داستان کوتاه دوچرخه رویایی

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه

داستان کوتاه دوچرخه جادویی

داستانهای نازخاتون

نویسنده علی حسن زاده

 

دوچرخه رویایی

 

آررش!!!! آرش!!! ، بله مامان ، آرش مامان بدو از مغازه دو بسته نمک بگیر بیار نمکمون تموم شده ،

ای بابا مامان خب سر درس هستم نمیتونم که بلند شم بعدشم یکی دو قدم نیست که باید چند دقیقه پیاده برم وقتی که می گفتم دوچرخه برام بگیرید بخاطر همین روزا بود که انقدر غر نزنم و با ناراحتی به دوچرخه سواری بقیه بچه ها نگاه نکنم ، مامان جان تو که انقدر بهونه گیری نمی کردی میبینی که دستمون یه مدت خالیه ولی من باز با بابات حرف میزنم ، اَه مامان همیشه وعده های الکی میدین اگه هم با بابا حرف بزنی آخرش بهم می گی که دستمون خالیه اصلا همش تقصیر منه نباید از شماها چیزی بخوام حالا دوچرخه که هیچ از وقتی که من به دنیا اومدم نتونستیم از این خراب شده بریم یه جای دیگه !!!وقتی بارون میاد از دیوار آب میچکه یا زمستون گاز قطع میشه پس تا کی باید حسرت یه زندگی راحت رو بخوریم ؟؟؟؟؟!!!! ، ، آرش پسرم حالا عصبی نشو خودت رو عصبی نکن اصلا نیاز نیست بری بخری یه کاریش می کنم ، لازم نکرده خودم میرم میگیرم اَه ، .

آرش که چندین ماه در حسرت یه دوچرخه بود و از وعده های عمل نشده خانواده اش خسته بود باز هم با یک جروبحث دیگه و با عصبانیت در خونه رو محکم کوبید و راهی سمت مغازه شد .

 

فکر و خیال باعث شد که بغض قلویش را بگیره و اشک از چشماش سرازیر بشه اما به هر ترتیبی مقاومت می کرد جلوی ریختن اشک هارو بگیره .

ولی ممکن نبود که تنها فکر دوچرخه باعث بغض و اشک آرش بشه،

 

((چرا باید خانواده ما این همه سختی بکشه ، چرا باید پدرم با بیماریش این همه سختی بکشه ))

بیییب بیییب!! ، آرش ناگهان با صدای بوقی که شنید از افکاری که درگیرش بود به خودش اومد . با عجله و هول چند قطره اشکی که روی گونه اش ریخته بود رو پاک کرد

 

هی آرش چطوری پسر. ؟؟؟!

آرش : سلام امید خوبم

امید : چند وقته که ازت خبری نیست چرا نمیای بازی کنیم .

آرش: درگیر درس و مدرسه هستم یه هفته ده روزی بیشتر به امتحانات نمونده از طرفی هم حوصله بازی کردن ندارم . امید : حالا کجا داری میری ؟؟؟ ، آرش : میرم طرف مغازه .

امید گفت : باشه برو ولی من سعی می کنم فردا با چند نفر از بچه ها بیام دنبالت تا کمی بریم بازی کنیم ،

اخه…..!!! ، آرش دیگه لطفا این سری بهونه و اخه نیار دلمون هم برات تنگ شده حالا کلا یکی دو ساعته اگه هم مامانت اجازه نداد من باهاش صحبت می کنم .

آرش دیگه چیزی نتونست بگه و قبول کرد.

 

بعد از خداحافظی با امید به راهش ادامه داد و رفت سمت مغازه ونمکهایی که مادرش میخواست گرفت و برگشت طرف خانه

مامان !!!مامان !!!مامان . جانم پسرم . نمک گرفتم . باشه دستت درد نکنه پسرم بذار آشپزخونه الان میام . آرش بعد گذاشتن نمک ها رفت و به دست و صورتش آبی زد تا اثری از ناراحتی تو صورتش نباشد.‌ همین که شیر آب رو بست و برگشت پدرش رو تو حال دید .

عه سلام بابا کی اومدین ؟؟؟!!! ، سلام پسرم بعد اینکه تو رفتی منم رسیدم ، آهان خسته نباشید پس من میرم اتاق درس بخونم .

بعد نیم ساعت که آرش مشغول درس بود مادرش صداش کرد : آرش بیا چایی بخور ، نه مامان نمیتونم بیام به نسترن بگو بیاره ، نسترن مامان جان بیا این چایی رو ببر برا داداشت بعد بیا کارتون ببین .

مادر آرش که دید بچه هاش هرکدوم مشغول کاری هست تصمیم گرفت در خلوتی که با آقا مصطفی (( پدر بچه ها )) داشت کمی صحبت بکنه .

آقا مصطفی کارا چطوره؟؟ همه چی روبراهه؟؟.

بله مینا خانم همین که نونمون در میاد خدارو شکر .

چند ماهه که به این پسر قول دوچرخه دادی امروز هم داشت بهونه گیری می کرد یه کاری بکن منم دیگه روم نمیشه باهاش صحبت کنم.

خانم اگه برا این پسر دوچرخه بگیرم با نسترن چیکار کنم شاید دختر بچه هست چیزی نگه ولی خب شاید تو دلش غصه بخوره و ناراحت بشه اگه هم برا دوتاشون بخریم خرج زندگیمون میمونه رو هوا .

مادر آرش یه نفس عمیقی کشید و به اندازه چند ثانیه به زمین خیره شد و گفت : آقا مصطفی حداقل خب خودت باهاش حرف بزن .

پدر آرش چند دقیقه به فکر فرو رفت و آرش رو صدا زد .

آرررش!! آررش!!

، بله بابا ،

آرش پسرم یه لحظه بیا .

جانم بابا،

بشین میخوام باهات حرف بزنم.

آرش رفت و روبه روی پدرش نشست .

 

آرش چقدر به امتحاناتت مونده؟؟ ، نزدیک یکی دو هفته دیگه شروع میشه ، خوب درس هات رو میخونی ؟؟؟ بله بابا جون ، حواست به خواهرت هست ؟؟ بله بابا همه چی خوبه ، شنیدم با مادرت امروز کمی تند حرف زدی درسته؟؟؟

آرش که صورتش که سرخ شد و سرش را پایین انداخت چیزی نگفت .

آقا مصطفی: پسرم مگه قبلا بهت نگفته بودم هرچیزی خواستی بیا به خودم بگو و با مادرت بداخلاقی نکن ؟؟ !!! حالا هم ازت انتظار دارم که بداخلاقی نکنی خوب درس بخونی وبه حرف مادرت گوش بدی و اگه معدل ۱۹ به بالا تو امتحانات بیاری منم قول میدم یه جایزه خوب هر چی خواستی برات بگیرم .

آرش از شدت خوشحالی پدرش رو بغل کرد و پدرش هم سر او را بوسید ، وبعد که فهمید رفتار خوبی با مادرش نداشته رفت عذرخواهی کرد و دوباره مشغول درس خوندن شد .

 

صبح روز بعد …

 

بچه ها هر کدوم با دوچرخه هاشون دم در منتظر آرش بودن .

امید : آرش زودباش دوساعته منتظریم دیر شد

آرش : اومدم غر نزن .

آرش بعد از پوشیدن کفش هایش از خونه خارج شد .

آرش : سلام بچه ها خوبین

سینا : به به آرش خان از اینورا کم پیدا شدی خبری ازت نیست

آرش: فراموشی نگیر امتحانات نزدیکه . امید : خوب دیگه این حرفا رو بزارین کنار دیر میشه کیانوش ونیما وعلی هم منتظرن ارش تو هم بیا سوار دوچرخه من شو باهم بریم.

آرش در همین لحظه احساس خجالت کرد ولی چیزی نگفت سوار دوچرخه شد .

بلاخره بعد دو ساعت همه بچه ها بعد از بازی توان بلند شدن هم نداشتن هر کدام در گوشه ای افتادن و دراز کشیدن بچه ها بعد از استراحت از آبی که کیانوش آورده بود خوردن و نفسی چاق کردن ناگهان موضوعی نظر امید رو جلب کرد

امید : سینا دوچرخه رو تازه خریدی ؟؟!! سینا : اره جدید ونو هستش بابام برای تولدم خریده .

آرش که تو دلش غصه میخورد همزمان دوست داشت برای یکبار سوار دوچرخه شود ، تردید داشت که این موضوع رو به سینا بگه می ترسید که سینا بخاطر قیمت و نو بودن دوچرخه با این مورد مخالفت کند و پیش بچه ها احساس خجالت کند به هر حالا دل به دریا زد رو به سینا گفت : سینا میشه یه دور سوار دوچرخه ات بشم . سینا : آرش این خیلی قیمتش بالا هست ممنکه بخوری زمین یا جایی بزنیش ببخشید ولی نمیشه . آرش: عه ندید بدید بازی در نیار ،فقط یه دور قول میدم چیزی نشه .

سینا با چند ثانیه سکوت گفت : باشه ولی مراقب باش.

آرش با خوشحالی سوار دوچرخه شد و در اطراف زمین بازی حرکت می کرد، احساس عجیب و بدون توصیفی داشت شاید از هیجان بیش از اندازه با همین حس و حل نصف مسیر رو طی کرد و ناگهان چاله ای رو به رویش دید و به خودش اومدم و سعی کرد مسیر حرکت رو عوض کنه ولی تعادل خودش رو ار دست داد و به زمین خورد . بچه ها با نگرانی طرف آرش دویدند ولی سینا با نگرانی برای دوچرخه اش و با عصبانیت طرف آرش حرکت کرد.

امید زود تر از همه طرف آرش رسید .

 

امید : آرش خوبی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟!! جاییت صدمه ندیده؟؟.

آرش : نه امید جان خوبم . امید : وایسا کمکت کنم بلند شی .

سینا : هیی یعنی تو عرضه یه دوچرخه سوار شدن نداری؟؟؟ مگه بهت نگفتم مراقب باش؟؟ وقتی بلد نبودی برونی چرا سوار شدی هاااااا؟؟

آرش: اولا درست حرف بزن بعدشم تقصیر من نیست ، می افتادم تو چاله بهتر بود ؟؟

سینا : دوچرخه منو زدی زمین حالا بل بل زمینی هم میکنی .

امید : سینا تمومش کن یعنی ارزش دوچرخه از جون دوستت بیشتره ؟؟

سینا : تو چی میگی بابا از این گدا طرفداری میکنی ؟؟؟؟ .

آرش : با من بودی؟؟ ، سینا : آره با تو بودم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟ . آرش : الان نشونت میدم …..

آرش و سینا باهم درگیر شدن ولی به هر ترتیبی بود با دخالت بچه ها این دعوا تموم شد .

آرش رسید طرف خونه . تق تق تق ، کیه ؟؟؟، منم آرش مامان باز کن ، وای خدا مرگم بده آرش مامان چیشده چرا لب و دهنت خونیه ؟؟؟؟!!! ، چیزی نیست خوبم ، خب پسرم همینجوری که اتفاق نیافتاده بگو چیشده ؟؟ ، با سینا دعوام شد منم کم نیاوردم و دماغش رو صاف کردم ، چرا با دوستت دعوا کردی اخه ، انتظار داشتی اون هرچی خواست بگه من ساکت باشم؟؟ ، حالا من فردا پس فردا چطوری با مادرش صحبت کنم؟؟ . در همین لحظه آرش با تندی گفت : تو این فکر هم به فکر غریبه هستی اَه تمومش کن مامان .

 

۴۵ روز بعد……

حالا امتحانات تموم شده آرش تو راه مدرسه دل تو دلش نبود چراکه اگه نمره بالایی می گرفت اون چیزی که آرزویش رو داشت و پدرش قول داده بود بهش می رسید و با همین افکار به مدرسه رسید. امید !!!! امید !! ، سلام آرش ، سلام کارنامه هارو ندادن؟؟؟ ، نه هنوز اگه هم بدن تا نوبت کلاس ما بشه طول میکشه .

۲۰ دقیقه از زمان گذشته بود که ناظم مدرسه اسامی برتر کلاس هشتم ج رو شروع به صدا زدن کرد. نفر اول ….. نفر دوم : آرش کاظمی نفر سوم : امید وحدتی ……. ، در همین لحظه بود که امید و آرش با جیغ و فریاد همدیگر رو بغل کردند .

آاااااااااخ جون احساس بدون توصیفی داشتن و با همین شور حال راهی خونه هاشون شدن .

آرش: امید ، امید : بله ، آرش تصمیمت برای آینده چیه ،امید خب اینکه برم دانشگاه .

آرش: میخواستم بگم حالا که ما باهم صمیمی هستیم و باهم تونستیم این شادی رو تجربه کنیم نظرت چیه که دوتایی برای آینده بجنگیم وهر لحظه باهم باشیم ،امید لبخندی زد و هیچی نگفت آرش احساس کرد نظر امید منفی باشه یا حرف خودش غیر منطقی بود .

ولی هنوز ۵ دقیقه هم نشده بود که امید شروع به حرف زدن کرد : مطمئنی از حرفت آرش؟؟؟قول میدی تا آخر باشی؟؟آرش که تو شوکه بود ولی تو پوست خودش نمی گنجید گفت : قول قول ، و با اطمینان خاطر دست امید رو گرفت گفت قول قول .

امید : پس بزن بریم وزندگی رو تغییر بدیم به این ترتیب دست تو دست هم به راهشان ادامه دادن .

تق تق کیه ؟؟ عه مامان بزرگ شماین؟؟!!منم آرش

مامان بزرگ : اومدم پسرم

سلام مامان بزرگ خوبین _سلام عزیزم ممنون تو خوبی پسرم ، منکه بهتر از این نمیشم ولی شما چرا گریه کردین مامانم کجاست؟؟رفته بیرون زودی بر میگرده

آرش باتعجبی بسیار سمت اتاقش رفت و حدود چند دقیقه بعد صدای مادر بزرگش رو شنید که با تلفن حرف میزد و ناگهان با پریشانی وارد حالا شد

آرش آرش پاشو بریم بیمارستان ،چیشده مادر بزرگ ؟؟ بابات حالش خوب نیست دلم شور میزنه . همین لحظه تمام تن و بدن آرش لرزید نمیدونست چیکار کنه همراه مامان بزرگ با عجله از خانه خارج شدن دیوار تاکسی شدن

اون شادی ونشاط که داشت تبدیل به پریشانی شد . اصلا متوجه اطرافش نبود وفقط اشک می ریخت و حرفای پدرش جلوی چشاش بود .

وقتی به حیاط بیمارستان رسیدن اراش منتظر مادر بزرگش نشد فقط دوید طرف بیمارستان و مادر و خواهرش رو در حال گریه کردن دید

آرش : مامان بابام کو ؟؟ آروم باش پسرم ، مامان میگم بابام کو ، بابام کجاست میخوام ببینمش . مادر به ناچار اتاق رو به او نشون داد وقتی چشمان آرش به پدرش افتاد انگار دنیا رو سرش خراب شد با پاهای لرزون به طرف پدرش رفت ودستش رو گرفت ، بابا بابا چیشد ،

مصطفی ؛ آرش بابا نبینم غصه بخوری ها قوی باش تو مردی مثلا ،بابا مگه نگفتی هر چی بخوام برام میگیری پس خوب شو بابا بخاطر من بخاطر قولت من نفر دوم کلاس شدم بابایی ، اصلا هیچی نمیخوام بابا فقط خوب شو بابا ،بابا خواهش میکنم خوب شو ، اینقدر ضعیف نباش پسر مواظب خواهر مادرت باش جا نزن باید آدم مهمی بشی

آرش که فقط اشک می ریخت که بابا خوب شو و دستش تو دست پدرش بود که ناگهان صدای عجیبی شنید صدای دستگاه بود که دیگه یک در میان نمی زد دیگه خطهای روی دستگاه بالا و پایین نمی شد چشمای پدرش رو بسته دید

، بابا بابااااااااا باباااااااااا خواهش میکنم چشات رو وا کن بابا پاشو بابا چرا چشات رو بستی بابا !!باباااااااااا.

همه با فریاد آرش وارد اتاق شدن و مادرش با بهت زده زانوهایش بی حس شد وافتاد زمین .

حالا مراسم ۷ ام روز پدرش فرا رسید و تنها روی پله ها نشسته ، در همین حال احساس کرد یکی کنارش نشست و دستش رو دور ش انداخت و بغلش کرد

متاسفم رفیق خیلی سخته ،

آرش: امید دیگه توانش رو ندارم نمیدونم چیکار کنم

امید : از کی تا حالا تو اینقدر ضعیف شدی جمع کن خودتو باید باهاش کنار بیایی میخوای اون دنیا هم اذیت بشه ؟؟مادر و خواهرت چی به اینم فکر کن . منو تو بهم قول دادیم زیر این قول هم نزن من دوستت نیستم مثل برادریم پس بلند شو .

با این حرفا آرش کمی منطقی تر به قضیه نگاه کرد و یاد دوچرخه ای افتاد که میخواست ، اگه من نتونم دوچرخه داشته باشم بهترینش رو میتونم بسازم.

۸سال بعد…

آرش: امید و یوسف بودویین که دیگه داره تموم میشه

یوسف : کاکا بذار بخوابیم یه کله از بندر اومدم اینجا امتحان دادم و خسته ام حالا کمی شما روش کار کنید از خجالتتون در میام .

آرش: تنبلی نکن ناسلامتی ما دانشجو های ممتاز دانشگاه هستیم ، این دوچرخه برقی مهمترین پروژه دانشگاه هستش

 

حدود ۳ ساعت بعد مطالعه و چک نهایی یکی از بزرگترین پروژه های دانشگاه شریف توسط امید آرش و یوسف ساخته شد

یوسف که خسته بود با کلی غور زدن خوابید ولی آرش و امید مشغول درد دل شدن.

امید : بلاخره تونستیم ، آرش : باور نکردنیه فردا روز یه که ۸ سال پیش بهم قول دادیم باهم موفق بشیم و سالگرد پدرم ، امید : مطمئنم الان خوشخاله فردا بعد مراسم برو سر خاکش ،

فردای آن روز از اختراع آرش و امید و یوسف رونمایی شد بعد از آن همه سختی احساس راحتی داشت . آرش بعد مراسم به همراه جایزه خود به طرف قبرستون سر خاک پدرش رفت اون همه گریه دلتنگی و دل شکستگی به همراه سختی تبدیل به لبخند شده بود ولی هنوز هم دلتنگ پدرش بود در شب همان روز مادر آرش مهمونی برا موفقیت آرش گرفت ولی این مهمونی تنها برای آرش نبود .

نسترن خواهر آرش : مامان هرکاری داری زود باش امید و خانوادش الان میرسن ، به جای اینکه فکر نامزدت باشی بیا به من کمک کن .

بعد مهمونی باز هم آرش و امید به همراه یوسف مشغول صحبت کردن شدن .

امید : هنوز چیزی نشده همه شرکت ها میخواستن امتیاز تولید اختراع رو ازمون بگیرن . یوسف : کاکا بهشون بگو همونجا وایسن مو اینجا جون بکنوم اونا پول در بیارن ؟؟!!!!!!! . امید لبخندی زد و بلافاصله آرش گفت : تا حالا به این فکر کردین که بتونیم با شرکت هاتسپر کار کنیم ؟؟؟ . یوسف : آرش خان بلند پروازی خوبه ولی مواظب باش

 

مثل کلاغ نخوری زمین . با این حرف یوسف همه خندیدن معلوم بود که این خنده ها از شادی و راحتی بعد سختی بود .

آرش حالا چشماتون رو ببندین تو لب تاپ براتون هدیه دارم .

امید:وای به حالت سر کاری باشه .

آماده هستین ۱ . ۲ . ۳ .

امید : آرش بگو که داری شوخی میکنی این ……..

آرش : بله لوگان لی ریس شرکت هاتسپر بهمون پیشنهاد کار داده با امتیاز خودمون. یوسف : کاکا این همون بچه خوشگله آمریکایی کره ای نیست؟؟ ، آرش: آره خودشه . امید: باورررررم نمیشه واااای .

اینجا بود که یه موفقیت بزرگ دیگه آرش به همراه دوستاش به دست آورد و طوری خوشحالی کردن که صداشون تا چند کوچه اونور تر به گوش میرسید

 

 

پایان .

 

 

نویسنده : علی حسن زاده

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx