داستان کوتاه صندلی چرخدار
نویسنده جواد ابراهیمی
داستانهای نازخاتون
صندلی چرخدار
کوچه ایی که ما ساکنش هستیم کوچه خاصیه و از قدیم الایام معروف بود به کوچه مهربانی چرا که ساکنین این کوچه هر کدامشان از قشر خاصی بودند و شغلشان توام بود با گذشت و مهربانی ، همگی و هر کدامشان دستی در آتش داشتند و دارای احساس کمک به همنوعان و من به همه دوستان و خویشاوندانم گوشتزد میکردم که ساکن بودن در کوچه ما یک نوع سعادت میخواد و شاید به جرات بتوان گفت هر کس سعادت اقامت در کوچه ما را نداره و به همین خاطر اسم کوچه ما را شهرداری به نام کوچه عطوفت نامگذاری کرده بود .
ساکنین این کوچه اکثرا کارمند دولت بودند از معلم گرفته تا بانکدار و پرستار و شاغل در کمیته امداد و حتی کارمند دادگستری و فرمانداری همه خوش و خرم بدون هر گونه بحثی ساکن این کوچه بودند و کمتر کسی بود که از سکونتش در این کوچه ناراضی باشه و قصد مهاجرت از کوچه را داشته باشه .
از جمله خانواده ساکن در این کوچه خانواده آقای رضایی بودند که متاسفانه یک بچه معلول داشتند به نام آقا میلاد که این طفلکی از بدو تولد دچار مشکل نخایی و حرکتی بود و هر چه بزرگتر میشد مشکلات جسمیش بیشتر نمود پیدا میکرد .
آقا میلاد قصه ما ۶ ساله بود و به همراه مادرش هر روز غروب به بیرون از خونه آورده میشد و کنار دیوار مشغول تماشای بازی هم سن و سالهای خودش میشد و توی چهره اش بک نوع معصومیت خاصی موج میزد .
میلاد بچه باهوش و در عین حال مودب و مهربونی بود و هر زمانی که من از کنارش رد میشدم به من سلام میداد .
سلام عمو داری میری سر کار ، داری از سر کار بر میگردی خسته نباشی عمو جون .
میلاد طوری عموجون میگفت که آدم احساس میکرد واقعه عموی واقعیش هستی و به جرات میشه گفت برادر زاده خودم به من اینجوری عمو نمیگفت و آقا میلاد با همین حرفش خودشا توی دل من جا کرده بود و بهش علاقهمند شده بودم و دوست داشتم هر موقع از محل و روبروی خونه شون رد میشم میلاد را ببینم و اون به من بگه عمو .
میلاد همیشه روی یک مبل زوار در رفته ابی که توسط مادرش کنار دیوار قرار گرفته بود نشونده میشد و هر بار من می دیدم دلم براش میسوخت و فکر میکردم الان فنر های مبل در رفته و بدنشا سوراخ میکنه و با خودم میگفتم این دفعه ببینم به مادرش میگم یک صندلی بهتر براش دم درب بگذاره ولی هر بار که میخواستم بگم روم نمیشد و رد میشدم تا اینکه به روز دلم را زدم به دریا و ضمن خوش و بش با این آقا میلاد و سلام علیک با مادرش که جلوی درب نشسته بود و مراقب میلاد بود گفتم
خانم. رضائی ببخشین فضولی نباشه فکر کنم آقا میلاد با نشستن روی این مبل زوار درفته خدای نکرده اذیت میشه اگر ممکنه یک صندلی مناسب براش بیارین و این را گفتم ولی از خجالت خیس عرق شدم.
مادر میلاد : سلام آقای قهرمانی حال شما خوبه خانم خوب هستند ممنونم آره خودم هم میدونم راستش باباش میخواد یک صندلی چرخدار چیربهش میگن همون که بهش میگن ویلچر براش بخره ولی متاسفانه دستش خالیه و هنوز نتونسته ، منم میدونم این مبل مناسب نیست دیگه از هیچی بهتره فعلا کاریش نمیشه کرد و با این صحبت چادرش را کشید روی صورتش تا من اشک هاشا نبینم .
خانم رضایی حالا خودتون را ناراحت نکنین خدا کریمه ایشالله جور نیست و خواستم رد بشم برم.
میلاد :
عمو میشه شما به بابام بگی برام از این صندلی های چرخدار بخره آخه من خیلی دلم میخواد باهاش بیام کوچه و بازی کنم و اینقدر مزاحم مادرم هم نشم .
چشم عمو جون من حتما با بابات صحبت میکنم تو غصه نخور بابات برات حتما مبخره و دیگه طاقت نیاوردم که منتظر حرفهای میلاد باشم و سریع خداحافظی کردم و از محل دور شدم.
توی مسیر همش با خودم کلنجار میرفتم چه جوری به باباش بگم که ناراحت نشه اگر بهش بربخوره چی و بهم بگه به شما چه ارتباطی داره چی بهش بگم .
توی مسیرم بودم که یک مغازه تجهیزات پزشکی دیدم و چون صاحبش را میشناختم گفتم خوبه از آقای یعقوبی که صاحب مغازه است یک سوالی بکنم و قیمت بگیرم. و با ابن فکر وارد مغازه شدم و بعد از سلام و احوال پرسی قیمت ویلچر را پرسیدم .
آقای حسن یعقوبی : سلام آقای قهرمانی دوست عزیز. چه عجب از ابن طرفها خدا بد نده چیه چی شده دستگاه کنترل فشار خون میخوای یا کنترل قند خون هر کدومشون را بخوای داریم فکر قیمتش را هم نکن .
نه حسن آقا ممنونم راستش میخواستم قیمت ویلچر را از شما بپرسم .
یعقوبی : ویلچر خدا بد نده ویلچر برای کی میخوای نکنه برای والده محترم مشکلی پیش آمده به هر حال گفته باشم قابل شما را هم نداره ناقابله .
ممنونم آقای یعقوبی شما لطف دارین نه برای یک بنده خدایی میخواستم .
یعقوبی : به هر حال خیره قابل هم نداده راستش چند نوع داریم ، ویلچر برقی آلمان را داریم تمام اتوماتیک ۶۰ میلیون که یک کم قیمتش بالاست و یک کم معمولی ترش در میاد ۴۲ میلیون و البته ایرانیش را هم داریم البته قابل شما را نداره قیمتش در میاد بین ۲میلبون الی ۳۸۰۰۰۰۰ هزار تومان که معمولیه و تاشو هم هست.
من با شنیدن قیمت ها یککم شوکه شدم و بدون گذاشتن قرار خریدی از حسن آقا خداحافظی کرده و از مغازه خارج شدم، و کلا از پیگیری موضوع خارج شده و سعی کردم فراموشش کنم .
فردا ظهری که داشتم میرفتم سر کار چون عصر کار بودم هواسم بود با آقا میلاد مواجه نشم و سعی کردم آروم و بی سروصدا از دم دربشون رد بشم که یک دفعه صدای آقا میلاد منا به خودم آورد .
سلام عمو میخواستم بگم امشب بابام خونه است شب کار نیست میشه بیای با بابام صحبت کنی تا برام صندلی چرخدار بخره .
من که خودم را به نشنیدن زده بودم و سعی میکردم به میلاد نگاه نکنم دوباره صدای میلاد توی گوشهام پبچید.
عمو سلام با شما هستم خوبی .
سلام آقا میلاد حالت چطوره، ببخشید عجله داشتم و کارم داره دیر میشه چی گفتی عمو جون.
میلاد : گفتم میشه امشب بیای با بابام صحبت کنی .
خانم رضایی : میلاد خجالت بکش بده مزاحم آقای قهرمانی نشو کار داره .
نه خانم رضایی آقا میلاد مزاحم نیست چشم سعی میکنم بیام صحبت کنم و سریع خداحافظی کرده و از محل دور شدم و همش گفتم عجب غلطی کردم حالا باید چکار کنم اگه باباش بهش بر بخوره چی من چی بهش بگم و با این افکار آن شیفت کاری را به اتمام رساندم و به طرف خونه حرکت کردم و بین راه گفتم خوبه از یک مسیر دیگه برگردم ولی باز هم دیدم به هر حال من باید از پیچ کوچه ایی رد بشم که چسبیده به خونه آقا میلاد اینا و مجبورم از جلوی خونشون رد بشم و دل را زدم دریا و گفتم باداباد ببینم خدا چی میخواد .
به سر کوچه که رسیدم از دور میلاد را میدیدم که انگاری منتظر بازگشت من بود و تا منا از دور دید دستاش را بلند کرد و سلام داد .
میلاد : سلام عمو بابام خونه است میشه بیای خونه ما .
باشه پسرم الان که من خسته ام و بابات هم خسته است بزار برای بعد و با گفتن این جمله احساس کردم لبهای خندان میلاد پژمرده شد و سرش را انداخت پایین و شاید هم بغض کرد .
میلاد : آخه عمو بابام همیشه خونه نیست و همیشه سر کاره همین امشب خونه است .
من که دلم کباب شده بود دیگه با دیدن این قیافه و شنیدن این حرف تسلیم میلاد شدم و گفتم باشه پس بابات را صدا بزن .
میلاد : حورا عموی خوبم بابا بابا عمو قهرمانی باهات کار داره میشه بیای دم درب .
آقای رضایی : باشه پسرم الان میام بزار دست و صورتم را آب بزنم شما بفرما بزن آقای قهرمانی بیاد خونه .
میلاد : آقای قهرمانی بفرمایید بابام منتظر شماست .
من که هاجواج شده بودم با گفتن باالله یاالله وارد حیاط خونه شدم و دیدم یک پیرمردی دمحوض نشسته و داره انگاری وضو میگیره .
آقای رضائی : آقا بفرمایید من الان خدمت میرسم
حاج آقا ببخشین مزاحم شما شدم لطفا شما راحت باشیم من همین حیاط خوبه زیاد مزاحمتون نمیشم .
رضایی : نفرمایید اقا لطفا بفرمایید داخل و خودش سریع جلو افتاده و به من هم تعارف زد .
با گفتن مجدد یا الله وارد خونه شدم یک اتاق معمولی که گوشه اتاق سماور روشن بود و گوشه دیگه اتاق لحاف و تشک را روی هم چیده بودند و کل زندگی آقای رضایی در همین اتاق خلاصه میشد و نشون میداد که خانواده بی بضاعت و نیازمندی هستند و من با دین این وضعیت بیشتر خجالت کشیدم و با خودم گفتم اشتباه کردم نباید دست خالی میومدم
رضایی : تا آمد بگه خوش آمدین خانمش که تازه وارد اتاق شده بود بعد از سلام دادن و خوش آمد گویی متوجه شدم فرمودند آقای قهرمانی هستند همسایه انتهای کوچه و انسان شریفی هستند و نسبت به آقا میلاد لطف دارند .
نه خواهش میکنم خانم رضایی این آقا میلاد هستند که با ادیشون همه را تحت تاثیر قرار میدن .
میلاد : نه آقا شما همیشه به من لبخند میزنید و حال من را میپرسین.
من که تازه متوجه شده بودم آقا میلاد پشت درب روی سکوی اتاق نشسته یک نگاه بهش انداختم و گفتم سلام آقا میلاد تو کی آمدی .
سلام عمو جون مامان منا آورد داخل .
آقای رضایی : خوب آقای قهرمانی خوش آمدین بفرمایین امرتون چی بود .
نفرمایید آقای رضایی امر چیه عرضی داشتم .
رضایی : بفرمایید در خدمتم
راستش من هر روز از دم درب شما رد میشم و آقا میلاد را می بینم دم درب نشسته و مابقی بچه ها را نکاه میکنه گفتم شاید بشه برای آقا میلاد یک ویلچر جور کنیم که قاطی بچه ها بشه .
آقای رضایی : ممنونم ولی شما فکر میکنی من دلم نمیخواهد بچه ام خوشحال بشه بسوزه پدر روزگار و بسوزه بی پولی من که یک کارکر روزمزد میدانی هستم همینکه بتونم شکمشون را سیر کنم هنر کردم .دارم دو شیفته کار میکنم و اکثر شبها نگهبان بک دامداری هستنم ولی با ابن وجود هشتمون گرو نه
من با شنیدن وضعیت زندگی و کاری خانواده رضایی متوجه عمق مسئله شده بودم موضوع را دیگه ادامه نداده و با گفتن این جمله که ببخشید اگر اجازه بدهید مرخص بشم بلند شده و به طرف درب خروجی به راه افتادم و چون نمیخواستم چشمم به چشم آقا میلاد بیفته کجکی ضمن خداحافظی از اتاق خارج شدم و دیگه به پشت سرم هم نگاه نکرده و از درب حیاط به داخل کوچه رفتم و یک نفس عمیق کشیده و رفتن داخل خونه مون و از ظاهرم پیدا بود که پریشونم چون خانمم گفت رضا چرا اینقدر پریشونی حالا کجا بودی اینقدر دیر کردی .
منم هیچی نتونستم بگم و فقط گفتم کار داشتم و رفتم داخل اتاقم و افتادم روی مبل.
خانمم که حساس شده بود آمد داخل و گفت رضا راستش را بگو چی شده تو تا حالا اینجوری از سر کار بر نگشته بودی با رئیست دعوات شده یا سرپرست واحد بهت چیزی گفته .
خانم لطفا یک لیوان آب بیار بخورم بعداً بهت میگم .
آب را که خوردم یک نفس راحتی کشیدم و گلوم را از بغض خالی کرده و گفتم خانم حاضر شو امشب بریم بیرون چون یک کم دلم گرفته و نیازه قدم بزنم و هوایی تازه کنم .
باشه آقا پس شام چی تدارک نبینم .
نه بیرون یک چیزی میخوریم و با این حرف بلند شدم لباس هام را عوض کردم و منتظر موندم خانمم هم حاضر بشه .
موقع رفتن به بیرون من سعی ام این بود که خونه میلاد را نبینم که یکدفعه خانمم گفت حواست کجاست آقا میلاد بهت سلام داد و من ناخودآگاه به طرف خونه میلاد برگشتم و میلاد را دیدم که داشت برام دست تکون میداد و بای بای میکرد ، و منم دستم را بلند کردم و گفتم نگران نباش جور میشه و میلاد انگاری با دستاش برام یک قلب درست کرد و با این کارش تیر خلاص را به من زد و من را مصمم کرد که براش ویلچر بخرم یا تهیه کنم .
راستی راضیه توی فامیلهای شما کسی ویلچر نداره یا بین دوستات و همکلاسیهات .
راضیه : وا ویلچر میخوای چکار نکنه خدا نکرده هوس کردی ویلچر سواری کنی .
نه همینجوری گفتم راستش دلم میخواد بک ویلچر داشته باشم
راضیه : لوس نشو از این حرفها هم نزن شگون نداره ماشاالله مثل شیر داری راه میری حالا راستش را بگو ویلچر را برای چی میخوای .
خوب ویلچر به چه دردی میخوره جز برای یک معلول .
راضیه : حالا فهمیدم برای این پسر همسایه سر کوچه مون میخوای خوب چرا قایم میکنی بگو دیگه کار خیر کردن که قایم کردن نداره .
آباریک الله خوب زدی تو خال برای آقا میلاد میخوام.
راضیه : حالا به تو چه ربطی داره بابا داره براش میخره چرا تو غصه میخوری .
راضیه ببین به ظاهر افراد نکاه نکن من امروز متوجه شدم ابن خانواده خیلی دستشون تنگه پدر آقا میلاد اولا سنی ازش گذشته ومن تا حالا ایشون را ندیده بودم و فکر میکردم آقای رضایی جوانتر از اینا باشه دوما اینکه کارگر ساده میدونه بعدش اینکه ابن آقا میلاد بدجوری به من گیر داده و من دلم میخواد براش ویلچر تهیهکنم و حتی اگر بشه براش بخرم ولی خوب خودت هم میدونی اوضاع مالی ما هم تعریفی ندارد و تو هم که پا به ماه هستی و زایمان و سور و سات و هزینه داره و باید این روزها بیشتر قناعت کنیم و پس انداز و منحالا موندم چکار کنم .
راضیه : حالا غصه نخور جور میشه از قدیم گفتن خدا کریمه آنکه دندان داد نان داد .
راستی آقا رضا نمیشه از اهالی محل کمک بخوایم ناسلامتی کوچه کوچه مهربانی و عطوفت است و اهالی همه دارای کرامت و بخشش هستند ، همین آقای چیه اسمش کارمند کمیته امداده با آن آقای اصغری که کارمند بانکه برو باهاشون صحبت کن حتما کمک میکنند حالا هر چقدر پول جور شد قنیمته ما هم یک کم از پس اندازمون کمک میکنیم ، راستش من دلم برای این بچه میسوزه و هر روز هم جلوی چشم ماست و چقدر هم بچه مودبیه منم خیلی دلم میخواد براش کاری بکنیم فقط گفته باشم باید یک جوری عمل نکنیم پدرش بدش بیاد و ناراحت بشه آنوقت به جای صواب کباب شدیم .
راست میگی راضیه باید حواسمون باشه راستی خیلی خوشحالم که تو هم با من هم عقیده ایی تو راضی باشی انگار نصف راه را رفتیم ، حالا من فردا یک تماس با آقای احمدی کارمند کمیته امداد میگیرم .
راضیه : آره آره آقای احمدی میخواستم بگم ها نوک زبونم بود باهاش صحبت کن ان شالله که بتونه کمک کنه راستی رضا از بهزیستی هم میتونی کمک بگیری اینها معمولا بودجه خاص برای معلولین دارند .
راستی راضیه ، مریم بود دوستت فکر کنم شوهرش توی بهزیستیه خوبه ازش بپرسی .
راضیه : نه فکر نکنم ولی باشه ازش میپرسم .
با این گفتگو حالم خیلی بهتر شد و بعد از خوردن یک شام سبک با راضیه به خونه برگشتیم و من شب کلا نقشه میکشیدم که چجوری به به این دو همسایه مون بگم. فردا صبح زود زدم بیرون که آقا میلاد با مادرش را نبینم یک راست رفتم کمیته امداد و آقای احمدی را دیدم و باهاش صحبت کردم و اون بنده خدا هم خوشحال شد و قول پیگیری و همکاری و کمک مالی را داد بعدش رفتم بانک رفاه که سراق آقای اصغری و ایشون که من را دید بلند شد و با شنیدن موضوع گفت راستش شرایط وام سخته باید حساب داشته باشند ولی خودش میتونه یک مبلغی را کمککنه و از من خواست قیمت یک ویلچر مناسب را استعلام کنم تا ببینیم چی میشه و منم که امیدوار شده بودم رفتم سراق مغازه تجهیزات پزشکی آقای حسن یعقوبی و ازش مجددا قیمت گرفتم که حسن آقا گفت برای چه کسی میخوای و بنده هم ماجرا را گفتم که آن بنده خدا هم گفت من پیشنهاد میدم بک ویلچر خارجی دست دوم را براش بخری از ابن تولیدی های داخلی بیشتر عمر میکنه .
گفتم حالا چه قیمتی هست پول زیادی نداریم گفت حالا من برات جور میکنم و اطلاع میدم شما شماره همراهت را بده باهات تماس میگیرم،
فکر کنم دو روز نشد که آقای یعقوبی با من تماس گرفت و گفت یه دونه ویلچر خوب گیرم افتاده تقریبا اهدایی است میخواد به بهزیستی اهدا کنه من با صاحبش صحبت کردم خیلی هم خوشحال شد و قبول کرده که به آقا میلاد کوچه شما اهدا کنه .
من با شنیدن ابن حرف از خوشحالی پریدم بالا و هورا کشیدم که خانم گفت آقا رضا یواش تر ترسیدم چی شده ، ماجرا را براش گفتم راضیه هم خیلی خوشحال شد و گفت من گفتم که خدا کریم و مهربونه آنکه دندان دهد نان دهد .
جالبه همون بالا پریدن من باعث شد که همون شب راضیه را ببرم بیمارستان چوندچار علایم زایمان زودرس گردیده بود .و تقریبا دو روزی را از خونه و محله مون بی خبر بودند.
به خونه که برگشتم آقا میلاد را ندیدم و درب خونه شون هم بسته بود .
پیگیر شدم ببینم چرا درب خونه شون بسته است آقا میلاد که همیشه جلوی دم درب خونه میشینه و به همه سلام میده و آن روز حتی مبل زوار درفته اش هم دم درب نبود من که نگران شده بودم از آقای زروندی که همسایه دیوار به دیوار آقای رضایی بود موضوع را پرسیدم ..
آقای زروندی : آقا مگه اطلاع نداری آقای رضایی از این کوچه رفتند .
آقا کجا رفتن و کی رفتند
آقای زروندی : دیروز و پریروز بود که صاحبخونه مامور آورده بود و بنده خدا رضایی مجبور شد یک وانت بیاره و وسایلش را جمع کرد و با ما خداحافظی کرد و رفت و ضمنا گفت نشد با آقای قهرمانی خداحافظی کنیم و بابت ویلچری که برای میلاد تهیه کرد بود ازش تشکر کنیم .
من گفتم مگر میلاد ویلچر داشت گفت آره همش میگفت صندلی چرخدار را عمو رضا برام خریده .
یادم آمد من چند روزی توی بیمارستان بودم چون خانمم وضع حمل کرده بود و کلا آقا میلاد و ویلچر از یادم رفته بود و همون لحظه با آقای یعقوبی تماس گرفتم و راجب ویلچر پیگیر شدم که آقای یعقوبی گفت آقا رضا پس کجایی نبودی ویلچر اهدایی را به آقا میلاد رسوندیم و جاتون خالی بود چقدر این بچه خوشحال شد و همش میگفت عمو رضا ممنونم و اون بچه فکر میکرد ویلچر را عموش براش خریده ما هم چیزی نگفتیم طفل معصوم درسته باباش وضع مالی خوبی نداشت ولی ظاهرا عموی خوبی داشت .ما هم این ویلچر را گذاشتیم پای همون عموش .
با این حرف آقای یعقوبی دلم هری برای خانواده آقای رضایی بخصوص میلاد ریخت و نتونستم خودم را کنترل کنم و همونجا روی زمین نشستم و بی اختیار اشکهام سرازیر و روی گونه هام جاری شد.
آقای زروندی : آقای قهرمانی چی شد حالت بهم خورد بیا پاهاتا دراز کن شاید فشارتون افتاده اشکهات چرا سرازیره ای وای بمیرم الهی چقدر شما دل نازکی فکر نمیکردم اینقدر احساسی باشی خوب زندگی اینه دیگه هر مستأجری به هر حال باید یک روزی خونه اجاره ایی را تخلیه کنه این که غصه نداره مثل خود من که توی این خونه مستأجرم و امروز یا فردا باید خونه را تخلیه کنم یا اینکه افزایش کرایه جدید صاحبخانه را قبول کنم خوب چاره نیست .
آقا زروندی جریان شما با ابن خانواده خیلی فرق میکنه شما ماشاالله کارمندی نهایت همین روزها خونه میخری یا میسازی ولی خانواده رضایی فرق داشتند بک پیرمرد پا به سن سرپرست این خانواده بود فقط یک بچه خدا بهش داده بود که عصای دستش باشه ولی اون یه دونه بچه هم سالم نبود معلول جسمی بود و خودش تا آخر عمر نیاز به کمک و حامی داره ، حالا شما اطلاع دارید کجا رفتند .
آقای زروندی : نه والله فقط میدونم باربری امین داشت وسایل خونه اش را جابجا میکرد .
با این اسم باربری که برام آشنا بود دیگه معطل نکردم و بدون خداحافظی با آقای زروندی سریع برگشتم خونه تا لباس ها ما عوض کنم و برم سراق باربری امین ولی اول با باربری تماس گرفتم چون شماره اش را توی کوشیم داشتم و راستش وسایل خوننه ما را هم این باربری به این خونه آورده رود ، آلو باربری امین باربری : بفرمایین درست گرفتین چیه وانت بار میخواین .
نه فقط می خواستم بدونم دیروز و پریروز یکی از همکاراتون اومده کوچه عطوفت یک بار خرت و پرت یک بنده خدایی را جابجا کرده میخواستم با راننده اش صحبت کنم .
راضیه : وا رضا با باربری چکار داری مگه بار برای جایی داری حالا چرا اینقدر هول هستی مگه چی شده .
هیچی راضیه صبر کن من جواب بگیرم و راننده را پیدا کنم بهت میگم .
راضیه : یعنی چی بگو دیگه نگران شدم .
نگرانی برای چی عجله نکن میگم دیگه
الو الو سلام خوبی آقا شما اثاثیه خونه آقای نظری را جابجا کردین .
راننده : بله آقا مگه حالا چی شده نکنه میخوای کرایه اش را حساب کنی چون پول منا فعلا ندادند .
آره حتما باشه چشم کرایه تون را من پرداخت میکنم فقط بگین کجا بردین این بنده خدا ها را .
راننده : اول بفرمائین شما کی هستین نکنه بار دزدی بوده و شما صاحب بار هستین باور کنین من فقط راننده هستم و اون پیرمرد هم قیافه اش نمیخورد مال خر یا دزد باشه .
نه آقا نگران نباشین من قهرمانی هستم همسایه آن حاج آقا فقط میخواستم بدونم کجا رفتند ساکن شدند چون یک بچه معلول هم داشتند که من ازش خداحافظی نکردم .
راننده : آره طفلکی یک بچه معلول داشتند که اصرار داشت حتما پشت وانت و روی صندلی چرخدارش باشه و هی تکرار میکرد این صندلی را عمو رضا براش خریده .
آقا لطفا زود بگین کدوم محل و کدوم خونه بارشونا تخلیه کردین .
راننده : والله چی بگم آخه میدونی چیه اونها به من سفارش کردند به کسی نگم .
ای آقا من همون عمو رضا هستم عموی اون بچه باید بدونم کجا هستند .
راننده : باشه حالا شما چون عموش هستین میگم راستش بردم پایین شهر محله نادر آباد یک محله خیلی محروم تازه چند بار هم ماشین توی جوب وسط کوچه گیر کرد که اهالی کمک کردند وگرنه تا حالا توی اون محل گیر بودم ، فقط اسم کوچه را متوجه نشدم چون تابلو نداشت فقط از اهالی شنیدم به اون کوچه میگن کوچه افغانی ها به نظرم بیشتر ساکنینش مهاجرهای افغانی بودند که از کوره دهاتهای افغانستان آمده و آنجا ساکن شدند با شنیدن این جمله بیشتر نگران شدم و به خانم گفتم من دارم میرم ببینم میتونم خانواده آقای رضایی را پیدا کنم خوب نیست میلاد با آن وضعیت جسمانی آنجا باشه و بلند شدم راه افتادم و آقای زروندی که هنوز دم درب بود گفت آقا قهرمانی بهتر شدین حالتون خوبه حالا کجا با این عجله .
دارم میرم ببینم میتونم خانواده آقای رضایی را پیدا کنم براشون نگران هستم .
زروندی : صبر کن منم باهاتون بیام راستش من و خانومم هم نگران آنها هستیم .
با زروندی راه افتادیم و چون سر کوچه مون بک آژانس تاکسی تلفنی بود سریع یک ماشین گرفته و آدرس نادر آباد را به راننده دادیم .
راننده آژانس : ابن محله کجا هست من نشنیدم اگر خودتون بلدید لطفا راهنمایی کنید .
راستش ما هم بلد نیستیم بزار بزنم برنامه بلد شاید پیداش کنیم .
راننده با راهنمایی بلد راه افتاد و بعد از گذر از چند منطقه ما را به محله نادرآباد رسوند و همونجا ما پیاده شدیم .
آقای زروندی : خوب آقای قهرمانی حالا کجا بریم کدوم کوچه .
کوچه افغانی ها را باید بپرسیم کجاست البته پرسیدن نمی خواست همه محله آنجا را بلد بودند وارد کوچه که شدیم انگار یکی از محله های افغانستان بود چون ترکیب کوچه و نوع لباسهای اهالی داد میزد که افغانی هستند .
آقای زروندی : بزار من با یکیشون صحبت کنم ببینم اطلاع دارند .
با یکی از اهالی که صحبت کردیم گفت منظورتون همه بچه معلول هست .
من سریع گفتم آره آره خودشه ، اونم گفت همون درب آبیه البته پریروز یا دیروز آمدند معلومه خانواده فقیری هستند البته آنها ایرانی هستند و افغانی نیستند .
زروندی : آقا رضا شما بیفت جلو با آقا میلاد بیشتر رفیقی و ناسلامتی عموش هستی .
منم حرفش را جدی نگرفتم و با هم رفتیم دم درب و درب را که زدیم صدای آقا میلاد رود که گفت بله کسی خونه نیست چی میخواین .
من طاقت نیاوردم گفتم میلاد منم قهرمانی .
میلاد : سلام عمو رضا خوش آمدی ولی درب قفله منم کلید ندارم بابا رفته سر کار مامانم هم درب را قفل کرده رفته خرید صندلی چرخداری را که برام خریدی خیلی قشنگیه ممنونم .
نه پسرم صندلی چرخدار را بابات برات خریده من فقط نشون بابات دادم و ادامه دادم جاتون خوبه راحت هستین .
میلاد : نه عمو هم جامون کوچیکه و هم کثیفه و هم موش و سوسک هم داره من میترسم و اصلا از صندلی پیاده نشدم .
ناراحت نباش به بابا و مامان سلام برسون بزودی میبینمت .
زروندی : آقای قهرمانی خوب اینم از خانواده رضایی حالا میخوای چکار کنی کی بر میگردیم الان خانمها نگران میشن.
آقای زروندی شما هم به زحمت افتادیم ببخشین بهتره خداحافظی کنیم و برگردیم و با گفتن مواظب خودت باش آقا میلاد ما بر میگردیم از محله خارج شدیم و توی مسیر بازگشت دنبال راه حل میگشتم که چطوری به میلاد و خانواده اش کمک کنیم .
آقای زروندی به نظرت چکار کنیم .
زروندی : نمیدونم والله فکرم به جایی قد نمیده به نظرت ما چکار میتونیم بکنیم .
آقای زروندی صلاح میدونید با صاحب خونه قبلیش صحبت کنیم شاید راضی بشه اینها برگردند .
زروندی : چی بگم والله اگه قبول کنه که خوبه.
حال بزار من با اهالی صحبت کنم به هر حال کوچه ما کوچه عطوفت و مهربانیه و ساکنین خوبی داره و بین هم تقسیم کردیم که کی با کی صحبت کنه .
به خونه که رسیدیم حالم حسابی گرفته بود ولی چون مهمون داشتیم به روی خودم نیاوردم بعد از رفتن مهمونا با راضیه صحبت کردم و راه های کمک به خانواده رضایی را با هم بررسی کردیم .
راضیه یک پیشنهاد قشنگی داد گفت بیا پول جشن تولد پسرمون را به عنوان پیش پرداخت به صاحبخانه قبلی آقای رضایی پرداخت کنیم و تو هم با اهالی صحبت کن که توی کرایه منزل کمک و همیار خانواده رضایی باشند .
من که انتظار ابن پیشنهاد را از راضیه نداشتم گفت دمت گرم زن خدا خیرت بده چه کار نیکویی حالا که تو رضایت داری منم سعیم را میکنم و همون شب با آقای زروندی و اصغری کارمند بانک رفاه و آقای سالاری کارمند دادگستری و آقای احمدی کارمند کمیته امداد و آقای یعقوبی تجهیزات پزشکی صحبت کردم و جالب اینکه همشون خوشحال شده و قول همکاری و همیاری دادند و فقط موند با صاحب خونه قبلی آقای رضایی صحبت کنم و چون شناختی ازش نداشتم گذاشتم فردا یک تحقیقی بکنم و بعد باهاش تماس بگیرم .
فردا صبح یک کم زودتر زدم بیرون و آقای زروندی را دیدم که به من گفت چکار کردی که گفتم خدا را شکر همه اهالی محل استقبال کردند و قول دادند کمک کنند فقط باید با صاحبخانه صحبت کنم راستی شما اسم ایشون را میدونی شماره ازش داری .
زروندی : نه فقط میدونم اسمش آقای سلحشوری بود ولی میشه از بنگاه سرکوچه شمارش را گرفت .
منم دیگه معطلش نکردم و رفتم بنگاه و شماره آقای سلحشوری را گرفتم و با اولین تماس جواب داد ،
سلام جناب سلحشوری حال شما خوبه ان شالله ببخشید اول صبحی مزاحم شما شدم .
: سلحشوری : نخیر بفرمایید امرتون ببخشید شما را بجا نیاوردم .
من قهرمانی هستم ساکن کوچه عطوفت عرضی داشتم .
سلحشوری : خواهش میکنم بفرمایید در خدمتم خیره ان شالله اول صبحی .
بله خیره میخواستم ببینم اگر خونه تون را اجاره ندادین اجازه بدین آقای رضایی برگردند همونجا .
سلحشوری : کدوم رضایی نمیشناسمشون .
همان مستاجر قبلی که جدیدا تخلیه کردند .
سلحشوری : برای چی آنها که تازه خونه تخلیه کردند و رفتند آنهم با فشار مامور حالا چطور شده میخوان برگردند نه آقا نمیشه من تازه از آنها راحت شدم حوصله ندارم هر ماه سر کرایه بحث کنم .
آقای سلحشوری حالا شما لطف کنین بزرگی کنین بچه معلول داره بنده خدا بدجوری درگیره حالا هم مجبور شده رفته یک محله خیلی ناجور خدا را خوش نمیاد .
سلحشور : خوب به من چه ربطی داره نمیشه آقا من اصلا خونه را اجاره نمیدم من باقی دار کسی نیستم به من چه ارتباطی داره راسته والله از قدیم گفتن هر چی سنکه برای پای لنگه شما هم توی صبح طلوع گیر دادی ها آقا ولمون کن بگو تو را سنه نه و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد .
عجب عدم نافرمونیه من که داشتم صحبت میکردم چرا تلفن را قطع کرد و روم نشد دوباره تماس بگیرم و موندم چکار کنم .
زروندی : آقا قهرمانی کجایی شما چقدر گوشیت اشغاله با کی داشتی صحبت میکردی .
مثلاً داشتم با این سلحشوری صحبت میکردم خیر سرش اسمش هم سلحشوره بابا ابن دیگه کیه به هیچ راهی صراط نیست نخیر قبول نکرد خونه را مجدد به آقای رضایی اجاره بده .
زروندی : بابا بی خیال شاید مصلحت خداست اگر قسمتش باشه خودش جور میشه نگران نباش .
در همین حین آقای احمدی همون کارمند کمیته امداد نگو پشت خطه چون بلافاصله بعد پایان تماس با زروندی بنده خدا تماس گرفت و گفت مژده آقا .
گفتم چنه مژده ای آقای احمدی خیره ان شالله
احمدی : مژده بده که کار بنده خدا رضایی را خود خدا جور کرد .
یعنی چی خدا جور کرد روشنتر بگو ببینم چی شده .
احمدی : خانواده رضایی تحت پوشش کمیته امداد و بهزیستی قرار گرفت و قرار شد ابن دو مرکز براش خونه استیجاری بگیره و اجاره اش را هم بده احتمالا از خونه های مسکن مهر براش جور شده اکه با آنها ارتباط داری به آقای رضایی بگو مدارک خودش و خانواده اش را برای تشکیل پرونده بیاره کمیته امداد واحد مددکاری من خودم آنجا هستم .
من با شنیدن این حرف انگار دنیا را به من داده باشند بلند گفتم خدا را شکر و سریع برگشتم خونه و این خبر را به راضیه دادم .
راضیه : جدی میگی رضا چقدر خوب و چه خبر خوبی خدایا شکرت و حالا که اینجوری سد بیا اسم پسرمون را بزاریم کریم یعنی بخشنده .
قرار شد ما با گرفتن مجلس جشن تولد پسرمون و دعوت از اهالی محل و خانواده رضایی من از آقای رضایی مه ریش سفید محل ما بود بخوام رسما اسم پسرمون را توی گوشش بخونه کریم .
پایان
جواد ابراهیمی