داستان کوتاه استسقاء
نویسنده:زانا کوردستانی
داستانهای نازخاتون
– انگار میل باریدن ندارد؟!
– آسمان بخلاش گرفته.
مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که اطرافش حلقه بسته بودند انداخت. در دل خدا خدا میکرد که باران بگیرد.
کلاه نمدیاش را از سر برداشت و دوباره سر جا گذاشت. بلند و رسا گفت: خدا ارحمالراحمین است!.
– یا خودِ خدا!
– مگر خدا رحمی به حال و روز، زن و بچه و گاو و گوسفند ما بکند!.
– تمام زراعت ما خشک شده!.
تودههای متراکم ابر به سرعت از آسمان کریمآباد میگذشتند بی آنکه قطرهای باران پایین بفرستند. اطراف روستای را تپه ماهورهای گون پوش احاطه کرده بود. رجب بابا با گرفتن کتیرای آنها امرار معاش میکرد. رودخانهای فصلی مابین کریمآباد و تپهها فاصله انداخته بود. سرچشمهاش کوهستان بالا دست بود و طی مسیرش چهار آبادی را طی میکرد؛ اما امسال بخاطر عدم بارندگی خشک شده بود. کریمآباد حدود ۸۰ خانوار جمعیت داشت. همهی مردم به کشاورزی مشغول بودند. دو سه خانوار هم در کنار کشاوری به دامداری. خانهی کدخدا تنها خدانهی دوطبقهی ده بود و تنها خانهای که از آجر ساخته شده بود؛ بقیهی خانهها کاهگلی بودند.
باغهای گردو و بادام تا چند کیلومتری اطراف ده را احاطه کرده بود. گیلاسِ کریمآباد در کل آن ولایت حرف اول را میزد. اما از پاییز سال قبل تا امروز که چلهی تابستان بود بارندگی نبود و اکثر قنات و چاههای ده خشک شده بودند. چند حلقه قنات مقداری کم آب داشتند که آن هم صرف آشامیدن مردم و حیوانات میشد.
– قاسمآباد، ملایی هست که نفسش حقه! دعا برای هر کاری کرده؛ رد خور نداشته که مستجاب شده.
– قاسمآباد!؟
– قاسمآباد تا اینجا دو شبانه روز راهه که!!!
– خب میرویم دنبالش!.
– میرویم چند نفری.
مش رجب ریشهای پر پشت و جو گندمیاش را خواراند. زنجیر نقرهی ساعت را تنظیم کرد و قسمتهای اضافه و بیرون زدهاش را به داخل جیب جلیقهاش انداخت. با دست همهمهی جمع را خواباند. کدخدای ده بود. ۵۰ سالگی را پشت سر گذاشته بود. سه مرتبه با پای پیاده و سوار بر الاغ به پابوس امام رضا رفته بود.
پسری داشت به اسم غلامرضا. در شهر، وردست خان بود. خان هم به جای دستمزد و مواجب، او را دبیرستان فرستاده بود. کدخدا، سر سال زراعی مواجب و اجارهی زمینهای خان را جمع و به او میرساند. امسال هرچقدر عجز و نالهی مردم ده را به گوشِ خان رسانده بود که خشکسالی، باغ و مزارع مردم را نابود کرده و از اجارهی امسال بگذرد؛ گوشش بدهکار نبود. میگفت: به رعیت جماعت رو بدی، سواری گردنت میشوند و مزهی کولی که نشست زیر دندانشان، پیاده بشو نیستند.
– چاره چیه؟! این آخرین شانسِ ماست.
– دو سه نفر داوطلب بشویم و میرویم دنبال مُلای قاسمآباد.
اینرا حمیدرضا گفت. میانسال بود و زبر و زرنگ. همیشه در کارهای دستهجمعی پیش قدم بود.
– میگویند برای نذر و نیاز، طلب خمس و وجوه شرعیه میکند.
– ما که آه در بساط نداریم!.
– هر خانوار مبلغی میگذاریم روی هم به او خواهیم داد.
– چارهای نداریم.
– هر خانوار یک تومان و پنج قران باید بدهد.
میرزا خلیل این حرف را گفت و همزمان تنباکوی سوختهی چپقاش را خالی کرد. میرزا خلیل، معلم مکتب ده بود. هفتاد تا هشتاد سال عمر کرده بود. خود هم نمیدانست دقیقا چند سال دارد. سجل هم نگرفته بود که مشخص کنند. هر کس هم، از سن و سالش میپرسید یک جمله جواب میداد: روز به توپ بستن مجلس توسط احمد شاه، من نازیآباد شاگرد قهوهچی بودم.
کلا هفت محصل داشت. یک دختر و شش پسر. به آنها قرآن یاد میداد شرعیات. از حساب و نجوم و طب سنتی هم سررشته داشت. قرار بود از شهر معلم بیایید و بچهها را تحویل بگیرد اما این قرار چهار سال طول کشیده بود.
کدخدا از اهالی ده، ۱۲۰ تومان پول جمع کرد. مصطفی و دو نفر دیگر از اهالی ده به اسمهای عسگر و زینعلی، برای سفر به قاسمآباد و آوردن ملا انتخاب شدند.
مصطفی شکارچی بود. بدنی ورزیده داشت. هر جا که میرفت، برنو سرپری به دوشش آویزان بود. عسگر از قاسم آباد، زن گرفته بود. چهار سالی میشد.
پول را به همراهی مقداری جیره و آب، تحویل مصطفی دادند و سه نفری به راه افتادند.
دو روز گذشت و غروب روز سوم، مسافران رجعتکنان از دور نمایان شدند. نفر چهارمی هم همراهشان بود. سوار بر الاغ و بلند بالاتر از بقیه. تا منزل کدخدا توقف نکردند.
خرد و بزرگ و پیر و جوان دنبالشان روانه شده بودند. همهی جمعیت وارد حیاط بزرگ خانهی کدخدا شدند. ملا به کمک زینعلی از الاغ پیاده شد و با دعوت و استقبال کدخدا به طرف شاهنشین خانه رفت.
کدخدا خوشآمدگویان او را به بالای اتاق دعوت کرد. مصطفی جلوی در نشست. زینعلی هم جلوی کفشکنی سر پا ایستاده بود. بقیهی مردم هم همان پاییم، داخل حیاط منتظر ماندند.
بعد از احوالپرسی و چاقسلامتی، مش رجب ماجرا را برای ملا بیان کرد. ملا مابین حرفهای کدخدا تسبیح سندلوساش را میچرخاند و زیر لب ذکر میگفت.
وقتی حرفهای کدخدا تمام شد؛ ملا گفت: خیر است انشاالله! با دعای این بندهی حقیر، حتما خداوند متعال از سر گناهان و غفران شما بندگانش در خواهد گذشت. و انشالله نعمت الهی و باران رحمت را بر مال و منال و کشاورزی شما فرو خواهد فرستاد.
– انشالله!.
– فقط لازمه گرد راه و خستگی تن این دو منزل راه را از تن و روح بیرون کنم.
– چشم! دستور میدهم همین اساعه حمام را آماده کنند.
– انشاالله از فردا بعد از صلاه صبح دست طلب به درگاه الهی بلند خواهیم کرد.
– به امید حق….
صبح بعد از ادای نماز، ملا به دعا و استغاثه پرداخت.
ابرهای سیاه و متراکم همانند چند روز گذشته آسمانِ را پوشانده بودند؛ اما دریغ از قطرهای باران.
تا شب ملا دعا کرد و ناله کرد و زار زد؛ اما باران نیامد وه نیامد و ابرها همچنان گذرا از آسمان کریمآباد در فرار بودند.
– برای امروز کافیه.
– هرچه شما بفرمایید.
– چنان بار گناهان و معصیت مردمان این وادی زیاد و افزون است که هرچه از درگاه ذات بیهمتای الهی طلب باران کردیم؛ افاقه نکرد که نکرد.
– انشالله به پاکی وجود و یُمن قدوم مبارک حضرتتان، صدای دعا و فریاد و نالهی ما به گوش خداوند خواهد رسید.
مش رجب با غیض نگاهی به قنبرعلی کرد. در دل گفت: ولد زنای تخم سگ! این شیاد پاپتی را تو به ما انداختی… هیچ غلطی که نکرد، ۱۲۰ تومان زبان بسته را هم به جیب زد.
سحر، آفتاب نزده، ملا از خواب بلند شد. رفت سر حوض داخل حیاط. درخت بید مجنونی کنار حوض قد کشیده بود. دستهی تلمبهای آهنی را چند بار بالا و پایین کرد و آب سرد و تازه در لولهی کنار حوض جریان یافت. وضو گرفت.
کدخدا در حالی که آستینهای پیراهنش را بالا میزد از پلهها پایین آمد.
– سلام العلیکم!
– و علیک السلام و رحمت الله.
– صبح بخیر ملا مهدی!
– عاقبت شما بخیر کدخدا.
کنار ملا لب حوض نشست و شروع به وضو گرفتن کرد.
– کار از راز و نیاز و دعا و نیایش فرا تر رفته است.
– چه باید کرد!؟
– همهی اهالی ده را جمع کنید تا پیش از ظهر به بیابان و صحرا برویم و نماز استسقاء(۱) به جا بیاوریم.
– فرجی خواهد شد ملا مهدی!؟
– به حمد و مرحمت خداوند، انشاالله این بار باران خواهد آمد.
کدخدا دو نفر از نوکرها را سراغ مردم ده فرستاد.
آفتاب ظهر وسط آسمان رسیده بود. سیل جمعیت همهمهکنان از کوی و برزن، دنبال ملا و کدخدا روان بودند.
به زمینی خشک و برهوت در اطراف ده رسیدند. قامت بستند و به نماز ایستادند.
نماز پر شور اهالی روستا به امامت ملا مهدی خاتمه یافت اما همچنان خساست آسمان و کنسی ابرهای گریزان سرجای خود بود.
ملا ساعتی را همانجای خود به ذکر و دعا پرداخت. اما باز باران نیامد!. با دلخوری از جا بلند شد. نگاهی به مردمی که به او اقتدا کرده بودند انداخت. بلند استغفرالله گفت و به طرف ده به راه افتاد.
کدخدا با گامهای تند خودش را به او رساند. با حجب و حیا و آهسته گفت: ملا هادی راست و حسینی کاری از دستت بر میآید؟!
– استغفرالله مرد! استغفرالله!
– چرا ملا؟!
– مگر من نعوذبالله خدا هستم!؟… من بندهای مثل تو و قنبرعلی و آن و این هستم.
– چرا دلخور میشوی ملا مهدی؟!
– دلخوری هم دارد کدخدا!… بار گناهان و معاصی مردمان این ده بیشتر از آنچیزی است که من فکر میکردم.
– خب چارهی کار چیست ملا؟!
– علیایحال فردا هم به نماز خواهیم ایستاد که انشاالله…
– انشالله…
تا منزل کدخدا دیگر کلمهای بین آنها رد و بدل نشد. بعد از شام ملا یکراست درون رختخواب خزید و خوابید.
کدخداهم حاضرین را مرخص کرد و بعد از ربع ساعت فانوسها را خاموش کرد و به بستر رفت. ملا در اتاق مجاور در رختخواب غلت میزد. وقتی که کامل کدخدا را خواب فرا گرفت. کولهبارش را به کول انداخت و از اتاق خارج شد. آسمان ده ابری بود. هوا آنچنان تاریک بود که دو قدمی خود را به زور میدید.
سراغ طویله رفت و الاغش را بیرون کشید و از خانه کدخدا بیرون زد.
نیم ساعت بعد، در دل تاریکی از روستا خارج شد و به طرف قاسمآباد الاغش را راند.
#زانا_کوردستانی