داستان کوتاه حقوق بازنشستگی
داستانهای نازخاتون
نویسنده:حمید درکی
داستان : حقوق بازنشستگی
شهر همیشه آرام و خاموش به نظر می رسد اما اتفاقات و حوادثی در آن بوقوع می پیوندد که هر یک به انسان هوشمند ، درسی بزرگ می دهد و بر تجربیات حاصل عمر او می افزاید. مردی ۶۵ساله بازنشسته ، دارای یک همسر نحیف و لاغر که بر اثر بیماری سرطان سینه ، مخارج سنگینی بر دوش احمد آقا گذاشته بود و در خانه هر آنچه که میتوانستند فروختند تا هزینه مداوای مؤثر اعظم خانم همسرش فراهم آمد. آنان صاحب دختری بنام مریم بودند که از سن ۱۵ سالگی ، کمک حال خانواده در طول بحران بیماری مهلک بود و مهارتهای خانه داری را بدرستی فراگرفته و اینک که ۲۱ سال سن داشت دانشجوی ارشد ادبیات دانشگاه تهران بود که در آنجا با دانشجوی جوانی بنام ایرج مرادی آشنا شده و به یکدیگر علاقه مند شده و والدین خود را در جریان امر قرار دادند. احمد آقا که اصلاً اوضاع مالی خوبی نداشت و هنوز علاوه بر مخارج خانواده و تأمین هزینه دانشگاه مریم ، اقساط وام بانکی بر دوشش سنگینی می کرد و علاوه بر این بعد از فروکش نمودنی اپیدمی کرونا ، رهن و اجاره خانه بشدت بالا رفته و مجبور بود کار روزانه با دستمزد کمی رو آورد و با این وجود علاوه بر دریافت مختصر حقوق بازنشستگی نمی توانست از عهده این همه مخارج سنگین برآید ، چه برسد به جمع آوری جهیزیه مریم ، به همین خاطر مخالف ازدواج او در این دوران رکود بود ولی مریم بسیار اصرار می کرد و به پدر اطمنیان می داد که وضع مالی ایرج بسیار مرتب است و می تواند به کمک های او بطور پنهانی از والدینش حساب کند، تا احمد آقا بتواند اقلام جهیزیه مورد نیاز مریم را تهیه کرده و کسی متوجه این امر نشود. ولی احمد آقا آدمی نبود تا از کسی صدقه دریافت کند. مریم پیشنهاد ایرج را در پرداخت شیربهای مادر مریم داد ولی احمد آقا بشدت عصبانی شده و زیر بار این بقول خودش نان خور داماد شدن نمی رفت. تا اینکه با وساطت اعظم مادر خانواده ، احمد آقا کمی نرم شد و قرار شش ماه بعد برای مراسم خواستگاری گذاشت و بشدت به فکر فرو رفت تا با اجاره بهای منزل چهارونیم میلیون تومانی چه کند ؟! علاوه بر این هزینه ترم های دانشگاه مریم خود بار مضاعفی بر دوش او بود . پس با این فکر و خیال جواد یکی از دوستان نزدیک او پیشنهادی داد تا بتواند هزینه جهیزیه مریم را بدست آورد. جواد گفت : که چند ماه بطور مخفی و در هنگام شب به جمع آوری ضایعات از سطل های زباله مستقر در سر کوچه ها مشغول است و با فروش آنها درآمد زیادی به تازگی بدست آورده است. احمد آقا گفت : ما فامیل و آشنای فراوانی در این شهر داریم ، چگونه می توانم به چنین کاری بپردازم.پای آبروی خانواده و خودم در میان است به زن و بچه ام چه بگویم!؟ جواد گفت : این که مشکلی نیست یک لباس کار بپوش و کلاهی بر سر بگذار و یک عینک نیمه تیره بر چشم ببینم برادر خودت در این صورت تو را می شناسد!؟ نه والا… کافیه در خیابانها و کوچه های بالای شهر برای جمع آوری بروی دیگر خب مشکل کجاست! احمد آقا پاسخ داد والا من از کار ترسی ندارم. در تمام طول عمرم از زمان بچگی کار کردم و مخارج عروسی خواهرم و برادرم را نیز دادم و کمک خرج پدرم بودم . سپس آهی کشید و گفت : ای روزگار نامرد . بعد از ۵۵ سال کار و تلاش ، شدم مستأجر و لنگ تهیه جهیزیه دخترم هستم. جواد گفت : فکرهایت را بکن و مرا در جریان تصمیم خودت بگذار . احمد آقا یک دو سه روزی سخت به فکر پیشنهاد جواد بود تا بالاخره از سر ناچاری پذیرفت تا شبها بطور مخفیانه با چهره ای پوشیده به سراغ این کار برود. جواد او را به کریم آقا پیمانکار جمع آوری زباله با شهرداری معرفی کرد. کریم فردی درشت هیکل و قدبلند بود و سابق بر این مأمور سدّ معبر شهرداری بوده و بعلت زد و بند بسیار و تخلف اداری از آنجا اخراج شده و بعلت دوستان فراوانی که داشت پیمانکار این شغل بوده و درآمد هنگفتی به جیب می زد. او با بعضی از زباله گردها مورد وثوق صندوق های فلزی بزرگ معابر در محله های اعیان نشین را بطور مخفی اجاره داده و هیچ زباله گردی را به آن محل ها راه نمی داد و بساط آنان را توقیف کرده و با اخاذی و با توقیف ضایعات آنان ، پولی به جیب می زد. ولی ظاهری بسیار محترم و موقری بخود می گرفت. در نخستین دیدارش با احمد آقا ، تمام شرایط همکاری را به او در میان نهاده و محل های مورد نظر را به او نشان داد . احمد آقا با تاریک شدن هوا با سر و وضعی پوشیده یک موتور سه چرخه ای را کرایه و به جد تمام به کار مشغول شد. طولی نکشید که درآمد خوبی برای خودش بدست آورد و کم کم توانست مقداری از جهیزیه مریم را تأمین نماید و سه فرش مناسب و زیبا برای خانه تهیه کند تا مراسم خواستگاری نسبتاً آبرومندی داشته باشند. کم کم موعد مقرر نزدیک شد و در این فاصله کریم آقا نیز از احمد آقا بشدت راضی بود و متوجه مریم دختر او شده و پیشنهاد ازدواج با عبداله پسرش را داد. احمد آقا بدش نمی آمد تا کسی داماد او بشود که به لحاظ فرهنگی نزدیک طبقه اجتماعی خانواده او باشد وانگهی چند باری موفق به دیدار پسر کریم شده و او را جوانی خوش بر و رو و صاحب یک مغازه مکانیکی با درآمد کافی دید. هر چند تحصیلات پائینی داشت اما جوان خوب و برخلاف پدرش آبرومند بود و متکی به درآمد پدرش نبود. احمد آقا موضوع را با همسرش و سپس مریم در میان گذاشت اما مریم بسیار اصرار داشت که فدای مصالح خانواده نشود و اجازه ازدواج با ایرج را به او بدهند والا هرگز ازدواج نخواهد کرد. احمد آقا هر چی نصیحت کرد فایده نداشت پس موضوع را به کریم اطلاع داد. کریم که بسیار عصبانی شده بود خط و نشانی برای احمد کشید و از او خواست تا در این خصوص تجدیدنظر نماید. اما احمد آقا گفت که حریف خواسته دخترش نمیشود. کریم گفت چطور پدری هستی بزن تو گوشش تا بفهمد بالای حرف پدر نباید حرفی بزند. احمد آقا گفت : کریم آقا دوره این حرفها گذشته و ما باید عاقل باشیم و به خواسته های فرزندان توجه کنیم که کریم گفت : پس این حرف خودته نه دخترم. باشه ، بشکنه دست من بی نمک. مدتی گذشت و اوضاع آرام بنظر می رسید ، ایرج موفق به جلب رضایت خانواده اش به خواستگاری مریم آمدند و قرار عقد را تا سه ماه دیگر گذاشتند در این میان احمد آقا با تلاش فراوان هر دفعه ضایعات بیشتری را جمع آوری می کرد و موتورسیکلت را خرید همچنان بر سر قراردادش با کریم به موقع هزینه او را می پرداخت. تا اینکه روزی ایرج به مریم اطلاع داد که قرار است پدرش بعنوان کادوی ازدواجشان یک واحد آپارتمان در بالای شهر با چشم اندازی زیبا به آنان هدیه داده و کلید آن را در روز جشن نامزدی و عقد اهدا نماید. مریم در پوست خود نمی گنجید و آماده مراسم می شد تا اینکه شبی احمد آقا در حالیکه خانواده اش می پنداشتند او نگهبان شبانه یک مجتمع است، بطرف محل های اعیان نشین رفت کریم آقا به او گفت تا به طبقات بالای یک مجتمع رفته و زباله های آنان را جمع آوری کند. او نیز آنشب به آدرس یک مجتمع تازه احداث رسید و به طبقات بالای آن رفته و کیسه های زباله را جمع آوری می کرد که ناگهان در طبقه هشتم هنگامی که داشت کیسه زباله ای را از کنار درب آپارتمان بر می داشت ، ناگهان درب باز شده و دامادش ایرج به همراه پدرش از آن بیرون آمدند. زمانی احمد آقا به آن دو خیره و بهت زده نگاه کرد و آنان براحتی او را در آن لباس و شمایل شناختند . ایرج به او گفت بابا سلام بفرمایید داخل. احمد آقا کمی با مکث و من من کنان گفت : پسرم اینجا رو خریدید. پدر ایرج گفت : سلام احمد آقا ، بله منزل پسرم هست و با کمی تغیر و تمسخر ادامه دااد آخه قراره با دختر شما ازدواج کنه. وظیفه پدرهاست که تمام مایحتاج بچه هاشون رو تأمین کنند. احمد آقا که حسابی خجالتی بود ، صورتش سرخ شده و گفت : بله ، بله ، البته. پدر ایرج گفت : بعضی دخترها شانس دارند دیگه، زحمتش با دیگرانه ، کیفش با اونها. ایرج فوراً دوید توی حرف پدرش و گفت : احمد آقا اجازه بدید کمکتون کنم که پدرش داد کشید : به به اینجا رو باش پسر دانشجوی ما شده ضایعات جمع کن . دست خوش پسر. احمد آقا فوراً هر چه به همراه داشت همانجا رها کرد و به سرعت در حالیکه صدای خفه ای داشت خداحافظی کرد و از پله ها پایین آمد. ایرج بدنبال او دوید تا دستش را بگیرد و مرتب به او می گفت : آقا جون باباجون صبر کنید تروخدا و ناگهان پدرش بلند دادکشید : آقا بیا آشغالهات رو بردار. می خوای ما رو مریض کنی. بالاخره ایرج در پایین پله ها به احمد آقا رسید و گفت : پدر جون ببخشید توروخدا ، پدرم از چیز دیگه ای امروز ناراحته، من با اون صحبت می کنم. احمد آقا آهی کشید و دستی به شانه ایرج گذاشت و گفت پسرت بابات حق داره . ضعیف جامعه هستیم ، بفکر خودت باش. مریم هم خدائی داره. ایرج گفت : بخدا خیلی بده شما اینجوری بری. کار بدی نکردی که . احمد آقا گفت : یک درخواست ازت دارم اگه می شه از اتفاق امشب ما به مریم چیزی نگو. این را گفت و بسرعت از آنجا دور شد و به دل تاریکی زد و ناپدید شد. چند روزی گذشت و حال احمد آقا اصلاً خوب نبود و به سر کار نرفت و مریم هم بی خبر از همه جا و همه چیز متعجب از حال و روز پدرش غافل از جریانات پیش آمده بود، تا اینکه کریم به احمد آقا زنگ زد و او را خواست. احمد آقا با اکراه تمام به دیدن او رفت. کریم به او گفت : مرد حسابی چند شبه نرفتی سر کار، چیزی شده به ما بگو. احمد آقا پرسید : کریم آقا شما می دونستی داماد جدید من در اون مجتمع آپارتمان داره!؟ کریم جدی گفت : نه اصلاً به من چه مربوط. داره که داره من چی کنم باید جواب پس بدم. مردحسابی مواد ضایعات و یک مشت آشغال رو اونجا رها کردی صدای همه در اومده. اینطور پیش بره باید جوابگوی شهرداری باشم. برو زود همین الان هر چی هست جمع کن با خودت ببر. احمد آقا که چاره ای جز انجام کار نداشت قبول کرد و رفت اونا رو برداشت و آنجا رو تمیز کرد و کم کم همه چیز به حال عادی برگشت تا یک شب کیسه پلاستیک مشکی کوچکی در یک مجتمع دیگر پشت درب میان زباله ها را برداشت تا در سر فرصت به تفکیک و وارسی آن زباله ها بپردازد هنوز یکی ، دو محله دور نشده بود و وانت او پر نشده بود که یکدفعه سر و کله پلیس با کریم آقا و دو مرد پیدا شد و او را متوقف کردند و به سرعت هر چه تمام زباله های او را بر زمین ریختند و احمد آقا که متعجب از کریم آقا می پرسید چی شده ؟ چیزی گم شده ؟ که ناگهان یکی از آن دو مرد کیسه زباله اش را نیافت . و به سمت احمد آقا رفته و به او گفت : تو الان مجتمع پردیس بودی! احمد آقا گفت : نمیدونم اسمش چیه ، آدرسش کجاست ؟ کریم آقا می دونه ؟! مگر نه کریم آقا!؟ کریم آقا که مشغول وارسی زباله ها بود برگشت و به سمت او آمد و در حالیکه پلیس داشت جیب هایش را تفتیش می کرد گفت : اومدی زباله های شهرداری رو می دزدی و حالا اسم منو یاد گرفتی ، پای منو پیش می کشی، بی آبرو !؟ احمد آقا که سخت یکه خورده بود گفت : به خدا همین مرد به من کرایه که کریم آقا جلو آمده و سیلی محکمی به صورت او زد ، پلیس مانع درگیری شد و به او هشدار داد تا عقب بایستد. کریم گفت : جناب سروان چند ماهه دنبال این دزد هستیم. بخدا مثل جن می مونه اصلاً نتونستیم ردّش رو بزنیم. احمد آقا : زبونش بند اومده بود و با تعجب به آنان نگاه می کرد. پلیس به او گفت : بگو کیسه پلاستیک مشکی کجاست خودم رضایت می گیرم. یه جور قضیه رو فیصله می دم. احمد آقا گفت : بخدا خبر ندارم شما چی می گی. پلیس ادامه داد ، نذار پرونده تشکیل بشه بری دادسرا، اونجا دست بسته و علاوه بر اتمام سرقت، جرم دزدی اموال دولت هم گریبانگیرت می شه. احمد آقا : با تضرع در حالیکه دستبند به دستاش زده بودند گفت : دزدی کدومه ، جرم چیه بخدا خبر ندارم، زن و بچه دارم . پلیس او را سوار اتومبیل کرد و به آن دو مرد گفت : سریع به کلانتری بیایید تا شکایت نامه را تنظیم کنیم و احمد آقا را با خود بردند . آن شب پرونده تشکیل شد و احمد آقا به بازداشتگاه پلیس منتقل شد و اموال او همه توقیف شدند و فردای آن روز روانه دادسرا شده و به بازداشت موقت تا روشن شدن جریان سرقت ، روانه شد. همه چیز در چشم بهم زدنی صورت گرفت و احمد آقا پاک ناامید و پریشان و بلاتکلیف منتظر هر پیشامدی شد. چند روزی از بازداشت او گذشت تا کریم به دیدن او آمد و به او گفت : ببین چه کردی! داشتی منو از نون خوردن می انداختی. مرد حسابی جلوی پلیس توقع داشتی بیام بغلت کنم خودم شاید بتونم یه جور از این مخمصه نجاتت بدم. احمد آقا که واقعاً نمی دونست موضوع چیه گفت : بخدا من داخل هیچ زباله ای رو نگشتم. چیزی ندیدم. اگر چیزی بود که دستم بهش می خورد . کریم گفت : کلی سکه و جواهر و چک پول توش بود چطور نفهمیدی! خیلی زرنگی. نمیدونستم اینقدر هفت خطی. ای ول بابا تو دیگه کی هستی! احمد آقا گفت : کریم آقا تو رو جون پسرت قسم می دم هیچی نمیدونم، تراول چیه ، پول چیه ، جواهر کدومه ، روحم خبر نداره به فاطمه زهرا ! کریم گفت : حالا خودت رفتی سر اصل مطلب اگه می خوای بیارمت بیرون فقط باید دست دخترت رو بدست عبداله پسرم بذاری. احمد آقا گفت : بخدا کریم آقا من که مایل بودم، خود دخترم نمی خواد. کریم گفت : از ما گفتن بود چه بخوای چه نخوای من برای پسرم می گیرمش. اگر یه بیست سالی موندی تو زندان ، بیای بیرون می بینی که نوه من و تو شده ۱۹ ساله ، حالا خودت میدونی، کسی به کریم نمی تونه نه بگه. خود دانی. گفت و رفت. احمد ماند و یک دنیا دل تنگی و بیچارگی. موند چه کنه ، وکیل از کجا بگیره تازه فهمید کریم چقدر مرد خطرناک و جدی هست. حریف کریم نبود. اون کلی رابطه با اشخاص صاحب نفوذ داشت . تازه معلوم بود که حتماً این اتفاق یه جورایی مربوط به کریم می شد. شاید کریم رد ایرج خواستگار دخترش رو زده بود و میدونست دیر یا زود احمد آقا رازش در اون شغل برملا میشود. اما هیچ جور نمی تونست بیگناهی خودش را ثابت کنه تا خانواده اش به ملاقات او آمدند و در جریان امر قرار گرفتند . اعظم خانم همسرش اشک می ریخت ولی مریم به او گفت : بابا امیدوار باش بخدا توکل کن حتماً از این وضعیت خلاص میشی. نذر کردم برات تا همه چیز درست بشه . احمد آقا که برای اولین بار جلوی دخترش اشک می ریخت گفت : ببخشید دخترم من همه چی رو خراب کردم ، زندگی و خوشبختی تو رو نابود کردم. مریم گفت : نه بابا، کار که عار نیست ، آدم شریفی هستی، نمی خواستی ما چیزی بدونیم و راحت زندگی کنیم ولی خودت شبانه روز کار می کردی تا ما در رفاه باشیم بابا. خجالت نداره، من به تو افتخار میکنم که چنین پدری دارم. می دونم که در این اتهام هم تو مقصر نیستی. می رم تا با صاحبان مال صحبت کنم. پدرش گفت : نه دخترم گره کار جای دیگیست، کاری نکن خودم یه جوری درستش می کنم. خدا خودش کریمه. کمکم میکنه. چند روز بعد مریم به همراه ایرج برای گفتگو به آدرس صاحبان مال رفتند ولی آنها را پیدا نکردند، از پلیس کمک خواستند اما پلیس هم سردرگم بود و پیشنهاد داد وکیل بگیرند. کم کم مریم از دانشگاه مرخصی گرفت و بدون خجالت در گوشه یکی از میادین شهر بساط فروشی بر زمین پهن کرد و در نبود پدر شد نان آور خانه و ایرج هم به کلی از خانواده اش فاصله گرفته بود به او کمک می کرد. یک چند هفته ای به این منوال گذشت تا اینکه بازجوی پرونده آمد احمد آقا را از زندان فراخواند و حکم آزادی او را به دستش داد. احمد آقا متعجب دلیل آزادی را از او جویا شد و به او گفتند که تا کریم به همدستی چند نفر سابقه دار علاوه کارهای خلاف ، آن صحنه را برای به دام انداختن احمد آقا تدارک دیده و همان شب کیسه را به دور از چشم پلیس و صاحب مال پیدا کرده و با مهارت در زیر پالتوی خود پنهان کرده و بعد از چند هفته محتویات جواهرات و سکه آن را به یک مال خر فروخته و بدین طریق بدام پلیس افتاده و به همه چی در بازپرسی تخصصی اداره آگاهی اعتراف و روانه زندان شدند. در یک شب سرد زمستانی علی کودک ۱۳ ساله افعان به زحمت کیسه بزرگ حمل مواد ضایعاتی خود را بر دوش می کشید که ناگهان تنی چند از مأموران گشت ویژه شهرداری سر رسیده و بی اعتنا به گریه های او ، کیسه را بار ماشین خود کرده و به سرعت رفتند. علی که با دست های کثیف و سیاه خود صورتش را پوشانده بود در حالی که گریه می کرد، ناگاه مردی ۷۰ ساله که دست نوه ۴ ساله خود را گرفته و یک کیسه بزرگ ضایعات تمیز شده پلاستیکی به همراه کیسه نان خشک و مقداری میوه ، ظرفی غذای بسته بندی شده به پسرک داد و دست نوازشی بر سر او کشید و رفت . آن مرد احمد آقا و نوه خرسالش بردیا پسر کوچولوی مریم و ایرج بود.
پایان
نوشته : حمید درکی
۲۹/۰۶/۱۴۰۱