داستان کوتاه فرمانده کوچولو به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستان کوتاه فرمانده کوچولو به صورت آنلاین

داستان کوتاه فرمانده کوچولو به صورت آنلاین 

فرمانده کوچولو

 

رعنا با دقت به اسباب بازی ها نگاه می کرد و ازنگاه جستجو گر او پیدا بود که به دنبال یک اسباب بازی خاص است . فروشنده که پیرمردی متواضع وخوشروئی بود پرسید : خانم جوان می تونم به شما کمک کنم ؟ لطفا بفرمائید بچه تون آقا پسره یا دختر خانمه؟ رعنا مکثی کرد و درحالیکه ازانبوه اسباب بازی ها چشم برنمیداشت پاسخ داد : پسربچه اس پیرمرد دوباره پرسید : چند سالشونه ؟ رعنا گفت : تقریبا ۶ ساله است . من ماشین پلیس می خوام ! پیرمرد با تبسمی برلب اشاره ای به قفسه های دیگرسوی فروشگاه کرد : اونجا رو ببینید ؛ وسایل بازی پسرونه اونجاست سپس چندین ماشین پلیس کوچک آورد ودرمقابل دختر برروی ویترین گذاشت : اینها انواع ماشین های پلیس دراندازه های کوچک تا بزرگ ؛ البته ماشین های آتش نشانی و آمبولانس هم داریم. چیزی نگذشت که فروشنده ۱۰؛۱۵ نوع اسباب بازی آورد . رعنا از میان آن یک ماشین سفید رنگ باتری خوربا آدم نیروی انتظامی انتخاب کرد : لطفا همین یکی رو برام کادو کنید. پیرمرد گفت : به روی چشم. حتما اتفاقا شما ماشین بنز رو انتخاب کردید سپس ۲ باتری درمخزن آن گذاشت و صدای آژیر پلیس با چراغ جلوی روشن ؛ آن وسیله را به حرکت درآورد : بیشتر مردم ازهمین مدل انتخاب می کنند ؛ راستی تفنگ و دستبند وسایر لوازم پلیسی هم داریم . رعنا گفت : نه همین خوبه ؛ ایکاش شما هرگز اسباب بازی های خشن و خطرناک برای فروش نداشتید؛ البته قصد توهین ندارم اما برای بچه ها بدآموزی داره ؛ پیرمرد کمی عینک خود را به روی چشمانش جابجا کرد و محترمانه گفت : چه کنیم ؟ فعلا تقاضا برای خرید این جور اقلام بازی کودک بالاست ازبازی های رایانه ای خشن گرفته تا فیلم های سینمائی حتی انییمشین ؛ ذهن کودکان رو خشونت سوق میدن ازخنجر و شمشیر و کلاهخود و سپروچاقو وقمه گرفته تا موتورسیکلت و ماشین بت من و شنل سوپرمن ؛ تقاضای زیادی داره اما اسباب بازی های دخترونه الحق پسندیده تر هست و عروسک و غیره ؛ راستی شما چرا بازی های فکری نمی خرید ؟! رعنا پاسخ داد براش خریدم اما خب بیشتر ماشین دلش می خواد داشته باشه و خوشبختانه به دنبال نقاب و شمشیر و شنل زورو نیست. بعد از خرید رعنا به سمت اتومبیل پدرش رفت ببخشید بابا خیلی معطل شدی ؟! پدرش گفت : نه دخترم هنوز نیم ساعت مونده تا به قرارگاه برم. راستی هدیه برای من گرفتی؟ فکرکنم اززمان بچه گی ام خیلی وقت گذشته عزیزم. رعنا خندید و خیلی متین و آرام گفت : نه بابا؛ این کادو رو برای دوست پسرم خریدم . سرتیپ امیری نگاهی به دخترش انداخت و با لحن جدی پرسید:مبارک رعنا جون ؛ این آقا پسر؛ حتما تحصیلات دکتراداره دیگه ؟ اینطورنیست دخترم!! رعنا خنده بلندی کرد بابا جون ازقضا ایشون بنظر میرسه درست مانند خودشما میل داره پلیس باشه ؛ حالا نه اینکه حتما فرمانده قرارگاه تهران بزرگ نیروی انتظامی بشه اما خب دیگه ازش شنیدم علاقه شدیدی به ماشین پلیس داره ؛ براش خریدم. امروزم که وقت ملاقات عمومی بیمارستان پس براش هدیه می برم.امیری که هرلحظه برشدت کنجکاوی او افزوده میشد پرسید : پس ایشون هم مثل خود شما دکترهستند؛ خب حالا کی تشریف میارن خواستگاری دخترمون. راستی کلکسیون اسباب بازی دارند یا مطلقه هستند ؛ یا رعنا خانم برای بچه ایشون اسباب بازی خریدند؟! رعنا دوباره خندید وگفت : ای بابا بازم حس پلیسی شما زود تحریک شد ؟ ایشون یک پسربچه بامزه دوست داشتنی به نام پارسا هستند که فعلا دربخش کودکان سرطانی بستری هستند و درمرحله شیمی درمانی قراردارند ؛ اما ازاونجائیکه ازبهزیستی به بیمارستان منتقل شده؛ طفلک هیچ ملاقاتی نداره .سرتیپ امیری با شنیدن توضیحات دخترش سخت آشفته شد و اتومبیل خود را درگوشه ای نگه داشت و روبه رعنا کرد و گفت : رعنا جون آقا پارسای ما چند سالشونه ؟ رعنا گفت : طفلک ۶ ساله اس با نمک ولی خیلی درد میکشه ؛ من هم دیدم تنهاست بیشتربهش رسیدگی می کنم ؛ تا طرحم دربیمارستان تموم بشه بالا سرش هستم اما خب دیگه دکتررئوفی مسئول مداوای ایشون تقریبا قطع امید کرده ؛ پارسا خیلی دوست داشتنی و شیرینه ؛ دائم نقاشی می کشه و به سایر بیماران هدیه می ده ! امیری پرسید : موضوع نقاشی هاس چیه دخترم ؟ رعنا به نقطه نامعلومی خیره شد و پاسخ داد : درخت می کشه ؛ گل وبوته و خورشید و پرنده راستش امید درنقاشی هاش موج می زنه ؛ نمیدونم چرا یک کودک بی گناه باید مبتلا به سرطان بد خیم بشه . دلم نمی خواد کفرگوئی کنم؛ اما عدالت خدا کجاست؟ پارسا تا چشم باز کرده پدرو مادرخودش ندیده ؛ یکبار یه نقاشی برام کشید که یک زن دست یه بچه رو گرفته بود؛ ازش پرسیدم اینا کی هستند ؟ اونم گفت : این منم این آدم بزرگ هم تو هستی! خیلی دلم براش سوخت من و جای مادرنداشته اش می بینه سرتیپ گفت : خودش گفت ماشین پلیس میخاد ! رعنا اشک گوشه چشمش را پاک کرد : نه از نقاشی هاش فهمیدم دوست داره یه روز پلیس بشه ؛ اما بابا فکرنکنم بیشترازچند‌ ماه بمونه ؛ نتایج آزمایشاتش خوب نیست پدرش لختی فکر کرد و گفت : می تونه یک روز مرخصی بگیره و بیاد بیرون ازبیمارستان. رعنا به نشانه تایید سری تکان داد. چند روزی گذشت و پارسا کوچولو درحالیکه لوله ای دراز کیسه سرم به رگ دستش وصل می کرد مشغول نقاشی بود که رعنا با روپوش پزشکی کنار تخت او قرارگرفت: سلام پارسا جون؛ هیچ می دونی نقاشی های تو کلی حال سایر بچه های بیماربخش رو خوب کرده پارسا لبخندی زد ودستش را به دورسرخانم دکتر حلقه کرد و او را بوسید گفت : امروز ۲ تا نقاشی کشیدم اینهاش ما با هم رفتیم پیک نیک ؛ رعنا او را درآغوش کشید و گفت : با هم رفتیم یا قراره با هم بریم پیک نیک و گردش عزیزم.پارسا مدتی خیره چشمان قهوه ای خود را به او دوخت یعنی من خوب شدم ؛ دیگه مریض نیستم؛ می تونم برم پارک ؛ یعنی می تونم دوباره برگردم بهزیستی ؛دوستام رو ببینم !؟ آره ؛ رعنا دست او را بوسید : شاید چند ماه دیگه ولی خب شما یک روز فردا به گشت وگذار خیلی خوب و هیجان انگیز دعوت شدی ‌. پارسا خندید و گفت : باشه . همین یک روزم خوبه با هم بریم پارک ؛ بازیگاه ؛ اگه شد ازپشت شیشه بهزیستی بچه ها رو ببینیم ؛ می ترسم اونارو دیگه نتونم ببینم .رعنا با تعجب پرسید : چرا نتونی؟ اونا خوشحال میشن وقتی تورو درجمع خودشون ببینند . حتما دل بچه ها هم برای تو تنگ شده ؛ دیگه نشنوم بگی که نتونی با اونا باشی . پارسا متفکرانه گفت : آخه ممکن مثل مسعود و زهره و مریم ؛ پدر ومادر پیدا بشه و اونارو با خودشون ببرند خونه هاشون و یک اتاق خواب با تخت خوشگل و کلی اسباب بازی داشته باشند و بشن بچه اونا. رعنا صورت پارسا رو بوسید و خندید : خب اینکه خیلی خوبه ؛ تو هم به زودی به امید خدا یک پدرومادرخوب و مهربون پیدا می کنی و صاحب یک اتاق با کلی اسباب بازی میشی. پارسا لبهایش را به هم فشرد و به آرامی اشاره کرد تا رعنا گوشش جلوی دهان او ببرد و سپس گفت : پدرومادرها بچه های خوشگل وسالم رو انتخاب می کنند ؛ من که مریضم و موی سر ندارم ؛ اونا من و بچه خودشون نمی کنند. رعنا با شنیدن این حرف به شدت متاثر شد و به زحمت جلوی خودش و گرفت تا احساساتش برخلاف لحظات قبل بروز ندهد : این چه حرفیه ؟ می خواستم فردا بهت بگم تو میشی پسر خودم دیگه . ناگهان چشمان پارسا درخشید و پرسید : راست میگی ؟ رعنا جواب داد : بله که راست میگم؛ پارسا که هرروز لباس مخصوص بیماران براش بزرگتر بود گفت : خودم هرروزبرات نقاشی می کنم، می تونم بهت بگم مامان. رعنا سر و به علامت تایید تکان داد : البته پسرم ؛ پسر گل من ؛ پسرنقاش وهنرمند من ؛ صبح روز بعد پارسا برخلاف همیشه زودتر از روزهای پیشین ازخواب بیدار شد ومنتظر رعنا به روی تخت خود نشسته بود.پرستاران اورا به اتاقی بردند و به او صبحانه دادند که ناگهان رعنا با دو افسرخانم پلیس وارد اتاق شدند تا به او لباس بپوشانند. آن ها یک دست لباس نظامی بسیار شیک به همراه کلاه افسری که اسم پارسا روی اتیکت لباس فرم درج شده بود به او پوشاندند. به محض آماده شدن پارسا افسران با سلام نظامی او را غافلگیر کردند و بسیار رسمی به او گفتند : فرمانده قرارگاه تهران بزرگ. جناب آقای پارسا یزدانی ؛ ازاینکه جهت بازدید قرارگاه با شما همراه هستیم ؛ کمال امتنان و تشکر را از خداوند و حضرتعالی داریم . پارسا که این رفتارآنان را نوعی بازی و سرگرمی می پنداشت برایشان دست تکان می داد. آنان با تشریفات خاص او را به سمت حیاط بیمارستان بردند. درست مانند ماشین پلیس که خانم دکتر به او هدیه داده بود ؛ یک دستگاه خودروی فرماندهی نیروی انتظامی به همراه چند دستگاه موتورسیکلت درانتظار او بودند. پارسا کوچولوکه کمی با دیدن نیروهای پلیس ترسیده بود دست رعنا گرفت وگفت : اینا برای من اومدند! رعنا گفت : بله پسرم ؛ شما امروز فرمانده بزرگ ناحیه هستید و همه چی واقعی هست وبازی نیست. پس محکم و استوار مانند یک فرمانده رفتار کنید ؛ منم درکنار شما هستم ؛جناب فرمانده . با هم سوار خودروی فرماندهی شدند و به سمت قرارگاه به راه افتادند ؛ پارسا که بعد ازمدتها خیابان ها را تماشا می کرد با هیجان پرسید : این ماشین آژیر هم داره ؟ راننده پاسخ داد : بله جناب فرمانده و با اجازه شما آژیر رو روشن می کنم؛ ناگهان صدای آژیر بلند شد و اسکورت موتورسوران نیز با حرکت منظم درچهارگوشه خودرو او را همراهی می کردند. تمام وسائل نقلیه راه را برای کاروان موتوری پلیس باز کردند و آنان به سرعت به محل قرارگاه نزدیک شده و ازدروازه ورودی آن به داخل وارد شدند ؛ دژبان ها به علامت استقبال و سلام نظامی تفنگ های خود را درمقابل صورت گرفتند مدتی بعد کاروان درمحل استقرارتوقف کرد و فرمانده پارسا یزدانی کودک سرطانی با لباس فرم با شکوه خود پیاده شده و به روی یک خط سفید رنگ روی محوطه قرارگاه ایستاد . چند دسته نیروی انتظامی به فرمان یک افسر مافوق به حالت آماده باش جهت ادای احترام قرارگرفتند. دراین حین یک سرگرد ارتش شمشیر بدست با گامهای بلند و استوار درمقابل او قرارگرفت : تشریف فرمائی شما فرمانده را جهت برافراشته شدن پرچم مقدس میهن و اجرای سان واحدهای نیروی انتظامی تهران بزرگ و بازدید ازمکان های تابعه را خوش آمد می گوییم سپس دوباره موزیک نواخته شد و با حرکت فرمانده پارسا یزدانی درمقابل تیرک فلزی بلند؛ وسط میدان قرارگاه پرچم؛ به بالا کشیده و به اهتزاز درآمد؛ سپس سرتیپ عباس امیری درکناراو قرارگرفت تا با هم شاهد رژه افسران باشند. پارسا برای اولین باردرزندگی کوتاه خود حس بزرگی و افتخار را درک می کرد وبه اشاره خانم دکتررعنا مرادی جملاتی را که به او آموخته بود بر زبان آورد . او هنگام سان دیدن رو به واحد دست راستش را بصورت گشوده درلبه کناری کلاه خود قرارداد و گفت : دسته ؛ خیلی خوب ؛ ناگهان تمام افسران بصورت هماهنگ و یک صدا فریاد زدند : سلام برامیربعد ازرژه ۲ عدد سردوشی نشان سرتیپی به روی شانه های او چسباندن و یک مدال ویژه شهروند خوب را به روی سینه اش نصب کردند‌ . و به صورت دست جمعی وارد قسمتهای مخابرات ؛ واحد رایانه و سایر قسمتهای فنی و لجستیکی شدند و با هم بسمت اتاق کنفرانس رفته و سرتیپ امیری ازروی نقشه تهران بزرگ ؛ محدوده عملیاتی قرارگاه را برای فرمانده پارسا یزدانی تشریح نمود . سپس با شیرینی و میوه وچای پذیرائی مختصری از او کردند. از سوی قرارگاه یک عدد عینک آفتابی ریون به او هدیه دادند و با اوبه سمت غرب تهران به راه افتادند. پارسا دائما به چهره رعنا می نگریست گوئی تمام اینها درخواب برایش اتفاق افتاده است. و هربارچهره مهربان سرتیپ امیری و رعنا اورا دلگرم می نمود . به زودی آنان وارد اداره بهزیستی شدند . یعنی همانجائیکه پارسا از ۳ سالگی درآن بزرگ شده بود. او فریادی ازشادی کشید : آخ جون اومدیم پیش بچه ها که ناگهان دوستانش او را بعد ازچند ماه دوری درآغوش کشیدند؛ یک اتومبیل پرازاسباب بازی بعنوان هدیه قرارگاه میان بچه های خردسال توضیع شد و هما دختربچه کوچک وهمبازی پارسا؛ درحالیکه یکی ازدندانهای شیری او افتاده بود و با لبخندش چهره ملیحی به دختربخشیده بود به او نزدیک شد. پارسا دست هما را گرفت و به سرتیپ امیری و رعنا او را معرفی کرد : این دوست من برای هما نقاشی زیادی کشیدم راستی هما بیا بریم باهم بازی کنیم ؛ همه کودکان با دیدن آن تشریفات و آنهمه اسباب بازی به هیجان آمده بودند ؛ گرد پارسا جمع شده بودند ؛ و هریک از او می خواست تا با هم به بازی مشغول شوند؛ آن روز دلپذیر به پایان رسید و پارسا جهت ادامه مداوای خود به بیمارستان بازگشت دوباره لباس فرم بیماران را براو پوشاندند اما خاطره آنروز برای همیشه درذهنش نقش بست.صبح دلگیریک روز پاییزی تابوت کوچکی که با گل پوشانده بودند ؛ درمیان ازدحام جمعیت که بیشتراز افسران عالی رتبه و پرسنل بیمارستانی و البته پرستاران و مددکاران بهزیستی بودند ؛ با نواخت مارش عزا به سمت خوابگاه ابدی حمل کردند سرتیپ عباس امیری درکنار دخترخود با سلام نظامی درمقابل تابوت او به ایراد سخنانی تاثیرگذار پرداخت : فرمانده از سوی خدمتگزاران پرسنل خدوم نیروی انتظامی به حضرتعالی که با امید و شجاعت بسیار به مصاف بیماری مهلک سرطان رفتید و پیروزمندانه برترس و نا امیدی غلبه کردید ؛ درود فرستاده و نشان لیاقت را جهت این پیروزی بزرگ به شما رزمنده دلها تقدیم میدارد. باشد که درآغوش پروردگار متعال قرین رحمت و آرامش باشید .

 

 

پایان .

 

نویسنده : حمید درکی

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx