تا ۵

فهرست مطالب

حلیمه رمان آنلاین الهام شجاعی داستنهای نازخاتون داستنهای واقعی

داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۱تا ۵

داستان حلیمه

نویسنده:الهام شجاعی

✅قسمت اول

یادم نمی رفت که خاله بهم گفته بود به خودم مدیونم اگه یادم بره که یه روز چقدر شهامت به خرج داده بودم. نمی تونستم بذارم به همین راحتی همه چی خراب بشه. اما حتی این حس قوی دلیل کافی وبزرگی نبود تا نسبت به احساس جریحه دار شدم بی اهمیت باشم…
این شد که تو یک سالِ بعدِ از اون شب از من دو نفر متولد شدند. یکی می سوخت طوریکه انگار” درونش شمعی روشن شده بود” شعرواره می گفت و دفتر سیاه میکرد و طاقت بیداری های صبح رو نداشت. از هیاهوی کارگاه به شب پناه می برد و از فراغ، غصه میخورد. اما قًل دیگه ای هم بود که منتظر صبح بود تا از سنگینی شب و دلتنگیهاش دل بکنه و حلیمه باشه …
روزهای زیادی اومدن و رفتن تا یاد گرفتم زندگی مسالمت آمیز دوقولهای وجودم رو بپذیرم و کم کم بهشون عادت کردم. فقط گاهی قًلِ شب دوست به حریم اون یکی تجاوز میکرد و اسباب مشکل میشد. اما حتی به اینهم عادت کردم. عادت کردم که باید تحملش کنم اما نگذارم تا همه ی حلیمه رو درسته قورت بده…
تقریبا خیلی از اطرافیانم تغییر عجیب اتفاق افتاده در من رو متوجه شدن. فکر می کردن مریض و گوشه گیر شدم، نمید ونستن که بخشی از انرژی من صرف رسیدگی به نیازهای قل جدیدم میشه اما حوصله ی توجیه کردنشون رو نداشتم. گاهی خاله اصرار میکرد که “حلیمه حرف بزنیم” اما وقت نداشتم. تمام روز رو دلم می خواست حلیییییمه باشم. دلم می خواست درسم رو زودتر تموم کنم و آماده ی دانشگاه رفتن بشم. شبها رو که سرگرم بیقراری های اون یکی بودم، نباید روز رو هم از دست می دادم. امتحان های سال سوم نزدیک بود و باید از پسشون بر می اومدم. …
یه روز که تو کارگاه مثل بقیه مشغول خیاطی بودم یکی از دخترها اومد کنارم و گفت میشه چند دقیقه حرف بزنیم.
زهرا خیلی ساکت و آروم بود. تو چشمهای میشی رنگ و خوشگلش یه عالمه غم خونه داشت. معمولا انقدر مشغول کارش بود که فرصت نمی کرد حتی غذاش رو به موقع بخوره. کم سن و سالم بود و میدونستم که بخشی از مخارج خونه روی دوششه. رفتیم تو حیاط و نشستیم روی پله ها که برام بگه. رنگش پریده بود و به سختی می تونست تو چشمام نگاه کنه. به هر زحمتی بود به حرف اومد وگفت: یه آقایی هر روز من رو تا نزدیکی های کارگاه تعقیبم می کنه. من نمیشناسمش اما می ترسم. اگه مادرم بفهمه دیگه نمیذاره بیام اینجا. به زور راضیش کردم برای کمک خرج خونه کار کنم. اینجا چون همه خانوم بودن بهم اجازه داد. حالا اگه بفهمه….
رفتم تو فکر! کی می تونست باشه؟! گفتم تا حالا دیدیش؟ گفت نه! با فاصله ی زیادی دنبالم میاد. جرات هم ندارم برگردم و نگاهش کنم. اما بیشتر روزها میاد. پرسیدم هیچوقتم چیزی بهت نگفته؟ گفت: هیچی!
یعنی کی بود؟!
گفتم: نگران نباش اما احتیاط کن سعی می کنم که دیگه حواسم بهت باشه. به خاله مهینم میسپرم یه وقتهایی که اینجا میاد حواسش باشه ببینیم کیه!

