داستان کوتاه معجزه عشق

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کوتاه معجزه عشق

داستان کوتاه معجزه عشق 

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

معجزه عشق

 

سزاوار نیست دختر کوچولوی چهارونیم ساله یتیم دچار سرطان بشه. پس عدل خدا کجاست؟ طفل معصوم شش ماهش نشده بود که پدرش جوان مرگ شد. با چه بدبختی به اینجا رسوندش. ترانه من هنوز قد نکشیده. طعم زندگی رو نچشیده هر وقت دلم برای شوهرم تنگ بشه به صورت ترانه نگاه میکنم، خیلی شبیه باباشه هنوز درک نمیکنه مرگ چیه، وقتی پدر بچه های دیگه رو می بینه ، ازم سوراغ باباش رو میگیره ، همین امروز ازم پرسید ، مامان پس چرا بابام از مسافرت نمی یاد، چرا تلفن نمی زنه، یعنی با من قهر کرده ، نمی خواد حرف بزنه! من که دختر حرف گوش کنی شدم. پس بابا چرا نمیاد پیشم. دلم میخواد منو با خودش ببره پارک، بریم مسافرت. چرا همش عروسک برام می فرسته، بهش بگو بیاد پیشم دیگه. دکتر فروتن پزشک معالج بخش کودکان سرطانی بیمارستان دهخدا، آهی کشید و به مادر ترانه گفت : خانم توکلی اینقدر نا امید نباشید، داروهای خوبی به بازار اومده فعلاً میتونیم مدتی روند پیشرفت بیماری رو کند کنیم. ترانه دختر قوی و با نشاطی هست و همین روحیه میتونه درصد بهبودی رو بالا ببره. فعلاً دوره اول شیمی درمانی سبب ریزش موی سر و ابرو شده تا ببینیم نتیجه آزمایشات چی از آب درمیاد، شما نباید روحیه ترانه رو با گریه و اندوه پایین بیارید، مطمئن باشید، بیش از دارو ، تقویت روحیه بیمار سبب شکست سرطان میشه. اعظم ، مادر ترانه که در طی این چهار سال فوت همسرش بسیار زجر کشیده بود و در آستانه ۴۲ سالگی چین و شکن بسیاری بر چهره او نشسته بود با صدای لرزان گفت : یعنی آقای دکتر، ترانه حالش خوب میشه؟ ترو خدا کمک کنید، بچم از دست نره. حاصل زندگیم همین یدونه دختره . اگه بمیره دانه های درشت اشک، روی گونه هاش سرازیر شدند و دیگر مادر دردمند قادر به ادامه سخن نبود. دکتر فروتن از صندلی برخاست و از قفسه اتاقش پرونده پزشکی ترانه را برداشته و در مقابل او قرار داد و گفت : خوشبختانه ، هزینه درمان بیمار شما ، توسط گروهی انسانهای خیّر اما ناشناس تأمین شده ، فقط گذشت زمان میتونه ، نتیجه درمان رو روشن کنه. شما باید استراحت کنید و حضورتون کنار ترانه موجب قوت قلب اونه، ما هم هر کاری لازم باشه کوتاهی نمی کنیم و انجام میدیم . پرسنل بخش تجربه کافی در برخورد با کودکان داره ، ترانه سایر بچه های بخش رو می بینه و احساس تنهائی نمی کنه، فکر کنم لازمه تا برای خود شما چند نوبت آمپول تقویتی تجویز کنم. مادر ترانه گفت : آقای دکتر ترانه رو به زندگی برگردونید ، اول خدا بعداً شما امیدم هستید.جون من به جون دخترم بنده. چند روزی گذشت و بر اثر مصرف داروهای خاص دوره شیمی درمانی ، قوای ترانه تحلیل رفته بود ، اما مادرش در طی این مدت هر چند رنجور شده بود ولی می کوشید تا پیوسته بنا به توصیه پزشک معالج ، با لبی خندان در کنار او باشد. هر وقت ترانه دچار گنگی و درد میشد ، اعظم همانند هر مادر فداکاری بلافاصله با مهربانی بسیار او را سرگرم می کرد، از جمله برایش داستان میخواند ، سایر کودکان بخش هم چنانچه ترانه در قسمت مراقبت های ویژه نبود، ساکت و آرام گرد تخت او جمع میشدند تا به قصه های مادرش گوش دهند. او برایشان از سری داستانهای هانس کریستین آندرسن، نویسنده نامدار دانمارکی می خواند. عواطف و احساسات لطیف و ظریف تراه و سایر کودکان بخش به شنیدن آن داستانهای جذاب ، برانگیخته میشد و آنها را با خود به سرزمین شیرین رویاها می برد و از دردها و آلام آنان می کاست و در پایان قصه خوانی با صبر و حوصله بسیار به انبوه سؤالاتشان پاسخ میداد. ترانه در حالی که عروسک دوست داشتنی خود را که آرزو می نامید در آغوش گرفته بود هر وقت از داستانی خوشش می آمد به مادرش می گفت : مامان، آرزو میگه یه بار دیگه همین داستان رو از اول براش بخون. مادر : دخترم به آرزو جون بگو فردا، حتماً اول همین داستان جوجه اردک زشت رو میخونم و بعدش یه داستان یدگه براتون آوردم . به این خاطر که بچه های خوبی هستید و حسابی حرف گوش میدید. در بخش یک پرستار مرد بنام احسان حیدری باخوشروئی هر چه تمام با همه هفت کودک بخش ارتباط خوبی داشت. برایشان ناراحتی پیش می آمد با کمال شکیبائی و ملاطفت رفتار می کرد و به نوعی سنگ صبـور و راز دار بچه ها نیز شده بود . احسان مرد ۳۱ ساله خوش قیافه ، همیشه لباس پرسنل خدمات آنجا را که به رنگ سبز روشن بود بر تن داشت و موهای سرش شانه کرده و از صبح تا شامگاه در بیمارستان مشغول به کار بود . او در همانجا با یک پرستار خانم بنام مرضیه آشنا شده و سپس به عقد نامزدی درآمده بودند، این زوج در لحظات استراحت ، در کنار هم بودند و پیوسته برای آینده خود در حال برنامه ریزی بودند. ترانه بسیار احسان را دوست می داشت و هرگاه در کار درمان پزشک و سایر پرسنل بخشی با او دچار مشکل می شدند به احسان حیدری متوسل شده و او که بقول معروف زبان کودکان بخصوص ترانه را خوب بلد بود ، دوباره کودک را با آنان هماهنگ می کرد. روزی ترانه ، رازی را با مادرش درمیان گذاشت و به او گفت که عاشق احسانن شده است و بسیار او را دوست میدارد و چنانچه اوضاع خوب پیش برود میخواهد به او پیشنهاد ازدواج بدهد. مادر ترانه که از این راز دخترش شگفت زده شده بود با لبخند و هیجان بسیار به او قول داد که در اولین فرصت مناسب موافقت شوهر آینده ترانه را جلب نماید. ترانه کم کم بر اثر استعمال دارو، حالش نه تنها بهبود نیافته بود، بلکه رو به وخامت روفت ، دکتر فروتن با چند همکار پزشک دیگر کمیسیون پزشکی جهت مطالعه پرونده تشکیل داد و به این نتیجه رسیدند که گسترش سلول های سرطانی و تکثیر آن ، اندامهای حیاتی کودک را دچار بحران کرده و در نتیجه ادامه درمان ثمر بخش نخواهد بود و هر آن ممکن است کودک جان خود را از دست بدهد. دکتر فروتن، اعظم توکلی مادر ترانه را به دفتر کارش احضار کرد و نتیجه جلسه را به او گفت . مادر دختر سرش را به زیر انداخت و پرسید : آیا هیچ امیدی به معالجه دخترم نیست؟ دکتر پاسخ داد همیشه و در همه حال امید هست ، اما نام این امید معجزه است. مادر نگاهی از روی خستگی و ناامیدی به پزشک انداخت و چیزی از او نپرسید، گوئی همه آنچه لازم بود بداند را در همان کلمه معجزه فهمید. پزشک به او گفت : درمان بخوبی پیش می رفت اما خب سلولهای سرطانی به یکباره رشد زیادی کردند و توانستند بر داروها چیره بشن. بهتره شما هر چه ترانه دوست داره طی این مدت نامعلوم براش انجام بدید. مادر که به سختی نفس می کشید تنها یک جمله پرسید : چقدر وقت هست ؟ پزشک : خیلی کم ، شاید چند روز یا حداکثر یک ماه. مادر ترانه آن روز غرق در افکار خود بود و در کنار تخت دخترش در حالی که میکوشید خود را آرام و خندان نشان دهد، از درن می گریست. ترانه گفت : مامان امروزم احسان رو دیدم ، خیلی شیک پوش شده، فکر کنم ازم خوشش اومده. کلی با هم خندیدیم. فهمیدم با اینکه موهای سرم ریخته اما منو خوشگل می بینه ، نتونستم بهش بگم با من ازدواج کنه. مادر ترانه گفت : خودم آستین بالا می زنم . ترانه گفت : مادر چه اشکالی دارد خانمها به خواستگاری آقایون برند. مادر به سختی خندید و گفت : اشکالی نداره دخترم، زمونه عوض شده ، دیگه زمون قدیم نیست . رسم و رسوم فرق کرده ، ترانه پرسید : مامان جون یعنی قبولم میکنه . مادر گفت : از خداش باشه. مادر ترانه وارد قسمت پذیرش شد و مرضیه و احسان را در کنار هم دید. او اشک ریزان برای آرام کردن ذهن ترانه و خوشحالی او درخواست کمک کرد. احسان که ساکت و آرام نشسته بود نظر مرضیه را پرسید و نامزدش موافقت نمود تا خاطر دختر محتضر را برآورده کنند. مرضیه برای ترانه یک دست لباس عروس به همراه دسته گل مریم کوچکی مهیا کرد و در کنار چند پرستار، ترانه را همانند عروسک جذابی تزئین کردند و بر او لباس پوشانیدند و احسان نیز کت و شلوار سفید نامزدی خود را بر تن کرده و کراواتی سورمه ای بر یقه پیراهنش آویخت. دوستان ترانه پیرامون او را گرفتند و برایش دست می زدند و پرستاران یک موسیقی جذاب برای او پخش کردند و با میوه و شیرینی ، عروس و داماد را کنار هم نشاندند. شب هنگام حال عمومی ترانه بشدت خراب شد و پزشک به او آرام بخش تزریق کرد. اما دخترک چشمان خود را بسته بود و نفسش به شماره افتاده بود و رفته رفته به کما رفت. پزشکان تمام تلاش خود را انجام دادند اما علائم حیاتی او رو به خاموشی گذاشته بود . در آدینه شب بنا به درخواست مادرش ، لباس عروس را بر تن او پوشاندند و کنار تخت در حالیکه دست دختر را در دست گرفته بود بخواب فرو رفت. در خواب ترانه را به همراه پدرش در گوشه اتاقی نشسته دید که داشتند کتاب داستانی را با هم می خواندند. صبح هنگام مادر خسته از بی خوابی های چند شب گذشته، سرش را بر روی تخت او گذاشته و در حالیکه موهای سرش چهره اش را پوشانده بود، نسیم خنکی از درز پنجره سالن بدرون می خزید . ناگهان با جنبش موهای خود کم کم از خواب بیدار شد ، ترانه با دست کوچکش موهای او را از جلوی چشمانش به کناری زده بود و سر مادرش را نوازش می کرد.

 

پایان. نویسنده : حمید درکی

۲۱/۰۲/۱۴۰۲

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx