داستان کوتاه چشمهای ارغوانی
داستانهای نازخاتون
چشم های ارغوانی ؛
اینجادیگرکجاست؟
تابهعمرمهمچینمنظرهتماشاییراندیدهبودم!
خدایمن،دارمدرستمیبینم!
اینهمهگیاهخبررساناینجاست؟
زمینسراسرپوشیدهشدهبودازگیاهیسیمگون
رنگ،گوییانگاربرفآمدهاست!
ناگفتهنماندساقههایسبزرنگاینگیاهاننیز
بهچشممیخورد..
زیرپاهایمراستیراستیعلفسبزشدهبود!
پساو،کِیمیاید؟نکنهمیخواهدمرادرایندشت
پوشیدهشدهاززیباییرهاکند؟
اینطورنیست..اومیاید!منیقیندارم’
قدمازقدمبرمیدارمتانسیممُلایمموهایمراشانه
کند،عجبروزدلانگیزی!
صبریبرایمنمانده،قاصدکیرامیخواهمازجایبِکَنَمُ
درگوششآرزوهایمرازمزمهکنمشایدبااینکاراوبیاید!
صبرکنببینم،
صداییبهمانندزیرپاگذاشتنعلفهابهگوشمیرسد
رخخودرابرمیگردانم،چهرهاشبهدرستیقابلتشخیص
نیست..آیاممکناستخودشباشد؟
فریادمیزنمتودیگرکیستی؟
باصدایینرمُنازکپاسخمراداد..
“میتوانیمراسوفیاصدابزنی!”
آهستهآهستهبهسمتمنحرکتمیکرد،
لباسهایسوفیامراشگفتزدهکردهبود،
لباسیسفیدرنگکهبهطرزفوقالعادهایبااینفضا
تطبیقشده!
نزدیکترشدُروبهرویمایستاد،
_نامتدیاناست،درسته؟
انگارآبسردیبهرویمریختهشدهبود،
_ناممراازکجابهیادداری؟
لبخندریزیزداماپاسخینداد..
بهچشمهایشنگاهکردم،
اوهخدایمن!
تابهحالچشمیارغوانیرنگراازنزدیکندیدهبودم
،عجببَرقیمیزند!بیگُمانمیتوانمساعتهاخیرهءِچشمانششوم!
همانطورکهداشتمازجذابیتچشمانشلذتمیبردم
ازمنپرسید:
بهدنبالکسیمیگردی؟
کمیمکثکردم،
_بهگمانمبله!ولی..ولییادمنمیایداوچهکسیاست!
دوبارهمکثکردموازخودپرسیدم:
بهراستیمنبهدنبالچهکسیام؟سوفیالبخندبرلَبداشت..
ازاوپرسیدم: _بهچهمیخندی؟
_نگراننباش،روزیپیدایَشمیشود!
قهقههایزدموباحالتغضبناکیجوابشرادادم
_توچهمیدانیاززندگیمن؟چیزیحدودششدقیقست
کهباهمآشناشدیم،منتنهایکنوجوانم!
توچهمیدانیازرسایی؟
_بهخوبیمیدانمدوستِخوبم!
_چهمیدانیسوفیا؟برایمشرحبده!
_فقطاینرامیدانمزخمیکهازعشقخوردمهیچوقت
قرارنیستتوسطکسیبهبودبخشیدهشود؛
چشمهایارغوانیرنگشحالتپشیمانیبهخود
گرفتهبود..
متجسسشدمُباریدیگرازاوسوالکردم:
_سرانجامچهاتفاقیبرسَرتآمد؟
سوفیااطرافشرامینگریست…
_سختهبرایمگفتنشدیانا،امابااینعمل
تنهابهخودوعواطفروحیروانیمآسیبزدم!
زیرلبشبهآرامیزمزمهمیکرد..
پشیمانم،پشیمانم،پشیمانم!
_وضعیتفعلیزندگیتبهچهگونهایاست؟
کسیراداریکهدوستتبدارد؟
باحالتسردیجوابداد..
_خیر..دیگربرایمحسینماندهکهبخواهم
دلباختهشوم..
“بادستانشبهقاصدکهااشارهکرد”
_اینهارامیبینی؟انقدرزیاداندکهمیتوانمثالیبرای
روزهایجوانیتزد،تباهنکنعمرترادیانا!
_پسبنظرتچهکنم؟خودرادرمسیریمیبینم
کهتنهامونیازبهیکشریکدارم،
بهمانندمسافریمیمانمکهدریکجادهبیانتها
گمشده!
_شریکتراپیدامیکنیدخترجوان،اماالانوقت
آناستکهازلحَظاتتلذتببری،اگرنمیتوانی
هیچاشکالندارد!تنهاوتنهاتمرکزترویخودتباشد.
سرمرابهنشانهرضایتتکاندادم..
اوتادقایقیپیشخرسندبوداماالاندارد
میبارد،دلیلشچیست!
خواستمبغلشکنمتاکمتراشکهایشسرازیرشود
امانذاشت!ودرکلامیاندوهگینگفت:
_ببخشمنوامانمیتوانم..ایناتفاقاتباعثشدهاست
تامنازشخصیتبرونگراتبدیلبهفردیبااختلال
دوقطبیشوم،دردناکاستتادرتنهاییبهانتظار
مرگبنشینی!
همینراگفتوبدونوداعیرفت،
حالمندوبارهتنهاماندهامدراینصحنهروزگار؛
پایان.
نویسنده : ابوالفضل فخرائی .