✅قسمت دوم

چند روزی حدودای وقتی که زهرا میامد پشت در منتظر ایستادم تا ببینم کیه که تعقیبش میکنه. اما هیچکس نبود! با خودم فکر کردم شاید دخترک دچار توهم شده. مثلا شاید تصادفی بوده. ولی چیزی بهش نگفتم! هنوزم میخواستم منتظر باشم…
وقتی پشت در منتظر زهرا بودم یادم افتاد که با خودم قرار داشتم از درد و دل های بانوها با خبر باشم. قرار بود مثل محمود انقدر غرق خودم نباشم که رنج اونها رو نبینم … اما غافل شده بودم. سرعت اتفاق هایی که پشت سرهم برام افتادن و عجله برای رسیدن به آرزوهایی که سالها پشت در مونده بودن دقیقا من رو همونقدر از بانوها دور کرده بود که محمود رو از من. شاید محمود حق داشت…
تصمیم گرفتم بهشون بگم یه روز کار رو یک ساعتی زودتر تعطیل کنیم تا حرف بزنیم. دلم می خواست اگه مشکلی بود و میشد کمکی کرد اقدام کنیم…
استقبال خوبی شد. گفتم می تونن انتظاراتشون رو هم مطرح کنن یا اگر ایده ای دارن حتی..
یه جنب و جوشی تو کارگاه راه افتاده بود که من هم به اندازه ی اونها اشتیاق داشتم تا وقت ملاقات برسه…
عطیه شروع کرد: حلیمه خانوم از اینکه اینجا هست که بیاییم و بی دغدغه های اضافی کار کنیم که از بار مالی روی دوش خانواده کمی سبک کنیم ممنونیم اما یه موضوعی هست و اون اینکه درآمد ما تناسب خوبی با کارکردمون نداره! می دونیم که شما هم گرفتاری زیاد داری و باید هزینه های زیادی رو پرداخت کنی برای همین ما درخواست داریم یه صندوق قرض الحسنه راه بندازیم! تا نوبتی بشه ازش وام بگیریم! ایده ی جالبی بود. با پس انداز خودشون می تونستن وام بردارن بدون منت!
نسرین بعدی بود. درخواست کرد که کار چند شیفت بشه تا فرصت کنن به بچه هاشون هم رسیدگی کنن. این پیشنهاد هم خوب بود ولی مستلزم این بود که کارگاه شبها تا دیر وقت فعال باشه….
ملیحه گفت اگه میشد به غیر از برشکاری و دوخت، کارهای تزیینی هم انجام بدیم دایره ی فعالیتمون بزرگتر میشد. مثل دوخت وسیله های جهیزیه یا سیسمونی… چقدر ایده های جالبی داشتن…
میشد با پخته تر کردن فکرهاشون به نتایج جالبی رسید. ازشون فرصت خواستم تا فکر کنم و هزینه ها رو برآورد کنم و بعد بهشون اطلاع بدم….
تو مجال های گاه به گاه این تکاپوی تازه هنوز مرغ خیالم گاهی پر میکشید و انقدر دور میشد که جا می موندم از خودم. به مبارزه ای بین خودم و خودم دچار بودم. دلم می خواست گاهی حل بشم تو همه ی روزهای گذشته و برنگردم و گاهی چنان برآشفته بیدار میشدم و می خواستم جبران مافات کنم که از نفس میافتادم…
اینکه تا کی می تونستم تاب بیارم این سراسیمگی حاصل از عشق نافرجامم رو پاسخی براش نداشتم…
اما یقین داشتم این راهی نبود که بتونه من رو به اونچه که به خاطرش تغییر کرده بودم برسونه…
✅قسمت سوم

امتحانها هم شروع شدن و به تمرکز و انرژی زیادی نیاز داشتم تا بتونم در کنار حجم کارهای کارگاه اونها رو هم مدیریتشون کنم. درس خوندنها دوباره یادم میاوردن که همراه بردیا چقدر رفتن این راه ساده تر و دلچسب تر بود…
اصلا لذتی تو این پرسه زدن های تو خیالات گذشته بود که می تونست ساعتها از امروز بیرونم ببره و خوشحال باشم. اصلا یه جوری بود که حس میکردم همه ی لحظه های نیامده ی عمرم رو هم باهاش خاطره داشتم. آخه چرا انقدر حضورش تو زندگیم جون داشت؟!!!!
حالم اون روزها گاهی شبیه به این بیت زیبا از سیمین بهبهانی بود:

آن اختر تابنده که پنداشتمش عشق
تا سوی من آمد چو شهابی گذران بود

هر چی که بود ولی تلاش می کردم که پرهیز کنم از این گذشته گردی بی ثمر! بهترین درمانش هم شلوغ کردن ذهنم و دور و برم بود. برای همین با خاله در مورد پیشنهاد های بانو ها حرف زدیم و قرار شد یکی یکی پیادشون کنیم. با صندوق قرض الحسنه شروع کردیم که تا هموار شدن بقیه ی راه ها بتونه کمک مالی نسبتا خوبی براشون باشه. از بین بانوها یکی باید مسولیت رسیدگی به حساب و کتاب و نوبت دهی وام ها رو به عهده می گرفت. اما کی؟ شاید خود عطیه! حوصله و دقت خوبی داشت. چرا که نه؟! خودش هم پیشنهاد داده بود. این اتفاق تازه نشاط خاصی رو بوجود آورده بود و تقریبا همه راضی بودن به جز چشمهای نگران زهرا. زهرا!! زهرا و نگاه های رنگ پریدش از ذهنم بیرون نمی رفت. هنوز نتونسته بودم ببینمش. یعنی کی بود؟! چرا نمی تونستم پیداش کنم؟! بازم اومده بود تا دم در ولی من ندیده بودمش… انگار که درست کمی قبل تر از میدان دیدم، ناپدید میشد. این راهش نبود. باید یه جوری غافلگیرش می کردیم. باید از خونه می زدم بیرون و تو محله یه جایی تو مسیر کمین می کردم.
داشت نزدیک میشد. درست تو بیست قدمی زهرا. دستهاش تو جیبش بود و سرش یه جوری که نا پیدا باشه تو گردن فرو رفته بود اما من می دیدمش و چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. شاید اتفاق بود!!! شاید اشتباه بود!!! یعنی همون مردی که هر روز زهرا را تا پشت در کارگاه تعقیب میکرد ….
چیزی نمونده بود اختیار از دست بدم و از کمینگاهم بزنم بیرون اما خویشتن داری کردم و صبر کردم تا برگرده. درست نزدیک کارگاه ایستاد و گذاشت تا زهرا وارد کارگاه بشه وقتی در بسته شد، رفت…
چرا؟!! واقعا چرا؟!!! این سوال هی خودش رو به دیوارهای ذهنم می کوبید و دوباره…
نقشه ای برای کار گاه کشیده بود؟!!! چی تو سرش بود؟!!!! از این طفل معصوم چی می خواست؟؟؟!!!!!
اما اگه اتفاقی بود چی؟ نه! نمی تونست اتفاقی باشه! چرا صبر کرد تا زهرا داخل کارگاه بشه و بعد بره!؟ ولی باید یکی دو روز دیگه به این کشیک مخفیانه ادامه می دادم تا مطمین میشدم. نباید بیگدار به آب میزدم….
به زهرا گفتم : بالاخره موفق شدم ببینمش. احتمالا مشکل مهمی نیست. به زودی ماجرا رو حل و فصلش می کنیم تو دیگه نگران نباش عزیزم…
اما خودم نگران بودم. واقعا نمی تونستم بفهمم چی می تونست تو سرش باشه….

✅قسمت چهارم

انرژی زیادی ازم گرفته میشد شبهایی که بیدار می موندم تا درس بخونم. نه برای اینکه عادت نداشته باشم. نه!
برای اینکه تو سکوت محض شب فرصت بیشتری برای خیال پردازی بود و من برای مبارزه با این حس، مجبور بودم هنوز حلییییمه باشم. حلیمه ای که کل روز در گیر دغدغه هایی از جنس های جور و ناجور بود و شبها دوست داشت در آغوش رویایِ عجیبِ دوباره داشتنِ” اون” آروم بگیره!
به هر حال به هر زحمتی بود گذشت! امتحانهای سال سوم هم گذشت! برخلاف همیشه علاقه ای نداشتم خیلی زود از نتایج با خبر بشم. می ترسیدم دست گل به آب داده باشم. دلم می خواست مدت خوب و نامعلومی بی خبر بمونم و آسوده…
وقتش بود که راجع به معمای نصف و نیمه رها شده ی زهرا هم فکری بکنم. دخترک هنوز از دلهره ی سایه ی مردی که نمیشناخت زرد رنگ بود.
باید می رفتم و باهاش حرف میزدم. یه بار دیگه جدال من و محمود! این بار به خاطر زهرا!
تو ذهنم داشتم خودم رو آماده می کردم که چی بگم و چی بپرسم که دیدم رسیدم جلوی خونه و تنهام! با خودم فکر کردم برگردم کارگاه و با خاله مهین بیام! اما نه! اگه انقدر شهامت داشتم که تنها بیام پس تنها ادامه میدم. انگار بزرگ تر شده بودم! همینکه وارد حیاط شدم جام خاطرات گذشته ریخته شد توی ذهنم. اما نه اونقدر ها تلخ بودند و نه اونقدرها دردناک. شبیه به یه فیلم تکراری با دور تند از پیش چشمهام گذشتن! زمان عجیب ضمادیه! کنار لبه ی حوض نشستم درست جایی که حیدر تو لحظه ی آخر خداحافظیم از خونه ی پدری نشسته بود. دیگه از محمود نه تصویر اون هیولایی که رویاهای نوجونیم رو بلعیده بود تو ذهنم بود و نه اون نفرت گذشته تو قلبم. اما علامت سوال بزرگی که دوست داشتم هر چه سریعتر در موردش حرف بزنم…
با دیدنم انقدر متعجب شد که برای چند لحظه ای هیچ چی نتوست بگه! وقتی به زحمت به حرف اومد پرسید: اینجا چی کار میکنی؟
گفتم: نه اومدم دعوا! نه خداحافظی و نه گلگی! میخوام بدونم چی می خوای از زهرا؟!
با چشم های گرد شده و متحیر داشت نگام می کرد. زهرا؟! زهرا کیه…؟!
گفتم: چه نقشه ای تو سرته که با اینهمه مشغله هر روز صبح اول وقت اون بچه رو تا جلوی کارگاه می رسونی؟! سرش رو پایین انداخت و من…
محمود تازه ای پیش روم دیدم!

✅قسمت پنجم

شاید زمان نه تنها من رو که حتی محمود رو در خودش حل کرده بود! اون ببر وحشی که همیشه پنجه های غیرتش به تن خواهر و برادریمون چنگ میزد انگار دیگه نه صدایی برای غریدن داشت و نه حوصله ای برای جنگیدن. نشست لب حوض و چشم دوخت به آب ساکنی که تصویر تازه ی محمود رو حتی پاک تر و صیقلی تر منعکس کرده بود. حس کردم گفتنیهاش انقدر زیادن که نمیدونه از کجا شروع کنه. یه حس خوبی بهم گفت: بر محمود هر چه گذشته که باعث شده تا هر روز دخترک رو بدرقه کنه تا دم کارگاه نمی تونه نقشه ی شومی باشه! اون هنوز ساکت بود و شاید به این فکر می کرد بگه یا نه و من به تماشای برادری ایستاده بودم که …
دلم براش تنگ شده بود!
باید کمکش میکردم که بگه! گفتم: شاید بدموقع اومدم. شب بعد از رفتن بانوها بیا کارگاه حرف بزنیم! سرش رو بلند کرد و گفت: حلیمه!
چیزی توی دلم تکون خورد! گفتم: جانم؟ گفت کاش میشد …
مکث کرد! نگاهم کرد! تو چشمهای سیاهش اشک دویده بود. سرش رو پایین انداخت و گفت:
یه شب میام حرف بزنیم و رفت
این حال محمود آتیش تازه ای شد و به جونم افتاد. چند شب گذشت ونیومد. حتی دیگه دنبال زهرا نمی اومد! چی بهش گذشته بود که اینطور در خودش شکسته بود؟
تصمیم داشتم صبر کنم انقدری که دلش برش داره بیارتش برای حرف زدن. اما رنگ بیقرار ی چشمهاش آرامش برام نذاشته بود. باید یه کاری میکردم…
اما نه! شاید بهتر بود هنوز صبر کنم. شاید باید خودش اون فراغت و شهامت رو پیدا میکرد که ناگفته هاش رو با هام درد و دل کنه…
صبر کن حلیمه! صبرررر

#الهام_شجاعی

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx