داستان آنلاین حلیمه قسمت اول تا پنجم
رمان حلیمه
نویسنده : الهام شجاعی
✅قسمت اول
روز سختی رو گذرونده بودم. شبیه به هر روز دیگه. بعد از ۱۴ ساعت کار مداوم تو اون دخمه ی نمور و کم نور از پشت چرخ خیاطی که بلند می شدم درست شبیه به عنکبوتی بودم که چهارتا پای نازک و زشتش بهم گره خورده بودن. دست و پام رو باید انقدر کِش می دادم تا قلنج های گیر کرده تو بند بند وجودم با سر و صدا می شکستند و یواش یواش کمرم صاف می شد. اونوقت تازه صدای ناله ی استخوانهام بود که بلند می شد. اون ساعت که از کارگاه می زدم بیرون دیگه وقت زندگی کردن تموم شده بود و نوبت بیهوشی نزدیک بود. از آبگوشت کوبیده ی ظهر چند لقمه ای می خوردم و سرم به بالشت نرسیده خرناس هام بلند می شدند.
اما اون روز فرق داشت!
رو پلکان آخر بودم که شنیدم پسرعمو حیدر داره با خان داداش پچ و پچ می کنه. حیدر ۴۰ سالش بود. همسرش چند ساله پیش به رحمت خدا رفته بود و مجرد بود. یه وقت هایی متوجه چشمهای هرزش شده بودم ولی هیچوقت پا نمی دادم تا جسارتش رو داشته باشه که چیزی بگه. ولی کلا انقدر هم آدم تیزی نبودم که بخوام کنجکاوی خاصی نسبت به مسایل اطرافم داشته باشم، یعنی مدتها بود که حوصله ی نزاع برای هیچ چیزی رو نداشتم و شبیه یه ماشین کوک شده سر ساعت کارم رو شروع می کردم. زیرزمین نمور خونمون و اتاق پشتی که جسم نیمه جونم رو شبها توش رها می کردم تنها تعریفم از زندگی بود. اما اون روز همه چی فرق داشت… همینطور که نزدیک تر میشدم به شیر یخ زده ی آب توی کنج حیاط بیشتر اسم خودم رو می شنیدم. اولش فکر کردم نکنه عقل از سرش پریده و سفره ی دلش رو پیش خان داداشم باز کرده باشه! اما پیشتر که رفتم شنیدم که می گفت چرا حلیمه رو هم شریک نمی کنی تو کار. الان بچه ست ولی چند صباح دیگه دو دو تا چهارتا می کنه و ازت به دل می گیره. شنیدم که خان داداش گفت: بعد از خدا بیامرز بابام زیر پر و بالش رو گرفتم. کار یادش دادم، نونش رو میدم. دیگه چی می خواد. من شریک ضعیفه واسه اموالم نمی خوام!
یه چیزی مثل صاعقه زد به قلبم. وقتی سالها پیش بهم گفت درس و مدرسه رو تعطیل کن، نمی تونم خرجت رو بدم با وجودیکه روز مرگ آرزوهام بود قبول کردم و تا اون روز خودم رو از خان داداشم جدا نمی دونستم…. اما اون روز فرق داشت…. این وجود نازک و کج و کوله ی من تو اون سگ دونی که اسمش کارگاه بود هر روز مچاله تر می شد از زور کار! مزد کارگریم رو می خوردم. اونوقت دادشم منت سرم می ذاشت که نونم رو میده. همچین که انگار سرم رو محکم کوبیده باشن به طاق آسمون هفتم و رها شده باشم رو زمین گیج گیجی خوردم و رفتم تو رختخواب….
✅قسمت دوم
برعکس هر روز خوابم نبرد. حساب و کتاب سالهای گذشته امانم رو بریده بود. ۸ سال بود که رنگ آفتاب ندیده بودم. از قبل طلوع تو دخمه چرخکاری می کردم و تنگ غروب دست و پای کج شدم رو تو ایوون تکون می دادم و کمای موقتی داشتم و فردا روز از نو ….
حتی فرصت نداشتم مثل دخترهای دیگه برای خودم رویاپردازی و خیالبافی کنم. کمترین ایده ای از ایده آل های زندگیم نداشتم. و اون روز برای اولین بار بود که داشتم به چیزی جز تل انباشته ی پارچه های برش خورده ی روی میز چرخکاری فکر می کردم. به خودم! به اینکه دارم چه غلطی می کنم و چرا تا حالا غافل بودم. به اینکه منم به اندازه ی کارگرهای افغانی بی پناه توی کارگاه بی پناه بودم. به اینکه چه روزگار غم انگیزی داشتم. به اینکه چقدر خدا من رو از یاد برده بود. به اینکه حتی یه دوست نداشتم. هیچوقت حتی یه لحظه به این فکر نکرده بودم که سگ دو زدنهام تو اون دخمه شده بود ماشین زیرپای خان داداشم. شده بود مغازه ی سر نبش چهار راه ، شده بود ….
اما اون به این فکر می کرد که من سر سفرش یه لقمه نون می خورم. چرا فکر نکرده بود که منم می تونستم مثل هم سن و سالهام الان مشغول مشغله های دخترونه ی خودم باشم ولی به جاش همه ی نگرانیم این بود که تا شب نشده باید ۱۰۰ تا کار دوخته شده تحویلش بدم.
تا قبل از سپیده ی صبح تصمیمم رو گرفته بودم. باید یه چیزهایی تغییر می کرد. اما چه جوری؟! هیچ ایده ای نداشتم اما دیگه نمی خواستم مثل گذشته باشه. دیگه نمی خواستم سربزیر و مظلوم به کار کردن بیرحمانه و تباه کردن زندگی بی هدفم ادامه بدم ….. با این فکرها از اومدن صبح می ترسیدم از اینکه دیگه نباید می رفتم تو کارگاه و از اینکه قرار بود با خورشید روبرو بشم. از اینکه باید جواب سربالا می دادم هم بیشتر. کلا از اینکه این عادت ۸ ساله رو قرار بود ترک کنم می ترسیدم. همه ی این اولین ها کافی بود تا حتی میل بیرون رفتن از رختخواب رو نداشته باشم.
ترسناک بود اما نا امید نشدم. باید یه طوری از زیر یوغ این استثمار ۸ ساله بیرون می اومدم. با وجودیکه همه ی سلولهای وجودم داد می زدند نترس ولی سعی می کردم زمان رو با خودم زیر لحاف دفن کنم. با واقعیتهای روز جدید روبرو شدن لحظه ای فراتر از توانم بود. من هرگز تمرین نکرده بودم برای خودم بجنگم. ۸ سال بود که تسلیم بودم و شاید توقعی که از خودم داشتم چیزی شبیه به این بود که از یه جوجه اردک میخواستم شهامت پروزا یک عقاب رو داشته باشه. من غرقِ حادثه ای که تو تنهایی دلم اتفاق افتاده بود و خان داداشم دل نگران صندلی خالی من تو کارگاه، اومد و از لب پنجره با آهنگی که همه ی کارگرها رو صدا می زد صدام زد…. حلیمه! حلیمه ! لنگ ظهره! نمیخوای دست بجنبنی؟! هیچ چی نگفتم. دوباره صدا زد و من نفس نفس می زدم زیر لحاف. تا اینکه اومد توی اتاق.
چته بچه چرا خفه خون گرفتی؟! بزن کنار بینم این پتو رو!
آروم گفتم ناخوشم خان داداش. امروز نمیام کارگاه. گفت: یعنی چته!؟ گفتم: هیچ چی بهتر شم میام!
بدون اینکه دلواپسی خاصی برای احوالم داشته باشه سرازیر شد که بره اما قبل رفتن آخرین امیدم بهش رو آوار کرد رو سرم و گفت: پس تکلیف کارهای انبار شده رو میزت چی میشه! دیگه اشکهام سرازیر شد! زیر پتو از غربت این غصه که من رو واقعا کارگر خودش می دونست، دوست داشتم که بمیرم ولی صدام رو خفه کردم و گذاشتم که بره!!!!!
همه ی خوبی این اتفاق این بود که دیگه ترس های صبح رو نداشتم. یکی از اولین ها رو تجربه کرده بودم. با خودم فکر کردم اون بقیه ی دیگه هم نمی تونن از این یکی خیلی سخت تر باشن و خودم رو آماده کردم تا با زندگی روبرو بشم.
✅قسمت سوم
با وجود همه ی تلاشی که داشتم آسون نبود که چیزی غیر از عادت های گذشته باشم. سایه ی سنگین ترس حرکتم رو کند می کرد. رها شدن از بندهای ۸ ساله که جزیی از من شده بودن زمان لازم داشت. حتی گاهی ترجیح می دادم بی خیال ماجراجویی شب گذشته بشم و لابلای تارهای تنیده شده ی عادت، بقیه ی زندگیم رو سر کنم و منتظر باشم تا شاید دست تقدیر لقمه ی لذیذتری تو دامنم بندازه. اگر امروز به فردا می رسید حتی اعتصاب خاموشم رو هم نمی تونستم ادامه بدم. باید چی کار می کردم؟!…. کاش یه راهی بود برای پایان دادن به عمر موجود منزجر متولد شده تو وجودم که حالا دیگه همه ی روحم رو تسخیر کرده بود….
یه فکری به سرم زد. شاید بهتر بود به روال گذشته بر می گشتم و وانمود می کردم که هیچ اتفاقی نیافتاده و سعی می کردم تدریجا پوسته ی زمخت تسلیم رو از تن و روحم خارج کنم. این راه آسون تری به نظر می رسید. می شد سعی کنم تناسخ رو تجربه کنم و در زندگی دیگرم موجود آزاده تری متولد بشم. اما اینبار با هوشیاری باید تصمیم می گرفتم که قرار بود چی از زیر پوست ضخیم و زشت امروزم بیرون بیاد. این شیوه حتی راه بهتری بود تا به خودم فرصت بیداری و کنجکاوی بدم. بالاتر از چرخ های دوزندگی صنعتی دست های معامله هر روز جابجایی های بزرگی انجام می دادن که خمودگی روح تسلیمم نمی گذاشت ببینمشون. حالا باید می دیدم و می شنیدم….
اینطوری احساس سردرگمی کمتری داشتم و از فرصتی که به خودم داده بودم راضی تر بودم. دیگه نزدیک غروب بود و خاموشی. خستگی همه ی این چندسال رو تو سرنوشت سازترین روز عمرم یکجا در کرده بودم و خیلی مشتاقانه منتظر صبح فردا بودم.
راه سختی در پیش بود و قوای زیادی لازم داشتم تا بتونم دوباره متولد بشم. ..
برخلاف روز گذشته خیلی زودتر از همه خودم رو به کارگاه رسوندم. من اون آدم دو روز پیش نبودم. با یه ولع خاصی می خواستم هیچ چیز از نظرم دور نمونه. اومدن ها و رفتن ها و هر چی که زیر پوست خشک کارگاه اتفاق می افتاد.
تازه جاگیر شده بودم پشت میزم که خان داداشم پیداش شد. یه کم نگام کرد و گفت: آفرین دختر! امروز زود جستی! بجنب! بجنب که دیروزت خسران شد. کنترل خودم رو حفظ می کردم تا اتفاق عجیبی نیافته. من به زمان نیاز داشتم و وقت خوبی برای از کوره در رفتن نبود. شروع کردم و خوب گوش می کردم. چقدر مراجعه کننده زیاد بود. چطور تا حالا ندیده بودمشون. اونهایی که کار میاوردن. اونهایی که برای بردن کارها می اومدن. واسطه گرهایی که خرید و فروش پارچه داشتن اونها که نخ میاوردن و ….
چند هفته ای به همین منوال گذشت. بعضی از آدمها رو تو روزهای متوالی می دیدم ولی بعضی ها رو فقط همون روز اول دیده بودم. سعی کردم اسم هاشون رو به خاطر بسپارم….
✅قسمت چهارم
یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه. اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود. شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه! اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. دیگه نمی شنیدم چی میگن. این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن. معاملشون نشد. داشت می رفت که…
دنبالش رفتم تا دم در. وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم: حاج آقا آخرش چند؟ گفت چی؟ گفتم: چرخ خیاطی ها! یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! خجالت کشیدم و با تردید گفتم: حاجی! من بیست، سی تا میخوام. میشه؟!
حاج آقا داشت بهت زده نگام می کرد. گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم: نه. بین خودمون باشه لطفا. یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. راس ساعت ۸ میام.
تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم) خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه. هیچ وقت نمی خواستم وبالش باشم اما این بار فرق داشت. باید ازش قرض می گرفتم. بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.
داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.
با حیرت گفت: چی میگی دختر جون؟!
گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم. فقط جا ندارم.
گفت: کارگر چی؟! سرم رو انداختم پایین! گفت: سفارش از کجا می گیری؟ گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن! شماره هاشونو گرفتم!
گفت: پس واقعا مصممی! گفتم: آره! گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! گفت: خیلی وقته تعطیله. ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه. گفتم: عیب نداره من راش میندازم. فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم . گفت هر چی کار کردی نصف نصف! گفتم قبول! یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم. ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت. کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله. ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون. خنده ای کرد و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….
اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه. ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.
داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده. هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم. گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم. پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….
✅قسمت پنجم
صبح خیلی زود راه افتادم. اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا. گفت که باهامه. گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره. دستهاش رو بوسیدم و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.
باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.
بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم. گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته. البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.
کارگاه حدودا ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم. از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد. باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.
با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم. قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش. آخ که چقدر خوب بود. سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .
با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم. دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در.
حاج آقا اتابکی بود! پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود! گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم. لبخندی زد و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.
کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.
چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر. زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین. ازتون ممنونم. گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!
چقدر بزرگوار بود! تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!
حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….