داستان کوتاه ساده دلها

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون نازخاتون یه حس خوب

داستان کوتاه ساده دلها

داستانهای نازخاتون

ساده دل ها

 

یعنی چی که تموم ارثی قراره خرج خیریه و مدرسه سازی شه؟”از تو اتاقم سرک کشیدم. باز مامان حواسش نبود و از حرص و جوش با خودش حرف می زد و در دل فحش می داد..مامان با خودش می گفت:” مگه برادرت نیازمند نیست؟ مگه خواهرت توی یه آلونک زندگی نمیکنه؟ اگه آدم بود، اول به خانواده خودش فکر میکرددیگه به ادامه حرفهاش گوش ندادم و به سمت اتاق بغلی رفتم که در سکوت کامل بود و فقط صدای تایپ شنیده میشد. اتاق داداشم بود.پرسیدم: ” داستانت کِی تموم میشه؟مهرداد: نمیدونم. مگه مهمه؟ ”

گفتم: ” برای من مهمه! دوست دارم بخونمش… ”

مهرداد: ” کاش مردم اون بیرون هم انقدر پیگیر خوندن نوشته هام میبودن. اون وقت پولدار میشدیم.”

پرسیدم: ” تو هم بابت اینکه کل ارثیه به عمو مجید رسیده ناراحتی؟مهرداد غر زد: ” چیزی به اون نرسیده. اون فقط خیلی زرنگ تر از ماست. به فکر فرو رفتم:” عمو فقط خیلی زرنگ تر از ماست.

تو حموم، موقع غذا خوردن و سر کلاس توی مدرسه به این جمله ی مهرداد فکر میکردم. همه ی بچههای کلاس وقتی معلم نداشتیم گله گله می نشستن و حرف می زدن، به جز من. تموم تلاشم رو کرده بودم که با قرض دادن وسایل و تقسیم خوراکی باهاشون دوست شم. اما اونا فقط وقتی بهم نیاز داشتن باهام حرف میزدن.یکی از دختر ها میگفت: ” و بعد از اون لباسا خریدم که تو فیلم سیب سرخ بود! باورت نمیشه. ۲۰ میلیونیه ها! ۲۰ میلیون تره دروغ می گفت. اما اگه به روش می آوردی کل کلاس تا آخر سال مسخره و اذیتت میکردن. کاش من هم بلد بودم جوری دروغ بگم که هیچوقت صداش در نیاد. کاش من هم زرنگ بودم.

این صدا از بلندگو های مدرسه شنیده شد: ” مهدیس کهربایی! لطفا بیاد دفتر!

دخترا با خنده با هم پچ پچ کردن. یکی از دخترها: یعنی میشه اخراجش کنن؟

یکی دیگه با غرور گفت: ” یعنی فهمیدن دختره با خودش حرف میزنه و میخوان بفرستنش دیوونه خونه؟ به طرف دفتر رفتم. اونجا فقط مدیر و چندتا از ناظم ها در حال چایی خوردن بودن. داداش مهرداد هم اونجا بود.

خانم مدیر: دخترم، خبر بدی دارم. پدر و مادرتون تصادف بدی کرده ان… میتونی با برادرت بری و از وضعیت والدینتون با خبر بشین. تموم راهی که با مهرداد سوار اوتوبوس بودیم سکوت کرده بودیم. داداشم به مغازه های طلا فروشی خیره شده بود.

مهرداد زمزمه کرد: میدونی چرا پسر عمومون اونجا، مغازه داره؟ میدونی چرا عمو مجید دوتا ماشین داره؟ میدونی چرا هیچ اتفاق بدی براش نمیوفته؟ ”

جواب دادم: ” به خاطر اینکه اون زرنگه؟ داداشم اخم کرد: ” به خاطر اینکه بابارو گول زد مهدیس.. ته مونده پولاشو بالا کشید.. و بابا و مامان با عصبانیت رفتن که ازش شکایت کنن اما تصادف کردن گفتم: پس این زرنگی نیست. این بد بودنه… اگه ما هم مثل عمو بد باشیم خوشبخت میشیم؟ مهرداد: نمیدونم.

بعد از دیدن پدر و مادر تو بیمارستان به طرف خونه راه افتادیم. حرف های مهرداد توی ذهنم میپیچید. اون بیشتر روز رو توی کافی نت کار میکرد. اما پولای اون و بابا هیچوقت کافی نبودن. تموم شب کابوس دیدم. کابوس از دنیایی که فقط با بد بودن در اون موفق و خوشبخت میشی.صبح خودم بیدار شدم، مهرداد سر کار رفته بود و من خودم صبحونه خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم. با سکوت کوچه مون دوباره به فکر زرنگ شدن و بد بودن افتادم.به مغازه های طلا فروشی رسیدم، به طرز عجیبی اون خیابون خلوت بود.

صدایی التماس کرد: کمک صدای ضعیف از طرف کوچه ای فرعی میومد. رفتم اونجا و پسر عموم رو دیدم که دستهاش و صورتش خونی بود و چشمهاش بسته بود. کلیدمو بردن طلاهای مغازه مو بردن!خیلی ترسیدم. حالش خوب نبود اما از یک طرف دیگه، اگه می مُرد خیلی دلم خنک میشد.

صدام میلرزید اما محکم گفتم: هیچ میدونی زرنگ بازیای تو و عموم باعث شدن مامان و بابا تصادف کنن و توی بیمارستان باش

پسر عموم چیزی نگفت. به گمونم با وجود اینکه چشم هاش آسیب دیده بودن فهمیده بود من کی هستم.

ادامه دادم: ولی با این وجود کمکت میکنم… اگه قول بدی عمو ارثیه ای که گرفته رو با بابام تقسیم کنه! پسر عمو با تشر جواب داد: برو به جهنم!

گفتم: “باشه… پس یکی دیگه بهت کمک میکنه

و پاهام رو زدم به زمین که مثلا انگار دارم دور میشم.

پسر عمو داد کشید:” نه، صبر کن! قبوله! فقط گوشیمو بگیر و زنگ بزن

گوشی همراهش رو گرفتم و اول از همه به داداشم زنگ زدم؛ ماجرا رو تعریف کردم و خیلی زود سر و کله آمبولانس و پلیس پیدا شد؛ و همینطور عموی پولدار و خیر من، و مهرداد.چی داری میگی

بله درست فهمیدین. برادر زاده تون جون پسرتونو نجات داد. که اینطور… شاید بتونم یکم از هزینه بیمارستان باباش و مامانشو پرداخت کنم تا بدهی ای به این دختر نداشته باشم. عمو همچنان تصمیمی بر عوض شدن نگرفته بود، ارثیه ی میلیاردیش رو برای خودش نگه داشت و پسر عمو هم چیزی بهش نگفت. اونا راستی راستی بدجنسن. ولی خب… خوشحالم که ذره ای به عمو نرفتم.

 

پایان.

 

نویسنده: سارا گوینده.

 

3 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx