داستان کوتاه ازدواج اجباری
داستانهای نازخاتون
ازدواج اجباری
سمانه:این چه کاری بود کردی احمق، الان میخوای چه خاکی تو سرت کنی ؟جواب خانوادشو چی میخوای بدی دلارا.نمیتونستم حرف بزنم خشکم زده بود همه جارو خون گرفته بود خدای من این چه کاری بود کردم، ترسیده بودم و بهت زده ،الان پلیس بگیرتت زندت نمیگذاره چطور جرات کردی؟
این قضیه برمیگرده به یک سال پیش، پدرو مادرم بسیار تعصبی بودن یعنی خدا نکنه با یک پسر در خارج از یک سری قواعد حرف بزنی اون موقع دیگه واویلا
تازه دانشگاه رشته دندانپزشکی قبول شده و ترم دوم بودم که به دانشگاه می رفتم با آدمایی روبرو میشدم که هر شب مهمونی بودن و بساط عیش و نوش اونها همیشه براه بود.ولی من شبا تا سر کوچه نمیتونستم برم و از این وضع بسیار ناراضی بودم.تا روزی یکی از پسرهای کلاسمون به بهونههای مختلف به سمتم اومد و سر صحبت رو باز کرد. چند روز بعد خیلی صمیمی شده بودیم طوری که روزایی که دانشگاه نمیامد افسردگی میگرفتم این اصلاً نرمال نبود با خودم گفتم: من چم شده،نکنه عاشق شدم،بابای منم که اصلاً این پسره رو قبول نمیکنه ،همش به دنبال عیش و نوش و اینجور کاراست، بابای منم که مذهبی عمراً اجازه ازدواج بده.ولی دیگه عاشق شده بودم با توجه به حرفهایی که سام بهم میزد متوجه شدم که اونم از من خوشش میاد ما مخفیانه بیرون از دانشگاه همو میدیدیم هر چند نمیدونستم قراره تهش چی بشه .
سام راد هم ترم چهار دندانپزشکی بود اما چون ،چند تا از واحد درس ها رو بنابر دلایلی افتاده بود مجبور بود که باما ان واحد ها رو هم برداره.
همینطور روزها پشت سر هم میگذشت که یه روزی بابام به من گفت: بیا اتاق کارم کارت دارم._ باشه بابا. رفتم به دفتر کارش،اون داشت تو گوشیش دنبال عکسی میگشت که نشونم بده،نفسم در سینه حبس شد. عکس من با سام، دست در دست هم ،اونم تو کافه..
بابا پرسید: دختر تو چی کم داشتی که محتاج این پسر شدی اونم با این وضع.
گفتم:اما بابا.حرفم رو قطع کرد:حرف بزن دختر این چیه ،من که متوجه نمیشم..
با شرمندگی گفتم: بابا خیلی من و سام همدیگرو دوست داریم و اون قراره بیاد خواستگاری. بابا با تغیر گفت :چرا فکر میکنی به پسر بی ایمانی مثل این احمق دختر میدم .پرسیدم:یعنی چی پسر بیایمان بابا من دوستش دارم .
بابا :هیس فراموشش میکنی پسره به خانواده ما نمیخوره
هرچقدر خواهش کردم و گریه کردم قبول نکرد و که نکرد . صبح با یک حال خیلی بدی رفتم دانشگاه وقتی از دور دیدمش بغض کردم به سمتم امد و بغلم کرد و منم یک دفعه زدم زیر گریه چشماش گرد شده بود از تعجب .سام: چیشده دلارا چرا گریه می کنی ..
همه چیز رو براش تعریف کردم ان هم عصبی شده بود خیلی دلم می خواد بدونم چه کسی اون عکس هارواز ما گرفته .
سام دلداریم می داد و قول داد که اون کسی روکه از ما عکس انداخته بود را پیداکنه و تنها راهش هم این بود که بره و دوربین های اون کافه ای بودیم را چک کنه.
شب که رفتم خونه مهمون داشتیم یکی از رفیقای قدیمی پدرم با خانوادهاش امده بود حال نداشتم برم پیششون رفتم سلام دادم بهشون و برگشتم. ماشالله تمام ایل و تبار اومده بودن با اون پسری بد قیافشون خواستم بخوابم که مامانم اومد تو اتاق
مامان: دختر بیا چای بیار
برای چی برای چی مگه سونیا خانوم نیست بیاره
مامان: سونیا خانم هست اما تو باید بیاری
چی چی داری میگی
مامان :دخترم خودت همه چیو خراب کردی. چقدر بهت گفتم با این پسره نرو. بابات دیده میخادهرچه زودتر ازدواج کنی. چطور میتونست انقدر بیرحمانه تصمیم بگیره. رفتم بیرون خدای من عاقدم آورده بود ن و من چطور میتونستم ازدواج کنم اشکام میریخت نمیتونستم حرفی بزنم یعنی دختر جماعت تو این خانواده حق حرف زدن نداشت همه خوشحال بودن جز من فکر میکردن صلاح منو میخوان اما نمیدونندکه چقدر داغون شدم. خونه انگاری دور سرم میچرخید.با اکراه رفتم روی مبل کنار پسره که اسمش ابراهیم بود نشستم بغض داشتدخفم میکرد. خلاصه هر طور بود اون شب به عقد ابراهیم در اومدم و رفتنی هم مجبور شدم با اون خانواده برم هنوز تو شوک بودم خدای من چی شد یک دفعه همه رویاهام بر باد رفت سام اگه بفهمه قراره چیکار کنه .دلم نمیخواست پسره بهم دست بزنه ،به خاطر همین قبل اینکه برم آشپزخانه و یه چاقو برداشتم رفتم تو اتاق .داشت می آمد سمتم که چاقو رو گرفتم سمتش .سمتم نیا مرتیکه آشغال فکر کردی چون به عقدت دراومدم میزارم بهم دست بزنی
ابراهیم :چی داری میگی فکر کنم دست خوردهای که نمیگذاری حدس زده بودم وگرنه کدوم خانواده یه شب دخترشو میده شوهر
خفه شو آشغال. رفتم به سمت پنجره. سمتم نیا وگرنه خودمو میندازم پایین . همش دستشو میگذاشت رو شقیقش یک جوریم می خندید ادم فکر می کرد دیوانه ای چیزیه…
ابراهیم :بنداز اگه جرات داری بنداز. همینطور که حرف میزد به طرف من می امد یکهومن رو از پنجره هول داد پایین و..
چشمامو که وا کردم تو بیمارستان بودم و مادر ابراهیم کثیف کنارم نشسته بود
تلفنم کجاست میخواهم به خانوادم زنگ بزنم .مادرابراهیم :دختر تو استراحت کن و خوب شو من تلفنو بهت میدم فهمیده بودم که با خانوادم نگفتنچه بلایی سرم آوردند و گفتن رفتیم ماه عسل .چند ساعت استراحت کردم سرم درد میکردنمیدونستم چطوری قراره فرارکنم، یادم امد پرستار که امد ازش درخواست کردم که گوشیشو بهم بده تابه سمانه زنگ بزنم ..گوشی را که برداشت :سمانه و زدم زیر گریه ..تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و قرار شد شبانه باسام منو از اونجا بیاره بیرون
احمقا محافظ گذاشته بودن دم در اما هر طور که شده بود من از بیمارستان درامدم .سام از عقد من خبر نداشت و به سمانه هم گفته بودم چیزی بهش نگه. این وضع خیلی ناراحتم می کردسام فکر می کرد از پنجره ی خانه ی خودمان افتادم و خیلیم ناراحت بود و همش قربون صدقه ام می رفت.خانواده ی ابراهیم هم نمیدونستن که ابراهیم من رو هل داده فکر میکردن خودم از پنجره ناخواسته افتادم.
بعد از یکروز با یک نقشه ای که باسمانه کشیده بودیم برگشتم به خونه. همه توی حال نشسته بودن و نگران بودن البته نه نگران من بیشتر نگران این بودن که قراره جواب بابام رو چی بدن. مادر ابراهیم وقتی منو دید با نگرانی به سمتم اومد.مادر ابراهیم: دختر تو کجا بودی نگران شدم چرا فرار کردی مادر
مادر جان معذرت میخوام انروز خواستم هوا بخورم ناخواسته از پنجره افتادم
مادر ابراهیم: دختر ما به خانوادت گفتیم رفتین ماه عسل که نگران نشوند
باشه پس امشب بریم خونه مادرم دستبوسی . ابراهیم هم کلافه بود هم متعجب ، متعجب از این که چرا حقیقت رو نگفتم و نگران از این که نمیدونست چه نقشه ای تو سرم دارم.شب که رسیدیم اونجا همه چی تا بعدشام خوب پیش میرفت اما بعد شام..
همه نشسته بودن داشتن خوش و بش میکردند که من وارد پذیرایی شدم.مامان بابا چرا این چند روزه بهم زنگ نزدین حالمو بپرسین.
مامان: دخترم زنگ زدیم اما دردسترس نبودی زنگ زدم به سمانه جون (مادر ابراهیم)بهم گفتن رفتین مسافرت و حالتون خوبه . چی مسافرت ماه عسل من این چند روزو تو کما بودم و این آقا ابراهیم (با دست اشاره کردم بهش) من را همون شب از پنجره هول داد پایین و این زن هم( اشاره به مادر ابراهیم )گوشی من رو گرفته بود که به شما خبر ندم که چی به چیه این بود صلاح من که برم خونه شوهر این بلا سر من بیارن .
مادر و پدرم باتعجب و بهت داشتند نگاهم میکردن . اونا فکرشم نمیکردن که ابراهیم همچین پسری از اب دربیاد .وضع خونه اشفته شده بود دعوا شده بود.
از خونه زدم بیرون سمانه بیرون تو ماشین منتظرم بود مسیجی برای گوشیم امد .بازش کردم سام بود. عکس ان ادمی ک از ما عکس انداخته بود را پیدا کرده بود عکس را باز کردم از چیزی که دیدم خشکم زده بود. خداییی مننن این که ابراهیمه مردتیکه احمق چراباید این کار رو بکنه . راه افتادیم به سمت خانه ی سمانه اینا،اما سمانه خیلی عجیب رانندگی می کرد.
چیشده سمانه یواش برو الان به کشتنمون میدی
سمانه: دلارا ابراهیم داره پشت سرمون میاد
برگشتم عقب را نگاه کردم دیدم بله با چه سرعتیم داره میاد چشماش خیلی قرمز بود ادم می ترسید نگاهش کنه . رسیدیم دم در خونه ی سمانه اینا
از ماشین پیاده شدیم و اونم با عصبانیت از ماشین پیاده شد و در ماشین را کوبید به سمتم هجوم اورد ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکارکنم .داد زدم احمق تو چرا باید عکس من و سام را بگیری و از همه بدتر به بابامم نشون بدی .ابراهیم خنده ی عصبی کرد و گفت: خواستم به بابات نشون بدم ببینهچه دختری تربیت کرده، نمیدونم تو چرا متوجه نشدی من چند ماهه دنبالتم و ازت خوشم میاد و وقتی فهمیدم با اون پسره دوستی تنها را جداییتون را این دیدم که عکسارو برای بابات بفرستم .با دادو فریاد داشتیم حرف می زدیم، ازعصانیت زیاد رگای شقیقش مشخص می شود و یک رفتارایی می کرد ادم فکر می کرد دیوانست یهو وسط حرفاش که اصلا خنده نداشت میزد زیر خنده. همنیطور داشت میخندید که یکهو ساکت شد و به سمت من هجوم اورد .گردنم را گرفت و داشت خفم می کرد سمانه هم هرکاری می کرد نمیتوانست منو از زیر دستای اون خلاص کند قرمزی صورتم را حس می کردم نمیتوانستم خوب نفس بکشم .
ابراهیم: احمقققق این چه کاریییی بودد کردییی ابروی خانوادمو بردییییی با این کارت
کم بود از حال برم که سمانه با یک چوب زد تو سرش و این باعث شد که گلوی منو ول کنه . چوب را از سمانه باعصبانیت گرفت و انداخت زمین و دستی به سرش کشید و با فریاد گفت.
ابراهیم: نکنه دلت میخاد توروهم خفه کنم احمق
سمانه که ترسیده بود با صدای لرزان داد زدو گفت: خفه شوو
ابراهیم داشت به سمت سمانه هم یورش می برد که چوب را از زمین برداشتم و با قدرت هرچه تمام کوبیدم تو سرش .. این بار افتاد زمین از سرش خون فوران می کرد خدای من این چه کاری بود من کردم.از ترس عقب عقب حرکت کردم
سمانه که از ترس چشماش قرمز شده بود و می لرزید گفت: دختر کشتیش چی کار کردی
من نمیدونستم باید چی کارکنم خشکم زده بود. ادمایی که داشتن تماشامون می کردن زنگ زدن پلیس. می خواستم فرار کنم اما پاهام یاری نمی کرد می دونستم اگه دست پلیس بیافتم زنده نمی مانم به خاطر همین باسمانه سریع سوار ماشین شدیم خواستیم فرار کنیم که پلیس جلومون را گرفت و مانع شد وقتی به کلانتری رفتیم همه چی را تعریف کردیم و بنابرکاری که کرده بودیم باید فعلا بازداشتگاه می ماندیم.هیچ امیدی برایم نمانده بود و هرلحظه منتظر بودم بیان ببرنم برای اعدام. یک ماه گذشت و بعد از چند دادگاه ثابت شد که سمانه بیگناه است و ازادش کردن، اما من هنوز در همان وضع بودم. یک روز که روی تخت نشسته بودم و به دیوار زل زده بودم صدایم کردن و گفتند که ملاقاتی دارم وقتی رفتم دیدم سمانه ست قیافش خوشحال بود
گوشیو که برداشتم با خوشحالی گفت : دلاراااا یک خبر خوش دارممم برات.
با بی حالی گفتم چیشده سمانه نکنه حکم اعدامم امده؟
سمانه: نه دیوانه. با توجه به آزمایش ها و تست هایی که از ابراهیم گرفتن مشخص شده که ابراهیم بیماری روانی داره و گاهی اوقات کارایی که میکنه دست خودش نیست یک چیزی تقریبا مثل جنون و ان شب هم چون در ان حالت بود و داشت تورو خفه می کرد و می خواست سمت من بیاد و تو برای از دفاع از خودمون با چوب زدی سرش پس از حکم اعدامت صرف نظر شده و قراره دوباره برای روشن شدن تمام مسائل دادگاه برگزار شود.
نمیدونستم چی بگم. باورم نمیشود از مرگ برگشته بودم تقریبا .دادگاه برگزار شد و من از اعدام نجات یافته بودم .معلوم شده بود که بخاطر اینکه ان شب ابراهیم بخاطر بیماری که داشته به ما هجوم اورده و حتی من را از پنجره هول داده پایین . در نهایت بعد از مدتی من با پرداخت دیه از زندان ازاد شدم ….
پایان
مرجان سلیمان نژاد