داستان کوتاه تشویش

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه تشویق

داستانهای نازخاتون

تشویش

ساعت ۲:۱۰بامداد بود در اتاقش تک و تنها جلوی میز تحریرش روبه روی پنجرهی رو به خیابان که فقط و فقط منظره آن ساختمان های سر به فلک کشیده بودند، نشسته و به بیرون خیره شده بود.فکرش اما هرجایی بود به جز آنجایی که نگاه میکرد.کاغذ های مچاله شده اطرافش عجیب بهش دهن کجی میکردند.رویا دختر همسایه شان که از بچگی باهم دوست بودند برای کار به آن شهر آمده بود و با او هم خانه بود.

رویا بعد از خمیازه ای طولانی گفت:تو هنوز نخوابیدی دختر؟

مریم از جایش پرید:ای وای ترسیدم،نه!نمیتونم،ذهنم درگیره

-آخر تو خودتو دیوونه میکنی دختر

-آخه وقت زیادی ندارم فقط ۱۵ روز فرصته

-خب چرا به استادت نمیگی بیشتر بهت زمان بده

-مشکلم کمبود وقت نیست

-پس چی؟ایده نداری؟

-نه مشکلم اونم نیست،نمیدونم چی بگم رویا

-ببین مریم تو دائم با گذشته ات درگیری هیچوقتم حاضر نیستی این مشکل رو حل کنی

-چیو حل کنم اینکه روز به روز بیشتر تو باتلاق فرو میرم؟

-باتلاق چیه دختر تو هنوز جوونی،حیفی، چرا قدر خودتو نمیدونی؟

-چه اهمیتی داره وقتی برای هیچکس مهم نیستم

-برای خودت مهم باش مریم،خودت به خودت اهمیت بده

-نمیشه،نمیتونم واقعا سختمه از وقتی رفتم پیش روانشناس بیشتر عذاب وجدان دارم

-تو که نمیتونی دائما خودت رو مقصر بدونی بهر حال توهم کم سن وسال بودی و کم تجربه الانم کلی وقت داری به خواسته هات برسی

– چی بگم واقعا کاش حافظه ام کلا پاک میشد

-ببین به نظرم از خاطراتت شروع کن شاید آروم شی

مریم و رویا از بچگی باهم همبازی بودند،رویا از بچگی به خیاطی علاقه داشت و در هنرستان طراحی دوخت خوانده بود و در همین رشته هم از یک دانشگاه خوب فارغ التحصیل شده بود و در یک شرکت بزرگ تولیدی لباس طراح لباس شده بود.مریم اما علی رغم علاقه اش به رشته نویسندگی به دلیل اصرار های والدینش به رشته تجربی رفته بود و در رشته زمین شناسی مقطع کارشناسی ارشد در حال تحصیل بود.

قلم را برداشت،یک خط نوشت،خط زد،دوباره نوشت و بازهم مثل قبل کاغذ را مچاله کرد.تصمیم داشت آنقدر بنویسد و مچاله کند که آخر به نتیجه برسد.

باهر کاغذی که مچاله میکرد خاطره ای در دناک در ذهنش نقش میبست.

رویا کنارش نشست و گفت:یادمه از همون وقتی که بچه بودیم و خوندن نوشتن یاد گرفتیم تو خیلی کتاب میخوندی

– همیشه دنبال موقعیتی بودم که کتاب هایی که بابام برام گرفته بود و یا کتاب هایی که از کتاب خونه کنار خونه مون به امانت گرفته بودم رو بخونم

-عاشق شعر ها و داستان های کتاب فارسی بودی خیلی خوب حفظشون میکردی

-هروقت کتابی میخوندم کامل غرق ماجراها و حوادثش میشدم،قابلیت اینو داشتم که ساعت ها درموردش خیال بافی کنم و خودم رو جای شخصیت هاش بذارم و تو ذهنم داستانها و ماجراهای شبیه به اون داستان طرح بزنم.

-یادته کلاس پنجم چه انشاء جالب و متفاوتی نوشتی؟

مریم با لبخند تلخی گفت:فک کنم فقط تو یادت باشه!

مریم دوباره به فکر فرو رفت:

چند سال پیش وقتی ۱۲ ساله وکلاس پنجم دبستان بود روزی معلم روی تخته نوشت:«موضوع انشاء:دوست دارید در آینده چه کاره شوید».

باید برای هفته آینده این انشاء را کنار تخته میخواندند؛ اصلا به یاد نمیآورد بقیه چه نوشته بودند اما از حافظه خودش مطمئن بود که اگر چیز خاص و متفاوتی بود به یاد میآورد پس احتمالا همه نوشته ها و آرزوها در حد دکتر،مهندس و معلم بود.شاید هیچکس از بچه های اون جمع الآن یادش نیاید که او چه نوشته بود اما کاملا واکنش معلم و تک تکشان را به یاد میآورد ، هم برق نگاه و امیدواری آن معلم و هم نگاه های متعجب و تمسخر آمیز و متاسف اکثر بچه ها ؛یادش می آید وقتی در انشاء به این که دوست دارد نویسنده شود اشاره کرده بود و با لذت فراوان آن را جلوی بقیه خواند معلم که مردی بسیار سخت گیر بود و هیچوقت نمره کامل به دانش آموزان نمیداد به او ۱۹٫۵ داد و برای همه تعجب آور بود که چگونه از این معلم آن هم درس انشاءچنین نمره ای گرفته .خوب به یاد داشت که یکی از بچه ها که نیمکت اول نشسته بود با تمسخر گفت:«نویسندگی که شغل نیست!این چیه نوشتی؟»

اما اصلا بهش برنخورد، شایدعمیقا میدانست که این کار یعنی نوشتن شفای روح و جسم اوست ؛راستش یکی از بزرگترین پشیمانیهایش این است که آن دفتر و آن انشاءرا گم کرد.

با صدای رویا به خودش آمد.

رویا در حالی که حالت متفکرانه ای گرفته بود گفت:یادته یه بار چند صفحه نوشته بودی برام خوندی چقد قشنگ بود چیکارشون کردی؟چرا ادامه شون ندادی؟

– آره بابام نوشته مو به همکارش که معلم ادبیات بود نشون داده بود و همکارش خیلی ازش تعریف کرده بود و گفته بود که استعدادی خوب و قابل توجه دارم

-چه خوب و امیدوار کننده

-آره، این درحالی بود که از خوندن فاصله زیادی گرفته بودم و نوشتن هم در حد انشاءمدرسه و چند شعراحساسی و به نظرم خنده دار بود که هیچوقت به کسی نشون ندادم و در آخر همه را نابود کردم.

رویا:خب بعدش چی شد؟بابات چیکار کرد؟

مریم:هیچی

-همین؟هیچی؟

-اوهوم! متاسفانه مهم درس بود و نویسندگی به نظرش دست نیافتنی

-میفهمم اکثرا همین جور بودیم

-میدونی روانشناسم میگفت اکثر والدین همینن چون میخوان بچه هاشون دنبال کار نون و آب دار برن

-شاید راست میگه؛تو باید از حقت دفاع میکردی

-آخه اون زمان خودم هم فکر میکردم بهترین کار همینه و اونا بهتر صلاح کارمو میدونن

-آره مخصوصا که اون زمان نشانه استعداد داشتن فقط ریاضی بود و هرکس که درس ریاضی نمره خوب میگرفت آدم با استعدادی بود و بقیه معمولی بودن.

-آخه بابام به واسطه شغلش فکر میکرد درس از همه چی مهم تره.

-توهم که همیشه سرت تو درس و مشقت بود.

-ظاهرا آره ولی بیشتر دور از چشم بقیه کتاب غیر درسی میخوندم یا کلا حواسم جاهای دیگه بود.

-میفهمم حتما به آرزوهات فکر میکردی

-اول دبیرستان درگیر درس شدم و خب هدف این بود که مثل خیلی از بچه ها،بخصوص بچه هایی که تو خونواده فرهنگی بودن یا برم رشته ریاضی یا تجربی.

-بابات که زیاد کتاب داشت و همیشه کتاب میخوند.

-آره اما نمیدونم چرا هیچوقت نخواست من اونجوری بشم

-یادمه خودت هم خیلی وقت ها تو کتابخونه مدرسه کتاب های غیر درسی و رمان میخوندی

-درسته و البته تو خونه هم از کتابهای بابام که بیشتر سرگذشت افراد موفق و یا درمورد راه موفقیت بود میخوندم.

-خب پس سخت نمیگرفت!

-پنهانی میخوندم!

دوباره به فکر فرو رفت کامل به خاطر داشت که همیشه در اتاقش یواشکی کتاب های غیر درسی میخواند و تصور والدینش این بود که استعداد زیادی ندارد چون مدام در اتاقش در حال درس خواندن بود ونتیجهی شگرفی نمیگرفت حتی اکثر اوقات که کتاب درسی روبرویش باز بود درحال سیر در عالم خیال و فکر کردن به کتاب های خوبی بود که خوانده بود و خب طرح زدن نوشته ای شبیه به آنها در ذهنش.

اما متاسفانه هیچ چیز از دید یک مادر دور نمیماند و به قول خودشان اگر بچه خودشان را نشناسند که مادر نیستند و از این رو انگار مادرش متوجه کتاب خواندن دخترش خارج از توقع خودش شده بود.

با صدای رویا به خودش آمد

رویا:میخوای برای من تعریف کنی بعد بنویسیشون؟فکر میکنم با اظطراب مینویسی!

-وقت داری؟خوابت نمیاد؟

-نه اصلا ،خوشحالم میشم

شروع به تعریف خاطراتش کرد که از این قرار بود:یک روز که کتابی از کتابخانه مدرسه به خانه برده بود مادرش شدیدا با او دعوا کرد که:« یا فیلم میبینی یا کتابهای الکی میخوانی پس کی درس میخوانی؟برای همین کارهاست که درست اینقدر ضعیفه».درواقع مادرش راست میگفت درسش زیاد خوب نبود و خب اکثرا نخوانده نمرات ۱۶-۱۷میگرفت و شانس میآورد که از نظر حافظه و استعداد بد نبود.آن کتاب رمانی معروف بود که نا تمام ماند و هنوز در حسرت خواندنش مانده و راستش نمیدانست که دیگر میل و رغبتی برای خواندن آن کتاب هست یا نه! اما میدانست و امید داشت که روزی آنقدر از خودش راضی و آنقدر امیدوار بود که آن کتاب را خواهد خواند.

بعد از آن ماجرا ،نوشتن او شد نامه هایش به خدا و شکرگزاریها و خاطرات خیلی کم وخیال پردازی هایش ، زیرا درس خیلی مهم تر بود!

رویا:خب همون نامه هارو هم نگه داشتی یا نه؟

مریم:آره ولی اونقدر دردناکند که نمیخوام دوباره بخونمشون.

-خب تصمیم نهاییت چیه؟

– امروز تصمیم قاطع گرفتم که شروع کنم و به خودم قول دادم از لاک خودم بیرون بیام واجازه ندم ناملایمت های روزگار که از من دختری زود رنج و عصبی ساخته دیگر برام تصمیم بگیرد و تمام قد پای خواسته ام ایستادم و تا من هستم خواندن و نوشتن هم هست.)

-آفرین دختر خوب و باپشتکار!

– اما از من به تو نصیحت ذوق کسی را کور نکن بخصوص ذوق بچه هاتو.

-اما مریم تو هنوز درگیر خاطراتت در گذشته ای به نظرم علاوه بر صحبت با روانشناس با پدر و مادرتم صحبت کن دلیل رفتاراشونو بدون!

-وای رویا تو هر روز اینو میگی چرا نمیفهمی فایده نداره

-خب چون امتحان نکردی میگی فایده نداره

-نه عزیز من!چون میشناسمشون میگم فایده نداره

صدای در اومد

-کیه این وقت شب؟

-سرگرم نوشتن شدی نفهمیدی صبح شده ساعت هفت صبحه!

-ای بابا بذار برم درو باز کنم

-سلااااام مریم خانم دختر خاله گلم

-سلام عزیزم از کی ندیدمت چی شده اومدی اینجا؟چه بی خبر!

-اینجا دانشگاه قبول شدم گفتم از تو کمک بگیرم

-ایول پس هم دانشگاهی هم شدیم مرجان جونم

-آره عزیزم

مرجان،دختر خاله مریم که پنج سالی کوچک تر از رویا و مریم بود با آنها هم خانه شد.

روزها میگذشت و همه مشغول کارها و روزمرگی خود بودند مرجان به دانشگاه میرفت و رویا سرکار و مریم همزمان با درس خواندن با مشقت فراوان سعی میکرد وضعیت روانی اش را تحت کنترل قرار دهد و شروع به نوشتن کند و از استادش یک ماه بیشتر زمان خواست.

مرجان هم هر روز که از دانشگاه میآمد با آب و تاب فراوان از یکی از هم دانشکده ای هایش تعریف میکرد و میگفت پسر خوبیه و خیلی با ادب و کتاب خونه.یک روز مریم که حکم خواهر بزرگتر دختر خاله اش را داشت از او خواست تا با این پسر آشنا شود.

مرجان:وای چه خوب سهیل هم خیلی خوشحال میشه من خیلی از تو براش تعرف کردم و گفتم که توهم مثل خودش کتاب زیاد میخونی.

مریم:خب چه عالی پس دعوتش کن که یه روز باهم بریم بیرون.

مرجان با خوشحالی گوشی اش را برداشت و به سهیل زنگ زد

-سلام مرجان خانم چطوری؟

-سلام سهیل جان خوبم ، مرسی! خودت چطوری؟کجایی؟

-هیچی بیکار، خونه ام

-میخواستم ببینم کی وقت داری با دختر خالم آشنا بشی؟

-واقعا؟چه خوب!همون دختر خالت که اهل خوندن و نوشتنه؟

-آره دیگه دقیقا مثل خودت!

-چه عالی من مشکلی ندارم همین امروز عصر چطوره؟

-نمیدونم بذار از مریم بپرسم

-باشه پس خبر بده

-باشه خدانگهدار

-خدانگهدارت

مرجان با خوشحالی نزد مریم رفت و قضیه را با او در میان گذاشت و مرجان موافقت کرد که برای شام بیرون بروند.

شب در رستوران به هر سه نفر خیلی خوش گذشت،سهیل پسر خیلی خوب و با ادبی بود و مرجان از هم صحبتی با او خیلی خشنود بود چون تفکراتی شبیه به خودش داشت.

روزها می گذشت و رویا روزمرگی خودش را داشت و به کارش میرسید و مریم تاحدودی موفق به نوشتن داستان کوتاهی شده بود؛مریم و مرجان و سهیل هر روز در دانشگاه باهم ملاقات داشتند و سهیل کاملا در جریان نوشتن مریم بود و مرتب او را تشویق میکرد و همیشه مایه دلگرمیاش بود؛زمان تحویل اثرش به استادش رسید و استاد کلی از نوشته او تعریف کرد.و تصمیم بر آن شد که داستانش در مجله چاپ شود.

سر دبیر مجله:چه جالب چند روز پیش ما یه داستان در همین سبک و شبیه به همین چاپ کردیم!

مریم:واقعا؟امکان نداره آخه این داستان رو از یه خاطره خاص درمورد خودم نوشتم!

سردبیر:اما ما سه روز قبل همچین داستانی رو چاپ کردیم،اجازه بدید چک کنم.

مریم:آخه امکان نداره،شاید کمی شبیه به داستان من باشه

-بذارید چک کنم،بله خانم دقیقا همین داستانه فقط عنوان تغییر کرده حتی شخصیت ها یکیه!

-امکان نداره!من باور نمیکنم،چطور ممکنه؟اسم نویسنده چیه/

-بذارید چک کنم،بله یه آقایی هست که اسم مستعار داره،الف.دال

-من اصلا هیچکسو با همچین اول اسم و فامیلی نمیشناسم!اسم اصلیشون رو بهم نمیگید؟

-خیر خانم ما نمیتونیم این کار رو بکنیم!

مریم با بغض فراوان و دلشکستگی و نا امیدی گفت:اما من خیلی زحمت کشیدم اگه حرف خودم رو باور نمیکنید به استادم که اعتماد دارید از اون بپرسین.

-نمیدونم خانم من فقط میدونم که ما نمیتونیم داستان تکراری چاپ کنیم،چک کنید شاید داستان رو برای کسی فرستادید.

مریم بهت زده و با گریه از دفتر مجله خارج شد و با حالی بسیار بد به خانه رفت.

هنگام رسیدن به خانه رویا و مرجان با نگرانی جویای حال او شدند و پس از شنیدن داستان بسیار بهت زده شدند.

مرجان و رویا خیلی نگران شدند،رویا قضیه را به سهیل گفت و سهیل خودش را به آنجا رساند و خیلی به مریم دلداری داد و برایش از اینکه چند بار خودش نیز مورد سرقت ادبی قرار گرفته و این جامعه خیلی نا امن است گفت، و به مریم گفت تو باید قوی باشی وقتی یکبار توانستی باز هم میتوانی بنویسی.

مریم با گریه گفت:اما من خیلی اون داستان رو دوست داشتم

رویا:مریم خیلی برای نوشتن سختی کشیده کلی روی خودش کار کرده تا به اعصابش مسلط بشه و بنویسه نمیشه که به همین راحتی بیخیال داستانش بشه

مرجان انگار چیزی یادش میآید:استادت،آره تو باید با استادت صحبت کنی بهرحال اون نویسنده معروفیه و حرفشو قبول میکنن

مریم با گریه:اما سردبیر گفت به هیچ وجه داستان تکراری چاپ نمیکنیم

سهیل:به نظرم آدم اگه با شکست هاش روبرو بشه قوی تر میشه سعی کن دوباره بلند شی و از نو شروع کن خودم کمکت میکنم!

اون روز سهیل که از آنجا رفت مریم و رویا تصمیم گرفتند که فردا صبح زود مریم نزد استادش برود

روز بعد مریم خیلی زود به محل کار استادش رفت؛

مریم:سلام استاد وقتتون بخیر

-سلام دخترم داستانت چی شد رفتی دفتر مجله؟

مریم بغضش ترکید و با گریه ماجرا را تعریف کرد و استاد به دفتر مجله زنگ زد اما سردبیر علی رغم اعتمادی که به او داشت خاطرنشان کرد که به خود مریم اعتماد ندارد و شاید به استادش هم داستان تکراری تحویل داده.استاد ته دلش به مریم بی اعتماد شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد!

استاد با حالت دلسوزانه رو به مریم گفت:میبینی که کاری از دستمون بر نمیاد واقعا نمیتونیم اثبات کنیم!

-خب حداقل اسم کامل یا عکس اون نویسنده را به من نشون بدن شاید بفهمم کیه

-مگه داستانتو به کسی نشون دادی؟

-بله استاد اما اول اسم و فامیلش این نیست برای همین تصمیم دارم عکسش رو هم ببینم!

-باشه بذار ببینم میشه کاری کرد

استاد به دفتر مجله زنگ زد و با اصرار فراوان نام نویسنده را پرسید

مریم:خب اسمش چی بود استاد؟

-امید درستکار،اما گفت عکس رو نمیتونه بفرسته،به نظرم برو اونجا ببین عکس رو نشونت میدن یا نه،حداقل تلاشی کرده باشی

-من این اسم رو نمیشناسم اما حتما میرم.

مریم روز بعد با مرجان و رویا به دفتر مجله رفت و با کلی اصرار موفق به دیدن عکس نویسنده شد.

سردبیر بعد از نشان دادن عکس به آن ها از بهت آنها خیلی تعجب کرد

سردبیر:چیزی شده؟

مرجان که بیشتر از همه بهت زده و شوکه بود آرام روی مبل کنار میز سردبیر فرود آمد و رویا و مریم با حالت بهت در فکر فرو رفته بودند.

سردبیر:خانما چیزی شده؟این شخص رو میشناسین؟

رویابعد از چشم برداشتن از عکس سهیل پرسید:خانم این چندمین داستان ایشون هست که تو این مجله چاپ شده؟

-اولین هست اما قبلا در مجلات دیگه ای هم داستان داشتن

مریم:خانم ایشون واقعا داستان من رو دزدیدن من باید چیکار کنم؟

سردبیر:صبر کنید چند روز دیگه بهتون خبر میدم

هر سه نفر از دفتر مجله بیرون رفتند و تصمیم گرفتند فعلا با سهیل عادی رفتار کنند.

سه روز بعد سردبیر به مریم زنگ زد و خواست به دفتر مجله برود،مریم پس از رفتن به آنجا سهیل و مامور نیرو انتظامی را دید.مامور نیرو انتظامی از او پرسید که سهیل را میشناسد و مریم گفت بله هم دانشکده ای دختر خاله ام هست و تمام ماجرای آشنایی خود و مرجان با سهیل را تعریف کرد.

مامور نیرو انتظامی:خانم ایشون اصلا دانشجو نیستند و کارشون دزدیدن پروژه ها و ایده ها و آثار ادبی دانشجوهاست.

مریم با تعجب رو به سهیل:یعنی اصلا دانشجو نبودی؟چقدر تو پستی!

مامور نیرو انتظامی:نه خانم ایشون حتی اسم واقعیشون سهیل نیست و امید درستکار هستند.

مامور سهیل را برد و قرار شد مریم بعدا برای تنظیم شکایت به کلانتری برود.

مریم از سردبیر جویای چگونگی دستگیری سهیل یا همان امید درستکار شد

سردبیر:بعد از پرس و جو از چند مجله متوجه شدم اونها هم بعد از چاپ آثار این آقا با موردی شبیه به شما مواجه شدند که داستانش تکراری بوده.موضوع را با کلانتری را درمیان گذاشتم و بعد به بهانه اینکه داستانشون بهترین داستان سال شناخته شده به او زنگ زدم که به اینجا بیاد وقتی که مامور کلانتری اون رو دید متوجه شدم خیلی وقته به دلیل سرقت ادبی و پروژه های دانشجویی تحت تعقیب بوده.

مریم با خوشحالی به خانه برگشت و عصر وقتی مرجان و رویا به خانه آمدند ماجرا را برای آنها تعریف کرد.مرجان مدتی خیلی ساکت و افسرده شده بود و از اینکه احساساتش به بازی گرفته شده بود و از سادگی اش سو استفاده شده بود خیلی ناراحت بود اما بعد از مدتی توانست به کمک رویا و مریم حالش بهتر شود و به درسش برسد.سهیل نیز اعتراف کرده بود که وقتی درحال خواندن داستان مریم از روی لپتاپ او بوده از غیبت چند لحظه ای مریم سو استفاده کرده و داستان را برای خودش ایمیل کرده و از قسمت ارسال ایمیل آن را پاک کرده که مریم متوجه نشود،بعد از اعترافات او همه افرادی که مورد سرقت قرار گرفته بودند به حقشان رسیدند و او نیز به جزای اعمالش رسید.مریم هم با صحبت با سردبیر موفق شد داستانش را مجدد در همان مجله با نام خودش چاپ کند و در همان مجله موضوع سرقت ادبی مطرح شد.

پایان نویسنده:زهرا زینلپور

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx