داستان آنلاین حلیمه قسمت یازدهم تا پانزدهم
رمان حلیمه
نویسنده : الهام شجاعی
✅قسمت یازدهم
تابستون زیبا و خاطرات خنکش من رو تبدیل به آدمی کردن که هر روز ولع زندگی کردنش بیشتر و بیشتر میشد. درست شبیه به نوجوانهایی که هیچ ابایی از بیگدار به آب دادن ندارن مشتاقانه در جهت چالش ها خیز بر می داشتم. امید و آرزو تو همه ی موجودیتم جوانه داده بود. تو مدت کوتاه گذشته قدرت خارق العاده ای در خودم پیدا کرده بودم که با همه ی روزهای رفته از عمرم برابری میکرد و شاید گاهی سنگینی …
اما حتی همه ی حس مقتدر درونم، اشتهای عجیبم برای مبارزه و روح سرکشم نمیتونست مسیر امواجی رو که به سمتم در حرکت بودن رو تغییر بده ….
اونها هم مثل من بی پروا برای نشون دادن خودشون تعجیل داشتن…
یه روز که تازه از مدرسه برگشته بودم خاله هراسون و سرآسیمه اومد کارگاه! رنگ پریده و مضطرب گفت: جلوی خونه ی حاج آقا پارچه ی مشکی زدن. پاهام سست شد. ریختم زمین از هول. دلم داشت از تپش می ایستاد. یه بار دیگه انگار آقام مرده بود. یهو حس کردم بازم خونه خراب شدم و یه بار دیگه تو خشم یکی از اون موج های بلند روزگار گرفتار شدم، نه! در هم پیچیده شدم…
وحشت و غم و ترس …
حس عجیبی بود. تو خودم داد می زدم: پیرمرد مهربون حالا مگه وقت رفتن بود؟! من که همین تازگیا دیده بودمش! آخه چرا؟!
اما لب از لبم باز نمیشد حتی یه کلمه بگم. با کمک آب قند یه کم جمع و جور شدم. انقدر که از اون حالت مسخ شدگی و بی حسی به دردمندی رسیدم. رخت سیاه پوشیدم و رفتیم خونشون…
چه غربت غریبی تو دلم بود. کنار عروسش نشستم و لبهای خشکم رو به سختی حرکت دادم و گفتم: حاج آقا برام پدری کرده منم مثل دختر نداشتش تو غمتون شریک بدونین. هرکاری از دستم ساختست بگین تا تو جبران همه ی محبت های بی توقعش قدمی برداشته باشم.
یه طوری که بوی گلگی میداد گفت: حلیمه! خیلی ازت تعریف میکرد!
غم دلم از اهالی اون خونه بیشتر بود، شاید هیچکدومشون به اندازه ی من و به این سختی یتیم نشده بودن! پاشدم که برگردم کارگاه، اما یه جور سنگینی که انگار بلندترین کوه دنیا رو دوشمه.
زمهریر رفتنش در و دیوار کارگاه رو هم سرد کرده بود. انگار همه ی آجرهای خونه گلیش می خواستن یه چیزی بگن. یه چیزی شبیه اشک. نشستم وسط حیاط و زار زار گریه کردم. تو غم از دست دادنش حسابی عزادار شدم….
آخه مگه داشتنش کجای کار دنیا رو لنگ میکرد که…
خیلی برام سخت بود کنار اومدن با مرگش…
وقتی هفتمین روز سوگواریش تموم شد از همه خواستن که رخت عزاشون رو در بیارن اعلام کردن که مراسم دیگری نخواهد بود و هزینه ی همه ی مراسم بعدی به وصیت خودش به مراکز درمانی کودکان اهدا میشه. اون واقعا مرد بزرگی بود! جز این ازش توقع نمی رفت!
خستگی غصه هنوز تو تنم بود که محمود پیداش شد. ” وسایلت رو جمع کن و قبل از اینکه ورثه بیان سراغت خودت با احترام بیا بیرون از خونه ی اتابکی! ”
سخت راست می گفت! حالا که دیگه خودش نبود، همه ی قول وقرارها لغو میشد. کی میتونست رابطه ی دختر و پدری ما رو بفهمه اصلا کی میتونست معنی رفاقت و شراکتمون رو درک کنه…
باید یه فکری می کردم. ساکت بودم که گفت: هنوز باورت نشده هان!!! گفتم چی! گفت: اینکه باید جمع کنی برگردی !! هرچه زودتر دست به کار شو! بسه هر چی خفت از دستت کشیدم!!!
عصبانی شدم اما چیزی نگفتم. دست بردار نبود و انگار که از قبل همه ی حرفهاش رو از بر کرده باشه یه ریز و بی وقفه می گفت…
یادمه لابلای پرخاش هاش نجوا کنان گفتم: من چه کار خلافی کردم که به تو خفت داده دادش؟ با لحن تند مخصوصش گفت: بفرما خانوم! بفرما! دیگه باید چی کار می کردی!!!
صداش کم کم داشت بلند می شد که گفتم بر نمی گردم داداش. بالاخره یه فکری می کنم. تو هم بهتره کم کم این واقعیت رو قبول کنی که منم سهم خودم رو از زندگی دارم. اصلا بذار حتی به زحمت و سختی، سنگینی حق زندگیم رو خودم به دوش بکشم، درست مثل خودت!
✅قسمت دوازدهم
با این غم تازه اما هنوز زندگی در جریان بود. سردرگمی زیادی داشتم. مطمین نبودم که آیا باید دنبال یه جای جدید می گشتم یا نه! آخه انقدری هم پول نداشتم که بتونم جایی رو اجاره کنم. با اینهمه دلم نمی خواست کورسوی امید ته دلم رو، خودم نا امید کنم. مدام به خودم یاد آوری میکردم دفعه ی قبل حتی بدون هیچ تجربه ای بالاخره یه دری به روم باز شد. نهایتا تصمیم گرفتم تا روزیکه بچه هاش نیومدن سراغم خودم حرفی از تخلیه ی کارگاه نزنم. گاهی خیلی خوشبینانه فکر می کردم: اصلا شاید اونها با ادامه ی کار مشکلی نداشته باشن. چند وقتی گذشت و خبری نشد هرچند هربار که زنگ در می خورد یه چیزی تو دلم کنده می شد که حتما اومدن…
بی قراری و آشوب دلم باعث شد تا نهایتا دست به کار بشم و به چندتا از بنگاه ها سر بزنم و سراغ بگیرم واسه یه جای کوچیک…
اما گزینه های موجود معمولا یا خیلی بزرگ بودن که از عهده ی من خارج بود یا خیلی دور از شهر که عبور و مرورم رو به مدرسه سخت می کرد. ولی دلسرد نشدم تا اینکه تو یکی از روزها بهم پیشنهاد شد که کارگاه کوچیکی رو ببینم که تو اجاره ی یه نفر دیگه بود. مستاجر فعلی کارگاه می خواست تو مدت کوتاهی تخلیه کنه. قیمت اجاره هم نسبتا مناسب بود برای همین تصمیم گرفتم که برم برای بازدید. همراه بنگاه که داشتم می رفتم تو کوچه با حیدر برخورد کردم. مجبور شدم سلام و علیک کنم و وقتی دید تنها دارم میرم بازدید ملک، اصرار کرد که همراهم بیاد. نمی تونستم تو کوچه جلوی بنگاهی خیلی باهاش چونه بزنم و همراهیش رو با اکراه قبول کردم. از در که وارد شدیم یه جوون خیلی خوش سیما بهمون خوش آمد گفت. انقدر برخوردش گرم و گیرا بود که حواسم کلا پرته خودش شد… همین طور که داشت اطراف رو نشونمون می داد به حیدر گفت: کارگاه رو شما می خواهین راه بندازین یا همسرتون؟! جا خوردم و دیدم که چشمهای حیدر داره برق می زنه، دستپاچه و خیلی سریع گفتم: ایشون پسر عموم هستن. من کارگاه رو می خوام. ذوق تو چشمهای حیدر ماسید و خیره به من مونده بود که پسره لبخندی زد و گفت: پس تشریف بیارین تا سالن اصلی رو نشونتون بدم. همراهش رفتم و توضیح داد که چی به چیه. اما حواس من هرجا بود، به چیزهایی که می گفت نبود!
نمیدونم چرا خیلی دلم می خواست بدونم که داره کجا میره!
اما موقعیتی پیش نیومد که سوال کنم. فقط ازش تشکر کردم و
رفتیم بنگاه و حیدر هنوز اصرار داشت که همراهیم کنه. گفتم من این ملک رو پسندیدم و قیمتش هم برام مناسب هست اما قرار با مالک رو بگذارید برای فردا…
تو راه یاد اون چهره ی متین و زیبا همش تو ذهنم بود که حیدر پرسید حلیمه پول کافی داری؟ اگه نیاز هست من میتونم بهت قرض بدم….
این سوال بیجا لازم بود تا من رو از عالم رویای چشمهای پسره بیاره بیرون و یادم بندازه که باید برم پیش خاله مهین. بدون اینکه جواب سوال حیدر رو بدم ازش تشکر کردم و گفتم من باید برم خونه ی خالم…
در رو که باز کرد خودم رو تو امن ترین آغوش دنیا جا دادم و با شرم زیادی گفتم: خاله! سلام گرگ بی طمع نیست ها … و از خجالت همونجا تو بغلش موندم. خنده ی شیرینی کرد و گفت بریم تو برام تعریف کن. …
✅قسمت سیزدهم
دلم می خواست اول از چشم های اون غریبه باهاش حرف می زدم. دلم می خواست می پرسیدم خاله عشق تو نگاه اول راسته؟ می خواستم بپرسم اصلا دخترا هم حق دارن عاشق بشن؟ اصلا می شن؟ اما خجالت می کشیدم. برای همین فقط گفتم خاااااله یه جایی رو دیدم که ….
گفت: حلیمه! چرا صبر نمی کنی با پسرهای اتابکی حرف بزنی بعد! شاید بشه همونجا بمونی!
گفتم: دیر یا زود بهم می گن خالی کنم. مطمینم! حتما می خوان که بفروشنش و سهم الارث تقسیم کنن…
هرچند برای خودم هم سوال بود که چرا هنوز سراغم نیومده بودن!
از خاله مهین خواستم که یک بار دیگه برای رهن کارگاه بهم کمک کنه و قول دادم که هر ماه از درآمد کارگاه یه مقداریش رو پرداخت کنم.
داشتیم باهم شام می خوردیم که بهم گفت: حلیمه چشمات! گفتم چی خاله؟ گفت چشمات یه چیزیشون شده! گفتم خاله چی ! گفت: یه رنگی شدن! یه برقی افتاده توشون!
واااااای!!!
مثل یه تیکه زغال که سر منقل گُر می گیره سرخ شدم و عرق کردم. از کجا فهمیده بود! چی تو چشمام دیده بود؟! سرم رو انداختم پایین و گفتم خاله جون چی می گین؟!
خنده ای سر داد و گفت نمی تونی پنهون کنی ! این برق از اون برقهاست که خودش داد می زنه خبر!!!!
گفتم خاله سر به سرم نذار تروخدا. گفت باشه عزیزم. اما هروقت که دلت خواست برام تعریف کن…
با شرم وحیای زیادی گفتم: چیزی نیست که بگم!
اون شب اولین باری بود که ذهنم با یه نفر غیر از روزمرگی های زندگی معمولیم مشغول بود. با اون لحظه ای که قلبم برای چند دقیقه تندتر زده بود. احساس شیرین و گنگی بود که نمی ذاشت چشم رو هم بذارم. با اینکه هیچ چی ازش نمی دونستم اما می تونستم بهش فکر کنم. حتی به خودم می خندیدم که دیووونه، تو حتی نمیدونی اسمش چیه، کیه…؟!
صبح خیلی زود رفتیم بانک و مبلغ ودیعه رو گرفتیم. بعد یه کم باهم قدم زدیم . دست خاله رو گرفته بودم تو بغلم و یواشکی داشتم تو خودم باهاش درد و دل می کردم. با اینکه بلند نمی گفتم ولی خوشحال بودم که هست که بهش بگم. حتی یواشکی…
✅قسمت چهاردهم
تازه رسیده بودیم کارگاه که در زدن. پسر اتابکی! پسر بزرگترش ! بالاخره اومد. چقدر بر خلاف پدرش چهره ی سردی داشت. یه جوری سرتاپام رو نگاه کرد که مور مور شدم. خدارو شکر می کردم که خاله هم پیشم بود. یه چند دقیقه ای بدون اینکه هیچی بگه راه رفت و همه جا سرک کشید. تا اینکه گفت: صیغش بودی؟
یخ کردم. پاهام به زمین میخ شدن! حس میکردم چند تن وزن دارم. قدرت جابجا شدن نداشتم…
ادامه داد: یا شایدم ….
به زحمت گفتم: بلللللله؟!
با وقاحت تمام دوباره سوالش رو پرسید! خاله اومد جلو و گفت: آقای محترم مراقب حرف زدنت باش. اما اون همین طور ادامه داد که آخه خانووووم چه طوری باور کنم دختر به این جوونی، تنهااااااااا بدون هیچ اجاره نامه یا قراردادی اومده و اینهمه وقت اینجا رو قوروق کرده! لابد یه چیزی بوده دیگه.
اعصابم کاملا بهم ریخته بود و صدام می لرزید اما سعی کردم مسلط باشم و گفتم: شما حتی به آبروی پدرتون هم رحم نمی کنید. خدا رحمتش کنه که هر بار خودش با اصرار رسید پرداخت ها رو بهم می داد. درسته که قرارداد رسمیی بینمون نبود اما طبق قول و قرار لفظی و اخلاقیمون من مبلغی ماهیانه بابت سهم شراکت بهشون پرداخت می کردم و با پاهایی که هنوز می لرزیدن رفتم و رسیدها رو آوردم.
همین طور که نگاه کثیفش رو دوخته بود به کاغذها دوباره به خودم جرات دادم وگفتم: ما همین امروز قرار هست که ملک دیگه ای رو اجاره کنیم و حتما تا چند روز آینده تخلیه می کنیم.
اما احسان که تقریبا بویی از انسانیت نبرده بود، گفت: اینا که ارزش قاونی ندارن. رو راست بگو چه جور قول و قراری بینتون بوده شاید ما هم طالب شدیم ادامه بدیم…
باورم نمیشد پسر آقای اتابکی انقدر وقیح باشه. دیگه نای حرف زدن نداشتم. خاله اومد جلو و با عصبانیت گفت: بیرون! بیروووون آقااااا!
خیلی طولی نکشید که وجود منحوسش رو از کارگاه بیرون برد و گفت: فردا تخلیه باشه! انقدر حالم خراب بود که فقط دلم می خواست زودتر بره تا اشکهام رو تو دامن خاله گریه کنم. حس میکردم تموم بودن آدمیزادیم درد می کرد. انگار با حرفهاش و نگاه های آلودش همه جای تنم رو چنگ زده بود….
✅قسمت پانزدهم
با اتفاقی که افتاده بود، دیگه حتی لحظه ای جایز نبود که اونجا بمونم. باید هر چه سریعتر جابجا میشدم. به خانوم ها آدرس محل جدید رو دادم و گفتم تا چند روز دیگه خبرتون میکنم.
رفتیم بنگاه. مالک اومده بود. گفتم میشه قرار تحویل ملک رو زودتر بگذاریم.
صاحب ملک که مرد میانسال و خوش اخلاقی بود خندید و گفت خانوم هنوز قرار داد رو تنظیم نکرده ؟! یه کم واسه این عجول بودن شرمنده شدم، خالم دخالت کرد و گفت: آقای ذوالقدر ما به دلایلی مجبوریم ملک قبلی رو زودتر تحویل بدیم و خب تعدادی دستگاه و میز کار هست که باید جابجا کنیم. آقای ذوالقدر یه کم فکر کرد و گفت با مسوولیت خودتون و هماهنگی با مستاجر قبلی (البته پسر خوبیه مشکلی پیش نمیاد) احتمالا میشه وسیله هاتون رو گوشه ای بگذارین تا کارگاه کاملا تخلیه و تحویلتون بشه. خالم گفت این لطف بزرگیه و مشکل ما رو حل می کنه. من که هنوز به اعصابم مسلط نبودم ترجیح دادم چیزی نگم و همه چیز رو بسپرم به خاله.
قرارداد امضا شد و وقت اسباب کشی بود.
با آقای ذوالقدر رفتیم دم ساختمونش تا با اون هماهنگ کنه. اسمش چی بود یعنی؟! بازم با همون لبخند گیرا اومد جلوی در.
تا دیدمش دلم هرری ریخت. اما در عین حال به آرامش و تسکین قابل قبولی هم دچار شدم. ..
ذوالقدر بهش گفت: پسرم خانم پدیدار می خوان که اسبابشون رو امروز بیارن. موردی نداره؟ گفت اما من هنوز چند روز دیگه کار دارم. ذوالقدر ادامه داد می دونم عمو جان!
آیییی چرا اسمش رو نمی گفت!!! همش پسرم و عمو جان و مگه اسم نداره این بنده خدا!!!!
خلاصه توافق شد تا ما هم یه گوشه از حیاط وسیله هامون رو بگذاریم.
جابجابی وسیله ها که تموم شد، از خستگی رمق نداشتیم. کنار شون نشستیم رو زمین تا نفسی بگیریم و بریم که با یه پارچ شربت آبلیمو اومد پیشمون.
“خسته نباشید! گلوتون رو تازه کنید. آبلیموی خونگیه. ”
خالم سینی رو گرفت و تشکر کرد و گفت پسرم راضی به زحمت نبودیم. خیلی مودبانه گفت: رحمته و ازمون خواست اگه چیزی لازم داشتیم بگیم.
سعی کردم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و یه سوال بپرسم. اما همین که گفتم “ببخشید” قلبم از داشت مثل گلوله از گلوم میزد بیرون. با خودم گفتم حالاچه کاری بود جلوی خاله! الان سوتی میشه! اما دیگه پشیمونی فایده نداشت. باید یه چیزی می پرسیدم . گفتم: آقای … گفت بردیا هستم. گفتم آقای بردیا اینجا رو چند وقته دارین اداره می کنین. مکثی کرد و گفت …. پنج شش سالی میشه! عمو جان بهم لطف داشتن و اینجا رو مدت زیادی در اختیارم گذاشته بودن اما حالا دیگه وقتش رسیده بود که برم……
بردیا برادر زاده ی ذوالقدر بود! تحصیل کرده تو فرنگ! و تو این شهر کوچیک یه کارگاه داشت!
سوالهام تمومی نداشتن….
همینطور که خیره به آسمون نگاه میکردم تو جام غلطی زدم و آرزو کردم کاش بیشتر ازش میدونستم…
اما اصلا چرا نسبت به این غریبه انقدر کنجکاو بودم. اون تو چند روز آینده می رفت و ….
کاش میشد نره! کاش می شد اونجا باهم کار می کردیم!
اییی حلیمه! چت شده! فردا روز سختیه! بگیر بخواب!!!!