داستان حلیمه قسمت شانزدهم تا نوزدهم(پایان)
رمان حلیمه
نویسنده : الهام شجاعی
✅قسمت شانزدهم
اضطراب و دلهره ی جابجا شدن و کار رو از سر گرفتن خواب رو ازم گرفته بود و البته چشمهای مهربون بردیا. از طرف دیگه فکر وخیال مدرسه که مدتی بود ازش غیبت کرده بودم.
سرو سامون دلم و زندگیم دوباره یهو بهم ریخته بود. اما همش به خودم می گفتم قوی باش. همه ی اونهایی که تو قدمهای قبلی کنارت بودن بازم هستن. البته به جز پیرمرد مهربون…
اما حتی اونهم سهم خودش رو تو آینده ی من داشت…. یه کوله بار تجربه! من همیشه مدیون حمایتش بودم.
پس نباید با ترس های بی جا انرژی خودم رو هدر می دادم. تمرکز کردم رو جای جدید و پیشرفت های تازه ای که میتونست زندگیم رو بهتر کنه. باید پول بیشتری پس انداز میکردم. باید قرض خاله رو هم پرداخت میکردم.
صبح خیلی زود بلند شدم و درست مثل سربازهای جنگی آماده ی رزم شدم. از روزی که مبارزه رو از خونه ی خودم شروع کرده بودم همیشه روبه جلو رفته بودم پس نباید می ترسیدم فقط باید قویتر می شدم.
اول رفتم مدرسه و ماجرار رو اطلاع دادم. بهم گفتن غیبت زیاد از کلاسها باعث میشه امتحانها برای خودم سخت بشه. ولی من چاره ای نداشتم. قول دادم که تا قبل از شروع امتحانها خودم رو به کلاس برسونم . بعد از مدرسه رفتم کارگاه بردیا. دوست داشتم تا هنوز نرفته بیشتر کنارش باشم. یه حسی باهام مبارزه میکرد که نرم، اما سعی کردم بهش گوش ندم و برم….
در رو باز کرد و با لبخند دلنشینش گفت شما چه سحرخیزین!
گفتم: عادته. گفت حتما لحظه شماری می کنید تا ما بریم از اینجا.
از این سوء تفاهم تلخ خوشم نیومد و گفتم نه! من فقط دلم می خواست بیام برای کمک. گفت: اتفاقا کمک هم لازم دارم. باید یه سری خورده وسایل رو بسته بندی کنم. ممنون میشم. اینجوری شاید بشه تا غروب کارگاه رو تحویل بدم.
زودتر رفتنش هیچ کمکی به حال دلم نمیکرد اماشاید این تنها بهانه ای بود که بتونم بیشترکنارش باشم ….
وقتی کارتون ها رو آورد پیشم، گفت: چند وقته مشغول این کارین؟ گفتم از وقتی یادم میاد. خیلی ساله. گفت پس استادین! گفتم چی بگم. در حد و اندازه ی خودم. گفت درس و مدرسه چی؟ با خجالت گفتم مشغولم. اما اون با هیجان گفت دانشگاه می رین؟ سرم رو پایین اندختم و گفتم نه. مدرسه ! گفت: آفرین! با تعجب سرم رو بلند کردم و اون با همون نگاه مهربونش گفت: دلیلی نداره سفر نامه ی زندگی همه شبیه به هم باشه. اما چه خوبه که بنا به نقشه ی زندگی خودمون همیشه رو به جلو بریم. باید به اون گنجه برسیم. مگه نه؟! ..
از کدوم گنج حرف میزد؟! گنجی که تو نقشه ی زندگیمون پنهانه!!!!
سخت بود یه کم فهمیدنش اما هرچی که بود باعث شد تا با احساس برابری بیشتر، جرات حرف زدنم بیشتر بشه. گفتم: من عاشق درس خوندنم اما متاسفانه یه مدتی از مدرسه جاموندم . الانم باز به خاطر شرایط جدید یه مدت غیبت کردم و به تلاش مضاعف احتیاج دارم. با اشتیاق گفت: من میتونم کمکت کنم. گفتم: چه طوری؟ گفت: من تو خیابون عدل دارم مزون لباس عروس میزنم. که خیلی هم از اینجا دور نیست. این اولین مزون این منطقه هست . یه تعدادی سفارش هم گرفتیم. بعد از جابجا شدن هر وقت حوصله داشتین من آماده ام تا کمکتون کنم…
چقدر خوب بود. چقدر خوشحال بودم. داشتن یه هم صحبت دلنشینی مثل اون با اونهمه دانش و تجربه چیزی بود که شاید فقط تو خواب می تونستم ببینم. اما انگار خواب نبود….
✅قسمت هفدهم
مزون لباس عروس! چه ایده ی محشری! ازش پرسیدم چندنفر باهاش کار میکنن. گفت ما یه گروه سه نفره ی طراحیم به علاوه ی مامان امیر که مدیر داخلی مزون هست و تعدادی کارگاه هم هستن که سفارشهامون رو میدوزن. گفتم یعنی کارگاه ما هم می تونه ….
گفت: چرا که نه! فقط من باید یه چند تا نمونه کار ازتون ببینم و تصمیم بگیریم.
یه بار دیگه انگار رو ابرها بودم…
گاهی فکر میکردم یه دست پنهونی از اون روزی که حیدر باعث شد تا حرفهای خان دادشم به گوشم برسه، داشت من رو با خودش می کشید…
حتی شاید من رو از اون بی حسی و رخوت با اون سیلی های محکم بیدار کرد تا به یه جایی برسوندم! اما کجا؟
شایدم به قول بردیا به اون گنج پنهون!
انگار این افسانه ی شخصی که برام از کیمیاگر تعریف کرده بود دور از واقعیت نبود…
وای که چقدر باید کتاب می خوندم. دلم می خواست همه ی غفلت های زندگیم رو یکباره جبران میکردم. آخه حس میکردم شاید بازم دیر بشه…
با کمک بردیا خیلی زود جاموندگی های مدرسه رو جبران کردم. امتحانها رو با موفقیت گذروندم.
بعد از جاگیر شدن تو محیط تازه، رفت و آمدهام به مزون هر روز بیشتر و بیشتر شد.
سوسن جون مهربون رو هم خیلی دوست داشتم. مامان امیر رو می گم. دست های هنرمندش به پارچه های بیرنگ و سرد جون میداد…
لباسهایی که ظریف دوزیشون رو انجام میداد حتی قبل از اینکه تو تن یه نو عروس بشینن نوید خوشبختی می دادن…
میون اون سفیدی مطلق خیلی آسون و بدون زحمت، تو خیال هم می شد خودت رو شبیه به یه ملکه تصور کنی.
یه روز که چشمهام گرم تماشای سفیدی تورهای رقصان لباس های آماده بود، بهم گفت: چرا تو هم طراحی لباس رو برای ادامه تحصیل انتخاب نمی کنی!؟
(انقدر موقع درس خوندن با بردیا راجع به انتخاب رشته حرف زده بودیم که همه تو مزون با دغدغه هام آشنا بودن )
طراحی لباس !!! حتی هرگز به ذهنم نرسیده بود! با حوصله ی خوبی نشست و باهم در موردش حرف زدیم. حرف های دوستانش به دلم می نشست…
ولی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم!؟
شاید چون هنوز هم وابسته ی عادت بودم….
شاید چون هنوز باور نداشتم کاری به جز تکرارهای دیکته شده ی سرنوشت ازم ساخته باشه…
حتی با وجودیکه مدتها بود آغشته ی این فضا بودم اما نمی تونستم یه جور دیگه بهش نگاه کنم. هنوز می ترسیدم پام رو از جای پای محمود دورتر بذارم و هنوز به حاشیه ی آشنا و امن گذشته چسبیده بودم، اما انگار این همراهان جدید چشمهای دیگه ی من بودن… شاید اصلا اومده بودن تا ندیدن های من رو پوشش بدن..
آب و هوای تازه ی اون روزهام رو خیلی دوست داشتم. دیگه فصل تازه ای از زندگیم شروع شده بود، هدف تازه ای داشتم که باعث میشد هر روز خون تو رگهام ریخته بشه. جوش و خروش درونم از من آدم زنده ای ساخته بود که به تمامی بوی زندگی میداد….
قطعا سهم این دوستهای تازه و معجزه ی بودن بردیا، تو پیشرفت رو به جلوی مسیر زندگیم سهم قابل توجهی بود. اما شاید تنها یه مشکل خاص وجود داشت!
احساس خیلی خوبی که به بردیا داشتم داشت فراتر از اون حدی میرفت که حتی میشد تصور کنم، امنیت و آرامشی که تو حضورش داشتم و دلتنگیهای بزرگی که از نبودنهای کوتاه مدتش بهم دست میداد
حال عجیبی بود. چیزی شبیه به دلشوره های بی پایان…..
✅قسمت هجدهم
گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتما با یکی دربارش حرف بزنم. اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم. باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟ شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…
کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…
یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. با دیدنش دستپاچه شدم. دلم به تپش افتاد حس کردم قراره چیزی بشه. حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…
اما نه! نمی تونست این باشه….
پس چی بود؟!….
دل تو دلم نبود که بگه…
اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟ قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!
نفسم سنگین شده بود. چشمهاش رو تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت. انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…
رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….
خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…
وقتی برگشتم نبود…
می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم که از توی کارگاه اومد بیرون. گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!
از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…
اما هنوز حال دلم گواه طوفان می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!
چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…
چقدر کم طاقت بودم…
چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…
داشتم تماشاش می کردم که گفت:
حلیمه!
یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که…
اومدم…. اومدم….
برای خداحافظی…
صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!
گفت: آره حلیمه! یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.
چی میگفت؟! یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!
ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!
بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟
من! …
✅قسمت نوزدهم (قسمت پایانی)
انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….
خیلی چیزها دوست داشتم که بگم. دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!
بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!
دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….
دلم می خواست بگم چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!
دلم می خواست های های گریه کنم….
اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…
من شوکه بودم و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….
مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….
و رفت…
آخ دلتنگی های اون روزها…
آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…
گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…
از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم. مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟ اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من انقدر بی تابم! اه. اصلا رفت که رفت!
هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که ….
آخه یعنی چی که رفت…؟!
این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.
انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….
طول کشید تا به رفتنش عادت کنم…
خیلی سخت بود. اما شد…
زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…
خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…
به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم . لباس رزم محکمتری تن کرده بودم…
رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود. اما نتیجش بی شباهت هم نبود…
بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه. اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…
بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم. ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.
و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….
همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن….
با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان #حلیمه?❤️
آغاز انتشار فصل دوم از طریق کانال اعلام میشه بانوجان ها ??
@nazkhaatoon
پایان داستان حلیمه