داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۱۶تا۲۰
داستان حلیمه
نویسنده:الهام شجاعی
✅قسمت شانزدهم
یه ماهی گذشته بود و پیشرفت درس خوندنم عالی بود. ملیحه و زهرا همه چیز رو تو کنترل داشتن و شنیده بودم که حال سودابه هم از روزهای اول خیلی بهتر بود. خاله مهین مرتب بهمون سر میزد. محمود هم خیلی از کارهای بیرون از کارگاهمون رو هموار میکرد و اینطوری من خیلی راحت تر از گذشته در تلاش بودم.
البته اون روزها نوبت دادگاه عطیه هم نزدیک بود. با وجودیکه تو مدت گذشته تونسته بودیم به کمک یه وکیل خوب به نتایج امیدوار کننده ای برسیم و احتمال برنده شدن عطیه تو دادگاه زیاد بود اما دلواپسی هامون هنوز ادامه داشت. یه اتفاق خوب دیگه این بود که خوشبختانه با کمک خاله مهین و جلسات دوستانه ای که با خانواده ی شوهرعطیه داشت اونها هم تصمیم به همکاری گرفته بودن. ولی خب تا روز دادگاه هنوز مونده بود و باید منتظر نتیجه ی نهایی می شدیم…
یادمه تو چندباری که اون وقتها عطیه به کارگاه رفت و آمد داشت سودابه خیلی کنجکاوانه ماجرا رو دنبال می کرد و از اینکه همه نگران حل شدن مشکلش بودیم تا حد زیادی متحیر بود. یه روز وقت استراحت منم پیش بانوها بودم که سودابه گفت: چقدر صمیمیتتون حس خوبی داره. خوش به حالتون که همدیگر رو دارین. این دلداری دادن ها و پشت هم بودن هاتون هم یه جور ثروتن! اینکه یه آدمهایی دور و برت باشن که وقتی گند میزنی به زندگیت، یا گند می زنن به زندگیت، تنها نباشی و بدونی هنوز تکیه گاه داری حتی از خود ثروتم با ارزش تر هست. یه آهی کشید و گفت: چیزی که من تا حالا تو زندگیم نداشتم …
داشتم به عمق آهی که کشید فکر میکردم که ملیحه گفت این صمیمیت نتیجه ی اعتماد و احترام به این اعتماد بوده. آسون بدست نیومده و خیلی هم با ارزشه برای همگیمون…
گفتم: سودابه جان هر کس سهم خودش رو تو این صمیمیت داشته. اما عزیزم این زنجیر می تونه حلقه ی جدید داشته باشه…
نگاه گرمی بهم انداخت و گفت امیدوارم منم بتونم یه حلقه ی جدید باشم….
از اینکه دلگرم تر شده بود و از گریه های مکرر ش کم شده بود خوشحال بودم. انگار کم کم داشت به یه آرامشی می رسید. دیگه از اون اضطرابی که روزهای اول بهش چیره بود خلاص شده بود و بیشتر پیشم می اومد و گاهی حرف می زدیم…
✅قسمت هفدهم
پرسید تا حالا عاشق شدین؟
یه چیزی تو دلم فرو ریخت. گفتم: چطور؟
گفت این حس لعنتی رو باید تجربه کرده باشی تا بتونی بفهمی حال یکی دیگه رو!
گفتم: نه لزوما! ما خیلی از حس ها رو ممکنه نتونیم تجربه کنیم ولی معمولا میتونیم یکی دیگه رو درک کنیم…هان!
پرسیدم: تو عاشق شدی؟!
گفت: مطمین نیستم! یعنی الان مطمین نیستم که چی بوده! بیشتر حس می کنم فریب خوردم!
گفتم: فاصله ی بزرگی بین این دوتاست! عاشق شدن! فریب خوردن! گفت می دونم! و من فاصله ی بین این دو تا رو زندگی کردم. زندگی که نه! زجر کشیدم! گوله ی اشکی از چشماش سر خورد و …
دلم می خواست بازم بگه اما بلند شد و رفت!
معلوم بود که تو اون برزخی که زندگی کرده بود حسابی خرد شده بود و شاید گفتن از اینهمه تلخی واسه یه دوست جدید واقعا کار راحتی نبود. اون هنوز وقت لازم داشت تا از ناگفتنی هاش بگه!
دو هفته ی سرنوشت ساز دیگه تا کنکور مونده بود. تو این سالها مغزم عادت کرده بود که مسایل رو باهم قاطی نکنه. مدتها بود که یاد گرفته بودم هر چیزی جای خودش رو تو ذهنم داشته باشه. همه ی بانوها، مسایل کارگاه، خانواده ی کو چکم، رویاهای بزرگم و تازگیها معمای جدیدی به اسم سودابه!
شبها که می خواستم دیگه فارغ از هرچیزی کمی استراحت کنم این داستان تازه مدتها درگیرم می کرد! و زنگ این سوال که “تا حالا عاشق شدین؟”
عجیب نبود که اون شبها دوباره رویای بردیا سراغ خوابهای کوتاه شبانم میومد. با وجودیکه به خودم قول داده بودم… اما دست و پای رویاهای شبانه رو که نمیشد بست! می شد؟!
✅قسمت هجدهم
وقتی عطیه و پسرش رو با خاله مهین وسط حیاط دیدم فقط تونستم جیغ بکشم. نمی دونم چطوری خودم رو رسوندم بهش و بغلش کردم. گریه کردیم و هی شادی وسط حیاط. مثل دیونه ها تو خودم جا نمیشدم. عطیه که بماند. همونجا نشستیم رو زمین و اشک از صورت هم پاک میکردیم که بقیه هم بهمون پیوشتن. چه خوشحالی بزرگی بود که حالا عطیه جگرگوشش رو پیش خودش داشت…صبر و تحملش و خستگی ناپذیر بودنش بالاخره حقش رو بهش رسوند. کار راحتی نبود ولی شد!
برامون تعریف کرد چی تو دادگاه گذشته بود و گفت که دیگه میتونه مثل گذشته مرتب بیاد کارگاه پیشمون.
به سودابه گفتم این عطیه بانو از اون حلقه های قدیمیه ها ! حالا آشنا میشین باهم…
خندید و گفت باعث افتخارمه حتما!
من و دوست خوبم کنکور دیگه باید ملاقات می کردیم. اتفاق های خوبِ دور و برم تو چند ماهِ گذشته انقدر روحیه ام رو بالا برده بود که قطعا به چیزی جز عبور موفقیت آمیز از این مرحله فکر نمی کردم. زهرا و محمود تا محل برگزاری امتحان همراهم اومدن و کلی لوسم کردن تا قبل از رفتن سر جلسه. بوسیدمشون و جدا شدم و با امید خیلی زیاد وارد کلاس شدم. تو مدتی که مشغول پاسخگویی به سوالها بودم می تونستم اسمم رو تو قبولی ها تصور کنم. خیلی عاااالی بود. خیلی راضی بودم. انتظار داشتم که از پسش بربیام اما حتی از تصوراتم بهتر بود!
بعد از روز امتحان دیگه همه ی وقتم رو با بانوها بودم. دلم اساسی برای فضای کارگاه تنگ شده بود. حالا روزشماری داشتم برای اعلام نتایج و بهترین کار این بود که حسابی مشغول باشم. البته یه سرگرمی فوق العاده ی دیگه هم داشتم. با محود و زهرا عصرها می رفتیم آموزش رانندگی. خراب کاری های اولمون خیلی زیاد بود و گاهی کُفر محمود در می اومد ولی سعی می کرد تحملمون کنه تا کم کم راه بیافتیم.
زهرا استعدادش بیشتر بود و زودتر از من به کلاج و دنده مسلط شد! همش می گفت: خواهر شوهر جان! نبینم جا بمونی! خلاصه حسابی با محمود سر به سرم میذاشتن تا بیشتر دقت کنم. خب، نمی دونم چرا پیشرفت خیلی زیادی تو مسلط شدن به ماشین نداشتم….
اما این حس که یه روز ماشین خودم رو بتونم برونم بهم انگیزه ی کافی رو میداد که دلسرد نشم….
✅قسمت نوزدهم
هنوز حواسم به سودابه بود که یعنی کی دوباره ممکنه دلش رو جمع کنه بیاره پیشم. نمی خواستم خودم از سر کنجکاوی برم سراغش هر چند به شدت وسوسه می شدم!
اما درستش این بود که به حریم خصوصی خاطراتش احترام بگذارم تا وقتیکه خودش حس کنه میتونه باهام حرف بزنه.
تصمیم داشتیم بخش گلدوزی رو هم اضافه کنیم تا یکی دیگه از پیشنهادهای بانوها رو هم عملی کرده باشیم. و این معنیش شروع شیفت سوم کاری بود. برای من که حالا وقت زیادی داشتم و خیلی مشتاق بودم که جایی برای فکر کردن به نتیجه ی کنکور تو ذهنم باقی نمونه، فضای کاری تازه می تونست فوق العاده باشه.
سودابه جزو اولین داوطلبهای شیفت سوم بود. گفت هم به لحاظ مالی و هم فکری بهش احتیاج داره. ملیحه و نسرین هم که از پیشنهاد دهنده های این طرح بودن. چهار نفره شروع کردیم. یک سری الگو و طرح اولیه باید می زدیم و طبق اون تولید شروع می کردیم…..
چقدر تو اون شبها یاد “حنا دختری در مزرعه” میافتادیم وقتی قرار بود گلدوزی یاد بگیره و چقدر یاد آوری سخت کوشی های حنای کوچولو بهمون انرژی بیشتری می داد موقع کار کردن. حنا، کودکی که بخاطر نیاز مالی و کمک به خانواده شروع به کار تو یه مزرعه میکنه و با تلاش و پشتکار سعی میکنه که تو درس و تحصیل علم از هم سن و سالهاش عقب نمونه …
یادش بخیر ….
چند شب اول رو مشغول آماده کردن طرح های مختلف شدیم. هرکدوممون ایده های خودمون رو الگو کردیم و قرار بود تا بعد از مشورت با بانو های دیگه دو تا رو به عنوان الگوی نهایی انتخاب کنیم برای تولید…
تو اون شبهای پرشور، فرصت شد تا سودابه بهمون نزدیکتر بشه. دیگه به ندرت می دیدم که گریه کنه. خیلی آروم تر و راحت تر از گذشته بود و دیگه شبیه یکی از حلقه ها شده بود. یه روز بعد از رفتن نسرین و ملیحه هنوز مشغول کار بودیم که گفت…
کاش کلا به جای داروخانه، پیش شما اومده بودم! گفتم: چرا عزیزم؟! تجربیات مختلف هر کدوم تاثیر خودشون رو تو زندگیمون دارن.
گفت: بله اگر تجربیات خوبی باشن! نه اشتباه های احمقانه!
گفتم: چرا فکر می کنی احمقانه بودن؟!
یه کم به فکر فرو رفت و بعد گفت چون من فریب خوردم!
گفتم: سودابه جان! نمی دونم چه اتفاقی برات افتاده، اما به نظرم تو به اندازه ی کافی بالغ بودی که فریب نخوری! شاید انتخاب درستی نکرده باشی! ولی مسلما گول نخوردی! شاید تو اون مقطع زمانی بهترین تصمیم رو گرفته باشی!
سکوت کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت: شاید حق باشماست! شایدم اشتباه انتخاب کردم. اما به هر حال کاش همه چیز یه جور دیگه بود! کاش به جای داروخانه سر از اینجا در آورده بودم.
کاش هرگز ندیده بودمش!
فکر کردم شاید وقتش باشه کمکش کنم که بگه، برای همین پرسیدم: چطور باهاش آشنا شدی؟!
گفت: سه یا چهار سالی بود که کار می کردم. زندگی خیلی معمولی اما آرومی داشتم. تا اینکه حدودا یک سال ونیم پیش یه دکتر داروساز جدید اومد برای شروع همکاری. پاره وقت می اومد داروخانه. خیلی خوش قیافه و خوش تیپ بود. حدودا بیست و نه ساله. خیلی شاداب و پر انرژی…
رفت و آمدش که به داروخانه بیشتر شد گاهی باهم گپ هم می زدیم. پسر خوبی بود و هم صحبتی باهاش بهم می چسبید. کلی داستان تو آستین داشت برای تعریف کردن و روزهایی که تو داروخانه بود معمولا بهمون خوش می گذشت. وقتی فهمید که دیپلم تجربی دارم، گفت که چرا دوباره درس نمی خونم. گفت دانشگاه آزاد راحت می تونم قبول بشم. ولی من خودم می دونستم که از پس مخارجش بر نمیام برای همین هیچوقت جدی به حرفهاش فکر نمی کردم. اما همین صحبت کردنهامون باعث شد گاهی هم درد و دل کنیم. چند ماهی گذشت تا اینکه یه روز بهم پیشنهاد داد، به سمیناری که قرار بود تو دانشگاه برگزار بشه و شرکت برای عموم آزاد بود سری بزنم. گفت دیدن محیط دانشگاه می تونه انگیزه ی درس خوندن رو در من بیدار کنه! اما خُب، علاقه ای برای رفتن نداشتم! نه دانش فهمیدن یه سمینار تخصصی رو داشتم و نه توان مالی شروع به تحصیل رو. پس حس می کردم اصلا چرا باید برم؟!
✅قسمت بیستم
سردی و بی تفاوتیم به موضوع، باعث شد ازم دلگیر بشه و یه مدتی سر سنگین بود. اما بعد از چند وقت با یه حال و هوای دیگه ای اومد سراغم. اومد و گفت: می خوام حرف بزنیم موضوع مهمیه! اما اینجا نمیشه! بعد از کار یه کم بمون باهم بریم تا یه جایی!
با تردید قبول کردم. بعد از تموم شدن ساعت کاری تو مسیر خونه ی ما شروع کرد به صغری و کبری چیدن و اصلا نفهمیدم چی میگه تا اینکه ایستادم و گفتم: متوجه نمیشم! واضح تر بگین تا بفهمم!
تو چشمام خیره شد و گفت فکر می کنم بهت علاقمند شدم. میخوام بیشتر آشنا بشیم.
حسابی جا خوردم. گفتم: آشنا بشیم که …؟!
گفت: من قصد دارم آشنا بشیم و ازدواج کنیم!!!
نمی تونین تصور کنین چه حالی بهم دست داده بود؟!
ما تو چند ماهی که همکار بودیم دوستهای خوبی شده بودیم! اما اون یه پزشک داروساز دوست داشتنی بود و من یه دختر خیلی معمولی!!!! به علاوه اینکه به لحاظ مالی و خانوادگی اصلا تو یه سطح نبودیم…
یعنی احساسش واقعیت داشت؟! یه کم طول کشید تا بتونم حرف بزنم ولی به زحمت گفتم: باید فکر کنم.
گفت: باشه فکر کن. ولی خوب فکر کن! دلم می خواد جوابت مثبت باشه!
یه جور محکمی حرف میزد که دلت میخواست تسلیمش بشی! اما سعی کردم عاقل باشم! خداحافظی کردم و …..
تصمیم گرفتم یه چند روزی مرخصی بگیرم. دلم می خواست دور باشم و عاقلانه به موضوع فکر کنم. وقتی می دیدمش انقدر تحت تاثیرش بودم که عاقل بودن رو برام سخت می کرد. بعد از چند روز فکر کردن با وجودیکه قلبا دلم می خواست بهش جواب مثبت بدم، به این نتیجه رسیدم که بگم تفاوت های زیادی داریم و بگذریم از این قضیه. اما همه چیز یه طور دیگه ای شد. گفت با خانوادش هم در مورد من صحبت کرده. گفت نمیگذاره تفاوت ها هیچوقت احساس بشن و خلاصه من از هر دری وارد شدم که بگم نه، نگذاشت.
گفت: حداقل یه مدت معاشرت کنیم اگه بازم نظرت نه بود من می پذیرم….
فکر کردم شاید خوب باشه که این فرصت رو به هر دومون بدم. یا اصلا چرا باید اینهمه اصرار رو نادیده بگیرم! برای همین قبول کردم و قرارهای دوستانمون شروع شد. گاهی پارک و اطراف شهر می رفتیم و انقدر خاطره می ساختیم که من هر بار بیشتر وابسته می شدم. دلنشین و خوش مَشرب بود و کنارش واقعا لحظه های خوبی داشتم. کم کم به جایی رسیده بودم که از ندیدنش دلتنگ و کلافه می شدم. رفت و آمدش به داروخانه متغیر بود. تو مدتی که غیبتش طولانی می شد واقعا خسته می شدم….
گاهی نگران می شدم که نکنه یه خیال باشه که با بیدار شدن تموم بشه. یادمه یه بار تو روزهای تنهایی یه گوشه از یادداشت روزانم نوشته بودم…
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
حلیمه جون فکر می کنی روز بعد که اومدم سرکار چی دیده باشم؟
چی؟!
کنار همون چند خط تو دفتر یادداشت روزانم نوشته بود:
من عاشق آن دیده ی چشمان سیاهم
بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم
گر مستی چشمان سیاه تو گناه است
من طالب آن مستی و خواهان گناهم
اگه عاشق شده باشین می تونین درک کنین که من چه حالی شده باشم! این شد که با مادرم داستان رو در میون گذاشتم و از نیما هم خواستم که موضوع رو با خانوادش جدی تر مطرح کنه تا وضعیت رابطمون شفاف تر بشه….
#الهام_شجاعی