داستان کوتاه فروشگاه بدیمن

فهرست مطالب

داستانهای کوتاه داستانهای نازخاتون

داستان کوتاه فروشگاه بدیمن به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون

فروشگاه بدیمن

 

صبح شد من و برادرم قرار شد بریم خرید

بلند داد زدم:

_سامان!بیدار‌ی؟

صدایی نیومد

مجبور شدم برم سمت اتاقش،

محکم در کوبیدم..

_سامان بیداری؟

اه، انگاری تو عالم خواب بودهُ ذاتا ترسوندمش!

_چی شده داداش؟ نمیگی غرق خواب باشم!

_از‌دست تو ! انگار یادت رفته که قراره بریم

فروشگاه خرید کنیم!

_نه نه یادمه،ساعت چنده؟

_ ی ربع مونده به یازده.

_باشه.. برو منم حاضر میشم

_ فقط عجله کن حوصله ندارم بیشتر از این معطل بشم.

_ باشه علی.

_علی! حاضر شدم.

_ بنازم.چه زود !

_آره. ی شلوار نیازم بود فقط

_خیلی هم عالی. بزن بریم!

_بریم .

مامان صداش از آشپزخونه اومد..

_پسرا!خیر باشه؛کجا میرید؟

_ یک صدا جواب دادیم (فروشگاااه!)

ذوق زیادی داشتیم! چون اینکار یکی از فانتزی های مورد علاقه من و داداشم

_باشه برید فقط زود برگردید..

از خونه رفتیم بیرونُ چون فروشگاه نزدیک بود حدود ۲۰ دقیقه پیاده روی کردیم و رسیدیم. وقتی

وارد فروشگاه شدیم دوست داشتیم کل خوراکی

های اونجارو بخریم

آخه همشون خوشمزه بودن

اما وقتی قیمت ها دیدیم

شوکه شدیم..

_سامان..چرا این هااینقدر گرونن!

_نمیدونم واقعا!

_حق باتوئه..هربار که می آیم‌ گرون تر میشه.

نمیفهمم‌فلسفه‌ این کارشون چیه!

این سری مجبوریم خوراکیای کمتری

نسبت به دفعه قبل برداریم.

_آره متاسفانه، همینطوره.

چند تا خوراکی برداشتیم حساب کردیم.

وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون

تصمیم گرفتیم توی ایستگاه اتوبوس بشینیم

تا اتوبوس بیاد.

_ من که حسابی خسته و کوفته شدم.

_ آره علی منم همینطور ..ولی خرید خوبی بود!

 

‌ ناگهان سامان دست تو جیب شلوارش کرد کیف پول رو درآورد !

با تعجب پرسیدم :

_ سامان! کی این کیف رو خریدی؟

من که یادم نمیاد!

نخریدم، این مجانی علی! تازه داخلشم پُر

پوله!

وایسا ببینم! تو اینو دزدیدی؟ پول کدوم بنده خدایی رو دزدی ؟

_اینکه از کی دزدیدم مهم نیست

تو چرا انقد تعجب کردی؟

خیلیا از این کارا میکنند!

_ ولی..

_ ولی نداره علی!

ما انقدر از این فروشگاه خرید میکنیم که

بنظرم ،اینکه کیف پول یکی از کارمنداشونُ

بدزدیم، حقمون باشه!

_ درسته همه چیز گرون بود.. ولی کارمند

بیچاره چه تقصیری داره؟

_ اونش دیگه برام مهم نیست.

_امکان نداره ! باورم نمیشه همچین کار اشتباهی رو انجام دادی

_ بیخیال..تو فقط میترسی تو دردسر بیفتی

شاید اون کاری که از نظر تو غلطه از نظرم درست باشه!

_ من ببین سامان! منظورم این نیست.

اینکار از نظر اخلاقی غلطه! و هیچکس نباید

اینکارو کنه..

_تو کی هستی که بگی اینکار درسته یا نه!

دزدیدن جرات میخواد! خیلیا این کارو میکنند

مکث کردمُ چند ثانیه بعدش ادامه دادم:

_موضوع اینکه من جراتش دارم یا ندارم‘ نیست..تو با دزدی خاص نمیشی!

خودت گفتی همه میتونن اینکارو کنن..

_خب که چی؟ میخوای دلیل بیاری که کارم اشتباهه؟ مسخره است.

_اگه میخوای خاص باشی برو چیزی که دزدیدی

رو به کارمند بیچاره پس بده!

_و اگه این کارو نکنم؟

_جوابش خیلی سادست..

من ببین سامان!

اگر این کارو نکنی‘

میرم به مسئولان فروشگاه اطلاع میدم..

_نه دیگه این نشد! میخوای به داداشت از پشت

خنجر بزنی؟از تو انتظار نداشتم علی..

_انتظار چی رو نداشتی سامان!اینکه این کارو نکنم؟

_ مشخصه..این اجازه رو بهت نمیدم

_سامان حقیقتا دلم برات میسوزه..

یعنی هم میخوای قوانین اخلاقیه خودتو بسازی هم برای من قانون گذاری کنی؟

_آره چون من با کاری که امروز کردم نشون دادم که جرات دارم

_ جرات نیست! حماقته.

اگه به مامان بگم چی؟

_نه نه ..مامان که میشناسی، هم بهش بگی زنگ میزنه به باباُ کل ماجرا رو میزاره کف دستش ؛

_ احتمالا خودتم خوب میدونی که بعد اینکه بابا بفهمه جایی تو این خونه نداری..

_ میدونم،شاید ..حق باتو

باشه؛

_معلومه‌ که حق بامنه داداش..همه با این قیمتا خرید میکنند فقط من وتو نیستیم که!

نفس‌ عمیقی‌ کشید

_آره ،و اینم دلیل نمیشه که من همچین کار مزخرفی و انجام بدم..

_ موافقی بریم پسش بدیم‌؟

_البته،ممنون از راهنمایی که کردی داداش کوچیکه ..ولی چطوری به کارمنده بگیم‌؟

_ چون قراره کاردرستُ انجام بدیم، دروغ مصلحتی ایراد نداره خب باشه،فقط چی بگیم‌؟

 

_میگیم که این کیف پولُ پیدا کردیم مال شماست گویا گم شده بود

_فکر خوبیه ،بریم.

رفتیمُ کیف پولُ پس بدیم

اما کارمند بهمون شک کرد وگفت : یعنی

چی گم شده من کیفم گم نکردم که پیدا کنید الان زنگ میزنم ۱۱۰ تا پدرتون دربیاره ،

پلیس‌ اومدُ از داداش بزرگم شروع به بازجویی کرد؛

پرسید:

_این کیفُ از کجا پیدا کردید؟

تو چشمای سامان ترس

رو میشد دید..

جناب سروان حقیقتشو بخواین روی زمین افتاده بود

_و بعد شما از کجا فهمیدید که این کیفِ پول مالِ این خانومِ؟

آخه داشت دنبالش میگشت..

همینجا بود که کارمند خانم سکوت خودشو شکست؛

_جناب سروان ،اصلا اینجوری که ایشون میگن نیست. حتی متوجه هم نشدم!

تحمل شنیدن این همه دروغ رو از زبون داداشم نداشتم بخاطر همین خودمو وارد بحث کردم..

_حق باشماست؛

اشتباه از برادرم بوده،اینکه از روی احساسات تصمیم گرفتهُ بخاطر گرونی اجناس اینکارو کرده و در نتیجه پشیمون شده،بنظرم جای بخشش داره..

کارمند پوزخندی‌ زدُ گفت:

این دوتا موضوع چه ربطی بهم دارند؟”

فکر کنم منظور از دو موضوع ،دزدی و گرونی بود..

سامان درحالی که سرشو از خجالت پایین انداخت از افسر و کارمند معذرت خواهی کرد؛

افسر به کارمند گفت :

میخواین به پدر مادرشون زنگ بزنم؟یا میخوایید که این دفعه رو گذشت کنید؟

در پاسخ جواب داد:

نه ،همینکه متوجه اشتباهشون شدند‘ برام کافیه،فقط باید قول بدن که دیگه همچین کاری نکنند..

من و سامان با ترسی که هنوز تو وجودمون حس میکردیم قول دادیمُ ماجرا ختم بخیر شد!

از فروشگاه خارج شدیم،دستای سامان بدجوری میلرزید؛

منتظر اتوبوس تو ایستگاه نشستیم،

سکوت مبهمی بینمون شد

اتوبوس اومدُ سوارش که شدیم با حالتی غضبناک بهش گفتم:

سامان،

تو جریان زندگیت همیشه کسی نیست که بخواد تورو راهنمایی کنه!

هرکسی حاضر نیست ازت محافظت کنهُ خودشو به خطر بندازه..

تو باید پیرویِ منطقت باشی تا از کاری که میکنی پشیمون نشی؛

 

فهمیدی داداش !

 

سامان لبخندی زد وگفت : بله فهمیدم .

 

پایان .

 

ابوالفضل فخرائی

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx