داستان کوتاه سایه های شوم قلم

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاين

داستان کوتاه سایه های شوم قلم 

داستانهای نازخاتون

 

 

سایه‌های شوم قلم

 

 

آقای بابک دانش ؛ داستان عروس خون شما خوندم به نظر من این داستان نه هیجان داشت و نه زاویه دید داشت شما دراین داستان بیشتر روایت آوردید به اصلا تصاویر با سبک رئال جور درنمیاد این طور نیست آقای مشفق ؛ بله کاملا درسته من هم با نظر آقای بیات موافقم بابک جان ما که باهات پدر کشتگی نداریم به نظر من یه مدت به خودت استراحت بده عزیز من ؛ داستان جنایی نوشتن که کار هرکسی نیست ؛ ببینم نکنه تو خودت با آگاتا کریستی مقایسه کردی ؟ آقایان اجازه بدید شماها چقدر بی رحم هستید ؟ این داستان عروس خون که نوشتم درموردش تحقیق کردم ؛ کلی کتاب خواندم آخه همین جوری که نمیشه نظر بدید که بابک جان بس کن ؛ خواهشا حاشیه نرو این سومین باری هست که جلسه نقد و‌بررسی گذاشتیم و شما هرسه سری گند زدی به داستانات خدایی اعتراف کن این کاره نیستی آقا جان من ؛ برادر من ؛ رک بهت بگم بدون تعارف داستان جنایی نوشتن جنم می خواد که تو اصلا نداری پس بیخیال بشو برو دنبال سوژه های دیگه اینطور نیست دوستان ؛ بله کاملا با نظر آقای معتمدی موافقیم خب عزیزان انگار دیگه جلسه تموم همگی خسته نباشید . بابک ؟ بابک ؟ بله بفرمایید ؟ یه چیزی واقعا بهت بگم شاید گفتنش درست نباشه امیدوارم از دست من ناراحت نشی ! نه بگو دوست دارم بدونم ؛ به نظر من تو هرچقدر زور بزنی قلمت سمت داستان های جنایی نمیاد ؛ بهتره اینقدر خودت سنگ رویخ نکنی ! چون بدتر افسرده تر میشی ! خب دیگه من برم دیرم شده میخوای تا یه مسیری برسونمت؟ نه نیازی نیست میخوام یه خورده پیاده قدم بزنم و فکر کنم ! باشه رفیق پس مواظب خودت باش خداحافظ ؛ خداحافظ. خدایا چرا نمیتونم بنویسم دیگه خسته شدم هربار نوشتم این منتقدین تازه به دوران رسیده ها سرکوفت بهم زدن ؛ اه اه مردیکه الاغ ف از ب تشخیص نمیده اومده در مورد داستان من نظر میده ! اون یکی مردیکه مفنگی تا جنس بهش نرسه خمار خماره ! بعد میاد به من میگه داستانت روح نداره ! انگیزه نداره ! خدایا دیوانه شدم بهم کمک کن ؛ یه راهی جلوی پام بزار ؛ بهم بگو چیکار کنم ؟ ای خدا !!!!!!! سلام بابک دانش چطوری ؟ سلام آقا ساسان گل ای بد نیستم ! چیه باز کشتی هات غرق شده ؟ نه بابا حوصله ندارم خستم ! بابک به من بگو چی شده ؟ باز داستان نوشتی به جای تعریف حتما خورد و خمیرت کردن ؛ هی دست رو دلم نزار که می خوام این گوساله ها رو آتیش بزنم یه مشت بی سواد ؛ بی فرهنگ دور هم جمع شدن نظرات مزخرف میدن ؛ واقعا دیگه خودمم کم آوردم ؛ حالم اصلا خوش نیست. ای بابا بابک جون دنیا که به آخر نرسیده بلاخره موفق میشی به شرطی که واقعا تجربه اش کنی ؛ توام مخت تاب برداشته ساسان ؛ چی و تجربه کنم ؟ احمق جون همون داستان که می خوای بنویسی واقعا تجربه کن بعد بنویس ؛ مزخرف نگو این گوساله ها هربار ازم می خوان داستان جنایی بنویسم قتل میفهمی اما هربار که نوشتم با شکست روبه رو شدم کلی حرف وچرت و پرت بارم کردند. خب عزیز من کاری نداره که به نظرم قتل تجربه کن بعد شروع کن داستان بنویس . هی خدا زیادی مواد زدی مخت هنگ کرده من برم بخوابم تا بیشتر ازاین دیوانه نشدم شب خوش؛ بابک دیوانه جدی میگم روی پیشنهادم فکرکن قول میدم این بار شکست نخوری ؛ برو گمشو روانی خدا شفات بده ؛ توهم زده پسر خر میگه برو قتل انجام بده عجب مزخرفاتی ؛ این کجای دلم جا بدم خدایا. این بار میخورم بسلامتی شاید تونستم داستان جنایی بنویسم تا دهن همه اون منتقدین احمق ببندم ؛ بابک ؟ بابک دیوانه اگر می خوای داستانت واقعی دربیاد قتل انجام بده امتحانش ضرر نداره برشیطان لعنت خدا بگم چیکارت کنه ساسان ؛ این هم فکر بود توی دامن ما کاشتی ! اما خودمونیم حالا که فکر می کنم دقیق بد فکری هم نیست ؛ کسی چی میفهمه که من قتل انجام دادم به نظرم شاهکارترین کاری که توی طول عمرم انجام دادم . اینجوری هم داستانی که میخوام بنویسم واقعی میشه و هم اینکه بلاخره پوز این مردان ابله بی سواد به خاک مالیدم . آره خودش جون بسلامتی بابک دانش نوش. چند روز بعد : سلام ساسان چطوری ؟ سلام آق بابک گل گلاب این طرفا؟ راه گم کردی ؛ ای بگی و نگی راستش باهات کار داشتم ساسان ؛ جانم داداش بگو چی شده ؟ من اون شب خیلی روی حرفات فکر کردم ؛ کدوم شب ؟ کدوم حرف ؟ از چی حرف میزنی ؟ خنگ خدا همون شب که از جلسه نقد بر میگشتم دمغ بودم گفتی هر داستانی که می خوای بنویسی تجربه اش کن خب واقعی ! آهان آره یادم اومد خب حالا که چی ؟ من تصمیمم خودم گرفتم می خوام انجامش بدم ! برو جان داداش رده کارت به تو نیومده این حرفا ! تو این کاره نیستی که بچه سوسول ! اولن درست حرف بزن سوسول خودتی سرتاپات ! دوما گفتم که می خوام انجام بدم متوجه شدی ؟ جون ساسان چی زدی ؟ جنسش خیلی عالی بوده ؛ ساسان مزخرف نگو واقعا جدی گفتم ! پسر خوب آخه تو یه علف نویسنده جوجه چجوری می خوای قتل کنی ؟ اونش کار نداشته باش فقط بشین و تماشا کن . بابک از خر شیطون بیا پایین بابا من یه ضری زدم تو‌چرا باور کردی ؟ می خواستی از این ضرها نزنی خب دیگه من برم شب بخیر ساسی ! بابک نکن توروخدا نکن از خره شیطون بیا پایین بخدا جدی گفتم ! ساسی شبم خراب نکن بای رفیق .خب بابک خان حالا چه کسی قراره به عنوان اولین نفر به قتل برسونی ؟ نمیدونم بهش فکر نکردم پسر خوب زود بهش فکر کن که وقت زیادی نداریم ؛ اما هیچی به ذهنم نمیرسه باشه من کمکت می کنم ؛ یادت یه دوست دختر داشتی به اسم مهتاب قرار بود باهم ازدواج کنید اما تا فهمید که وضع مالی خوبی نداری رفت با کسی دیگه ای ازدواج کرد ؛ آره آره یادم اومد خودش ؛ خب به نظرم بهترین گزینه اول مهتاب حسابش برس. بد فکری هم نیست همین کار می کنم اما من که آدرسش ندارم؛ خنگ خدا از دوستات پرس وجو کن ؛ آره باید برم بپرسم ؛ میکشمش ؛ مهتاب میکشکت ؛ مهتاب ؛ وای خدا نه ؛ این دیگه چه خواب مزخرفی بود که من دیدم ؛ مهتاب ؛ مهتاب ؛ باید برم سراغش. فردای آن روز : ببخشید آدرس مزون مهتاب همینجاست ؟ بله بفرمایید با کی کار دارید ؟ ببخشید با مهتاب خانم کار داشتم ؟ خودم هستم شما ؟ اه مهتاب چقدر عوض شدی ؟ نشناختی من و! نه به جا نمیارم شما ؟ بابا منم بابک ؛ بابک دانش نویسنده کتاب عروس خون ؛ یه زمانی باهم دوست بودیم یادت رفت هان ؛ حالا یادم اومد بابک ؛ چطوری ؟ این طرفا ؟ هی بد نیستم حالا اینجا اومدی چیکار؟ ببین مهتاب من وقت زیاد ندارم میشه باهم بریم بیرون یا کافه باهم صحبت کنیم ؟ آره مشکلی نداره اما در چه موردی ؟ فردا یه آدرس میدم متوجه میشی ؛ باشه حتما میام ؛ ببین تنها بیایا

باشه حتما فعلا خداحافظ،؛ بسلامت . یک پدری ازت درآرم مهتاب خانم که داخل خود کتاب بنویسمش زنیکه نادون بی خاصیت؛ ۲ روز بعد : بابک ؟ بابک کجایی پس ؟ چرا نمیای ؟ بابک با توام ؟ این چیه دستت بابک ؛ عزیزم نمی بینی بهش میگن چاقو؛ می ترسی؟ نه چرا باید بترسم ؛ اما چاقو دست تو چیکار می کنه! مهتاب عزیزم دوست داری صورتت با چاقو نقاشی کنم ؟ یا دوست داری زبونت از ته گلوت ببرم چطوره ؟ بابک تو دیوانه شدی معنی این رفتارات نمیفهمم اون چاقو بندازش اصلا شوخی قشنگی نیست؛ تو به من گفتی بیا اینجا باهم حرف بزنیم اما حالا؛ حالا چی عزیزم ؟ خب اومدیم حرف بزنیم فقط قبلش من یک کم صورتت نقاشی کنم ؛ باشه قول میدم اذیت نشی باشه مهتاب جونم. خدایا کمک ؟ کمک ؟ یکی به دادم برس ؛ ای جانم داد بزن ؛ چقدر قشنگ داد میزنی ؟ میترسی جذاب تر میشی ؛ من فقط دلم می خواد نقاشی کنم ؛ باشه عزیزم پس آروم باش ؛ جلو نیا بابک ؛ جلو نیا ؛ توروخدا ؛ نه نه ؛ نه ؛ نه . اوه مات مات مازل من چرا سکوت کردی فکر کنم دیگه مردی ؛ حالا وقتش که داستان جدیدم شروع کنم چون میدونم شاهکار میشه این و مطمئنم. سریع به سمت خونه رفتم ساسان جلو در بود تا من دید گفت : بابک سلام حالت خوبه ؟ کجایی از صبح دنبالتم ؟ پوزخنذی زدم و گفتم ؛ نه بابا یعنی اینقدر مهم شدم ؛ مزخرف نگو بابک ؛ چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟ چرا دستات خونی شده ؟ اوه ؛ اوه ؛ اوه یواش ؛ یواش ؛ تند نرو بزار باهم بریم مگه تو نگفتی برای اینکه داستانات واقعی به نظر برسن بابک برو قتل کن خب منم رفتم همین کار کردم البته با چاقو کشتمش ؛ بابک کله خر بازی درنیار دیوونه شدی ؟ آره دیوونه شدم حالا کجاش دیدی ؟ فعلا بای رفیق شب خوش . خب دیگه برم بشینم سر داستان جدیدم اسمش میزارم ؛ بازی خون عالیه خودش . بعد یک ماه : خب آقایون نظرتون در مورد این داستان چیه ؟ بابک فوق العاده اس ! عجب شاهکاری ؛ دیالوگ ها و توصیفات ؛ هیجانات عالی انگار واقعی اتفاق افتادن ؛ خب واقعی دیگه خنگ خدا بابک جان ما ولمون کن یعنی می خوای تو بگی قتل انجام دادی ؟ فکر کن آره مگه بهم نمیاد ؟ از دست تو بابک ؛ خب آقایون بهتون ثابت شد که خواستن توانستن پس دیگه بیخودی ازم ایراد نگیرید ؟ بابا بابک جان ترش نکن ما حالا یه چی گفتیم تو چرا به دل گرفتی ؟ داستانت فوق العاده اس سریع چاپش کن بی نظیر میشه اتفاقا خودم هم همین نظر دارم ممنونم دوستان موفق باشید . اولین قتل انجام دادم خب بهتر شد قلم و سبکم عالی شد میرم برای دومین و سومین قتل . چون جنایت بهم انگیزه نوشتن میده ؛ من میکشم تا بهتر بنویسم تا هنر تبدیل به جنایت کنم . بعد ۶ ماه : آقای بابک دانش؟ بله خودم هستم شما ؟ من کاترین هستم کاترین یونسی؟

اوه خانم یونسی حالتون چطوره ؟ ممنونم راستی تبریک میگم‌ بابت چاپ کتابتون شنیدم شاهکار کردید ؟ متشکرم بله بلاخره باید از یک جا شروع کرد . راستی مایلم با شما یک قهوه بخورم اوه بله باکمال میل . بعد از رفتن کافه و دیدن کاترین متوجه شدم که کاترین مجرد هست و دست به قلم داره با رفت و آمدهایی که باهم انجام دادیم حس کردم که بهش علاقه مند شدم خود کاترین همون طور؟ کاترین بهم گفته بود که دنبال یه سوژه ناب برای چاپ کتاب جدیدش است . به کاترین گفتم : بیاد خونه من و باهم زندگی کنیم اون هم از خدا خواسته قبول کرد .‌بعد چند هفته برای این که داستان جدیدم شروع کنم ؟ مجبور شدم دوباره دست به قتل بزنم انگاری قتل انجام دادن بهم انگیزه نوشتن میداد و تا انجام نمیدادمش سوژه و قلم بهم یاری نمیداد ؛ فردای آن شب : کاترین عزیزم من باید تا جایی برم زود برمیگردم بابک بگو‌کجا میری ؟ می خوای من هم باهات بیام ! نه گلم نیاز نیست تا تو قهوه حاضر کنی من برگشتم ؛ باشه عزیزم مواظب خودت باش ؛ این بار سراغ دختر خالم مرجان رفتم چون سر قضیه پول بهم نارو زده بود همین که خواستم برم ساسان جلوم گرفت و شروع کرد حرف زدن ؛ ساسان یه جوری پیچوندم رفتم پیش مرجان : سلام دخترخاله چطوری ؟ راه گم کردی

سلام بابک خوش آمدی این طرف ها ؟ ای اومدم ببینمت راستی تنهایی ؟ آره چطور مگه ؟ هیچی پس خاله کجاست ؟ خاله رفته با خاله مریم برای خرید عروسی کامران ! آهان خب تو‌چرا نرفتی باهاشون ؟ وای بابک اصول دین می پرسی اصلا خوب کردم که نرفتم به توچه ربطی داره ! عجب خیلی خب ترش نکن بیا باهم بریم یه قهوه بخوریم ؛ باشه بداخلاق به شرطی که خودت درست کنی ؛ ده نشد تو درست کنی یه چیز دیگه اس باشه عزیزم الان میام . عزیزم زهره مار کثافت عوضی؛ بابک گلم من اومدم ؛ اه بابک چاقو دستت چیکار می کنه ؟ بزارش زمین خطرناک ! اتفاقا آوردمش تا تو رو‌باهاش اینجوری بکشم ؛ نه ؛ نه دیوونه شدی بابک ؛ جلو نیا ؛ نه ؛ کمک ؛ نه ؛ نه .دیدار به قیامت دخترخاله‌جونم صورت خیلی قشنگ نقاشی شد گلم . همان شب : بابک ؟ بابک عزیزم اومدی ؟ چرا اینقدر دیر کردی ؟ بابک ؛ اوه خدای من لباست چرا خونی شده ؟ دستات چرا میلرزن؟ بابک چی شده حرف بزن ؟ بابک تو چیکار کردی ؟ کاترین عزیزم من آدم کشتم من دخترخالم کشتم برای این که بتونم داستان بنویسم چون قتل به من انگیزه نوشتن میده . بابک این امکان نداره آخه تو ؟ تو؟ صدای ماشین پلیس میاد بابک باید فرار کنیم ؛ نترس کاترین به گمونم ساسان لو داده مردیکه خر بلاخره زبونش نتونست نگه داره کاترین بجنب از پشت بوم فرار کنیم زود باش بجنب سریع برو

بلاخره به جای امن رسیدیم کاترین عزیزم من ببخش ولی مجبور شدم چون باید کتاب می نوشتم و چاپ می کردم . بابک عشقم هیچ میدونی که چقدر دوستت دارم؟ اما اینجای کار نخونده بودی که از من رو دست بخوری منظورت چیه کاترین ؟ مزخرف چرا میگی ؟ عزیزم اینجا ته خط عشقم ؛ تو خودت خوب میدونستی که دنبال سوژه جنایی برای داستانم هستم اما هربار که ازت خواستم کمکم کنی طفره رفتی و اصلا بهم اهمیت ندادی حالا گلم سوژه جنایی من با پای خودش اومده فقط کافیه روی کاغذ بیارمش . کاترین دیوانه نشو ؛ چاقو بنداز زمین ! عزیزم برای گفتن این حرفا خیلی دیر شده ؛ دوستت دارم بابک دانش عشق اول و آخر من ؛ نه ؛ نه ؛ کاترین نه ؛ کاترین، کا؛ ت ؛ و تو بهترین سوژه کتابم شدی بابک دانش . بعد ۲ سال : خانم کاترین یونسی ؟ سوژه داستان سایه های قلم شوم چجوری به ذهن شما خطور کرد ؟ خانم یونسی آیا کتاب شما واقعی است ؟

خانم یونسی چی شد که کتاب شما برنده کتاب سال امسال شد؟ دوستان گوش کنید به تک تک سوال ها پاسخ خواهم داد چون وقت زیاد ندارم فقط خواستم بدونید داستان من واقعی است و باید واقعیت ها تجربه کرد یعنی خانم یونسی شما می خواید بگید قتل انجام دادین ؟ نه اصلا خب داستان هرچقدر واقعی جلوه دهد زیباتراست حتی به قول یکی از دوستان نویسنده ام آقای بابک دانش که دوسال پیش کشتنش مشخص نشد که قاتلش چه کسی بود میگفت : جنایت باید به هنر تبدیل کرد . ممنون از همگی خدا نگهدارتون .

نیمه های شب : کاترین ؟ کاترین ؟ هوم تو کیستی ؟ از جون من چی میخوای ؟ آروم باش کاترین من نشناختی من بابکم ؛ همون که با چاقو کشتی ؟ از جون من چی میخوای ؟ راحتم بزار از این جا برو ؛ عزیزم من تازه اومدم تو بکشم تا سوژه جدید داستانم بشی به همین راحتی؟ نه ؛ نه ؛ بابک برو گمشو ؛ جلو نیا عوضی نه نه ؛ نه نه ؛ وای خدای من خواب دیدم خدا لعنتتت کنه بابک که مرده ات مثل سایه های شوم به من و قلم و زندگیم ول نمیکنه هنوز هم خنده های وحشتناکت توی گوشم طنین اندازه .

 

پایان.

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx