داستان کوتاه سیلابهای بهاری به صورت آنلاین
داستانهای نازخاتون
نویسنده:حمید درکی
داستان : سیـلابهای بهـاری
ریحان دختری ۲۳ ساله پر جنب و جوشی بود. اگرچه از لحاظ زیبایی در حد متوسط و یا جزو آدم های معمولی جامعه محسوب می شد اما بسیار خوش تیپ و خوش زبان و خونگرم بود و بطور کلی براحتی با هر کسی که می خواست وارد رابطه می شد. علاقه ریحان به تماشای فیلم و سریال ایرانی به حدی زیاد بود که مشتری هر شب این محصولات فرهنگی محسوب می شد. او که پدر خود را از دست داده بود به همراه مادرش در یک آپارتمان کوچک زندگی می کرد و بسیار پر حرف و پر چونه بود. یک روز سر زده وارد یک کافی شاپ دنج و خلوت بنام بلوط شد و سفارش یک فنجان قهوه با شکلات تلخ داد و از کیف خود کتابی برداشت و به مطالعه آن پرداخت. طولی نکشید که دخترخاله اش نازنین دختری ۲۱ ساله دانشجوی رشته معماری به او ملحق شد و پرسید : ریحان جون چطوری دختر، بازم که موهای سرت رو پسرونه زدی! دختر تو چرا کشته مرده تیپ های پسرونه ای. ریحان : خب تو هم از من یاد بگیر و اینقدر سنتی بی حس و حال نباش. و چیه همش رنگ مشکی می پوشی ؟! در ضمن سلامت کو ؟! نازنین : سلام جیگر طلا ، ببخشید که همیشه ادب رو فراموش می کنم بجا بیاورم. ریحان : مهم نیست خصلت تازه واردهای دانشگاه همیشه همین بوده ، ما ترم های آخر، گذشت زیادی داریم و ندید می گیریم والا از دانشگاه پرت می کنیم شماها رو بیرون . نازنین خنده کنان گفت : از بس که شما ترم آخری ها دیکتاتورید. ریحان : نه پس مثل شماها سازش گر باشیم. بیا دختر اینم جزواتی که به تو قول داده بودم. بگیر بخون، شاید قبول شدی و سال بعد تو هم جزو ترم آخری های دیکتاتور شدی. آن دو دختر سرگرم خوش و بش بودند که ناگهان درب کافی شاپ باز شد و اشکان پسری ۲۴ ساله با سر و وضعی بسیار متفاوت با سایرین وارد شد و رفت پشت یک میز خالی نشست. نازنین آرام به ریحان گفت : نگاه کن ببین چقدر تیپ فاشیستی زده، گوشه ابروش رو نیگا ریحان جون ، خط انداخته، بنظرت جذاب نیست ؟ ریحان: دختر تو چقدر هیزی. آخه یکی نیست به تو بگه ، دختر بچه تو رو چه به این حرفا. نازنین : حیف که دخترخاله منی. والا جواب دندون شکنی بتو می دادم. مدتی طول نکشید که سفارش قهوه آنان آماده شد و سهیل کارگر کافه به سراغ پسر تازه وارد اشکان رفت و از او پرسید : خوش آمدید چه میل دارید ؟ اشکان : شما اسپرسو دارید ؟! سهیل : بله داریم ، بار اول شماست تشریف آوردید کافی شاپ بلوط ؟ اشکان : نه : من دوست علیرضام. سهیل : ببخشید ، شما رو بجا نیاوردم، علیرضا نیست رفته مسافرت . اشکان : می دونم . نگاه نازنین به اشکان دوخته شده بود . ریحان به او گفت : دختر اینقدر هیز نباش. بالاخره برات شوهر پیدا میشه. گیر نده به جوون مردم! نازنین : بیخود برام حرف در نیار، دارم به خالکوبی ساعد دستش نگاه می کنم. ریحان : خوشت اومده ؟ نازنین : نه ، چندشم می شه، پسرا این کارا رو انجام می دن. ریحان : خب مگه سر کلاس ، از بچه هاتون کسی خالکوبی نکرده ؟ نازنین : من چه میدونم ، نه کسی تتو نزده. ریحان : مطمئن باش ترم بعد نصف جمعیت کلاس تتو می زنند. خودتم یکی از اونا. نازنین : خب دخترخاله ، دیگه باید برم. مرسی بابت جزوه ها، به خاله سلام برسون، بگو خونه ما تشریف بیارید. ریحان اونو بوسید و از هم جدا شدند و دوباره مطالعه را از سر گرفت. ناگهان اشکان به سمت او آمد و پرسید : می تونم چند لحظه اینجا بنشینم؟ البته اگر بر بی ادبی حمل نکنید و ناراحت نشید… ریحان که تقریبا غافلگیر شده بود گفت : خواهش می کنم ، بفرمایید. اتفاقاً دیگر باید برم دانشگاه. اشکان : همیشه شما اینطور مهمان نوازی می کنید؟! من تازه سر میزتون نشستم. بهتره برگردم سرجای قبلی ، ببخشید . ریحان که تحت تأثیر وقار و غرور اشکان قرار گرفته بود گفت : خب اگه دلتون میخواد بنشینید. مثل اینکه دوست دارید با هم گپ و گفتی داشته باشیم. پنج دقیقه می شینم پیشتون. اشکان برگشت و خنده کنان گفت : قصد مزاحمت ندارم. اصولاً آدمی نیستم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم. سرم تو لاک خودمه ، راستش کنجکاو شدم بدونم چی می خونید؟ ریحان : مهمه ؟ اشکان : نه فقط می خواستم سرحرف رو با شما باز کنم. تنها بودم دیدم شما هم تنها نشستی. ریحان : خب آدم که کتاب دستش می گیره باید تنها باشه دیگر اینطور فکر نمی کنی؟ اشکان : چقدر سخته با شما حرف زدن. اما منم گوشه گیرم، یعنی زیاد به مردم توجه ندارم. به قول نیچه ، اونا برده خاصه قهرمانان هستند. ریحان : عجب یعنی تو الان قهرمانی و با مردم فرق داری؟! اشکان : اینو نگفتم ، می گم نیچه می گه… ریحان : خب نیچه شاید خیلی چیزا بگه آدم باید همه حرفش رو قبول کنه ؟ اشکان : ولی حقیقت رو می گه. ریحان : یعنی کسی پیدا شده می تونه حقیقت رو تعریف کنه ؟ اصلاً کسی هست تا بتونه حقیقت رو بفهمه ؟! اشکان با خنده کف زنان به ریحان گفت : آفرین ، مثل اینکه شما هم نگاه فیلسوفی داری؟! ریحان : نه من اشو خوندم ، نگاه عارفانه دارم، فلسفه رو نوعی نگاه عقلائی خسته کننده می دونم. بنظر اشو عقل باید با عشق آمیخته باشه. والا بشر رو نابود می کنه. اشکان گفت: پس من نماد عقلم و شما عشق، اگه با هم دوست بشیم دنیا زیبا میشه…. آن دو به هم علاقه مند شدند و قرار روز بعد را در همانجا گذاشتند . اشکان بسیار از تیپ پسرانه ریحان مخصوصاً مدل موهای سرش ، خوشش آمده بود و برای دیدن او بسیار بی قرار بود . فردای آن روز با شاخه گل رز سفید زودتر از ریحان بر سر همین میز نشسته بود تا اینکه ریحان از راه رسید و گفت : سلام اشکان، خوبی؟… اشکان : آره خوبم خانم ، تقدیم با عشق، او شاخه گل را به ریحان داد و بعد از ساعتی او را سوار بر موتورسیکلت خود کرد و گشتی با هم در شهر زدند. آن شب به گوشی ریحان زنگ زد و تا سپیده صبح گرم گفتگو شدند. چند روزی بدین منوال گذشت و هر بار رابطه آنان گرم تر و اشکان با سؤالات فراوان خود پیرامون زندگی حال و گذشته ریحان سعی داشت بداند آیا پسری یا مردی در زندگی ریحان هست و یا بوده ؟! ریحان بسیار عادی و بدور از تکلف پاسخ او را می داد و از دوستان پسر برایش می گفت. اما اشکان بسیار حساس و رفته رفته عصبی با او رفتار می کرد و از او خواست تا کلیه رابطه اش را با هر پسری قطع نماید. اما ریحان دلیل این خواسته را درک نمی کرد و بسیار از خلق و خوی رفقا و دوستانش نزد اشکان تعریف می کرد و سعی داشت تا او را در میان دوستان خود جای دهد، ریحان گمان می کرد اشکان دچار سوءظن شده است و اگر با آنان آشنا شود ، در زمره دوستان او قرار می گیرد. اما اشکان به هیچ وجه تحمل روابط ریحان با مردان را نداشت و از همه مردان بعنوان انسانهای سوء استفاده گر نام می برد، حتی مهدی برادر نازنین که درست هم سن ریحان و مانند برادر او بود ، موجب حس نفرت اشکان قرار گرفت و از ریحان خواست تا عکس های او را از گوشی خود حذف کند . هنوز دو ماه از سابقه آن دو نگذشته بود که مشاجره لفظی آن دو بالا گرفت و هیچگونه انعطافی از رفتار اشکان به چشم نمیخورد. ریحان به او گفت: اشکان مثل اینکه ما فرهنگ خانوادگی متفاوتی داریم و مثل هم نیستیم و اصلاً شبیه هم نیستیم. اشکان گفت : ببین ریحان ، آدم فقط باید یک دوست داشته باشه . می دونی نیچه در مورد … ریحان حرف او را قطع کرد و گفت : ول کن دیگه ، همش نیچه، نیچه می کنی. چته تو ؟ من رفتم در گروههای بوم گردی ثبت نام کردم و بزودی راهی شهرهای شمالی می شم. اگه دلت میخواد تو هم بیا، ولی بدون که من تحمل این جر و بحث را ندارم. اشکان : اصلاً میدونی بوم گردی چیه ؟ تو که خودت رو نمی شناسی ، چرا میری شهرهای دیگه رو ببینی! اول عزیزم بیا خودت رو بشناس ، بعد برو شهرها و مردم رو ببین. ریحان : تو خودت رو شناختی که چسبیدی به همین شهر و از مردم بدت میاد ؟! می خوای منم بشم یک مریض روانی ؟! اشکان ناگهان برافروخته شد و فریاد کنان گفت : روانی خودتی، بدبخت وابسته ، برو گمشو دختر، آدم نیستی با اون دوستات، ریحان بدون هیچ حرفی راه خودش رو کشید و رفت اما شکان با موتور او را تعقیب کرد و جلوی او را گرفت و گفت : بیا بشین روی موتور. ریحان : نمیخوام ، تنهام بذار برو. از جون من چی میخوای ، اشکان : کمی ملایم تر گفت : با من اینجوری نکن ریحان جون من تو رو خیلی دوست دارم. تو اولین دختری هستی که باهاش دوست شدم. ریحان : اشکان از دستت با اون نظرات کسل کننده فیلسوفانه ات خسته شدم، یا باید عوض بشی یا من دیگه نیستم. اشکان کمی به تندی گفت : باشه عوض می شم اما بدون عوضی مثل دوستای مزخرف تو نمی شم. ریحان دیگه حرفی نزد و سریع از او دور شد . اشکان مدتی بخاطر غروری که داشت با او تماس برقرار نکرد اما هر دفعه سر کوچه او می ایستاد تا شاید او را ببیند ، اما خبری از او نبود. اشکان از طریق نت گوشی در پیام رسان متوجه حضور و غیاب ریحان بود. اما میخواست بطور اتفاقی وانمود کنه که او را دیده و بدین طریق منت ریحان را در برقراری رابطه مجدد نکشه، اما از ریحان خبری نبود که نبود. اشکان دیگر طاقت نیاورد و برایش پیامی فرستاد : سلام خوبی ، پیدات نیست ، کجائی ریحان ؟! پاسخی دریافت نکرد . چند ساعتی گذشت و بسیار کلافه شد ، به او زنگ زد ، اما متوجه رد تماس او شد. بسیار خشمگین شد . دوباره و دوباره تماس بی فایده گرفت و هر بار غمگین تر و البته خشمگین تر و مأیوس تر می شد. او حسابی سیگار می کشید و بیشتر به کشیدن علف روی آورد. دیگر ناامید شد که با گوشی یکی از دوستان خود شماره ریحان را گرفت : الو ریحان…. بله … اشکان منم . خوبی ریحان جان. ریحان : بله خوبم ، چی می خوای! اشکان که از بی تفاوتی ریحان جا خورده بود گفت : خواستم حالت رو بپرسم. خوبی… جوابی نشنید. کجائی پیدات نیست ریحان. ریحان گفت : گفتم بتو که ، اومدم با دوستام البته با دوستای پسرم ، بوم گردی . این جمله را گفت مثل اینکه تیری بر قلب اشکان وارد کرد و او بشدت عصبانی شد و بنای فحش و ناسزا را داد اما متوجه شد که ریحان تماس را قطع کرده و شماره را مسدود کرده است. اشکان تا می توانست پیامک تهدیدآمیز برایش ارسال کرد، اما هیچ گونه جوابی دریافت نکرد از اینرو بسیار بیش از پیش خشمگین شد. علیرضا صاحب کافی شاپ بلوط متوجه اوضاع روحی متلاطم اشکان شد و به ا و گفت : پسر جون ، چند بار گفتم بدون استاد و مطالعه زیاد نباید بری فقط فلسفه بخونی ، اونم کتاب نیچه رو. آخه ببین چقدر ازش تأثیر گرفتی، تو دو ماه نشده نتونستی با یک دختر رابطه خوب و دوستی برقرار کنی. چه جوری می خوای بری ازدواج کنی. اشکان با بی حوصلگی گفت : علیرضا ، اصلا همه دخترها مثل هم هستند. علیرضا : چرا مزخرف می گی پسر ، مگه تو با همه دخترها دوست بودی؟ با اونا زندگی کردی؟ چیه این چرندیات رو می گی؟ بجای خوندن کتابهایی که رابطه تو رو با خانواده و دوستات و حتی خانومها خوب کنی، یک راست رفتی سراغ یک آدم عجیب و غریب. اشکان: آخه اگه منظورت نیچه آلمانی هستش ، حرف اون نیست که ، من میگم چرا یک دختر باید کلی دوست پسر داشته باشه؟ هان چرا ؟ علیرضا : خب شنیدم با دخترخاله اون ، نازنین هم خوب نیستی و بهش گفتی باید نازنین و برادرش مهدی رو هم بذاره کنار. اشکان : خودش بتو گفت؟! علیرضا : آره خودش گفت. خیلی هم از دستت شکار بود. می گفت داری اذیتش می کنی. و همش سرش داد می کشی . می گفت تعادل روحی نداری. روانت بهم ریختس. ببین اشکان دخترها موجود ظریف و لطیفی هستند اونا جنگجو نیستند تو اینطور براشون شدی پدر سختگیر. چه می کنی پسر ؟! اشکان حرفی به او نزد و از اونجا رفت. با خود عهد کرد حالا ریحان که همه حرفهای منو رفته پیش این و اون گفته و آبروی منو خواسته ببره. منم تلافی می کنم و بد بلائی سرش میارم. چطوره برم بکشمش تا بهمه دنیا دست کیه؟ اما نه بدتر کنم برم روش اسید … اما نه اشکان این چه فکریه داری می کنی! مگه بچه شدی! آدم که نباید با هر دعوا و جدائی زود بره نقشه بکشه. اما نه ریحان علاقه و عشق منو ندید و رفته با پسرهای متنوع توی رابطه. باید بدونه دنیا حساب و کتاب داره و اوضاع اینجوری نمی مونه ، صبر می کنم برگرده ، هر چه بادا باد، با چاقو می زنم توی قلبش… آن شب اشکان بسیار علف کشید و از حال طبیعی خود کاملاً خارج شد. می دانست تماس مجدد با ریحان برایش امکان پذیر نیست ، پس دائم از کوچه آن دختر عبور می کرد تا شاید برق خاموش اتاق او روشن شود. مواد کاملاً ذهن و هوش او را در اختیار گرفته بود که ناگهان با یک اتومبیل تصادف شدیدی کرد و به حالت کما رفت و در طی چند روز …. ریحان از مسافرت برگشت و بعد از چند ماه سری به کافی شاپ زد. کتابی از کیف خود بیرون آورد و مشغول خواندن آن شد . راز بزرگ اشو او را سخت مشغول خود کرده بود که نازنین به کافی شاپ بلوط آمد. سلام .. سلام خوبی ریحان، راستی ترم رو خوب گذروندم. ببین دیکتاتور نشدم و دارم می رم ترم آخر و بعد تمام… ریحان : تو هنوزم بچه ای و دهنت بوی شیر می ده. دخترخاله. نازنین : راست می گی مگه تو هنوزم وابسته به مامانت نیستی برات غذا بپزه. شنیدم آشپزی تو خوب نیست . ریحان : تا چشم حسود بترکه. مامانم آشپز قابلیه ، کسی رو بغیر اون قبول ندارم حتی خودم ، بنابراین کارم فقط خوردنه… حالا چی میگی دخترجون؟! نازنین خوبه دیگه بلند شو بریم خونه شما. یه سر به خاله بزنم بعد بریم پارک پیش دوستای هم ترمی خودم. اونا امروز تجمع اعتراضی دارند. میای یا می ترسی! ریحان : باشه بریم. هر دو دختر کاملاً بی توجه از کنار یک قاب عکس که با نوار مشکی گوشه آن کشیده شده بود ، عبور کردند و به آن هیچ توجهی نشان ندادند و ندانستند که آن قاب عکس ، یادبود دوست علیرضا، اشکان بود که چند ماهی بود بر اثر تصادف از دنیا رفته بود.
پایان