داستان کوتاه واقعی پرستو
داستان:پرستو
-کدوم گوری بودی تا حالا؟!
این را «پدرام» در حالیکه عصبانیت از سرو رویش می بارید گفت و سپس صدای برخورد دستش با صورتم سکوت خانه را شکست. مادرم هراسان از آشپزخانه بیرون آمد و میان من و پدرام ایستاد و خطاب به او گفت :«رفته بود جشن تولد دوستش. از من اجازه گرفته بود. تو رو خدا نصفه شبی سرو صدا…» پدرام نگذاشت حرف مادر تمام شود. انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید سمت مادر گرفت و گفت: «شما دخالت نکن مادر! همین شما باعث شدی که این دختره انقدر گستاخ و پررو باربیاد. یه نگاه به ساعت بنداز. آخه کدوم دختر درست و حسابی این موقع شب برمی گرده خونه؟ این همه ازش حمایت نکن مادر. تا کی می خوای یه ماله دستت بگیری و پشت سرش راه بیفتی و گند کاری هاش رو ماله بکشی؟ شما کار نداشته باش و بذار من آدمش کنم. بعد از پدر من مرد این خونه ام و نمی ذارم این دختره چشم سفید آبرو و حیثیت خانواده مون رو ببره!» کفرم از حرفها و «اولدوروم بلدوروم» کردن های پدرام درآمده بود. با خشم گفتم: «نگاه کن تو رو خدا، ببین کی داره از آبرو و حیثیت حرف می زنه؛ آقا پدرامی که صد تا دوست دختر داره و تا حالا هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده! آخه توئی که هرشب مست و پاتیل برمی گردی خونه، داری منو نصیحت می کنی؟ بهتره اول به فکر خودت باشی داداش من، اول خودت رو اصلاح کن و بعد برو بالای منبر و دیگران رو نصیحت کن! بعدشم، تو که داعا می کنی مرد خونه ای و نمی ذاری آبروی پدر به باد بره، توی این چهارماهی که بابا مرده به احترامش کدوم یکی از کارای زشتت رو گذاشتی کنار؟ پارتیای شبونه تو نرفتی؟ با دوست دخترات مسافرت نرفتی…» مشت محکم پدرام روی استخوان گونه ام فرود آمد و نقش زمینم کرد. پدرام بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود و مادر هرچه می کرد نمی توانست او را آرام و مرا از دستش نجات دهد. زیر ضربات سهمگینی که پدرام بر سرو صورت و بدنم فرود می آمد، از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، تمام بدنم درد می کرد. مادر سرم را روی پایش گذاشته بود و با هول و هراس نگاهم می کرد و سعی می کرد به زور آب قند به خوردم دهد. مادر چشمان نیمه بازم را که دید، در حالیکه موهایم را نوازش می کرد گفت: «این همه سربه سرداداشت نذار! هرچی باشه مرده، روی خواهرش تعصب داره. آخه تو هم مقصری دیگه. واسه این که حرصش رو دربیاری، باهاش لج می کنی. چند بار بهت گفتم داداشت امشب زود میاد خونه، برو به دوستت تبریک بگو و کادوی تولدش رو بده و قبل از اومدن داداشت برگرد اما تو چیکار کردی؟ واسه اینکه حرصش رو دربیاری عمدا تا اون موقع شب خونه دوستت موندی.» سرم به شدت درد می کرد. حوصله بحث با مادر را نداشتم چون می دانستم سعی می کند با توجیهات الکی رفتار پدرام را موجه جلوه دهد. پلک هایم را روی هم گذاشتم و آرام آرام گریستم.
#۲
از وقتی خودم را شناختم پی به تبعیضی که پدر و مخصوصا مادرم میان من و برادرم پدرام قائل می شدند، بردم. پدرام نور چشم پدر مادرم بود و آنها به او با وجود اینکه یکسال از من کوچکتر بود، طوری احترام می گذاشتند و فرمایشات ریز و درشتش را انجام می دادند که انگار نه انگار والدین او هستند! در این میان، پدرام هم که به پشت گرمی حمایت پدر و مادرم حسابی دور برداشته بود، هر طور دلش می خواست رفتار می کرد و پدر و مادرم حق کوچکترین اعتراضی به رفتارهایش نداشتند. در خانه ما بهترین خوراکی ها، بهترین لباس ها، بهترین جای خواب و… از آن پدرام بود. پدرم که کارگر و مردی مهربان و آرام بود، باید کار می کرد و پول توجیبی پسر مفت خورش را هر ماه سرموقع می داد چون اگر پدرام لحظه ای از تفریحات و خوشگذرانی هایش به خاطر نداشتن پول توجیبی باز می ماند، همه ظروف آشپزخانه می شکست و شیشه پنجره ها پائین می آمد. یکبار که پدرام در خانه قشقرق برپا کرد، بعد از رفتنش پدرم با ناراحتی به مادرم گفت: «ما خودمون باعث شدیم پدرام اینطوری خودخواه و یکدنده بار بیاد. حق این دختره بیچاره رو ضایع کردیم و به هوای اینکه پدرام پسره، بیشتر بهش رسیدیم. فکر می کردیم وقتی بزرگ بشه قاتق نون مون میشه اما حالا برعکس شده قاتل جون مون!» مادر از ترس اینکه مباد پدرام به خانه آمده باشد و حرف هایشان را بشنود، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « چشه مگه پسرم! آدم به قد و بالاش نگاه می کنه کیف می کنه. خب، بچه م چیکار کنه؟ استعداد درس خوندن نداشت. توی این وضعیت بازار کار که یا باید پول داشته باشی یا پارتی که کار گیرت بیاد، پسرمون از اونجائیکه هیچ کدوم از اینا رو نداره بیکار مونده. خب، چیکار کنه؟ بره دزدی؟ بالاخره تو که پدرشی باید هواشو داشته باشی و مخارجش رو تامین کنی.» پدر زیر لب استغفرالهی گفت و جواب داد: «بله! به عنوان یه پدر وظیفه دارم مخارج زندگی بچه هام رو تامین کنم اما وظیفه ندارم پول بدم بابت عیاشی و خوشگذرونی آقاپدرام! پسرت با ده تا دختر دوسته. به جای اینکه بهش تذکر بدی و راه درست رو نشونش بدی وقتی زنگ می زنن خونه که باهاش حرف بزنن، جنابعالی گوشی رو برمیداری و باهاشون خوش و بش می کنی. باباجان، چرا نمی خوای متوجه بشی که توی این خونه یه دخترچشم و گوش بسته داریم؟ با این کارای پدرام فردا پس فردا می تونی از پس دخترت بربیای؟!» مادر با لحنی حق به جانب گفت: «غلط کرده این دختره اگه بخواد کاری بکنه. باید مطیع برادرش باشه و هر چی اون گفت بگه چشم. بعدشم، پدارم پسره و با صدتا دخترم دوست بشه عار نیست براش!» آری، من که در آن خانه و برای پدر و بیشتر برای مادرم « این دختره» بیش نبودم، حال و روزم این بود. در خانه نمی توانستم راجع به مسائل شخصی خود نظر بدهم. پدرام چنان برمن سلطه می کرد که حق نداشتم رنگ لباسم را خودم انتخاب کنم. هربار که دربرابر زورگویی های پدارم طاقتم طاق می شد، به مادر اعتراض می کردم و می گفتم: «چرا هیچ کدومتون به حرفای من گوش نمی دین؟ باباجان، آخه چطوری بگم که منم بزرگ شدم و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم.
#۳
چرا این همه به پدرام میدون دادین؟ نه می تونم تنهایی برم جایی، نا با دوستا و همکلاسی هام رفت و آمد دارم از اون طرف بر عکس آقاپدرام هر کاری دلش بخواد می کنه و نه شما و نه بابا جرات نمی کنین حرفی بهش بزنین.» مادر که گاهی آنقدر از حرف هایش حرصم می گرفت که دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم، در جوابم می گفت: «داداشت بد تو رو نمی خواد که. اگه بهت سخت گیری می کنه فقط برای اینه که از محیط بیرون خبر داره و نمی خواد خدای ناکرده باعث ننگ و بی آبرویی خانواده بشی!» آری، در چنین شرایط بدی بود که تبدیل به یک دختر منزوی و گوشه گیرشدم؛ دختری که وجودش پر از عقده های حقارت بود. با این وجود اما درسم را خوب می خواندم و تنها امیدم به این بود که دانشگاه قبول شوم و از زندانی که پدرام برایم ساخته بود فرار کنم. اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا اینکه پدرام به سربازی رفت و از خوش شانسی ام قبول شدنم مصادف شد با نبودن او در خانه. پدرم که تا حدودی پی به زیاده روی های پدرام در سخت گیری هایش نسبت به من برده بود، اجازه داد در دانشگاه ثبت نام کنم. در حالیکه مادرم به جای اینکه همچون هر مادر دیگری بابت قبولی دخترش در دانشگاه سراسری خوشحال باشد، می گفت: «پدرام بیاد مرخصی و بفهمه بیچاره مون می کنه. چند بار وقتی کتاب توی دستت دید، گفت خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه!» حق با مادر بود. پدارم وقتی برای مرخصی میان دوره آمد، قیامتی به پا کرد و در نهایت از آنجائیکه پدر این بار از جلویش درآمده بود، کوتاه آمد و روزی که داشت به پادگان بازمی گشت گفت: «چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم وگرنه قلم پات رو می شکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بیخبرم. خودت می دونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی میام سرت رو می ذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم!» حرف های پدارم تمام که شد، مادر نگاهی به من انداخت و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت: «آره دیگه دخترم، باید به حرف برادرت گوش بدی و کاری نکنی که عصبانی بشه.» با نبود پدرام در خانه، راحت نفس می کشیدم. او با رفتارهایش اعتماد به نفسم را آنقدر پائین آورده بود که گاهی در دانشگاه مورد تمسخر همکلاسی هایم واقع می شدم. از همان روزها بود که تصمیم گرفتم از سلطه پدرام بیرون بیایم و اجازه ندهم در زندگی ام دخالت کند. دلم می خواست خود واقعی ام را بیابم و همچون دختران دیگر از زندگی لذت ببرم نه اینکه حق انتخاب مدل کیف و کفش و لباسم را نداشته باشم. محیط دانشگاه، ارتباط با دختران دانشجو و نبود پدارم در خانه حال و هوایم را عوض کرد. هرچند مادر و پدرم همچون پدرام مخالف رفت و آمد با همکلاسی ها و دوستانم بودند اما زورشان آنقدری نبود که مانعم شوند. البته این را هم بگویم که اهل کارهای ناجور و دوست پسر و این حرفها نبودم. تنها دلخوشی ام این بود که اوقات بیکاری با دوستانم به سینما و یا برای درس خواندن به خانه یکی شان برویم. از آن پس پدرام هربار به مرخصی می آمد، اعتراضاتم باعث درگیری میان مان می شد و مادرم همیشه از او حمایت می کرد. او و همین طور پدر نمی دانستند تفاوتی که بین رفتارهایشان با من و پدرام قائل می شوند سرانجام ناخوشایندی دربردارد. آنها به پدرام اجازه می دادند هر کار درست و غلطی را به راحتی انجام دهد صرفا به این خاطر که پسر است! دوران سربازی پدرام که تمام شد، خانه مان به یک میدان جنگ تمام عیار تبدیل شد. او که کار و باری نداشت و یک آسمان جل به معنای واقعی بود، مرا به دانشگاه می برد و گاهی ساعت ها منتظر می ماند تا کلاس هایم تمام شود و با هم به خانه بازگردیم. بارها سرزده به خانه دوستان و همکلاسی هایم آمد و مرا نزدشان تحقیر کرد، فحش و ناسزا داد و کتک زد. در این میان مادرم در مقابلش عکس العملی نشان نمی داد و به نوعی رفتارهای او را تایید می کرد. من که خود و توانایی هایم را شناخته بودم، نمی خواستم تحت هیچ شرایطی همچون سابق تحت کنترل و نظارت پدرام باشم. راستش، دلم می خواست به نوعی به مادرم هم بفهمانم که دیگر آن دختر بچه سابق نیستم. دلم می خواست به مادرم که آنقدر از پدرام حمایت می کرد و سنگ او را به سینه اش می زد نشان دهم که من هم هرکاری بخواهم می توانم انجام دهم. پدارم بیشتر روزها غروب که می شد از خانه بیرون می زد و گاهی شب ها نمی آمد. برای اثبات بزرگ شدن و شخصیت داشتنم به مادر و پدرم به جمع دوستانم پیوستم و همین که پدرام از خانه بیرون می رفت من نیز علیرغم مخالفت های آنها از خانه بیرون می رفتم. هرچند این کارهایم به قیمت کتک خوردن از پدرام و کبود شدن بدنم تمام می شد اما من ادامه می دادم. می خواستم اظهار وجود کنم و به خانواده ام بفهمانم که من هم هستم و حق زندگی دارم
#۴
چرا کارایی که خودت می کنی خوبه ولی برای من گناه بزرگی محسوب می شه؟!
این را وقتی که اولین بار به هوای شرکت در میهمانی یکی از دوستانم تا پاسی از شب بیرون مانده بودم و موقع بازگشت به خانه پدرام در کوچه مان مچم را گرفت، بر زبان آوردم. پدرام همچون میرغضب به سمتم هجوم آورد. به صدای داد و فریادمان همسایه ها و پدر و مادرم از خانه بیرون آمدند. پدرام عربده می زد: «می کشمت، تو روی من وایستادی و بلبل زبونی می کنی؟ دیگه این رو نمی دونی که من پسرم و تو که دختری نباید از این غلط ها بکنی!» پدرام می زد، نامردانه هم می زد. چند تن از همسایه ها میانجی شدند و جدایمان کردند. پدرم که با بدنی لرزان گوشه ای ایستاده بود و نظاره گر بود، با صدایی پرز دار گفت: «آبروم توی محل رفت!» و سپس دستش را روی سینه اش گذاشت و نقش زمین شد. آری، پدرم آن شب تمام کرد. در مراسم های او نمی توانستم سرم را بلند کنم. صدای پچ پچ همسایه ها را می شنیدم که می گفتند: «دختره پدرش رو به کشتن داد. معلوم نبود اون موقع شب از کجا می اومده که برادرش دیده!» این حرفها بیشتر از همه جگرم را می سوزاند. هیچ کس از آنچه پدرام و حمایت های پدر و مادرم برسرم آورده بود، خبر نداشت. همان موقع بود که به خودم قول دادم برای کم روی پدرام، برای خاموش کردن شعله های آتش حقارت که در وجودم زبانه می کشید، همچون پدرام شوم. همین که از خانه بیرون می رفت، شال و کلاه می کردم و بیرون می زدم. از این میهمانی به آن میهمانی؛ از این پارتی با آن پارتی! چند باری هم قرص اکس مصرف کردم و سیگار کشیدم. در این میان مادرم که چشمش از جار و جنجال آن نیمه شب در کوچه ترسیده بود، حرفی نمی زد و گزارش کارهایم را به پدرام نمی داد. مادرم این بار از ترس آبروریزی بیشتر، حرص می خورد و دندان روی جگر می گذاشت
#۵
دیگه از درس و امتحان و دانشگاه راحت شدیم. فردا خونه یکی از بچه ها یه پارتی درست و حسابیه. یعنی همچین می خواد بترکونه. من اگه جای تو باشم هر طور شده باشه جور می کنم میام و این مهمونی رو از دست نمی دم!
خدا خدا می کردم آن شب پدرام به خانه نیاید تا من هم بتوانم به میهمانی بروم که همینطور هم شد. همین که مادر با پدرام تماس گرفت و او گفت شب به خانه نمی آید، فوری آماده شدم و به خانه دوستم رفتم. جایی که قرار بود به قول بچه ها «بترکونیم»! دقیقا خاطرم نیست چقدر از حضورم در آن میهمانی گذشته بود و من به همراه دوستان دیگرم مشغول پایکوبی و خوشگذرانی بودم که ناگهان ضربه محکمی به صورتم خورد و نقش زمین شدم. نمی دانم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم و فهمیدم چه شده! آری، آن شب پدرام که جز میهمانان بود مرا با آن سرو وضع دیده بود. تمام سر وصورتم غرق خون شده بود. پارتی بهم خورد و پسران حاضر در آنجا مانع از این می شدند که پدرام دوباره سمتم هجوم آورد.دوستانم که فهمیده بودند ماجرا از چه قرار است فراری ام دادند. فوری به خیابان دویدم و…
– صبا، اگه آب دستته بذار زمین و فوری بیا اینجا!
تلفن بی موقع و صدای پرهیجان دوستم «نسیم» و درخواستی که کله سحر از من داشت، نگرانم کرد. پرسیدم: «چی شده مگه؟ اتفاقی افتاده؟» نسیم تند و یکریز برایم گفت که: «دیشب فشارخون مادرشوهرم رفته بود بالا. بردیمش بیمارستان وبعد از بهتر شدن حالش رسوندیمش خونه. حدودا ساعت دو ونیم سه بود و داشتیم برمی گشتیم خونه خودمون که یه دختر جوون با سرووضعی نامناسب پرید جلوی ماشین. شانس اوردیم شوهرم به موقع ترمز کرد وگرنه یه بلایی سرش می اومد. دختره با التماس گفت تو رو خدا سوارم کنین الان داداشم می رسه و منو می کشه. شوهرم گفت برو بابا و خواست حرکت کنه که من نذاشتم. یعنی یه جورایی دلم براش سوخت. به شوهرم گفتم سوارش کنیم. شاید واقعا مشکلی داره و در رو زدم. دختره فوری نشست روی صندلی عقب و گفت آقا تو رو خدا برو. سرو صورتش خونی بود. به شوهرم گفتم برو توی یه خیابون خلوت ببینیم مشکلش چیه. دختره که اسمش «پرستو» بود جریان رو تعریف کرد. از گریه ها و التماساش معلوم بود دروغ نمی گه. شوهرم بهش گفت خانم پیاده شو، ما دنبال دردسر نمی گردیم. پرستو با التماس می گفت تو رو خدا منو با این سرو وضع و این موقع شب رهام نکنین. بهم کمک کنین. همون موقع بهت زنگ زدم خاموش بودی. پرستو رو اوردیم خونه خودمون. حالا فوری بیا اینجا ببینم چطور می تونیم براش کاری بکنیم چون پاش رو کرده توی یه کفش و میگه محاله برگرده خونه شون!
#۶
پرستو، چهره ای فوق العاده معصوم داشت. وقتی برایم از خاطرات تلخی که برادرش پدرام در ذهن و قلبش به یادگار گذاشته بود صحبت می کرد، چشمان قشنگش بارانی می شد و اشک می ریخت. او می گفت: «به خدا من دختر سربه راهی بودم. فقط به خاطر غلبه به احساس حقارتی که به خاطر داداشم در من به وجود اومده بود، کارم به اینجا کشید!» آن روز هم من و هم نسیم ساعت ها با پرستو حرف می زدیم. او در تردید و سرگردانی سیر می کرد. هم از پدرام می ترسید و هم از عواقب بازنگشتن خانه. وقتی با اصرار شماره تلفن خانه شان را گرفتم و با مادر پرستوصحبت کردم و او صدای مادرش را شنید که با گریه می گفت: «پرستوجان! تو رو خدا برگرد. من قول می دم نذارم پدارم کاری باهات داشته باشه.» دلش نرم شد. وقتی نسیم اشک های او را از صورت کبودش پاک کرد و گفت: «این صباخانوم رو دستکم نگیر. با زبونش مار رو از لونه ش بیرون می کشه. مطمئن باش طوری با داداشت حرف می زنه که تا آخرعمرت باهات مهربون باشه و گذشته رو جبران کنه.» پرستو با چشمان قشنگش نگاهم کرد و لبخند زد؛ لبخندی حاکی از رضایت، رضایت به اینکه او را به خانه اش بازگردانیم!
آن روز وقتی همراه نسیم پرستو را به خانه شان می بردیم، دلشوره عجیبی داشتم. احساس می کردم اتفاقی در شرف افتادن است. حس می کردم قرار است قیامتی برپا شود. به خانه پرستو که رسیدیم، سعی کردم به هر مکافاتی شده بر آن اضطرابی که به جانم چنگ زده بود غبله کنم. پرستو در اتومبیل نسیم منتظر نشست و من به خانه رفتم و ساعتی با مادر پرستو حرف زدم. او با صورتی سرخ و چشمانی متورم از گریه به استقبال دخترش آمد و او را در آغوش کشید و ما را برای نوشیدن چای دعوت کرد و هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پدرام از راه رسید، با نگاهی که به وجود آدم وحشت می انداخت. مادر پرستو من و من کنان گفت: «این خانوما زحمت کشیدن و… پرستو… رو اوردن خونه…» پدرام برافروخته و عصبی بود.آنچنان غضبناک نگاهمان کرد که نزدیک بود از ترس قبض روح شویم. نعره زنان خطاب به پرستو گفت: «قسم خوردم که بکشمت. تو برامون لکه ننگی، قسم خوردم پاکت کنم!» پدارم به سمت پرستو هجوم برد. پرستو که راه دیگری برای فرار از پدرام نداشت از نردبان رفت بالای پشت بام. پدارم هم پشت سرش دوید. آشفته و پریشان خودم را به آنها رساندم. می خواستم کاری کنم. می خواستم پدرام را آرام کنم و با او حرف بزنم اما نشد، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پرستو چند متر قیقاج رفت. از دست پدرام فرار می کرد که رسید به لبه پشت بام و… و صدای پائین افتادن پرستو همه را در بهت فرو برد
این روزها داغ پرستو حسابی مرا داغان کرده است. بیشتر شب ها خواب او را می بینم. با لباس سفید عروسی که آرزوی پوشیدنش را داشت؛ لباسی که لکه های بزرگ خون رویش دلمه بسته است…