داستان مهاجرت به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون قصه آنلاین

داستان مهاجرت به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون

 

 

مهاجرت

 

ساعت ده شب بود اما علی ساعت نه نیم خونه اومد و جلوی آینه میز توالت ایستادم خودم و نگاه کردم آرایش ملایمی کردم و که صدای چرخاندن کلید و شنیدم، علی با قد بلند،شانه های پهن ! بهش گفتم:چرا اینقدر دیر کردی؟ شام بیارم ؟

با چشمان درشت مشکیش با لبخند بهم نگاهم کرد و گفت :اره آیدا غذا رو بیار که خیلی گشنمه ! راستی این لباس سبزه تازه گرفتی ؟ خیلی بهت میاد چون پوست صورتت گندمی ، رنگ سبز خیلی جذابت میکنه ! علی همیشه صبور و مهربان بود و همین باعث آرامش من میشد. به علی گفتم : امروز ازدست خانوادت بدجوری عصبانی شدم خیلی اذیتم می کنند مادرت امروز هی بهم دستورمیداد و امرنهی میکرد واقعا خسته شدم علی؛ کم مونده بود سرمامانت داد و فریاد راه بندازم. علی

دست هام وگرفت و گفت:عزیزم باور کن من هم از دستشون خسته شدم.مامان و بابام از اول آدم های غیرمنطقی و خودخواهی بودند،همیشه من و طرد کردند و برادرم رو بیشتر دوست داشتند. و از این که تورو انتخاب کردم بیشتر عصبانی هستند. ازت عذرمیخام که بخاطر من دلت رو می شکونند.تو برام عزیزترین هستید راستی تعریف کنم که امروز چه اتفاقی افتاد؟ نزدیک های ظهر بود که مردی بلند قد و کت وشلوار پوشیده وارد نمایشگاه شد وگفت که دنبال یک ماشین خارجی خوب می گرده.من هم تا تونستم اطلاعاتی درباره ماشین ها بهشدادم و یهویی فهمیدم که طرف وکیل مهاجرت ! کلی اطلاعات ازش گرفتم. آیدا!! ما می تونیم از این جا بریم و این جوری از دست خانواده ام و راحت میشی نباید تا لحظه آخر بهشون چیزی بگی چون می خوام این جوری توی عمل انجام شده قرار بگیرند،

ته دلم یهو خالی شد چون ، چه جوری می خوایم بریم؟ ما که شرایط مهاجرت رو نداریم علی کار خطرناکی من میترسم

علی با ذوقی که در چشمانش بود بهم نگاه کرد و گفت : از طریق زمینی به آلمان میریم،فقط باید آلمانی یاد بگیریم

تمام شب به حرف های علی وزندگی در آلمان و سختی هاش فکر کردم.نمی دونم که چه ساعتی خوابم برد صبح

تلفن خونه زنگ خورد : جیغ زدم محیا جون خواهر کوچولوم چطوری؟پیش مامان و بابا هستی؟حالشون خوبه؟ آقا ارش خوبه !

محیا با خوشحالی گفت:آره، آرش خوبه؟بابا و مامان هم خوبن و سلام می رسونند. راستی آیدا چند وقت سری به خانواده ات نمی زنی. گفتم بخدا درگیرم قراره به زودی مطب بزنم! محیا گفت : مطب میخوای بزنی؟ مگه علی درمورد آلمان رفتن باهات حرف نزد!

یک لحظه فکر کردم که چرا محیا باید از مهاجرت ما خبر داشته باشه؟مگه علی نگفته بود که به هیچ کس حرفی نزنیم؟.با تعجب پرسیدم محیا توچه وقت با علی حرف زدی؟ محیا گفت : همین دیشب علی گفت قراره که با یک وکیل صحبت کنه ؛ بعد

با صدای بلند خندید و با خوشحالی ماجرا و تعریف کرد که چند وقت علی و آرش دنبال کارهای مهاجرت هستند و تنها راه چاره برای رفتن از طریق قاچاق است

اسم قاچاق و که شنیدم تمام بدنم لرزید و دیگه صدای محیا نشنیدم و نفهمیدم چی میگه زود باهاش خداحافظی کردم . از دست علی و مخفی کاریش ناراحت شدم و بخاطر همین بهش پیام دادم که عصر زودتر بیا خونه

ساعت ۵ شد که علی خونه اومد و گفت : زود آیدا جان حاضر باش پایین منتظرتم

 

 

سوار ماشین شدم و به علی گفتم برو کافه تایم ؛ که حرف بزنیم

با ناراحتی به علی گفتم :چرا بهم نگفتی که خیلی وقت که دنبال کارهای مهاجرتی؟ اونم قاچاقی؟ زمان میبره که آلمانی یاد بگیریم؟ خانواده ام ر چیکار کنم تو که می دونی چقدر بهشون وابسته ام

علی مثل همیشه با خونسردی و مهربانی گفت: چقدر سوال پرسیدی یه دونه یه دونه می پرسیدی و جواب می دادم.نگران نباش عزیزم،خودم فکر همه جاش رو کردم. وقتی رسیدیم اول ماو می برند توی کمپ های مخصوص و اونجا آلمانی رایگان یاد میدن.محیا و آرش که با ما میان. پدر و مادرتم بعد از مدتی به صورت قانونی میان پیش ما.من با چند تا از این خانواده ها که قاچاقی رفتند آلمان صحبت کردم و اطلاعاتی گرفتم اصلا فکرت رو درگیر نکن.من بخاطر تو و این کارها و می کنم.

به آیندمون فکر کردم. علی درست می گفت هیچ آینده ای نداریم درایران برای همین موافقت کردم.

 

صبح مامانم زنگ زد و ازم پرسید که چرا دیروز ناراحت بودم.تمام ماجرای مهاجرت و گفتم.مامانم زن حساسی بود ولی همیشه من و محیا و حمایت می کرد و قوت قلب بود.با دقت به حرف هام گوش داد و به تمام احساساتم حق داد و بهم گفت نگران من و بابات نباش.ما بعد از مدتی میایم پیش شما.

یک ماه گذشت و قرار شد آخر هفته سفر پر خطرمون و شروع کنیم. جمعه با خانواده علی خداحافظی کردیم. چهره شوکه شدن آنها دیدنی بود از تصمیم ما خیلی عصبانی شده بودند اما اصلا برام اهمیت نداشت شب قبل از رفتن با پدر و مادرم خداحافظی کردیم وبعد از اینکه علی خوابید ساعت ها گریه کردم.

فردا آن روز ما جلوی ورودی پارک آب و آتش با محیا و آرش قرار گذاشتیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم. سوار اتوبوس شدیم و به سمت تبریز حرکت کردیم. وقتی به تبریز رسیدیم با توجه به نشونه هایی که از قبل بهمون گفته بودند، آدم هایی که قرار بود ما تا مرز ببرند و پیدا کردیم ما و سوار ماشین های خودشان کردند و به سمت مرز بردند. سر مرز که رسیدیم چند نفر مرد منتظرمون بودند. روی زمین یکی از آنها که راهنمای اصلی راه بود و نقشه ی مسیر راه نشان داد و گفت : ما قراره از این مسیرها حرکت کنیم. تقریباً سی روز توی راهیم و چند مرز رو رد می کنیم. شب هاحرکت می کنیم و روزها یه جاهایی قایم میشیم و استراحت می کنیم چون هر کس باید مراقب وسایل خودش باشه ، به هر دلیلی گم بشه مسئولیتش با ما نیست مواد غذاییتون رو جوری مصرف کنید که کم نیارید و هر اتفاقی توی مسیر راه بیفته به ما مربوط نیست حالا هر کی پول خودش و بده این هم بگم بیشتر از مقداری که تعیین شده بود میخوایم یعنی دو برابرشو

چند نفری اعتراض کردند که قرار نبود بیشتر از این بگیرید. با صدای بلند فریاد زد که هرکی ناراحت از همین جا برگرده اما بدون که با پای پیاده باید بره همه ساکت شدیم . بدجوری ترسیده بودم و به این فکر می کردم که مگر اینها مسئول ما نیستند. اینهمه از ما پول گرفتند و آخرش هم ادعا می کنند که هر اتفاقی بیفتد به ما مربوط نیست. چند ساعتی منتظر موندیم تا هوا تاریک شد.عده ای خانواده بودند و عده ای مجرد و ! ناگهان دستور حرکت و دادند .

یک کوله مخصوص مواد غذایی داشتیم و قرار بود که هر بار یکی از ما آن کوله ودر کنار کوله خودش حمل کند. همه به ردیف پشت قاچاقچیان حرکت کردیم

هوا کم کم که روشن شد یکجا همه ی ما نگه داشتند و از ما خواستند بدون کوچکترین سر و صدایی استراحت کنیم و غذا بخوریم. از محیا خواستم که کوله مخصوص غذا و برام بیاره. دو تا کنسرو همراه چند تکه نان بین خودمون تقسیم و شروع به خوردن کردیم. تمام شب وخوابیده بودیم و قرار گذاشتیم نوبتی دو نفر دو نفر بیدار بمانیم و مراقب وسایل باشیم . اول بهنام و وحید بیدار ماندند و من و محیا کوله هایمان و به عنوان بالش زیر سرمون گذاشتیم و چند ساعتی خوابیدیم و بعد نوبت آنها شد.چند روزی توی راه بودیم که توی

افکارخودم بودم که صدای شلیکی از دور اومد. به ما گفتند که بلند بشید و حرکت کنید زود باشید بدجوری ترسیده بودم یکی از قاچاقچیان که یک پسر جوان بود دوان دوان با صورتی عرق کرده به سمت ما آمد و پشت گروه ایستاد. من و محیا عقب تر از بقیه حرکت می کردیم. بخاطر سرما ، محیا کمی مریض شده بود و سرفه می کرد. همین جور که به جلو نگاه می کردم متوجه شدم یکی از آن دخترهای جوان که مجرد بود بین ما نیست. با تعجب به محیا نگاه کردم، محیا انگشت اشاره اش و روی بینی ام گذاشت و آرام گفت: یه چی میگم فقط گوش کن صدای شلیکی که شنیدی مال تفنگ این پسره بود بخاطر اینکه به اون دختر طفلی دست درازی کرد و آخر سر کشتش. بغض راه گلویم را بسته بود،گفتم چه آدمهای کثیفی ؛ محیا گفت : به ما ربطی نداره راهی بود که خودش انتخاب کرده بود.

شبانه در جنگل ها راه می رفتیم که یکجا ما و نگه داشتند و از ما خواستند همین جا بمانیم تا ماشین بیاید. . سریع پشت علی دویدیم. نزدیک ظهر بود که ما و پیاده کردند و گفتند باید منتظر شویم تا هوا تاریک شود یهودنبال کوله مواد غذایی می گشتم اما نه دست علی بود، نه محیا و نه آرش

وای خدای من!! آخرین بار دست علی بود . وقتی داد زدند که سوار بشوید حواسش پرت شده بود و کوله و جا گذاشته بود. دیگر هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم و هیچ کس هم حاضر نبود از خوراکی هایش به ما بدهد.برای اینکه از گروه عقب نمانیم مجبور شدیم به مسیر ادامه بدیم. از یک طرفی محیا حالش بدتر می شد و از آن طرف گرسنگی همه ما و کلافه و عصبی کرده بود به یکی از اون خانمها انگشتر طلایم و دادم تا در عوضش بهم کمی نان و غذا بدهد با نگاه سردی به من گفت : کاری از دستم بر نمی آید و ما به اندازه خودمون غذا داریم و بابت اتفاقی که برای شما افتاد متاسفم تازه متوجه شدم در این شرایط طلا هیچ ارزشی ندارد و تنها راه نجات ما خوردن تکه ای نان است محیا روز به روز ضعیف و ضعیف تر می شد،یاد مادرم افتادم که در لحظات اخر که خداحافظی می کردیم او بهم سپرده بود داخل شهر بوسنی و هرزگوین شدیم از یکی از آن قاچاقچیان اجازه خواستم بهمون فرصت بده تا برای تهیه غذا بروم. من و علی به دنبال سوپرمارکت گشتیم وقتی وارد مغازه شدم با اشاره به فروشنده فهماندم که پولی نداریم و در قبال نان و غذا به او طلا میدهم. اول قبول نمی کرد چون متوجه شده بود که ما مسافرانی هستیم که میخواهیم قاچاقی از مرز رد بشویم. التماسش کردم و با گریه به دست و پایش افتادم و فکرشم نمی کردم روزی برای غذا گدایی کنم. دلش به حالم سوخت و طلاهام زیر قیمت برداشت و در قبالش مقداری نان و غذا داد

حالا کمی غذا داشتیم و با بقیه به مسیر راه ادامه دادیم. وقتی لب مرز رسیدیم ناگهان شناسایی شدیم و ما و گرفتند ولی تعدادی سریع فرار کردند که یکی از آن افراد علی بود ؛ فریاد زدم علی فرارکن زود باش من ، محیا و آرش دیپورت شدیم. محیا وبه اولین بیمارستان رساندند و وقتی حالش بهتر شد ما و به ایران برگرداندند.

علی رفته بود و هیچ خبری از او نداشتم. دائماً نگران علی بودم و سه ماه از این ماجرا گذشت و دیگه ازپیدا کردن علی ناامید شدم با خودم گفتم خدای نکرده یا مثل اون دختر جوان کشته شده و یا به آلمان رسیده ولی در کمپ پناهندگان هست. یکروز در همین افکار بودم که زنگ خانه ی پدرم زدند آیفون و برداشتم که صدای علی و شنیدم . سریع خودم و به در رسوندم. خود علی بود ولی چقدر لاغر و نحیف شده بود. ماجرا کامل برامون تعریف کرد که لب مرز گرفته بودنش؛ گفت : آیدا زندانی شدم ؛ سختی کشیدم اما عوضش شکر خدا کنار تو هستم؛ به علی گفتم : و یک باردیگه کنار هم هستیم، اما تمام خاطرات آن روزها در ذهن هردومون هست و هرگز این خاطره اززندگی جفتمون پاک نمیشه.

 

پایان .

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx