داستان قمرتاج قسمت ۵و۶ به
صورت انلاین
داستانهای نازخاتون
داستانهای نازخاتون:
#قمرتاج
#قسمت۵
محمد اقا زودتر رفت تو اتاق پشت سرش وارد اتاق شدم بچه از گریه کبود شده بود و ساکت نمیشد بچه رو بغل گرفت و گفت:اخه چش شده بچه؟ چی شده مگه؟
با گریه گفتم:نمیدونم بخدا خوب بود خودم شستمش هیچش نبود داشتم بلوز میپوشیدم که یهو گریش گرفت دیگه هم ساکت نمیشد..
محمد اقا گفت:کدوم دستشه!؟
با اشاره نشون دادم.. یواش دستشو اورد بالا بچه بیشتر گریه کرد حسابی بی طاقت بود.. زد تو سرشو گفت خاک برسرم بچه دستش دررفت از جاش..
چی میشنیدم خدایا؟ حالا باید چه خاکی برسرم میریختم؟!
محمداقا گفت’مادرشوهرت کدوم گوری رفته؟مهشید کو؟ تو چرا تنهایی شستی این بچه رو؟ همینجا بمون تا برم یه ماشین گیر بیارم..
بدو بدو رفت من موندم و بچه ای که حتی یک لحظه اروم نمیگرفت چه به من گذشت تو اون لحظه ها بماند… انقد احساس تنهایی و بدبختی میکردم که گفتنی نیست..
بچه رو اروم بغل گرفتم هرجور نگه میداشتم آروم نمیگرفت..یکم بعد بچه اروم گرفت صدای محمد اقا از تو حیاط میومد که میگفت:زود باش بچه رو بیار.. چادر سرم کردمو با بچه راهی شدیم..
بچه رو ازم گرفت و گفت:اروم شد؟؟
_نمیدونم شاید خوابش برد…
_خیله خب من میگیرمش بغلم بریم شهر به یکی نشون بدیم..
تا شهر نیم ساعتی با ماشین فاصله داشتیم جرات نداشتیم بچه رو حتی تکون بدیم که مبادا دوباره دردش بگیره.. به محض اینکه رسیدیم اقا محمد بچه رو گرفت و سریع رفت داخل مریض خونه انقد شلوغ بود که حد نداشت با کلی خواهش و التماس از نفرهای جلویی تونستیم بریم داخل..فقط یک نفر اجازه داشت بره داخل من تنها بیرون موندم محمد اقا گفت من میرم تو، تو خودت حال خوش نیست من میرم دکتر معاینه کنه… زیاد طول نکشید که محمد اقا اومد بیرون.. رنگ به رو نداشت گفتم:چی شد؟ پس بچه کو..
به سختی بغض قورت داد و گفت هیچی دکتر گفت من برم بیرون راحتتر کارشو انجام بده..
با اینکه حرفش عجیب بود ولی تو اون لحظه اصلل بهش فکر نکرده بودم.. محمد اقا یه سر رفت بیرون و من تنها موندم پرستارها میرفتن و میومدن.. دکتر از اتاق اومد بیرون رفتم جلو گفتم اقای دکتر بچم چی شد خوب شد؟
دکتر از پشت شیشه عینکش نگام کرد و گفت:بچه؟ کدوم بچه؟
_همین که دستش در رفته بود..
دکتر خودشو جمع و جور کرد و گفت:دیگه درد نداره..
لبخندی زدم و گفتم خب خداروشکر میتونم برم پیشش..
پرستار اروم در گوش دکتر چیزی گفت دکتر در جواب گفت ببرش فعلا یه ارام بخش بهش بزن تا بعد به اون اقایی که بچه رو اورد بگو بیاد پیش من!!!
پرستار اومد نزدیک منو با دلسوزی گفت دخترم بیا رنگ به رو نداری بیا بریم یه چیزی بهت بدم حالت جا بیاد…
گفتم:میشه برم اول بچمو بغل کنم؟ حتما خیلی گشنشه میترسم باز گریه کنه اخه از وقتی گریه کرده نتونسته چیزی بخوره تا حالا..
پرستار به زور بغضشو قورت داد و گفت:حالا تو بیا…
رفت و با یه امپول برگشت پشت سرش یه پرستار دیگه اومد داخل و گفت:دکتر میگه به خونواده اون بچه که فوت شده بگو برن کارهاشو بکن..
پرستاری که میخواست بهم امپول بزنه برگشت سمتش و گفت خیله خب برو من میام…
سعی کرد با چشم و ابرو ردش کنه ولی من گفتم:کدوم بچه؟ چی شده؟
_نمیدونم والا همون بچه که آوردن انگاری کتفش از جا در رفته بود..
پرستار بدون اینکه بهم امپول و بزنه گفت خفه شو برو بیرون زود باش..
یهو ناخودآگاه شیون سر دادم مگه میتونستم خودمو کنترل کنم؟ وحشیانه به پرستار حمله کردم و گفتم چرا نجاتش ندادین چرا گذاشتین بچم بمیره؟ اون فقط یک ماهش بود..
متوجه حرفهایی که میزدم نبودم.. یهو دیدم سه نفر اومدن به زور دستمو گرفتن و بهم ارامبخش زدن همینجور که اروم میشدم صدامم قطع شد و دیگه تو حال خودم نبودم..
چشم باز کردم خودمو توی خونه دیدم اصلا نفهمیدم کی اومدیم خونه چه جوری اومدیم… مهشید با چشم گریون و لباس مشکی بالا سرم نشسته بود منو دید گفت زن داداش حالت خوبه؟
یه نگاه به دور و برم کردم و گفتم کی منو اورده اینجا؟ رقیه کجاست؟
زد زیر گریه و گفت:پاشو بریم میخوان تشیعش کنن..
دوباره گریه های من شروع شد یکم منگ بودم ولی بازم کسی حریف من نبود… هنوز محسن و مادرشوهرم رو ندیده بودم تنها کسی که کنارم بود مهشید بود که مثل خواهر مواظبم بود.. کلی ادم تو حیاط جمع شده بودن هرکس به سهم خودش با ترحم نگاهم میکرد.. مهشید گفت زن داداش بیا یه لباس مشکی بپوش..
برای اولین بار باهاش بد حرف زدم و گفتم:دهنتو ببند بچه من زندست فقط دستش شکسته خوب میشه برو بگوبچه منو بیارن..
بیچاره حرفی نزد میدونست تو چه شرایطی هستم… داد زدم و گفتم همتو برین خونه هاتون هیچکس اینجا نباشه بچه من هیچیش نیست هیچی…
هیچکس باورش نمیشد قمرتاجی که صداش در نمیاد اون روز انقد بلبل شده باشه.
اصلا تو حال خودم نبودم محسن از دور پیداش شد، توقع داشتم بیاد زیر پر و بالمو بگیره بهم محبت کنه جای مادر و خواهر نداشتم باشه ولی مثل یه زن اشک میریخت و حرف نمیزد حتی سمت من نیومد نه اینکه باهام بد باشه نه، فقط تو حال خودش بود..منو بردن برای اخرین دیدار با بچم…
غسال خونه کوچیکی کنار قبرستون بود، جلوی درش صدای جیغ و داد و بیداد بود، زهرا خانم شیون میکشید و خودشو میزد.. از رفتارش خیلی متعجب بودم نزدیک در شدم، چشمش به من افتاد چشمهای سرخشو به من دوخت پر از کینه و نفرت بود تا به خودم بیادم چنگی به صورتم کشید و روسریمو کشید به زور جلوشو گرفتن.. بلند بلند نفرین میکرد و میگفت :خیر ندیده الهی کور شی کاش تو میرفتی زیر خاک بی همه چیز بی خانواده تو بچمو کشتی تو باعث همه چیزی خدا ازت نگذره..
زنعمو رفت جلوشو گرفت و گفت:بس کن زهرا این زن گناهی کرده؟ جز اینکه خودش داغ دیده مادر اون بچس این حرفا چیه جلو مردم..
با نفرت برگشت سمتش تف انداخت جلوش و گفت :تف به روت بیاد همه جا فتنه ای به تو چه زنیکه عفریته؟ تو اصلا چیکاره ای؟ شایدم خودت یه بلایی سر این بچه اوردی چرا تا دیروز همه حموماش با تو بود؟ ولی امروز نبودی؟ حتما یه بلایی سرش اوردی…
زنعمو لا الله الی الهی زیر لب گفت سرخ شد ولی جلوی مردم حرف نزد.. همه پچ پچ میکردن.. در غسال خونه باز شد خانم سفید پوشی اومد و گفت مادرش بیاد تو… با پای لرزون و چشمهای خیس رفتم تو،، میلرزیدم توان نداشتم ولی رفتم بچه تو کفن بود اخ که چه لحظه ای بود پر از غم بوسیدمش باهاش خداحافظی کردم سفید و تمیز بود رفت پیش مادرم و خواهرم… دوباره تنها شدم.. دیگه از مراسمش چیزی یادم نیست جز بیهوش شدنهای پشت هم… صداهای جیغ و گریه به گوشم می رسید..
محسن محمداقا مثل یه زن گریه میکردن..چقد زود خونمون سوت و کور شد اخ رقیه من چه زود منو تنها کردی من فقط یک ماه لایق مادر بودنت بودم.. از اون روز من شدم افسرده یه دختر چهارده ساله با کلی غم و اندوه و سختی…
افسرده بودم و نگاهم به همه جا خیره بود نه حرف میزدم نه غذای درست حسابی میخوردم، مگه چند سال داشتم؟ چقد بی کس بودم چقد تنها بودم… همینجور نگاهم به یه گوشه خیره بود از دور زنی رو با عصا دیدم میومد سمتم خوب که نگاه کردم عمه رو دیدم با وجود سنگینی اون همه غم ته دلم یه نوری روشن شد عمه و معصومه و ادریس اومدن داخل.. عمه با گریه و مرثیه خوندن وارد شد عصا رو انداخت و شروع کرد ب سینه زدن میدونستم برای بچه اینکارو نمیکنه برای بدختی و سرنوشت شومم دلش میسوزه… با گریه میگفت:خدا این بچه چه گناهی به درگاه تو کرده که یه روز خوش نداره؟ چه گناهی کرده رنگ ارامش رو نمیبینه..
همینجوری میگفت و منو تو بغلش گرفته بود.. معصومه مدام بهش درد پای گچ گرفتشو بهش یاداوری میکرد.. تنها جایی که میتونست منو اروم کنه بغل عمه بود، همه دلشون برای من سوخته بود…
محسن همش تو خودش بود ولی مادرشوهرم از هیج زخم زبونی دست نمیکشید، هزار. یکجور حرف بارم میکرد حتی مراعات عمه رو هم نکرده بود دو سه نفر از دوستهای مادرشوهرم کنارش نشسته بودن با طعنه داشت میگفت:تا الان که پیداشون نبود، حالا موقع مردن که شد تازه یادشون افتاده سر بزنن..
عمه تا اون لحظه سکوت کرده بود ولی اون لحظه طاقتش تموم شده بود که گفت:زهرا خانم دلت شکسته دغداری حرفی نیست منم شوهرم مرده کل و کس و کارم ول کردم تک و تنها به امید بچه هام زندگی میکنم وضعیت منو که میبنی دو سه ماه پام اسیب دیده اون پام تازه از گچ در اومده درست نیست خوبیت نداره انقد طعنه کنایه میزنی من دورادور هوای برادرزادمو داشتم از همه جیزشم خبر دارم..
_وا کی به شما کار داره؟ بیا نیا به من چه ربطی داره..
_نه دیگه مستقیم به من نگاه میکنی بعدم بلند بلند طعنه میزنی..
_من چیکارت دارم؟
زنعمو بلند شد نذاشت حرفشون ادامه پیدا کنه و گفت:بخاطر خدا بس کنین این مراسم ها حرمت داره تن اون بچه طفل معصوم رو تو گور نلرزونین این دختر تک و تنهاست باید دلشو اروم کنین تسلی دلش باشین بدتر دلشو میخورین… اینکارا چیه..
زهرا خانم که از زنعمو لج داشت گفت:چیه هرچی میشه میای وسط حرف؟ ما خودمون بلدیم چی بگیم چی نگیم.. هیچکس دلش به اندازه بچه من اتیش نگرفته مثل مرغ سر کنده همش اینور اونور میره فقط در حد جند ساعت تنهاش گذاشتیم نگاه کن گرفت بچه رو به چه روزی انداخت…
ول کن نبود با معذرت خواهی از جمع فاصله گرفتم رفتم تو حیاط محسن قدم میزد و اشکهاش رو پاک میکرد میدونستم چقدر بهش سخت میگذره تا اون لحظه اصلا سمتم نیومده بود و جرات نمیکردم بهش نزدیک شم اما خیلی بهش احتیاج داشتم.
میخواستم برگردم که محسن برگشت سمت من و باهم چشم تو چشم شدیم… حرفی نزد میخواستم برم چندتا قدم برداشتم که اروم گفت:تازه داشتم لذت پدر شدنو میبردم..
با این حرفش قطره اشک از چشمام سر خورد روی گونه.. پشت بهش ایستاده بودم تا حال خرابم و نبینه..
_روزها به امید دیدن بچم سر میکردم که غروب بشه و بیام یه دل سیر ببینمش.. حالا چی باید چیکار کنم؟ دیگه به چه امیدی بیام؟ کاش هیچ وقت پدر نمیشدم…
محمد اقا نمیدونم از کجا پیداش شد گفت:شما جوونین محسن جان، بازم میتونین بچه دار بشین.. اون بچه عمرش بدنیا نبود..
محسن عصبی گفت:دیگه هیچ وقت اینو نگیا هیچ وقت!! اگه قمرتاج سهل انگاری نمیکرد که اینجوری نمیشد اصلا کی به تو گفت ببریش حموم اونم تنهایی؟؟ ها؟ تو که عرضه نداشتی بچه رو حموم کنی، تو که عرضه نداشتی لباس تنش کنی به هفت جدت خندیدی که بچه منو به کشتن دادی… به خدای محمد قسم طلاقت میدم نمیخوام ریختتو ببینم.. ادم کش..
محمد اقا دهنشو گرفته بود تا دیگه حرف نزنه بهم.. عمه لنگون لنگون از پله ها اومد پایین داشت خودشو به سختی میکشید سمت من خون از چشماش میبارید.. از روی پله داد زد و گفت:اهای.. چیه…چه خبرته مگه صغیر گیر اوردی؟؟مگه از قصد این اتفاق افتاد؟ ها؟ مگه تو فقط پدر بودی!! مگه این مادر نبود؟ مگه نه ماه تو شکم نداشت؟ مگه نزایید؟ به چه حقی اینجوری باهاش حرف میزنی! هنوز من نمردم فهمیدی؟ همونجوری که دستشو گذاشتم تو دستت همونجوری هم میبرمش بسه هرچقد عذابش دادین بسه هرچقدر تو این خونه خفت و تحمل کرد.. قمرتاج پاشو بریم پاشو…
همه جمع شده بودن و نگاه میکردن من مثل مجسمه اون وسط ایستاده بودم.. وقتی اون حرفها رو از محسن شنیدم باورم شده بود که من بجه رو کشتم حس عذاب وجدان ارومم نمیذاشت… زهرا خانم که خودش متتظر همین بود با بی ابرویی به عمه فحش میداد.
زهرا خانم با بی ادبی به عمه گفت:ها بردار ببر این عروس شوم و از زندگی ما… انگار نوبرشو اورده..
عمه رو به من ایستاد و گفت :قمرتاج بیا بریم عمه بیا، ادریس معصومه بیاین بریم از اینجا کمک کن بهم بریم…
بدون هیچ اراده ای همراه معصومه راه افتادم.. صدای داد و بیداد محمد اقا و زهرا خانم رو میشنیدم… چقد دل شکسته بودم چقد بهم ریخته بودم، معصومه بچه رو پیش مادرش گذاشته بود و با عمه اومده بود برای تسلیت به من خبر نداشتم چند دقیقه بعدش دوباره باید راهی خونه عمه بشم.. عمه با اون همه صبوری اون روز منو متعجب کرده بود با رفتارها و حرفهاش..
با اون پایی شکسته و گچ گرفته اما عصبی تند تند خودشو میکشید جلو و میرفت به حرف هیچکس گوش نمیداد و بلند بلند میگفت:خیر ندیده، بی ابرو ببین چه جوری جلو اون همه ادم دهنشو باز کرده بود و بد و بیراه میگفت.. عه عه عه مگه این بچه رو از سر راه اوردم؟ هرجور دلش خواسته تا حالا با این بچه تا کرده این پای صاحب مرده من کار دستم داده وگرنه زودتر از اینا اومده بودم سروقتت.. چی خیال کرده؟ فکر کرده ننه بابا نداری عمتم مرده؟ نه از این خبرها نیست.اگر اون زبونش شش متر باشه واسه من درازتره همچین حسابشو میزارم کف دستش که حض کنه..هزار جور بلا سرم اوردن خانواده شوهرم اگه یکی از خونوادم پیدا میشد پشتم وایمیستاد حال و روزالان من این نبود.. اما من هستم هستم که نزارم یه عمر با خفت و خواری بیرونت کنن و بهت پشت کنن..
ادریس گفت:مامان بسه دور از جون یه کاری دست خودت میدیا اروم باشه..
_نه مادر، نمیتونم بشینم ببینیم به یه بی گناه مظلوم اینجوری زور بگن تو در و همسایه ابروشو ببرن.. اینجوری یک عمر میخوان به این بچه سرکوفت بزنن..
اون روز عمه منو بردپیش خودش تا شبم مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میشد گاهی خوب بود گاهی بدو بیراه نثار مادرشوهرم میکرد.. ولی من اروم و ساکت بودم نه حرف میزدم نه چیزی ازگلوم پایین میرفت.. عمه همینجوری داشت با من حرف میزد یه دفعه گفت:قمرتاج عمه پاشو لباست پر شیر شده برو عوضش کن معصومه بیا مادر کمک قمرتاج کنن..
به سختی بلند شدم سینه های پرشیرم درد میکرد معصومه دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه.. اونم مادر بود حتما خودشو با من مقایسه میکرد و خداروشکر میکرد که جای من نیست… عمه گریون بود و همینجوری ناله میکرد و به زبون محلی خودمون میخوند… دل سنگ اب میشد..
پسرشون نگام میکرد و میومد سمت من.. دلم میشکست و میکشست اما صدام در نمیومد معصومه و ادریس سعی میکردن از من دورش کنن.. اما این چیزها داغ دل منو کم نمیکرد..
چند روزی خونه عمه بودم هیچکس دنبالم نیومده بود.. چقدر سخت میگذشت بهم داغ بچه یه طرف بی محبتی محسن و خانوادش از طرف دیگه منو تحت فشار قرار داده بود.. تو هیچ کدوم از مراسم های بچم نبودم در و همسایه دوست و غریبه همه در مورد ما حرف میزدن بعضی ها منو و بعضی ها مادرشوهرم و مقصر میدونستن…
صبح به صبح از ادریس خواهش میکردم تا منو ببره سر مزار بچم بنده خدا کارشو ول میکرد و بهم نه نمیگفت اونم میدونست که من جز عمه و خودش کسی و ندارم… حتی خاله های بی معرفتم یه خبر ازم نمیگرفتن ببینن مردم یا زندم!!!
سر مزار با بچم درد و دل میکردم و اشک میریختم، ادریس دورتر از من می ایستاد تا من راحت باشم اما صدای گریه های پنهونیشو میشنیدم خیلی سعی میکرد متوجه نشم ولی شدنی نبود..
کارم هر روز شده بود سر زدن به بچم…عمه به زور سعی میکرد به من غذا بده ولی اشتها نداشتم انقد چیزی نمیخوردم یه یه شب فشارم افتاد و حالم خوب نمیشد هرچقد قند و نمک به خوردم دادن افاقه نکرد معصومه و ادریس منو بردن دکتر هرچقدر تلاش کردم که نرم موفق نشدم..
دکتر تا فشارم و گرفت ترسید و گفت:خیلی فشارت پایینه خانم یکم دیگه پایین میومد میرفتی تو کما.. سریع دستور داد بهم سرم و امپول بزنن.. چشمام باز نمیشد و همه چیز و سیاه میدیدم، معصومه و ادریس هم انگار ترسیده بودن.. یکم حالم بهتر شد دکتر دوباره اومد بالاسرم و معاینم کرد و گفت امشب و باید اینچا بمونی تا خیالمون راحت بشه اتفاقی برات نمیفته…
چاره ای نبود ادریس گفت:قمرتاج من میرم معصومه رو میرسونم خودم میام که بالاسرت باشم…
به اندازه کافی بهشون زحمت داده بودم گفتم احتیاجی نیست پسرعمه برو پیش زن و بچت من که چیزیم نیست اینجام که پر دکتر و پرستاره برو به سلامت.. اولش قبول نمیکرد اما اصرار منو که دید با معصومه رفت.. به اون تنهایی احتیاج داشتم اروم درازکشیده بودم روی تخت و چشمامو بسته بودم حس کردم یکی دستمو گرفت چشممو باز کردم محسن رو دیدم خندیدم و گفتم اومدی؟ خیلی منتظرت بودم محسن جان..
محسن با خنده گفت:اره خیلی وقته اینجام داشتم نگاهت میکردم اومدم ببرمت خونه خونه خودمون دوتا..
یهو وحشت زده چشممو باز کردم تازه فهمیدم خواب بود… اونجا بود که سر دلم باز شد و تا تونستم اشک ریختم پرستار بیچاره سریع اومد داخل نمیتونستن ارومم کنن..
چقدر اون روزها تنهایی کشیدم چقدر سخته برای یه مادر درد دوری بچش رو بدون شوهرش تحمل کنه…
اون شب برام صبح نمیشد عذاب میکشیدم دم دم های صبح یه چرت ریزی زدم و صبح ادریس اومد و مرخص شدم..
منگ بودم بخاطر داروهایی که بهم زده بودن اون روز رو تا شب خوابیدم.
چشمامو باز کردم عمه رو دیدم کنارم نشسته سریع اشکشو پاک کرد و گفت:عمه جون حالت چطوره؟ بهتری؟
گیج و منگ سر جام وشستم و سر تکون دادم.. معصومه گفت:خیله خب مامان، دیدی که حالش خوبه بیا اینور برو یکم دراز بکش پاتو داغون کردی انقد خودتو کشون کشون میکشس اینور اونور دیشب که از درد تا صبح خوابت نبرد حداقل الان برو یکم چشم رو هم بزار…
عمه بی قرار بود و گفت:چه جوری بخوابم؟ اینا دیگه چه جور قومی بودن، منه ساده فکر کردم این پسر یتیمه اقاست سرش به کار خودشه میتونه قمرتاج رو درک کنه خودش پدر نداشته میدونه بی کس بودن چقدر سخته نمیدونستم اینا انقد بی معرفتن انگار نه انگار این بچه یه ماهه زاییده ولش کردن به امون خدا.. هرچی اتیشه از گور اون زهرای از خدا بی خبر داره بلند میشه خدا از سر تقصیراتش نگذره…
عمه همینجوری میگفت و میگفت صدای در زدن اومد عمه گفت معصومه ببین کیه، هرکی بود بگو قمرتاج خوابه نزار بیان بالا بزار این مادر مرده یکم استراحت کنه..
معصومه چشمی گفت و رفت… نمیدونستیم کی اومده صدای بسته شدن در که اومد عمه گفت:بخواب قمرتاج دراز بکش عمه هرکی بود معصومه ردش کرد..
صدا یا الله گفتن محمد اقا منو سرجام خشک کرد دروغ نگم خیلی خوشحال بودم چون اون مرد واقعا مردخوب و پاکی بود.. عمه پشت بهش کرد عمه ای که تا اون روز هیچ بی احترامی به کسی نکرده بود و دل هیچکس رو نشکسته بود.. محمداقا متوجه شد و گفت:اجازه میدی چنددیقه مزاحمتون بشم فاطمه خانم؟
عمه یکم خودشو جمع کرد و گفت:بفرما!!
محمداقا اومد کنار من دستمو گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
عمه به جای من گفت:چطور باید باشه؟ بچش مرده شوهرش ولش کرده خانواده شوهرش ولش کردن مگه میتونه خوب باشه؟
محمداقا دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:عمه خانم هرچی بگی بالای سرم، میدونم اون روز زهرا و محسن خیلی بد کردن خیلی.. من جای اونا شرمندم معذرت میخوام.
_شرمنده بودن شما به چه درد میخوره اقا محمد؟ برادرزاده من مگه چند سالشه؟ کم بدبختی و دربدری کشیده حالا از شوهرشم باید بکشه؟
_اونا هم حال و روز خوبی ندارن مواظب حرف زدنشون نبودن.. اومدم اگه اجازه بدین قمرتاج رو برگردونم سر خونه زندگیش..
عمه در جا گفت:شما چرا؟تا محسن و مادرش نیان اینجا از قمرتاج عذرخواهی نکنن اجازه نمیدم قمرتاج از این خونه پاشو بیرون بزاره!!
محمداقا توقع این همه سفتی و از عمه نداشت و گفت:ما تعریف مهربونی شمارو خیلی شنیده بودیم عمه خانم!!بزار این دختر برگرده پیش شوهرش..
_همین که گفتم ختم کلام باید شوهرش بیاد دو کلام باهاش حرف حساب دارم فکر نکنه قمرتاج بی کس و کاره نه…
محمد اقا که فهمید حریف عمه نمیشه با ناراحتی خداحافظی کرد و رفت!!
چقدر دلم گرفته بود ریز ریز اشک از گوشه چشمهام میریخت عمه نگاهش به من بود گفت:دردت به سرم مادر، اخه تو چرا انقد عذاب باید بکشی؟ این دیگه چه سرنوشتی بود خدا برات رقم زد..
_کاش میذاشتی برم عمه!
_کجا بزارم بری عمه جان؟ بری که بگن دیدی خودش برگشت!! دیگه یه ذره ارزش برات قائل نمیشن.. من خودم اجازه دادم تو با این پس ازدواج کنی خودمم باید یه صحبت باهاش داشته باشم.. تو نگران هیچی نباش…
تشنه محبت بودم دلم میخواست محمد اقا به زور منو با خودش میبرد ولی حیف که رفت و دوباره دمغ شدم.. عمه نگران حالم بود و هرچی دم دستش پیدا میشد دم میکرد و به خوردم میداد انقد تلخ و بدمزه بودن که قابل خوردن نبودن!!
فردا بعدازظهر هوا ابری و گرفته بود چند روزی بود نتونسته بودم سرخاک برم، ادریس هم سرکار بود و دیگه روم نمیشد ازش بخوام منو ببره عمه هم تنهایی اجازه نمیداد من برم.. پتو رو روی سرم کشیدم و میخواستم بخوابم، یکم بعد صدای در اومد معصومه در و باز کرد و اومد داخل و گفت:مامان، اقا محسن اومده..
اسم محسن رو شنیدم ناخوداگاه از جام بلند شدم عمه نگاه به من بود با ترحم نگام میکرد شاید اونم میدونست چقدر دلتنگ محسنم با همه بدی ها و رفتارها..
محمداقا وارد شد و محسن پشت سرش.. چقد شکسته شده بود تو همین چند روز ریش گذاشته بود و سرتاپا مشکی پوشیده بود سلام ریزی داد و کنار محمداقا نشست!!
نگاهش به قالی بود و من چشم ازش برنمیداشتم. محمداقا رو به عمه گفت :بفرما عمه خانم اینم اقا محسن حی و حاضر خدمت شما!!
عمه گفت:معصومه چندتا چایی بیار دخترم..
عمه بی مقدمه شروع کرد:این دنیا انقد چیزهای عجیب غریب به ادم نشون میده که گاهی ادم باورش نمیشه دنیا انقد نامرد باشه یه چیزهایی میبینی یه چیزهایی میشنویی دلت میخواد دیگه زنده نباشی مثل روزی که محمود شوهرم خدا بیامرز منو تنها گذاشت میخواستم دنیا نباشه.. مثل روزی که پدر مادرم حتی حاضر نشدن ببینن من کجام چیکار میکنم اون روزها دنیا برام به اخر رسیده بود… امروز من حال تو و قمرتاج رو میفهمم از دست دادن بچه خیلی سخته همونجوری که بچه تو شکمم مرد…
منو معصومه شوکه بهم نگاه کردیم عمه گفت:اره بعد ادریس بچه تو شکمم فوت شده نمیدونم حتما عمرش دنیا نبود بعدش خدا الهام و بهم داد.. ولی اقا محسن حرفهایی که تو به زنت زدی شوهرم به من نزد عوضش شوهرم مرهم دردم شدم همه تلاششو کرد حال منو بهتر کنه کاری که تو نکردی.. روزی که قمرتاج و دستت سپردم قبلش کلی باهات اتمام حجت کردم گفتم جون تو و جون این بچه که عین بچه خودمه..
محسن سر به زیر و ساکت گوشش به حرفهای عمه بود و معلوم بود خودشم ناراحته، محمد اقا گفت:عمه خانم حرفهاتون درسته شما حق داری، من قول میدم خودم حواسم به این دوتا جوون باشه، خوبیت نداره بیشتر از این قمرتاج خونه شما باشه زن باید پیش شوهرش باشه…
عمه گفت:قمرتاج مثل بچه منه اینو میگم که پشت گوشت بزاری اقا محسن، از این به بعد اگه خم به ابرو بیاره به جون ادریسم میام ورش میدارم نمیزارم ثانیه ای تو اون خونه بمونه، بعدم رو به محمد اقا کرد و گفت:اینارو به زنت هم بگو خبر دارم چه بلاها سر این طفل معصوم آورده.. اگه اومدین دنبال این بچه که تا تقی به توقی خورد سرزنشش کنین بزارین همینجا بمونه قدمش رو تخم چمشهام..
محمد اقا گفت:نه والا بلا هیچکس جرات نداره از این لحظه حرفی به قمرتاج بزنه با اهل خونه حرف زدم خاطرت جمع باشه خواهر!!!
_فردا بیا زنتو ببر..
محسن تا اون لحظه ساکت بود با صدای اروم گفت:چرا فردا؟
_چون میخوام امشبم پیشم بمونه اشکالی داره؟
_نه باشه هرچی شما بگی..
حرف عمه به مذاقم خوش نیومد دلم میخواست با محسن میرفتم، یکم بعد محمد اقا و محسن خداحافظی کردن و رفتن.. معصومه گفت :وای مامان، بخدا تا حالا انقد جدی ندیده بودمت چاره داشتی پا میشدی تیکه تیکشون میکردی..
عمه بی توجه به لودگی معصومه گفت:برو یه سر به بچت بزن من با قمرتاج کار دارم…
خودمو جمع و جور کردم عمه گفت بیا اینجا کنار خودم بشین.. اطاعت کردم و بغل عمه نشستم.. عمه گفت:تا حالا خیلی تنهات گذاشتم نمیدونستم اون زن انقد جنس خرابه و ازارت میده ولی دیگه حواسم بهت هست از هیچی نترس هر اتفاقی افتاد به من خبر برسون ماهی یه بار ادریس رو میفرستم بیاد ببینه چیزی لازم داری یا نه، هرچی هست و نیست رو به ادریس بگی خودش به من میگه، امشب میخوام پیش خودم باشی فردا که شوهرت اومد یه لباس تر و تمیز بپوش مشکی و در بیار دخترم تو باید قوی باشی دوباره مادر بشی خدای توهم بزرگه دخترم..
بغل عمه آروم ترین بودم دلم میخواست همیشه زمان ثابت بمونه تا عمه سرمو نوازش کنه جای خالی همه رو برام پر کرده بود.
اون شب بعد مدتها راحت خوابیدم.. صبح زود زودتر از همیشه بیدار شدم هوا گرگ و میش بود و کامل روشن نشده بود خروس اواز خوندن رو سر داده بود، چند باری این پهلو اون پهلو شدم ولی خواب به چشمم نیومد.. روزی که خونه عمه اومده بودم لباس با خودم نیاورده بودم نمیدونستم چیکار کنم، فکر کردم از معصومه بگیرم و بعدا بهش پس بدم.
کلی منتظر موندم تا بقیه بیدار بشن اولین نفر ادریس بود که برای رفتن سرکار بیدار شده بود و بعدم معصومه و اخر عمه، عمه بخاطر داروهایی که بخاطر پاش مصرف میکرد بیشتر خواب الود بود..
معصومه دید من بیدارم شیطنتش گل کردو گفت:عه بیدار شدی؟ ذوق داری نه؟ بلاخره بعد چندوقت میخوای بری پیش شوهرتو و…
حرفشو قطع کردم و گفتم:انقد مزه نریز بیا کارت دارم..
اومدکنارم نشست و گفت:بفرمایید قربان!!
_من راستش هیچ لباسی ندارم که امروز محسن میاد دنبالم بپوشم، میخواستم ببینم تو چیزی داری؟
خندید و گفت:بله بله اختیار دارین بفرمایید کمد شاهزاده الیزابت در اختیار شماست… اخه دختر فک کردی من زن شاهی چیزی هستم مگه؟ بیا ببین این بلوز دامن ابی کمرنگ دارم تنت اندازه میشه…
از حرفش خندم گرفته بود خداروشکر لباس اندازم بود صورتشو بوسیدم و بخاطر اون روزهایی که کنارشون بودم و بهم رسیدگی کردن ازشون تشکر کردم.. موهامو شونه کشیدم و منتظر اومدن محسن بودم عمه منو دید خندید و گفت:از کی بیداری مادر؟ چه زود اماده شدی؟
از حرفش خجالت کشیدم، بساط صبحانه رو اماده کردیم اون روز بعد چند وقت خنده به لب هممون اومد…
انتظار زیاد طول نکشید و محسن اومد دنبالم صدای در و شنیدم ناخودآگاه یه تکون خوردم همه خندشون گرفته بود، معصومه در و باز کرد و صدای تعارف کردنش میومد عمه دستم رو توی دستش فشار داد، اما من استرس داشتم همه چی باهم بود خجالت ترس عشقو…
محسن هم به خودش رسیده بود سر و صورتشو یکم مرتب کرده بود ولی هنوز ریش داشت لباس تمیز تنش بود… جلوی در ایستاده بود هرچقد عمه تعارف کرد داخل نیومد از همه خداحافظی کردم و با محسن برگشتیم. انگار اولینبار بود که همو میدیدیم هر دو پر از حس خجالت بودیم..
محسن همون اول منو برد سر خاک بچه دوتایی یه دل سیر گریه کردیم، همونجا محسن ازم بابت همه چیز معذرت خواست و قول داد خیلی زود از اون خونه بریم، با اینکه حرفش قشنگ بود ولی سعی کردم دل نبندم که عذابم نده..
مردم یه جوری مارو نگاه میکردن و پچ پچ میکردن هرکس یه چیزی میگفت یکی میگفت هنوز چند وقت بیشتر از مرگ بچشون نگذشته لباس عوض کردن یکی میگفت اخی دختره رو میخواستن طلاق بدن حالا برگردندونو… هزار و یک جور حرف که تمومی نداشت نزدیک خونه شدیم ایستادم محسن برگشت و گفت:چی شد چرا وایسادی؟
_نمیدونم یعنی میترسم..
_از چی؟
_از مامانت..
محسن خندید و گفت:بیا بریم محمد اقا حسابی گوششو کشیده، راستش واقعا شرمندم قمرتاج اون روز واقعا حالم بد بود نمیدونستم باید چیکار کنم اخه من عاشق اون بچه بودم..
حرفهاش حالمو بد کرد انگار خودشم متوجه شد سریع گفت:
سریع گفت:بیا بریم تو اونجا وایسنتا..
خواهرشوهرهام سریع اومدن بیرون چقدر برای برگشتن من ذوق داشتن، منم از دیدنشون خیلی احساس خوبی داشتم، بلاخره اونها جزئی از خانواده من بودن.
محسن جلوتر از من راه میرفت، به مهشید گفت:مامان کجاست پس؟
_هست داداش داخل خونست..
_بهش گفتی قمرتاج اومده؟
_بله داداش
_خب پس کو کجاست نمیبینم اومده باشه استقبال عروسش…
مهشید دیگه حرفی نزد.. چی میخواست بگه بیچاره؟ بگه مامان از قصد نیومده؟
با اکراه وارد اون خونه شدم یاد روزی افتادم که بچم از دست رفت، وارد شدن به اون خونه غم انگیز ترین اتفاق زندگیم بود، چقدر دلم تنگ بغل گرفتن دخترکم بود.. کاش اون روز تنهایی حموم نمیکردمش کاش صبر میکردم زنعمو بیاد..
