داستان کوتاه آرزوی مستقلی

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون نازخاتون یه حس خوب

داستان کوتاه آرزوی مستقلی

داستانهای نازخاتون

 

آرزوی مستقلی

 

اه بابا ولم کنید بزارید هرکاری دلم میخاد بکنم دلم

می خواد کار کنم و مستقل شم نمیدونم این قضیه کجاش درست نیست که شما باهاش مشکل دارید پدر!

بابا محمد: دخترم الان که وقت کارکردن تو نیست باید درس بخونی و بعد از تموم شدن درست هم شغل خوب پیدا کنی

پدر من عزیز من ، خب من که نمیگم درس نمی خونم ؛می خونم اما در کنارش سرکار هم برم

نمیشه دختر بامن بحث نکن فقط درس فهمیدی؟

رفتم توی اطاقم و در به هم کوبیدم ! اه آخه

نمیدونم کار کردن از نظر اینا چه مشکلی داره

همش درس ، درس ، نمیشه که !

من سپیده مشرقی دختری بودم که خیلی زود

فهمیدم کجای زندگی هستم و چی به چی

هست همیشه رویای زندگی مستقلی داشتم دلم میخواست کار کنم و مستقل شم اما پدرم شدیدا با کار کردنم مخالف بود و معتقد بود همه باید مثل خودش تحصیل کرده و دکتر باشند

اینجوری نمیشه باید یک کاری کنم البته دور از چشم خانواده ام وگرنه اینطوری نمیشه که هرروز برم به بابام بگم پول بده پول بده خب ادم خجالت میکشه….

گوشیمو برداشتم و زدم توی دیوار و آگهی های استخدام رو دیدم و تصمیم گرفتم با چند نفرشون تماس بگیرم که بالاخره یکی از ان ها بدون رزومه قبول کرد حداقل به مصاحبه ی کاری برم چه عجب!

البته یک چیزی که توی این آگهی عجیب بود این بود که نوشته بود که فقط به دختر ای ۱۸ تا۲۵ سال نیاز دارند برای کار و یکسری توضیحات دیگر که بهشون توجه نکردم چون بالاخره کار میخاستم دیگه توجه کردن به بقیه ی چیزا بهونه است.

آگهی درمود فروش لوازم آرایشی بود وقتی به آدرسی که گفتند رفتم به یک مغازه ی لوکس فروش لوازم آرایشی رسیدم که خیلی دختران زیبایی در آنجا کار میکردند و البته بعضی از آن ها یکسری عمل های زیبایی هم داشتند.

به سمت مسئول مغازه رفتم یک اقایی با کت شلوار شیک پشت میز نشسته بود اما یک جوری به ادم نگاه میکرد که انگار روی پیشونی ادم یک چیزی نوشتن خودش خبر نداره

یک نگاهی به هیکلم انداخت که بدنم مور مور شد اما شاید اشتباه می کنم لابد چون اولین باره میخام کار کنم انقدر حساس شدم که گذشت و بعد از طی شدن فرایندی شروع به کار کردم البته به دور از چشم پدرم هروز به بهونه های مختلف مثل درس خوندن در کتابخونه می اومدم بیرون و متوجه نمیشدند

بعد از گذشت چند روز حرفای عجیبی درمورد عمل زیبایی میشنیدم ولی اعتنایی نمیکردم با خودم میگفتم که بهم مربوط نیست.

یکروز صبح که اومدم سرکار همان اقایی که روز مصاحبه آن جا بود و اسمش ابراهیم ! همان روز اول وقتی کارکنان آنجا صداش زدند متوجه شدم به سمتم اومد وگفت : اقای رئیس توی اتاق پشتی منتظر شما هستند باهاتون کار دارند

بله الان میرم! به سمت اتاق پشتی رئیس قدم برداشتم در که باز کردم و داخل اتاق شدم نفسم در سینه حبس شد عرق سرد روی پیشونی ام نشست خدایا چی دارم می بینم دخترایی بودند که اونجا به زور بهشون ژل زیبایی تزریق می کردند و به عنوان مدل در فضای مجازی ازشون استفاده می کردند واون هایی هم که خیلی زیبا بودند البته به لطف ژل به مردای عرب فروخته می شدند.

میخاستم از اتاق فرار کنم اما پاهام یاری نکرد به خودم که اومدم ه سمت در هجوم بردم اما چند نفر که جلوی در بودند مانع شدند

ولمممم کنیدددد توروخدااا نمیخام ژل تزریق کنم

التماسشون کردم گریه کردم جیغ زدم اما کسی صدام نمی شنید و چشمام سیاهی رفت و..

بعد از دو ساعت به هوش اومدم از چیزایی که دیده بودم ترسیده بودم و ناامید

کاری نمیتونستم انجام بدم چقدر اون لحظه پشیمون شدم کاش به حرف بابامحمد گوش میدادم و یا حداقل بدون اطلاعش کاری انجام نمیدادم

فهمیدم که چرا توی آگهی شرایط سنی رو زده بودن دختران ۱۸ تا۲۵ سال اخه چرا توجهی نکردم چرا بقیه توضیحات رو نخوندم که حداقل بفهمم کاسه ای زیر نیم کاسه ست…

به زور روی تخت خوابونده بودند که ژل تزریق کنند و مثل بقیه دخترا بفروشند مقاومت کردم اما فایده ای نداشت و می خواستند شروع به کار کنند! امپول بی حسی رو دیدم داشتم سکته می کردم مردیکه احمق با نگاه های هیزش به سمتم اومد که صدای آژیر پلیس شنیدم امیدوار شدم این رئیس کثیف بخاطر این که لو رفته بود خیلی عصبانی شد نعره می زد و پا به فرار گذاشت اما یهو پلیس ها ریختند داخل اتاق و همه رو گرفتند

بابا محمد رو دیدم که پشت سر پلیسا وارد اتاق شد چشمم پر اشک شد و داد زدم بابا محمد منو ببخش، اشتباه کردم ، شما درست گفتید کارکردن

برای من خیلی زود بود بابا جون معذرت می خوام دخترم سپیده جان آروم باش همه چی تموم شد به موقع پلیس خبرکردم راستش چند روزی بود که بهت شک کرده بودم ، البته تعقیبت کردم فهمیدم

که به دردسرافتادی، سربزنگاه پلیس خبرکردم دخترم بد تو نمیخوام فقط خواستم بدونی کارکردن

الان توی شرایط تو مناسب نیست برای همین سخت گرفتم توام ببخش عزیزم حالا بیا بریم خونه

که مامانت بدجور دلواپست شده البته بهش حرفی

نزدم توام چیزی نگو باشه دخترم! چشم بابا جونم

خیلی دوستت دارم ، منم دوست دارم سپیده بابا.

 

پایان .

 

 

 

نویسنده : مرجان سلیمان نژاد

 

4 21 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
10 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
10
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx