داستان کوتاه نابغه کوچولو
داستانهای نازخاتون
نابغه کوچولو
داد و بیداد خواهرم و مادرم دیگه کلافم کرده بود خواهرم مدام به مادرم میگفت: مامان بیا این مسئله رو هم برام حل کن دیگه
مادر در پاسخ به خوهرم آیسان می گفت: ولم کن دختر من چه جوری بتونم مسائل تو رو حل کنم تو یازدهمیا منم الان بالا ۲۰ ساله از درس خوندنم گذشته انقدر گیر نده دیگه
– مامان الکی نگو دیگه پس اون مسئله رو من سهشنبه ننوشته بودم و چهارشنبه صبح اومدم به معلمم نشون بدم دیدم نوشته شده است مطمئنم که کار شما بوده شما عصرش اومده بودی اتاق منو مرتب کنی دید دفترام رو میز دیدی من یه مسئله رو ننوشتم با خودتون گفتین نذارم دخترم بدون تکلیف کامل بره سر کلاس .بعدش هم یا از خودت نوشتی یا از گوگل استفاده کردی دیگه مامان راستشو بگو چیکار کردی
– دختر من میگم هیچی ننوشتم اصلاً از مسائل تو سر در نمیارم و اینکه من از گوگل استفاده نکردم
– مامان یعنی میگی مداد پا درآورده اومده این مسئله رو حل کرده
– دختر جان من به چه زبونی بگم از مسائل تو سر در نمیارم اصلاً من از گوگل و اینترنت بلد نیستم استفاده کنم که بتونم با اون مسئله تو رو حل کنم
– جون آیسان مامان بگو دیگه
– دختر میگم برو تو اتاقت من بلد نیستم دختره یازدهمی بلد نیست یک مسئله رو حل کنه اون وقت چه جوری یه سال بعد میخوای کنکور بدی؟
– مامان بگو دیگه ،سال بعد خودم یه جور کنکور میدم حالا تو الان اینو بگو
– لا اله الا الله تو عجب دختر سمجی هستی میگم من بلد نیستم و از مسئله تو هم هیچی نمیفهمم برو تو اتاقت فکر کن متوجه میشی برو
-آخه مامان
-آخه بی آخه برو بشین خودت حلش کن
و بعد همین که خواهرم دوباره آمد خواهش و تمنا کند مادرم نگذاشت و او را به داخل اتاقش فرستاد
من بعد از چند دقیقه به اتاق خواهرم رفتم و از او پرسیدم: واسه چی داشتی با مامان اینجوری داد و فریاد میکردی؟
-. عارفه برو من حوصلتو ندارم من الان باید تمام فکرم روی این مسئله باشه نمیدونم چه جوری حلش کنم
اما من به آیسان گفتم: مگه چه جور مسئلهایه که نمیتونی حلش کنی؟
او بعد از این حرف من با عصبانیت دفترش را جلوی چشم من گرفت و داد زد: این مسئله است این البته فکر کنم تو هیچی ازش نفهمیدی. یه بچه کلاس سومی که تازه داره ضرب و تقسیم یاد میگیره نه بایدم بفهمه مسائل سخته ریاضی رو
-نه همچین چیز سختی هم نیست من راحت فهمیدمش
– عارفه برو به من دروغ نگو تو چه جوری این مسئله رو فهمیدی
– نه دروغ نمیگم آیسان من واقعاً فهمیدمش
و بعد من مداد را از دستش گرفتم و در مقابل چشمان از حدقه بیرون آمده خواهرم مسئله را در عرض ۵ یا ۶ دقیقه حل کردم
او بعد از این کار من با تعجب به من گفت: عارف تو چه جوری این مسئله رو حل کردی؟آخه تو این درسها رو از کجا میدونی؟تو الان کلاس سومی ولی من یازدهمم
من در پاسخ به خواهرم گفتم: راستش این درسها رو از تو اینترنت خوندم، الان ما بیشتر از یه سال مودم داریم دیگه و من به وای فای مودم وصل میشدم میرفتم تو اینترنت روزی ۶تا۸ ساعت از اوایل بهار پارسال تو اینترنت میگشتم درسهای تمام ابتدایی و متوسط اولو اینترنتی یاد میگرفتم
– عارفه تو میگی درسهای ابتدایی و متوسطه اول اما من الان یازدهمم تو چه جوری یازدهمو فهمیدی
– راستش این مسئله تو واسه کلاس نهمه و من هم همه درسا رو یاد نگرفتم فقط ریاضی و رو یاد گرفتم از تو اینترنت
– عارفه تو واقعاً یک نابغهای
– حالا آیسان من ازت یه خواهش دارم
– تو از من یه خواهش داری خب بگو
– خواهشم اینه که درساتو به من یاد بدی و اینکه تو کلاس زبانم رفتی دیگه الان زبان انگلیسیتم تقریباً فوله میتونی اونم به من یاد بدی
– باشه بهت کمک میکنم، اما راستی تو گفتی از مودم استفاده می کردی؟
– خیلی ممنونم خواهر جون
– جواب سوال منو بده تو از وای فای مودم استفاده میکردی؟
– خوب آره آیسان جون مگه چیه البته به جز وای فای ما تو خونمون اینترنت دیگهای نداشتیم
– عارفه من اون مودمو اصلاً واسه خودم خریده بودم یعنی پول اینترنتشو خودم میدادم همه پولاشو خودم میدادم اون وقت سرکار خانم داشتی ازش روزی شش تا هشت ساعت قشنگ بهره میبردی
– خوب میگی من چیکار میکردم
– تو میدونی تو این مدت چقدر به من ضرر زدی! من هی ماهیانه اینترنت میگرفتم برای مودم بعدش میدیدم دو روزه تموم میشه، و من فکر میکردم کار مامان یا بابا هست
– ببخشید دیگه
– نخیر نمیبخشم بهتم درسها رو یاد نمیدم
– آیسان اصلا من پول این مودمو از پول تو جیبیهای خودم میدم ولی تو به من یاد بده دیگه
– حالا این شد یه چیزی باشه بهت یاد میدم
-خیلی ممنونم آیسان جون
بعد رفتم که او را در آغوش بگیرم اما او از این کار بدش میآمد و من هم متاسفانه این نکته را فراموش کرده بودم
از چند روز بعد آموزش خواهرم به من شروع شد او در ابتدا کمی خشن بود و هی به من میگفت: این چه وضعیه دختر. یه ذره حواستو جمع کن. و از این جوز حرف ها را مدام تکرار میکرد اما بعد از مدتی دیگر از این حرفها نمیزد و در عوض بیشتر به من انگیزه میداد تا این دروس را فرا بگیرم
درس خواندن با خواهرم خیلی به من انگیزه میداد و حتی بارها شده بود که او ایراداتی را چه از عمد و گاهی غیر عمد در توضیح دادنهایش به من بگوید وقتی که اشتباهش غیر عمد و ناآگاهانه بود و من به او میگفتم صورتش سرخ میشد و اینگونه جواب میداد: مطمئنی عارفه شاید خودت اشتباه میکنی
– نخیر سرکار خانم معلم البته معلم با ایراد اونم چه ایراد واضحی!
بعد من اشتباه او را در تویضیخاتش به وی میگفتم و او هم از خجالت به حدی سرخ میشد که شبیه لبو میشد و قیافش بسیار خنده آور و مضحک میگشت و با لکنت زبانی که دست خودش نبود و در این مواقع اینگونه میشد می گفت:آآ…ررر.ه..ح.. ح…ق با تو هست
و من هم از این لکنت خنده آور میزدم زیر خنده
یک بار در مقابل پدرم همین حالت به او دست داد و مادرم فکر کرد که واقعا دخترش از ترس پدرش به لکنت زبان افتاده و سر پدرم داد کشید و گفت: این چه وضع حرف زدن با دخترمونه دختر ترسید ببین به لکنت زبون افتاده
پدرم: چی میگی خانم این فیلم بازی میکنه
– یعنی چی که فیلم بازی میکنه ببین دخترمون به چه حال و روزی افتاده
و من بودم که به این بحث خاتمه دادم و به پدر و مادرم گفتم: آیسان اینجور مواقع این حالت بهش دست میده و هیچ ربطی فیلم بازی کردن خودش نداره و این دست خودش نیست
پدر و مادرم و حتی خود خواهرم بعد از این سخن جدی من به خنده افتادند
حدود دو یا سه ماه بعد از شروع آموزش خواهرم به من، من به طور ناگهانی دچار یک سرماخوردگی شدم که البته ابتدا فکر میکردیم بیماری خاصی نیست اما این سرماخوردگی حدود دو ماه طول کشید تا اینکه یک روز مادرم به پدرم گفت: نادر دخترمون الان دو ماهه یه سرماخوردگی داره به نظر من ببریمش دکتر
– خانم چی میگی مگه آدم به خاطر یه سرماخوردگی میره دکتر؟
– اینکه یه سرماخوردگی معمولی نیست اگه یه سرماخوردگی معمولی بود الان باید خوب میشد الان دو ماهه بعضی وقتا تنگی نفسش به خاطر سرفه هاش به حدی میشه که دخترم غش میکنه
– الکی نگو مگه آدم به خاطر یه سرفه غش میکنه؟
– به خدا راست میگم حالا بیا دخترمون رو ببریم دکتر
– باشه خانم
بعد مادرم من را صدا کرد و گفت: عارفه بیا بریم پیش دکتر آخه این سرماخوردگیت خیلی طولانی شده
من که از آمپول میترسیدم به مامانم گفتم: مامان آمپول میزنن؟
– نه دخترک خوشگلم آمپول نمیزنن
– قول میدی که آمپول نزنن؟
– آره خوشگل مامان آمپول نمیزنن
بعد مادرم رو به آیسان کرد و گفت :تو هم بیا بریم
– مامان من واسه چی بیام؟
– دخترم بیا شاید خواهرت ترسید تو بتونی آرومش کنی
و من هم گفتم :آره آیسان تو هم بیا وگرنه من میترسم و نمیرم
آیسان:باشه بریم
بعد ما به بیمارستان رفتیم و پدر و مادرم قضیه را برای پزشک تعریف کردند و او هم گفت: چند تا آزمایش نوشتم برای دخترتون برید انجام بدید فوری نتیجهاش رو تا یک ساعت دیگه برام بیارید بگید اورژانسیه وضعیت دخترتون
مادرم که با شندیدن این حرف دکتر تا حدی ترسیده بود گفت: یعنی آقای دکتر انقدر وضعیت دخترم خطرناکه
– خانم من امیدوارم هیچ چیزی نباشه ولی ممکنه ایشون بیماریش سرماخوردگی نباشه و تا الان که دو ماه از ابتلا دخترتون به اون میگذره خیلی پیشرفت کرده باشه
و سپس پدرم به قصد آرام کردن مادرم گفت :میبینی که آقای دکتر میگه ممکنه هیچ چیزی نباشه
مادرم: باشه عزیزم من هم امیدوارم که چیزی نباشه
بعد مرا به چند اتاق مختلف برذند و چند آزمایش ازمن گرفتند
وقتی نتایج آزمایش منو به دکتر نشون دادن او گفت: خانم و آقای عظیمی نمیدونم چه جوری اینو بهتون بگم ولی باید اینو بدونید که دخترتون مبتلا به آسم شدیده دلیل تنگ نفسهاشم همین بوده
پدرم: یعنی آقای دکتر خیلی خطرناکه بیماری دخترم
– متاسفانه بله اما با انجام دادن یک سری مراقبتهای ویژه خیلی خرناک نیست
مادرم: آقای دکتر من حاضرم هر کاری لازم باشه برای عارف جونم انجام بد
– اینجوری خیلی بهتره و شما هم همونطور که گفتید باید هر کاری از دستتون برمیاد برای دخترتون انجام بدید و من هم امیدوارم که بهبود پیدا کنه
از آن به بعد مراقبتهای ویژهای از من انجام میشد و هر آن که من کمی سرفه میکردم مادرم فوراً به پیش من میآمد وان اسپری آسم را که دکتر برایم تجویز کرده بود را فوری برایم میزد
حدود یک سال بعد وقتی که خواهرم نزدیکای کنکورش بود به من گفت عارفه جان من دیگه چیزی ندارم که به تو یاد بدم و همچنین خودم هم درگیر کارهای کنکورم هستم
– یعنی چی خواهر جون! الان من چیکار بکنم؟ از کی برم یاد بگیرم؟
– مگه قبلاً چه جوری درسها رو یاد میگرفتی همونجوری بزن تو اینترنت
– آخه درس خوندن با تو یه چیز دیگه است لذت میبرم از درس خوندن با توو واقعاً درس هارو یاد میگیرم
– منم خیلی لذت میبرم وقتی با تو درس میخونم و باید اینو بهت بگم که یکی از عوامل پیشرفت من تو بودی در ضمن منم بهت گفتم دیگه هیچی ندارم که بهت یاد بدم و الان تو دانشت در ریاضیات با من پشت کنکوری برابره
– یعنی واقعا دانش من با تو الان برابره؟؟
– آره،حتی تو در بغضی زمینه ها دانشت از من هم بالا تره
– خوب حالا آیسان میگی من چیکار بکنم یعنی بشینم ۸ سال صبر کنم تا به پشت کنکور برسم و بتونم برم دانشگاه
– عارف من تو این زمینهها خیلی اطلاع ندارم ولی فکر کنم یه جاهایی باشه که مدرک ریاضیات به آدم میده یا آزمونایی باشه ولی مطمعن نستم، حالا بیا از مامان وبابا هم بپرسیم ولی اینو مطمئنم که تو این یه سال که پیش من تا حدی زبان انگلیسی و کامل یاد گرفتی بری آزمون بدی میتونی یه مدرک سطح خوب بگیری
– آیسان حالا به نظرت ماجرای این درس خوندن من پیش تو رو به مامان و بابا بگیم البته زبان انگلیسی که خیلی مشکلی نداره ولی ریاضیات اونم ریاضیات پایه یازدهم و دوازدهم
– نه چه اشکالی داره اونا باید بدونن که یه دختر نابغه به نام عارفه دارند
– باشه آیسان
پس از این من و خواهرم به پیش پدر و مادر من رفتیم و قضیه را برایشان تعریف کردیم اما مادرم به ما خندید و گفت: دخترا میخواید ما رو اذیت کنید؟
آیسان با جدیت حرف مادر را رد کرد و جواب داد: نه مامان ما دروغ نمیگیم واقعا من تو یک سال به عارفه درس دادم به جز ریاضیات زبان انگلیسی هم بهش درس دادم می خواید ازش بپرسید زبان انگلیسی بپرسید ریاضیات بپرسید مطمئنم اون خیلی بهتر از من بهتون جواب میده
– آخه دختر چرا دروغ میگی این بچه تازه سال بعد میخواد بره کلاس پنجم اون وقت چه جوری میتونه ریاضیات پایه یازدهم و دوازدهم و زبان انگلیسی که تو ۶ سال براش کلاس زبان رفتی و بلد باشه؟؟
– مامان راست میگم عارف یک نابغه است و همه اینا رو بهتر از من بلده
– دختر میگم بس کن!
در همین حین پدرم که تاکنون سکوت اختیار کرده بود رو به مادرم کرد و گفت: خانم حالا بیا ازش بپرسیم شاید حق با آیسان باشه و عارفه همه اینا رو بلد باشه
مادرم در جواب پدرم گفت: آخه آقا این چه حرفیه که میزنی آخه دختر ۱۰ ساله چطوری میتونه اینا رو بلد باشه؟
– خانم حالا بزار ببینیم چیکار میکنه شاید حق با شما بود و دروغ گفته باشند
– باشه من کوتاه میام ولی مطمئنم که اینا دارن دروغ میگن
بعد پدر و مادرم از من سوالاتی کردند و من حتی صفحه آن مبحث را برایشان میگفتم و آنها از تعجب انگار شاخ درآورده بودند و مادرم مرا در آغوش کشید و گفت: وای دخترم توی نابغهای من از اولم میدونستم
من پدر و آیسان از این حرف مادر خندهمان گرفت ولی حرفی نزدیم
از دو روز بعد پدرم درگیر کارهای آزمون زبان انگلیسی من و ورودم به دانشگاه شد
حدود دو هفته بعد پدرم با خوشحالی پیش من آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: دختر عزیزم ،نابغه کوچولوی من تونستم به هر سختی که بود کارا رو ردیف بکنم و فقط تو باید بیای چند تا فرم برای آزمون انگلیسی و کارهای مربوط به کنکور رو پر بکنی
مادرم و خواهر که این خبر را شنیدند بسیار خوشحال شدند
اما من و پدرم در راه با آن جاهایی که باید میرفتیم و فرمها را پر میکردیم دچارستانه شدید رانندگی شدیم و من تنها تصویری که یادم است این بود که پدرم فریادی کشید و ما هر دو سرمان محکم به شیشه جلوی ماشین خورد
مدتی بعد خواهرم برای من تعریف کرد که خودش و مادر به بیمارستان آمده بودند مادرم بسیار نگران من بود یا بهتر بگویم بیشتر نگران مغز من بود تا جسم من! اما دکتر به او گفت: خانم محترم دخترتون دچار ضربه مغزی خفیف شده و مدتی باید تمام و کمال استراحت کنه و اونجوری که شما قضیه رو برای من تعریف کردید فکر نکنم بتونه آزمون کنکورشو بده
ولی من به هر زحمتی بود سر جلسه کنکور حاضر شدم و حتی در حالی که کمتر از۴۰دقیقه مانده بود به پایان کنکور از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم دیدم که دارند منو از سالن کنکور خارج میکنند اما من از دست آنها گریختم و نشستم و کنکورم را کامل دادم و سوالاتی که ننوشته بودم را نوشتم
اکنون سالها از آن قضیه میگذرد و من و خواهرم دانشجوی فوق دکترای ریاضیات هستیم و در یک دانشگاه با هم درس میخوانیم
راستی در آخر این را هم بگویم که من یک کتاب به نام ریاضیات به زبان ساده برای کودکان تالیف کردم که بسیار هم پرمخاطب بوده
پایان
نویسنده:امیررضا باقرپورباغبان
تاریخ نگارش داستان:۲۳شهریور ماه سال۱۴۰۲
تاریخ ویرایش داستان۲۴شهریور ماه سال۱۴۰۲