هزارتا ای کاش تو دلم بود که داشت منو از درون نابود میکرد… اشک خودش میومد ومن اختیاری نداشتم.. هیچ حرفی باعث ارامش دلم نمیشد..
از روزی که ادم مادر میشه دیگه واسه خودش زندگی نمیکنه اینو تو همین یه ماهی که مادر شده بودم فهمیدم..
هرکس به نوبه خودش تلاش داشت حالمو عوض کنه ولی به این راحتیا نبود.. همون لحظه زهرا خانم اومد تو خونه.. معلوم بود از محمد اقا و محسن میترسه گفت:چرا ایستادی بشین..
سلام کردم و نشستم.. رفت و بافتنی و دستش گرفت و شروع کرد به بافتن.. حرف نمیزد یا شایدم بخاطر محسن چیزی نمیگفت.
غروب بود که صدای در اومد زنعمو ودخترش اومده بودن به من سر بزنن خدا میدونه چقدر از دیدنش خوشحال شدم.. زنعمو سرمو بوسید و گفت:تنت سلامت باشه دخترم، خدا دلتو اروم کنه.
تشکر کردم. زهرا خانم گفت:چه عجب از این ورا، راه گم کردی!
_اومدم پیش قمرتاج وگرنه با تو کاری ندارم، هرچی که نباید میگفتی و تو ختم رقیه گفتی..
_چی گفتم مگه؟
_چی گفتی؟ بگو چی نگفتی؟! جلوی مردم هزارتا لیچار بارم کردی، این دختر دلش هزارتا تیکست، اون وقت تو به جای اینکه مادری کنی زخم زبون میزدی..
قبل اینکه زهرا خانم حرف بزنه دختر زنعمو گفت:مامان ما فقط اومدیم قمرتاج و ببینیم و بریم..
زهرا خانم بلند شد از اتاق رفت بیرون زنعمو گفت:اخیش راحت شدیم، هیچ ازش خوشم نمیاد افاده ای پر مدعا!! اومدم بهت بگم اون خانمه بود که خونشو تمیز میکردیم؟! یادته؟مارو معرفی کرده به یه اقایی که صبحا بریم تا غروب ویلاهای داخل پلاژ رو تمیز کنیم صبحونه و ناهارم میدن خودشون مارو میبرن خودشون مارو برمیگردونن.. راستش من بی اجازت اسمت و نوشتم میدونم اینجا موندن چقدر برات سخته..
خیلی خوشحال شدم و بی معطلی زنعمو رو تو بغلم گرفتم و گفتم:چه جوری باید خداروشکر کنم بخاطر اینکه تورو سر راه من قرار داد زنعمو؟ من خیلی خوشبختم که تو و عمه فاطمه رو دارم.. هرچقد از پدر و مادر شانس نداشتم حداقل اینجا خدا هوامو داره از خدامه که بیام اینجا نمونم. وازصبح که برگشتم با اخم و تخم. اونجا نشسته مشغول قلاب بافیه.. بخدا ثواب میکنی منو ببری..
زنعمو خندید و گفت:الهی شکر بلاخره خنده تورو هم دیدیم.. زنعمو یه نگاه به بیرون انداخت و گفت:شبنم بلند شو بریم افتاب داره غروب میکنه الاناست که پدرت از راه برسه، قمرتاج من میرم چند روز دیگه که بهم خبربدن میام دنبالت، با این زنیکه هم دهن به دهن نشو اصلا کاریش نداشته باش کل فامیل هیچکس نمیتونه تحملش کنه بس که اخلاقش مزخرفه…
با زنعمو خداحافظی کردم یکم بعد زهرا خانم اومد تو و گفت:رفت عفریته؟ واه واه چه زبونم دراز کرده. فکر کرده کی هست.. پدرشو نشناسه ادعای پادشاهی هم میکنه خوبه داره کلفتی اینو اونو میکنه.. کارمندی چیزی بود چی میخواست بشه؟ حسودیش میگیره من تو خونه راحت و اسوده نشستم شوهرم خرجمو میده تازه ازدواج دومم هست اگه اولی بودم حتما منو میذاشت رو سرش!!
مهشید گفت:مامان!! زنعمو که خیلی زن خوبیه خب داره کار میکنه بنده خدا کمک حاله عموعه مگه بد؟
_چه زبونی در اوردی مهشید!! این حرفا زه تو نیومده ها!!
بعدم رو به من کرد و گفت:خب عروس چیکارت داشت اومده بود؟
_هیچی اومده بود حالمو بپرسه..
با پرویی گفت:حالت چشه مگه؟ تو که از من سرحال تری!!!
مهشید پرید وسط حرفشو گفت:مامان! باز بابا میاد یه چیزی بهت میگه ها..
_تو خفه شو بچه به تو چه ربطی داره تو هرچیزی نظر میدی!!! مگه اختیار دار منی…
مهشید دیگه ساکت شد ولی اینبار من ساکت نموندم و گفتم:واقعا نمیدونین من چمه زهرا خانم؟ من یه مادرم که بچش چند روزه فوت شده.. دلم شکسته..زنعمو دستش درد نکنه اومده بود احساس تنهایی نکنم.. کاری که شما نکردین، من بین شما بودم ولی تنها بودم..
_اها،دیگه چیا یادت داده بگی ها؟ افرین محمد اقا کجایی بیا تحویل بگیر ببین چه جوری دارن عروستو پرش میکنن.. چیکارت باید میکردم ها؟ حلوا حلوات میکردم میذاشتم رو سرم میگفتم عزیزم دستت درد نکنه نومو به کشتن دادی اره؟ یه تقدیرنامه قاب میکردم میزدم به دیوار…
دلم شکست هیچی نگفتم فقط رفتم تو حیاط برای خودم خلوت کردم، میدونستم هیچ موقع این زن رفتارش درست نمیشه تنها راهش این بود که برم کار کنم و زودتر از این خونه برم وگرنه تا دیونه شدن چیزی نمونده بود!
صدای داد و فریاد مهشید و مادرش میومد، کم کم داشت بچه هارو هم تو روی خودش در میاورد.. سرم پایین بود و داشتم به حرفهای زهرا خانم و مهشید گوش میدادم که یهو صدای محمد اقا رو شنیدم که گفت:قمرتاج؟ چیه چی شده چرا اینجا نشستی؟
هول کردم و گفتم نه هیچی، اومدم یکم هوا بخورم..
یه نگاهی به خونه انداخت و گفت:این سر و صداها چیه؟
تا بیام جواب بدم، محمد اقا کمربندشو باز کرد و رفت سمت خونه!!
صدای جیغ زهرا خانم و التماس مهشید رو میشنیدم که میگفت بابا نزنش توروخدا نزن بابا ول کن… سریع خودمو رسوندم داخل مهشید با نفرت نگاهم کرد و گفت:چی بهش گفتی؟رفتی بیرون نشستی تا بابام بیاد همه چیو بزاری کف دستش؟
شوکه گفتم:چی؟ من؟ نه بخدا من اصلا حرف نزدم..
_خفه شو ازت بدم میاد، پس مامانم حق داره ازت بدش میاد، تو فوضولی جا باز کنی..
_مهشید چی داری میگی؟ میگم من نگفتم..
دیگه جوابمو نداد. اقا محمد با زور رضایت داد و زهرا خانم رو ول کرد از سر و صورتش خون میریخت، نگاه پر حرف زهرا خانم به من واقعا ترسناک بود، رفتم یا یه ظرف اب و چندتا پارچه برگشتم نشستم که زخمهاشو تمیز کنم به حدی دستمو پس زد که همه اب ریخت روی فرش!!!
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم.. محمد اقا گفت:هزار بار بهت تذکر دادم گفتم حواست باشه به کارهایی که میکنی، گفتم مثل ادمیزاد رفتار کنی نه اینکه صدای هوار کشیدنت تا سر خیابون بیاد.. این تازه اولشه دیگه اون محمدی که میشناختی مُرد.. تو حتی بلد نیستی با بچت درست رفتار کنی چه برسه به بچه مردم..
اینارو گفت رفت تو حیاط… مهشید رفت کمک مادرش، نمیدونم چرا فکر میکردن من به محمداقا حرفی زدم در صورتی که من هیچی نگفته بودم. مهشید که اون همه با من خوب بود از اون روز رفتارش هزار درجه با من بد شده بود!!!
بابت گناه نکرده باید تاوان پس میدادم، خوشبختانه محسن حرف من رو باور کرده بود از همه مهم تر اینکه راضی بود من دوباره با زنعمو برم سرکار.. مزه پولی که در اورده بودم زیر زبونش بود.. اما اینبار دیگه حرف زنعمو اویزه گوشم بود و دیگه نمیخواستم همه پول رو در اختیارش قرار بدم..
حالا که زهرا خانم و مهشید با من بد شده بودن بیشتر از همیشه دلم میخواست برم کار کنم و حتی دلم میخواست شبم برنگردم!!!
خبری از زنعمو نشده بود، یه هفته ای شده بود که از خونه عمه برگشته بودم یه روز ادریس اومده بود که به من سر بزنه، راستش دلم نیومد همون اول کاری عمه رو نگران کنم برای همین گفتم همه چیز خوبه… یکم برام خوردنی اورده بود که سریع همه رو تو اتاقم قایم کردم…
شب که محسن اومده بود میخواستم برم بیارم بخورم دیدم نیست هرچقد گشتم نبود!!!
هرچقدر گشتم چیزی پیدا نکردم نا امید و ناراحت نشستم کنار محسن، محسن دراز کشیده بود برگشت نگام کرد و گفت:خب خانم؟ پس کو اون همه خوراکی خوشمزه ای که وعدشو داده بودی؟
_نمیدونم، یعنی نیست!!!
محسن زد زیر خنده و گفت:یعنی چی که نیست؟ نکنه بال در اورده!!
_بسه محسن مزه نریز، میگم نیست حتما یکی برش داشته!
_منظورت چیه؟ کی مثلا؟
_نمیدونم ولی خودم صبح اینو این زیر قایم کردم.
_حرف الکی نزن قمرتاج، حتما جایی گذاشتی یادت رفته خونواده من هرچی که باشن اهل این چیزها نیستن..
با اینکه میدونستم کار خودشونه ولی دیگه حرفی نزدم.. فردا صبح زود محسن رفت سرکار، صدای باز شدن پلاستیک میومد بلند شد و رفتم تو هال نگاه کردم دیدم مهشید و برادر کوچولوشون و مهدیه نشستن دارن خوراکی های منو میخورن. اگه کارد میزدی خونم در نمیومد، با عصبانیت گفتم:بهتون یاد ندادن بی اجازه نباید برین سر وسایل کسی؟؟
توجهی بهم نکردن حتی مهدیه هم جواب منو نداد.. از پشت سر زهرا خانم اومد داخل و گفت:انگار به تو یاد ندادن که تو این خونه چیزی واسه پنهون کردن نداریم، هرچی هست همه باهم میخورن تو میخواستی یواشکی بخوری که خداروشکر موفق نشدی..
_اینارو عمه برای من فرستاده، خیلی کار زشتی کردین..
خندید و گفت:چطوز اون موقع اینجا میخوردی میخوابیدی خوب بود؟ اون موقع عمه خانمت کجا بود؟
با عصبانیت رفتم تو اتاق.. تا تونستن همه رو خوردن.. شب به محسن گفتم بیخیال گفت خب حالا چهارتا دونه خوراکی این حرفارو نداره، خودتو اذیت نکن..
_محسن من خسته شدم باید از اینجا بریم..
_کجا بریم؟ با کدوم پول بریم؟
_زدم زیر گریه و گفتم:خسته شدم کی قراره رنگ ارامش و ببینم؟ مگه من ادم نیستم؟ چرا باید عذاب بکشم همش؟
محسن منو بغل گرفت و گفت:فعلا بیا پیش خودم به هیچی فکر نکن…
انقد تشنه محبت بودم که زود اروم شدم و خودمو به اغوش محسن سپردم…
فردا صبح زود زنعمو اومددنبالم و گفت:قمرتاج سریع آماده شو همین الان بچه ها اومدن دنبالم باید تا یه ربع دیگه حرکت کنیم…
زهرا خانم گفت:کجا؟ شال و کلاه کردی؟
دلم میخواست جوابشو ندم ولی ترسیدم دوباره دعوا راه بیفته گفتم:میرم سرکار..
بدون اینکه جواب بده با قهر رفت داخل خونه، نمیدونم چرا تعادل رفتاری نداشت و فقط دوست داشت با همه بجنگه!
Nazkhaatoon.ir
#قمرتاج
#قسمت۶
بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم…
همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن برای روحیه منم خوب بود و کمتر به از دست دادن بچم فکر میکردم.
تا اون سن فقط یکی دو بار دریارو دیده بودم، اواخر بهار بود و مسافرها سمت شمال میومدن.
کار ما صبح تا غروب تمیز کردن ویلاهایی بود که تحویل میگرفتیم..
منو زنعمو و منیژه تو یه خونه بودیم بقیه خانمها هم هرکی تو یه ویلا بود… کار سختی نبود تقسیم کار کرده بودیم و هرکس یه جارو گردن میگرفت که به بقیه فشار نیاد..
زنعمو حسابی فعال بود و مثل فرفره کار میکرد منم اوایل بخاطر افسردگی که بهم دست داده بود سختتر کار میکردم ولی رفته رفته دوباره حالم بهتر شده بود.
ساعت ده صبح موقع صبحانه بود یه سفره پهن میکردیم همگی باهم دیگه میشستیم دورهم و صبحانه میخوردیم و میرفتیم سراغ ویلای بعدی.
زنعمو گفت:خداروشکر قمرتاج حالت خیلی بهتر شده زنعمو!!
اهی کشیدم و گفتم:میدونی چیه زنعمو؟ غم از دست دادن بچم یه طرف، بلایی که زهرا و بچه هاش سرم میارن یه طرف اگه اونا همدم خوبی بودن انقد بهم فشار نمیومد..
_بچه هاش دُم در اوردن؟ اونا دیگه چرا؟ اونا که جونشون واست در میرفت!!! بس که این زن اونهارو پر میکنه.. خیر ندیده بویی از انسانیت نبرده، همون موقع چقدر به داداش گفتم برو یه زن دیگه بگیر این زن تعریف خوب ازش نمیکنن گوش نداد که نداد…
غروب کارمون تموم شد و دوباره با مینی بوس سمت روستا حرکت کردیم دیگه نایی نداشتم و حسابی خسته شدم به شیشه تکیه داده بودم که خوابم برد، نمیدونم چقدر گذشته بود که رسیدیم..
وقتی رسیدم محسن اومده بود زهرا خانم تا منو دید زد زیر گریه.. محسن گفت:چیه مامان چی شد؟
_هیچی مادر، بخدا خسته شدم تو این خونه بس که شستم و پختم، اخرش یک نفر نگفت دستت درد نکنه!!
_واسه این گریه میکنی؟دوتا دختر داری بزرگم هستن کار بکش ازشون..
_عه وا!!! مگه بچه های من کلفت اینو اون هستن که کار کنن.
_اینو اون کیه مادر من، واسه خودتون دارین کار میکنین دیگه..
_همه باید کار کنن نمیشه یه نفر بخوره بخوابه بقیه بمیرن!!
منظورش به من بود که محسن گفت:اگه منظورت به قمرتاجه اون بیچاره که صبح تاریکی میره غروب تاریکی میاد دیگه چیکار کنه؟
_خب باشه حداقل یه جور دیگه که میتونه جبران کنه..
_یعنی چی؟ یعنی پول بده بهت؟
لبخند زد و گفت:نه به من که نه برای خونه خرج میکنم..
محسن دست تو جیبش کرد و گفت:بیا اینو بگیر زیاد دیگه اینجا نیستیم ما.
دیگه از اون روز به بعد به بهانه اینکه ما هم پیش اونا هستیم ازمون پول میگرفت خداروشکر محسن بهش برخورده بود و سعی میکرد پول بیشتری جمع کنه، منم همراه زنعمو صبح تا غروب کار میکردم و حال روحی بهتری داشتم، عمه ماهی یکبار برام خوراکی میفرستاد و دیگه زرنگ شده بودم موقع برگشت به خونه از سرکار از ادریس خوراکی های رو میگرفتم و لای وسایلم قایم میکردم و شب به شب یواشکی با محسن میخوردیم، جوری رفتار کرده بودن که ازهم دور بشیم..
یه مدت بود بدجور دست و پاهام درد میگرفت و بی جون بودم، منیژه میگفت دختر تو جوونی تو بدنت نداری که بخوای صبح تا شب پا به پای ما چندتا ویلا تمیز کنی، بمون خونه..
زنعمو نگام کرد و گفت:رنگ و روتم که پریده نکنه فشارت افتاده..
_نمیدونم زنعمو چند روزی هست خیلی بدنم درد میکنه..
منیژه گفت:حتما داری مریض میشی…
زنعمو نگران شد ولی دیگه چیزی نگفت..
هر روز بدتر میشدم، خودم نمیدونستم چمه، چند روزی رو سرکار نرفتم و خونه موندم نه تنها بهتر نشدم بدترم شدم..
محسن دیگه طاقت نیاورد و گفت:پاشو بریم خودتو به یه دکتری چیزی نشون بده حال و روزتو ببین تا کی میخوای اینجوری تحمل کنی؟
زهرا خانم گفت:احتمالا از این مرض هاست که تازگیا افتاده، هیچیش نیست از اون جوشنده ها بخوره که خاله مریم درسا میکنه خوب میشه..
_پاشو قمرتاج پاشو بریم..
میخواستم بلند شم که زهرا خانم گفت:ای بابا چقدر لوسش میکنی هیچیش نیست بزار برم…
محسن حرفشو قطع کرد و با عصبانیت گفت:مامان!!!!!
زهرا خانم دیگه ساکت شد..
محسن کمکم کرد دوتایی رفتیم درمونگاه..انگار یه ویروسی هم افتاده بود که خیلی شلوغ بود.. محسن نگران من بود…
خیلی طول کشید تا نوبتم شد دکتر چندتا سوال پرسید و کلی دارو داد و اومدیم خونه…
داروهای دکتر رو مصرف کردم ولی خوب نشدم… زهرا خانم با افتخار گفت:من که گفتم بزار جوشنده بگیرم از خاله مریم قبول نکردی گفتی این دکترهای شهری بیشتر حالیشون میشه بفرما تحویل بگیر…
محسن نگام کرد و گفت:اخه تو چتا قمرتاج؟ اخه چت شده؟
_نمیدونم محسن نمیدونم دلم میخواد بمیرم این چه زندگی من دارم همش درد مریضی غصه..
زنعمو فرداش اومد دید هنوز خوب نشدم گفت:بیا بریم خانم دکتر اومده زنهای باردار و معاینه کنه یه سر توهم برو پیشش..
_من چرا؟ من که باردار نیستم!!
_چه میدونم میگم شاید چیزی سر در بیاره شاید ضعیف شدی…
نمیدونم چرا سریع اماده شدم و رفتم..
خوشبختانه خلوت بود.. خانم دکتر منو دید لبخند زد و گفت:چطوری عزیزم؟ دختر کوچولوت چطوره؟ حتما یادت باشه بزرگ شه بهش بگو چقدر ماه های اخر مامان جونش بهش رسیده…
اسم بچه رو که اورد بغض گلومو فشار داد، نمیتونستم حتی حرف بزنم.
به جاش زنعمو سریع گفت:خانم دکتر، چیزه، دخترش فوت شده..
دکتر اهی کشید و گفت:ای وای خیلی متاسف شدم عزیزم.. نمیدونم چی باید بگم…
یکم بینمون به سکوت گذشت و دکتر گفت:عزیزم الان برای چه مشکلی اومدی اینجا؟ بارداری؟
زنعمو گفت:خانم دکتر دور از جون شما، اصلا معلوم نیست چش شده این بچه همش بالا میاره دست و پاهاش درد میکنه میگن از این مرض جدیدیا گرفته، اره؟
دکتر نگام کرد فشارمو گرفت و گفت:ازمایش هم دادی اصلا این چند وقت؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم که تو یه برگه برام ازمایش نوشت و گفت اینو همین امروز ببر شهر انجام بده من سه روز دیگه دوباره میام اینجا جوابتو بیار ببینم..
زنعمو گفت:چشه خانم دکتر؟
_اونی که شما فکر میکنی نیست این ویروس جدید علائمش فرق داره، حالا شما این آزمایش و بده بیا بهت میگم…
همون روز زنعمو بنده خدا از همونجا یه ماشین گرفت و منو برد شهر… سریع آزمایش دادیم و قرار شد فردا جوابش و بدن..
اما من کسی و نداشتم که فردا بره جواب و بگیره قرار شد همون روز که خانم دکتر میاد صبحش محمد اقا زحمتشو بکشه..
یکم حالم بهتر شد حتی دلم نمیخواست دنبال جواب بریم، ولی بازم محمد اقا رفت جواب و گرفت و اورد داد بهم، اون روز دیگه تنهایی رفتم پیش خانم دکتر، یه مریض پیشش بود واسه همین نشستم تا نوبتم شه.. صدای خداحافظی و که شنیدم رفتم داخل، دکتر برگه رو ازم گرفت و با لبخند گفت:دخترم اون روزی که خدا اون فرشته کوچولو رو ازت گرفت، به خودش قول داد خیلی زود یه فرشته کوچولو دیگه جاش بهت هدیه بده که دیگه غصه نخوری..
ناخوداگاه با صدای بلند گفتم:چییییییی؟؟؟؟
_دخترم چه خبرته. البته حق داری بله باید بگم داری دوباره مادر میشی مبارک باشه..
_مگه میشه؟ این همه مریضی همش برا بارداری بود؟
_بله دخترم، هرکسی یه جور بارداری و تجربه میکنه، با ازمایش متوجه شدم نمیخواستم تا قطعی نشده بهت بگم…
تا خونه از ذوق اشک ریختم احساس میکردم دوباره خدا رقیه کوچولو رو گذاشته تو دلم، خیلی اروم بودم همه دردهام رفته بود حالم خوب خوب بود…
منتظر بودم پام برسه خونه تا به همه خبر خوش بدم..
حالمو خوشم و هیچی نمیتونست خراب کنه، رسیدم محسن هم رسیده بود خونه صبر کردم موقع شام بشه خودم به همه بگم..
محمد اقا اومد خونه و با خشرویی حالمو پرسید ولی زهرا خانم حتی یک کلمه نگفت دکتر چی بهم گفت!!!
محسن هنوز بالا نیومده بود، نگران شدم هرچقدر صداش کردم جواب نداد، تو انباری نور کمرنگی و دیدم نزدیکش شدم محسن اومد بیرون.
دستپاچه نگام کرد و گفت:بریم بالا.
_کجا موندی از غروب؟
_هیچی همینجا بودیم بریم تو..
وسطهای تابستون بود و از گرما داشتم خفه میشدم.
محسن یه جورایی شده بود تو این چند وقت یا شایدم من زیادی حساس شده بودم،بعد شام گفتم:امروز میخوام یه چیزی به همه بگم..
زهرا خانمم گوشهاش تیز شد و گفت:خیر باشه چی شده که تورو انقد خوشحال کرده؟ انگار درد و مرضت رفته نه؟
_نمیدونم خوب شدن حالم شمارو خوشحال میکنه یا نه، اما باید بگم بله خوب شدم و… و اینکه.. قراره دوباره مادر بشم..
چنان ذوقی کردن همشون که باورم نمیشد دوباره مهشید و مهدیه رفتارشون با من مثل قبل شده بود..
حتی زهرا خانمم خنده به لبش اومده بود، از اون روز دوباره نذاشتن من برم سرکار و خداییش من و رو سرشون نگه میداشتن..
خدا دوباره به من لطف کرده بود و منو لایق مادرشدن دونست.. اولین کاری که کردم رفتم سرخاک رقیه اونجا کلی باهاش حرف زدم و گریه کردم.. بعد از اون رفتم پیش عمه خیلی وقته بود ندیدمش.. خداروشکر پاشو از گچ باز کرده بود. هرچند به خوبی قبل نمیتونست راه بره ولی حالش بهتر بود..
محسن منو گذاشت خونه عمه و نمیدونم کجا رفت..
عمه برام میوه اورد و نشست پیشم پسر ادریس بزرگ شده بود و حسابی اتیش میسوزوند عمه گفت:حالت چطوره مادر؟ شنیدم رو به راه نبودی؟
_خداروشکر عمه خیلی بهترم راستش دوباره دارم مادر میشم..
صورتم از خجالت سرخ شده بود عمه با خوشحالی بغلم کرد و بوسم کرد و گفت:الهی شکر گفتم که خدا خیلی مهربونه.. ولی قمر جان حالا که دیگه خداروشکر دست و بال محسن باز شده خبر دارم تو شالیکوبی خوب بهش حقوق میدن یه خونه کوچیک هم شده اجاره کن برو سر خونه زندگیت تا کی باید زیر دست خونواده شوهر باشی ادم اختیار یه اب خوردنم نداره میدونم بهت سخت میگذره خودتم که چندوقتی کار کردی، شده از پول خودت بده ولی جدا شو. من خیر و صلاحتو میخوام. زهرا ادم خوبی نیست نمیتونه باهات خوب رفتار کنه..
_راستش عمه غریبه نیستی خیلی دلم میخواد زودتر برم سر خونه زندگیم اما محسن همش وعده وعید میده و امروز فردا میکنه.
_امشب رفتی خونه حتما باهاش حرف بزن باید زبون شوهرتو بلد باشی دخترم وگرنه سرت بی کلاه میمونه!!!
عمه راست میگفت،تا حالاشم زیادی خودمو گول زده بودم، کنار محمد اقا و زهرا خانم در حقیقت ما خرج زیادی نداشتیم به جز گهگاهی که زهرا خانم یه پولی از محسن میگرفت هیچ موقع نمیفهمیدم پول محسن چی میشه، با کلی فکر و خیال از عمه خداحافظی کردم..
کل راه فکرم مشغول بود..
شب بعد شام بود که رفتیم بخوابیم محسن به بهانه دسشویی رفت بیرون و برگشتنش نیم ساعت طول کشید، وقتی برگشت سرحال تر از قبل بود گفتم:کجا بودی تا الان؟
با یه حالتی نگام کرد و گفت:کجا میخوام باشم؟ رفتم دسشویی دیگه.
_محسن بشین باهات حرف دارم.
شاد و شنگول بود گفت:ای به روی چشمممم بفرما سر تا پا گوشم خوشگل خانم..
_بهم گفتی از اینجا میریم پس کی میریم؟
_چشم میریم..
_خب همش که همینو میگی!! بچمون باید تو خونه ای که اجاره میکنیم بدنیا بیاد، من سختمه دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم..
یهو صداش رفت بالا و گفت:ببند اون دهنتو دیگه، هی ور ور ور، اصلا نمیخوام برم همینجا جام خوبه، پول مفت ندارم بدم مردم بخورن..
خودمو جمع و جور کردم وگفتم:یعنی چی؟ از اولشم منو بخاطر همین آوردی اینجا وگرنه من قبول نمیکردم..
با طعنه گفت :ببخشید که حضرتعالی تو کاخ بزرگ شدین شرمنده که قصربراتون اماده نکردیم، هه خانم و باش…
_من کاخ نخواستم محسن یه در اتاق اجاره کن فقط یه در.. بخدا نق نمیزنم هیچی نمیگم..
_ندارم ن د ا رم.. حالیت شد؟
عصبی شدم و گفتم:چرا نداری، واسه چی نباید داشته باشی همه خرجهای اینجارو اقا محمد میده یه قرون خرج نمیکنیم پس پولهای تو چی میشه؟
صدای کشیده محکمی تو گوشم پیچید… همون لحظه در باز شد و محمد اقا و زهرا خانم اومدن داخل..بغضم ترکید محسن بی هیچ حرفی رفت بیرون.. محمد اقا گفت:زد تو گوشت؟
این و که گفت بیشتر زدم زیر گریه.. زهرا خانم گفت:زد که زد خوب کرد زد، بس که جواب میده اگه زبون به دهنش بگیره اینجوری نمیشه..
_بس کن زن برو بیرون…
محمد اقا رفته بود تو حیاط و با محسن حرف میزد.. به حال بخت خودم اشک ریختم آرزو میکردم که ای کاش از مادر زاییده نشده بودم ای کاش منم مثل خواهرم مرده بودم!
پنجره باز بود، باد گرم تابستونی در حال وزیدن بود نگاهم به پرده بود که با هر باد به اینور اونور کشیده میشد، غم و غصه من تمومی نداشت.
اون شب محسن تو اتاق برنگشت، با اینکه صدای محمد اقا رو میشنیدم که به زور هم بود میخواست اونو بفرسته داخل اتاق اما موفق نشد..
راستش اصلا برام مهم نبود، کشیده ای که به صورتم زده بود از ذهنم پاک نمیشد مگه من چه گناهی کرده بودم جز اینکه حرف حق زده بودم؟ مگه چی خواسته بودم ازش؟
فردا صبح از اتاق بیرون نرفتم، مهدیه در و باز کرد و با سینی صبحانه اومد تو اتاق و گفت:آبجی، بابا گفت امروز استراحت کن همینجام غذا بخور تا حالت خوب بشه..
محمد اقا میدونست که من باید اونجا بمونم تا محسن ازم عذرخواهی کنه، کاش که این مرد پدر واقعیش بود شاید چیزی از خون این مرد تو رگهاش میرفت و غیرت حالیش میشد.
تا شب تو اتاق بودم و چند باری مهشید و مهدیه بهم سر زدن زهرا خانم که خوشحالم بود ما دعوامون شده!!!
شب صدای محمد اقا رو شنیده بودم یکم بعد اومد پیشم تو اتاق خودمو مرتب کردم گفت:بهتری دخترم؟
_بله ممنون!
_من دیشب خیلی با محسن حرف زدم، حق با توعه دخترم شما باید یه خونه جدا بگیرین برای خودتون زندگی کنین، ولی هرچقدر گفتم همش میگفت ندارم..
خونم به جوش اومد و گفتم:واسه چی نداره؟ مگه چیکار میکنه؟ یه قرون خرج من نکرده، ببخشیدا بدتون نیاد ولی یا خودم کار کردم یا عمه برام فرستاده.. اگه کار نمیکرد قبول میکردم ولی وقتی اینجا پیش شماییم داریم میخوریم خرجی نداریم چرا نباید داشته باشه..
محمداقا یکم فکر کرد و گفت:بیراه نمیگی دخترم، چی بگم… حالا یه مدت بهش وقت بده من قول میدم هرجور شده یه خونه بگیره، شرمندم که دست و بالم خالیه…
ازش ممنون بودم که تا این اندازه باشعور بود و خودش رو در قبال ما هم مسئول میدونست..
ازش تشکر کردم و دستش رو بوسیدم، در حقم پدری کرده بود کاری که پدر خودم انجام نداده بود.
اخرشب بود که محسن اومد داخل بی سر و صدا اومد و سر جاش خوابید..
تا چند روز با من قهر بود، انگار این من بودم که اونو کتک زده..
هر روز رفتارش برام مشکوک تر میشد و سر از کارش در نمیاوردم، قهر مارو بهونه کرده بود و هرشب تا دیروقت خونه نمیومد.. مادرشوهرم منومقصر میدونست و میگفت :زن اگه زن باشه شوهرش سر شب باید خونه باشه نه اینکه بزاره بره بیرون.. زنیت نداری وگرنه وضع زندگیت این نبود..
حال و حوصله کل کل با این زن رو نداشتم.
سر از کار محسن که در نمیاوردم ولی اون روزها به تنها چیزی که فکر میکردم سالم بدنیا اومدن بچم بود، ماهی یکبار میرفتم درمونگاه محل و خانم دکتر وضعیتم رو چک میکرد.
خداروشکر شرایط خوب بود، ترجیح میدادم با غم و غصه خرابش نکنم و محسن و به حال خودش گذاشته بودم که بزرگترین اشتباه زندگیم بود..
از هم دور شده بودیم قهر نبودیم ولی کاری هم باهم نداشتیم، سرزنش زهرا خانم تمومی نداشت، نمیدونم چرا اون روزها این همه سکوت میکردم و جوابش رو نمیدادم، شایدم ترس از تنها شدن و بی کس شدن بود که به دهنم قفل زده بودم..
عمه برای دیدنم ادریس رو میفرستاد بیاد دنبالم و خودش پاشو تو خونه زهرا خانم نمیذاشت، عمه با کسی رودربایستی نداشت، هر بار که میرفتم پیشش همه چی برام اماده میکرد فکر میکرد از قحطی برگشتم.
منم تا میتونستم میخوردم، برخلاف بارداری قبلیم تو این بارداری اضافه وزنم پیدا کرده بودم، خوراکیی هایی که عمه داده بود رو زیر چادر قایم میکردم و هروقت کسی خونه نبود میخوردم.
دکتر از دیدن وضعیت من خوشحال بود و برای اول اسفند ماه تاریخ حدودی زایمانم رو مشخص کرده بود..
حسابی سنگین شده بودم، دیگه کار هم نمیکردم و همون پولی که در اورده بودم کنار گذاشته بودم برای روز مبادا محسن از اون پول خبر نداشت وگرنه مطمئنن همه رو ازم میگرفت… وسطهای زمستون بود و چیزی به زایمان من باقی نمونده بود محسن خونه نشین شده بود و کار نمیکرد، زهرا خانم تازه فهمیده بود که حق با من بود نه محسن ولی غرورش اجازه نمیداد به زبون بیاره، بی پول شدن محسن براش ترس داشت و میترسید مجبور شه خرج هر سه تامون رو به دوش بگیره.. هر روز با محسن حرف میزد گاهی زبون خوش گاهی زبون تلخ… ولی کو گوش شنوا؟!
همون جوری که دکتر پیش بینی کرده بود سومین روز اسفند ماه بود که از صبح بی قرار بودم و به خودم میپیچیدم از شانسم برف سختی گرفته بود و دعا دعا میکردم رو زمین نشینه.. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم برف حسابی شروع به باریدن کرده بود، وسایل بچه که چندتا کهنه و یه دست بلوز شلوار و پتو بود رو اماده کرده بودم همونارو هم عمه زحمت کشیده بود..
محسن که ککش نمیگزید..
دیگه سر ظهر بود که بی طاقت شدم و با زهرا خانم و محمد اقا و محسن راهی بیمارستان شدیم..
دردم تا شب طول کشید، بعد اذان مغرب بود که دختر کوچولوم بدنیا اومد، مادرشوهرم توقع پسر داشت و انگ دخترزا بودن رو بهم چسبونده بود..
محسن ولی خوشحال شده بود، خوب که نگاهش کردم متوجه کبودی و گود رفتگی زیر چشمش شدم.. اخه محسن چش شده بود؟
دیگه از اون روز بود که نگرانش بودم.. باید سر از کارش در میاوردم..
اسم دختر کوچولوم رو به خواست خودم ساره گذاشتیم، همیشه عاشق این اسم بودم… اومدن این بچه تو زندگیمون تونسته بود دنیامون رو عوض کنه همه این بچه رو بالای سرشون میذاشتن.. حتی زهرا خانم که دلیل دوس نداشتن خودم رو هیچ موقع نفهمیدم ولی به بچه هام بی اهمیت نبود..
این بار خداروشکر اتفاقی برای دخترم نیفتاد، اما رفتارهای محسن حسابی منو عذاب میداد گاهی خوب گاهی عصبی مدتها بود که حسابی لاغر شده بود.. حدس میزدم محمد اقا چیزی میدونه ولی حرفی نمیزنه..
چند وقتی با ساره حسابی سرگرم بودیم و به محسن زیاد توجهی نداشتم، تا اون روزی که سر ظهر سرزده عمه و معصومه و ستار اومدن دیدن بچه.. عمه یه زنجیر طلا برای ساره کادو اورده بود، و حسابی منو شرمنده خودش کرده بود و مادری رو در حقم تمام کرده بود
صدای محسن ازتو حیاط میومد که داشت با یکی خداحافظی میکرد، وارد خونه شد عمه خیلی واضح از دیدن محسن یکه خورد اون روز عمه حرفی نزد و یکم بعد خداحافظی کرد و رفت..
محسن اومد کنار بچه یکم باهاش بازی کرد و همونجا خوابش برد.. فرداش عمه ادریس و فرستاد دنبالم که برم خونشون.. وسایل بچه رو جمع کردم و رفتم خونه عمه..
معصومه بچه رو بغل کرد و گفت خدای من چقد تو نازی اخه کوچولو..
خندیدم و گفتم اگه خیلی دلت میخواد میتونی یه کوچولو بیاری
معصومه خندید و گفت اتفاقا یه خبرهایی هست!!
_واقعا؟
_اره یه ماهی هست!
_مبارک باشه خیلی خوشحال شدم..
عمه یهو برگشت گفت قمرتاج عمه مگه قرار نبود از این خونه بری پس چی شد؟
_چی بگم عمه دست رو دلم نزار که خونه هرچی به محسن میگم همش میگه پول ندارم.
_اره راست میگه!!
_یعنی چی عمه؟
اومد نزدیکم و گفت عمه جون سرت و مثل کبک کردی زیر برف شوهرت خیلی وقته معتاد شده!!!
همونجا وا رفتم توقع نداشتم به همچین بلایی هم دچار بشم تا تونستم خودمو زدمو گریه کردم.
خداروشکر معصومه بچه رو گرفته بود و برده بود خوابونده بود.
عمه شونه هامو ماساژ داد و گفت دخترم ازاین خونه برو شوهرتو از دوستاش دور کن ادریس و فرستادم ته توی همه چیو در اورده اگه پولم بخوای من بهت میدم فقط جدا شو برو دنبال زندگیت…
اون روز عمه خیلی بامن حرف زد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده کل مسیر رو گریه کردم ورفتم خونه..
چشمهای پف کرده و قرمزم نشون میداد که حال و روز خوبی ندارم.. در و بستم و رفتم تو اتاق بچه رو گذاشتم کنار بخاری تا سردش نشه..
زهرا خانم جرات نمیکرد نزدیک بشه خودشم میدونست اگه پرم به پرش بگیره دیگه اون قمرتاج ساکت و نمیبینه..
منتظر محسن شدم حسابی شاد و شنگول بود، تازه فهمیدم دلیل شادی های این مدلیش چیه!!
اومد تو اتاق و گفت:خانمم اینجایی بدو بیا شام بدو!
بدون اینکه نگاهش کنم رو به پنجره خیره شدم و گفتم نمیخورم شامتو بخور بیا کارت دارم.
شونه ای بالا انداخت و رفت. با اینکه بهش گفته بودم شامتو خوردی بیا تا اخرشب همونجا موند و با خونوادش بگو و بخند میکرد، محمد اقا اون شب خونه نبود..
اخرشب تازه محسن یادش افتاد که قمرتاجی هم هست بچه ای هم هست
اومد تو اتاق رفت سروقت بچه که هنوز خواب بود، دخترم کلا خوابالو بود و خیلی میخوابید
محسن گفت چرا نیومدی بیرون مادرم ناراحت شد این چه رفتاریه!!
اون شب دیونه شده بودم تا اون روز خودمو اینجوری ندیده بودم از قصد با صدای بلند گفتم به درک که مادرت ناراحت شد به جهنم.
_هیس صداتو بیار پایین!
_اگه نیارم چی میشه ها میزنی تو گوشم!؟
_تو چته امشب؟
_من چمه یه نگاه به خودت کردی اصلا قیافتو تو اینه دیدی،هرکی ببینتت وحشت میکنه.
محسن یکم عرق از صورتش اومد که سریع پاک کرد فهمیدم هول شده سریع گفت:
چیزیم نیست بخاطر کار زیاد خستم!
_کار؟ کدوم کار؟ محسن تو فکر کردی من احمقم؟ آره حق داری من خر بودم که هیچی نفهمیده بودم ولی الان خوب میدونم داری چه غلطی میکنی..
عصبی شد و خیز برداشت منو بزنه ولی پشیمون شد و گفت دهنتو ببند منو کفری نکن!!
همون لحظه با صدای داد و بیداد ما بچه بیدار شد بچه رو بغل کردم و بردم دادم به مهدیه، زهرا خانم یه گوشه نشسته بود و اخمهاش توهم بود معلوم بود حرفهامو شنیده.
رفتم تو اتاق در و بستم و گفتم:
من میدونم تو معتاد شدی، اره دیر فهمیدم بس که سادم بس که احمقم هرکی بیاد بزنه تو سرم اخ نمیگم، فکر کردم خیلی خوشبختم که پسر سر به راه و سختی کشیده ای مثل تو سر راهم قرار گرفت، فکر کردم خوشبختم فکر کردم میتونیم باهم زندگی بسازیم خوشبخت بشیم مال هم بشیم بچه دار بشیم اما کو؟ مگه قول ندادی خوشبختم میکنی خب پس کو من که جز بدبختی و فلاکت چیزی نمیبینم..
محسن گفت انگار خیلی دلت پره!
با گریه و صدای بلند گفتم اره خیلی دلم پره خیلی اونقدی دلم پره که میتونم یه کتاب بنویسم، من از روزی که چشمم به این دنیا باز شد فقط و فقط سختی کشیدم فقط دارم عذاب میکشم چرا؟ مگه من چیکار کردم که خدا فقط برای من سختی میخواد محسن به من بد کردی به خودت بد کردی به این بچه داری بد میکنی، چی کم داشتی که رفتی معتاد شدی ها؟
محسن کلافه شده بود نمیدونم حرفهامو میفهمید یا نه ولی گفت بسه مغزمو خوردی انقد ور زدی چیه هی معتاد معتاد من معتاد نیستم فهمیدی یه دفعه دیگه بگی میزنم دهنت پر خون بشه!!
گفتم:باشه محسن باشه معتاد نیستی پس حالا که چیزیت نیست فقط یه هفته وقت داری یه خونه پیدا کنی منو از اینجا ببری!
_هزار بار گفتم صبر کن دستم باز شه!!
_دستت باز بشه که بری مواد بخری؟ خبر دارم چیکار میکنی!!
_قمرتاج خفه شو خفه شو زنیکه لال شو
شروع کرد به کتک زدن خودش با عجله از اتاق اومدم بیرون بچمو از بغل مهدیه گرفتم و چادرمو سرم کردم زهرا خانم گفت کجا میری این وقت شب مگه تو حیا نداری این بی ابروی ها چیه سر ما میاری الان بری بیرون جواب در و همسایه رو چی بدیم!!
بی توجه بهش رفتم خونه عمه، همه جا تاریک بود و ترسناک اما با تمام توان میدویدم تا برسم خونه عمه تو کوچه هیچکس نبود ساره گرسنه بود و گریه میکرد بسم الله بسم الله خودمو به خونه عمه رسوندم، و در زدم یکم گذشت که ادریس در و باز کرد از دیدنم اون موقع شب اونجا وحشت کرد بدون جواب دادن رفتم تو پشت سرم اومد و گفت قمرتاج قمرتاج چیه چی شده.. نفس زنان گفتم بیا بالا بهت میگم..
همه خواب بودن از دیدن من وحشت کردن خودم شرمنده شدم که اونجوری وارد خونه شدم ولی چاره ای نداشتم… با گریه همه چیز و تعریف کردم عمه فقط گوش میداد، ادریس بهم ریخته بود و گفت باید برم یه درس حسابی به این مرتیکه بدم خیلی دم در اورده، همش تقصیره تو مامان بس که هوای این اشغال و داشتی..
هیچ کدومم نتونستیم حریف ادریس بشیم و ادریس رفت..
عمه حرص میخورد و گفت اگه بره یه کاری دستش بده من چه خاکی برسرم بریزم خدایا چیکار کنم معصومه برو دنبال خان عمو بهش بگو بره دنبال ادریس برو..
معصومه با گریه رفت… از اومدنم پشیمون شده بودم میخواستم برگردم برم که عمه نذاشت و گفت کجا بری؟ بری تو دهن شیر؟ بری اونجا اتیش بیار معرکه میشی پس بشین همینجا!!
_اما عمه!
عمه داد زد برای اولین بار و گفت حرف گوش بده همینکه گفتم بشین به بچت برس..
ساکت شدم و ساره رو گرفتم بغلم و بهش شیر دادم انقد گرسنه بود که تند تند میخورد. عمه نگاهی به بچه کرد و گفت: طفل معصوم هنوز بدنیا نیومده سرگذشتش بدتر از مادرششه..
نمیدونم چقدر گذشته بود که سر و صدای چند نفر اومد..
خوب که گوش دادم صدای داد و بیداد زهرا خانم بود تن و بدنم میلرزید. عمه رفت پرده رو کنار زد و گفت:این زنیکه اینجا چی میخواد!!
بعدم برگشت سمت من و گفت:خوب گوش کن قمرتاج، همینجا میمونی بیرونم نمیای..
عمه لباس پوشید و رفت بیرون… نمیتونستم طاقت بیارم از پشت پرده همه چیو دیدم..
ادریس و خان عمو یه گوشه ایستاده بودن و زهرا خانم و همسایمون صدیقه که رفیق جون جونیه زهرا خانم بود وارد حیاط شده بودن..
عمه از پله ها پایین رفت و گفت:چیه زن؟ چیه صداتو انداختی رو سرت؟ هیچ میدونی ساعت چنده؟
زهرا خانم بلند بلند خندید و گفت:مگه شما بی ابروها وقت و ساعتم حالیتون میشه؟ ببین میدم پدر پسرتو در بیارن حالا دیگه دست رو بچه من بلند میکنه؟ ابرو براتون نمیزارم یه کاری میکنم از اینجا جمع کنین برین.. بعد رو به ادریس گفت:فکر کردی شهر هرته بیای بزنی بری اره؟ صبر کن صبر کن به من میگن زهرا یه کاری میکنم مرغهای اسمون برات های های اشک بریزن…
عمه گفت:خبه خبه جمع کن برو رد کارت، هیچ کس تورو نشناسه من تورو میشناسم چه عفریته ای هستی، هیچکس از شرت در امان نیست، روزی که پسرت اومد خواستگاری برادرزاده من فکرشم نمیکردم همچین ادمی باشه دستی دستی برادرزادمو بدبخت کردم. اما تا اخرش هستم هیچ فرقی با دخترم برام ندارم، یه دیقه دیگه اجازه نمیدم پاشو تو اون خونه بزاره که ادمی مثل تو این همه بلا سرش بیاره…
_برو خانم، میخوام چیکار کنم برادرزادتو!! شما عادتونه فرار کردن تو خونتونه!!! یه روز از ننه باباش فرار کرده امشب از خونه پسرم جلو چشمم.. خدا میدونه چه کارها ازش بربیاد که ما بی خبریم…
عمه گفت:ادریس این زن و بنداز بیرون دیگه اینورا پیداش نشه اگه یک ثانیه دیگه اینجا موند بگو آژان و خبر کنیم..
عمه با چشم گریون اومد داخل… چقدر شرمنده بودم که بخاطر من اون حرفهارو شنیده بود… جرات نداشتم حرف بزنم.. ادریس اومد داخل و گفت:ردش کردم رفت، چقدر این زن بی ابروعه..
عمه گفت:چیکار کردی تو ادریس؟ میدونی این زن تا مارو به خاک سیاه نشونه ول کن نیست؟
_چی میگی مامان؟ دوتا زدم تو گوش پسرش حقش بود فردا خودش میاد به غلط کردن میفته..
_نباید میرفتی مادر نباید…
_قمرتاج خواهر منه، کی و جز ما داره؟ انقد سکوت کردیم که اینجوری سوار شدن دیگه!!!
عمه سری تکون داد یهو بغضم ترکید و گفتم:هم تقصیر منه، خدا منو بکشه که این همه دردسر ساختم براتون تو در و همسایه ابرو براتون نموند…
_گریه نکن مادر خدای توام بزرگه..
_کدوم خدا؟ کدوم خدا عمه؟ خدایی که منو ول کرده؟ یه روز خوش ندارم…
اون شب خیلی به همه سخت گذشت از روی همه شرمنده بودم.
به جرات میتونم بگم تا صبح به چشم هیچکس تو اون خونه خواب نیومد، میدونستم معصومه چقدر از دستم ناراحته و به خاطر عمه و ادریس حرفی بهم نمیزنه.
میخواستم از این به بعد رو پای خودم باشم بسه هرچی به بقیه تکیه کردم بسه هرچقدر از اینو اون حرف شنیدم و تو سری خوردم، میخواستم منم برای خودم صاحب خونه زندگی باشم مگه چی از این دنیا کم میشد؟؟؟
صبح زود بود که صدای در اومد، تازه چشم همه گرم شده بود ادریس در و باز کرد یکم جر و بحث کرد سریع رفتم رو پنجره محسن و دیدم پایین ایستاده و داره با ادریس حرف میزنه جفتشون عصبی بودن… عمه صدارو شنید بلند شد رفت بیرون و با محسن برگشت داخل، محسن عصبی گفت:پاشو بریم خونه..
میترسیدم برم اما تا کی باید مزاحم عمه میشدم؟!
عمه به جای من گفت:علیک سلام،اومدی زنتو ببری ولی قلبش قرار بود یه خونه براش بگیری..
محسن گفت:پس اینا همه رو شما یادش میدین اره؟
_حرف دهنتو بفهم پسر، خودت حالیت نمیشه که باید مستقل بشی؟ تا کی محمد اقا بیچاره باید خرجتو بده، دو روز دیگه این بچه بزرگ میشه خرج میخواد زندگی میخواد اینده میخواد…
_پاشو قمرتاج، باشه گفتم باشه یه خونه میگیرم ولی الان ندارم ندارم..
_من بهت قرض میدم..
محسن چشمهاش خندید و گفت:نه بابا شما چرا، خودم کار میکنم نه..
_خیله خب میل خودته پس برو هروقت خونه گرفتی بیا..
_ها، نه میگیرم ولی به این زودیا نمیتونم پس بدم بهتون..
_مهم نیست فقط بگرد یه خونه خوب پیدا کن برادرزادمو ببر خونه خودش تا اون روزم قمرتاج اینجا مهمون منه..
محسن با خوشحالی و سر خوشی رفت، ادریس گفت مامان چرا انقد پروش میکنی اخه؟
به جای عمه من گفتم:راست میگه عمه شما چرا باید بدی؟ بسه دیگه نمیخوام مزاحمت بشم بیشتر از یه مادر برام زحمت کشیدی بیشتر از این نمیخوام وبال گردنت بشم..
_زبونتو گاز بگیردختر، تو از خون منی، تورو میبینم یاد خودم میفتم جیگرم اتیش میگیره، یاد تنهاییام میفتم یاد بی کسی هامه هیچکس نبود بیاد خبرمو بگیره، حداقل تو خوب زندگی کن با ارامش با دلخوش…
عمه رو بغل کردم و تو بغل همدیگه گریه کردیم…
سه روز بعد محسن یه خونه پیدا کرده بود و اومده بود دنبال منو عمه که بریم خونه رو ببینیم، سریع آماده شدیم و رفتیم..
محسن با پرویی تمام گشته بود و یه خونه خوب داخل شهر پیدا کرده بود، چون میدونست عمه پولی که بده رو هیچ وقت پس نمیگیره اونم یه خونه خوب پیدا کرده بود…
دروغ چرا، خونه خیلی خوبی بود ولی همونجا گفتم :هیچ میدونی اجاره این خونه ها چنده؟ از کجا باید بیاری محسن؟
_ای بابا تو دیگه به اینچیزها چیکار داری؟ مگه خونه نمیخواستی؟ خب اینم خونه..
_این خونه ها گرونه به خدا از پسش برنمیای بگرد یه جای دیگه پیدا کن..
محسن کلافه گفت:وای چقدر غر میزنی گشتم خیلی هم گشتم، این جارو خوشم اومد گرفتم، اقا بریم قولنامه کنیم..
بعد رو به عمه گفت :چیزه عمه خانم پول مول همراهت هست دیگه؟
عمه سری تکون داد و دست کرد داخل جیب ژاکتش یه بسته پول در اورد داد به محسن..
محسن از ذوق نمیدونست چیکار کنه، وای که چقدر از رفتارش خجالت کشیدم…
خونه رو اجاره کردیم همونجا دست عمه رو بوسیدم واقعا در حقم بزرگی کرده بود…
قرار بود تا اخر هفته اینجا مستقر بشیم.. وسایل زیادی نداشتیم و جا به جا شدن زیاد طول نمیکشید… عمه رو رسوندیم و با محسن برگشتیم خونه..
_محسن چه جوری میخوای اجاره بدی؟ این پولی که عمه داد مگه تا کی میمونه؟
_تو چی میگی مثل پشه هی ور گوشم وز وز میکنی؟ الان دردت چیه؟ کار میکنم تو کار میکنی اجاره میدیم..
_اها پس بگو رو من حساب کردی؟! نخیر من دیگه نمیتونم کار کنم بچمو باید پیش کی بزارم؟
_دِ واسه همین چیزها گفتم بمونیم خونه مادرم دیگه..
_چقدر پرویی محسن تو واقعا که…
رفتارهای محسن عوض شده بود واقعا اعتیاد از محسن یه آدم دیگه ساخته بود..
بچه رو سپردم به مهشید و مشغول جمع و جور کردن شدم مادرشوهرم با من قهر بود و حرف نمیزد، دست کردم تو جعبه طلاهام دیدم طلایی که عمه بهم داده بود نیست…
همه جارو دوباره ریختم بهم نبود که نبود!!!
شنیده بودم معتادها وسایل و میفروشن ولی باورم نمیشد محسن به همین زودی شروع کرده باشه..
شب محسن و کشیدم کنار و گفتم:تو خجالت نمیکشی؟ اون همه عمه بهت پول داد اون وقت تو گرفتی طلا رو فروختی؟
محسن با تعجب گفت:چی میگی تو؟ باز خواب دیدی… طلا چیه اخه؟
_بسه محسن واسه من فیلم بازی نکن..
_قمرتاج زیادی زبونت دراز شده ها میزنم تو دهنت، خفه شو..
_اون یادگاری از عمم بود، چشم روشنی ساره بود.
_چشمهای کور شدتو باز کن ببین کجا گذاشتی..
یه جوری حرف زد که باورم شد محسن نگرفته ولی اخه اگه کار محسن نیست، پس کجاست؟؟ داشتم دیونه میشدم.
تو اون دو سه روز واقعا عصبی بودم، فکر گم شدن اون طلا منو بهم ریخته بود با ارزش ترین چیزی بود که داشتم، یهو یاد پولهایی که قایم کردم افتادم سریع رفتم تشک ها و رختخواب هارو مثل دیونه ها ریختم بهم خداروشکر پولها سر جاش بود…
نمیدونستم محسن داره دروغ میگه یا کس دیگه ای برداشته.
همه وسایلها کلا یه ماشین هم نبود همه رو فرستادیم خونه جدید زهرا خانم باهام قهر بود و حرف نمیزد دلم نمیخواست با ناراحتی برم بلاخره باهم زندگی کرده بودیم و ادب حکم میکرد باهم خداحافظی کنیم مهدیه و مهشید دلشون نمیومد از ساره جدا بشن، محمد اقا اومد جلو و گفت:دخترم حلالمون کن اگه بهت سخت گذشت بیشتر از این از دستم برنیومد..
دستشو گرفتم تو دستم دستاشو بوسیدم و گفتم خدا حفظت کنه خیلی برامون زحمت کشیدی..
بچه هارو دونه دونه بغل کردم و یه دل سیر اشک ریختیم، رفتم سمت زهرا خانم و گفتم:از روزی که عروست شدم از من خوشت نیومد، نمیدونم چرا هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چیکار کردم که نتونستی منو دوست داشته باشی ولی ادب حکم میکنه باهات خداحافظی کنم حتی الان که با من قهری…
زهرا خانم ناچارا بلند شد بچه رو بغل گرفت و گفت:من کاری باهات نداشتم چیزی بهت نگفتم هیچ وقت الانم برین دنبال زندگیتون از اینجا رفتین دیگه خودتون میدونین و خودتون..
حتی خداحافظی کردنشم بویی از احساسات نبرده بود با روی خودم نیاوردم و گفتم:زهرا خانم عمه یه چشم روشنی برای ساره به من داده بود هرچی میگردم پیداش نمیکنم راستش… راستش فکر کردم شاید محسن برداشته باشه ولی میگه من نگرفتم، میشه پیداش کردین بهم بگین بیام بگیرم؟ اخه خیلی برام با ارزشه..
زهرا خانم صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:اونو من برداشتم!!!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:شما برداشتین چرا؟
_چرا نداره اونو برداشتم عوض اون بدهکاری!!
_کدوم بدهکاری؟ چی میگین؟ ما که از شما چیزی نگرفتیم!!
پوزخندی زد و گفت:پس فکر کردی شوهرت پول اون موادهارو از کجا میاورد ها؟ از پولهای خودم بهش دادم..
عصبانی شدم و گفتم:کدوم پول؟ شما که خودت همیشه از محسن پول میگرفتی.. به چه حقی رفتی تو اتاق من طلا رو برداشتی خجالتم خوب چیزیه..
_سرت مثل کبک تو برفه، اون روزها که چپ و راست قهر میکردی میرفتی خونه عمه خانمت شوهرتو تنها میذاشتی فکر نمیکردی بره دنبال مواد نه؟
_خدا لعنتت کنه به تو هم میگن مادر؟ به جای اینکه بزنی تو دهنش رفتی برای مواد بهش پول دادی؟ اونم پولهایی که از خودش میگرفتی.. تو دیگه چه جور زنی هستی خدا ازت نگذره…
_جمع کن برو از اینجا نمیخوام ریختتم ببینم، خوب کردم برداشتم کم خوردی خوابیدی؟ مثل خدمتکار جلوت خم و راست شدم.
زهرا خانم گفت:اون موقع که میرفتی کار میکردی و دسته دسته پولهارو جا میدادی عین خیالت بود که سر ما هوار شدین؟ حالا هم بفرما خوش اومدی…
با نفرت نگاهش کردم و یه تف انداختم جلوش.. این جماعت از من یه قمرتاج دیگه ساخته بودن دیگه اون ادم ساکت و سر به راه مرده بود تو این پیج و خم های زندگی افسار پاره کرده بودم و کسی جلو دارم نبود..
با دنیای از نفرت پامو از خونه بیرون گذاشتم حتی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم محمد اقا شرمنده بود از رفتارهای زهرا خانم ولی دیگه عادی شده بود…
محمد اقا منو برد خونه جدید محسن اونجا وسایل و خالی کرده بود و منتظر من بود..
شاد و سرحال بود دیگه میدونستم هروقت حالش خوبه یعنی مواد زده، ازش متنفر بودم از خودش از مادرش از این زندگی اگه ساره رو نداشتم شاید خودمو سر به نیست میکردم…
محسن اومد جلو و خندون گفت:میبینی قمر میبینی چه خونه ای گرفتم؟ بیا هی میگفتی خونه خونه بیا اینم خونه حال کردی؟
_تو گرفتی؟ تو عرضه نداری شلوارتو بکشی بالا، اگه عمه نبود باید تا ابد با ننت یه جا زندگی میکردیم..
محسن حسابی از این لحن من جا خورده بود و هیچی نگفت، گفتم:ها چرا ساکت شدی؟ خوب ادعا میکردی… خبر داری مامان جونت طلای دختر من و برداشته؟ اصلا نکنه خودت رفتی گرفتی تقدیمش کردی… حرف بزن دیگه..
_مامان من؟امکان نداره اون برداشته باشه…
_خودش میگه من برداشتم اون وقت تو میگی اون نگرفته؟
محسن یکم فکر کرد و گفت :اصلا خودم بهترشو برات میخرم ول کن..
خودش میدونست مادرش چرا اونو برداشته و الانم داشت ماست مالی میکرد…
ساره رو شیر دادم و یه جا براش اماده کردم و مشغول به کار شدم محسن هرچقدر سعی داشت از دلم در بیاره شدنی نبود، دلم سرد و یخ شده بود اهمیتی بهش ندادم تا غروب جا به جا شدم…
یه نگاهی به خونه انداختم که خیلی برامون بزرگ بود، وسایل کم من به چشم میومد..
باید کار میکردم مثل قبل تا بتونم دوباره وسایل بخرم و زندگیمو بسازم..
هنوز لذت خونه جدید و نچشیده بودم که خبری به گوشم رسید که لذت وشرینی اون رو تبدیل به زهر کرد و دنیا رو سرم اوار شد…
Nazkhaatoon.ir
ادامه دارد .