داستان کوتاه گل مریم به صورت آنلاین
نویسنده:حمید درکی
داستانهای نازخاتون
گل مریم
محمود مرد مجرد ۵۵ ساله ای که از دار دنیا فقط تعدادی کتاب و چندین دفتر یادداشت وچند دست کت و شلوار از مد افتاده بیشتر نداشت . او که که در یک آپارتمان بسیار کوچک قدیمی بدون هیچ هدفی روزگار سپری می کرد. در یک شب بلند زمستانی سری به خانه پسرعمویش آرش زد و تا دیر وقت آنجا بسر برد. آرش در اتاق خود یک تابلوی بسیار قدیمی رنگ روغن از پرتره یک زن را بر دیوار نصب کرده بود. آن شب محمود بعد از مدتها از آپارتمانش بیرون زده بود و به اصرار پسر عمویش ، شام را آنجا خورد . بعد از کلی گپ و گفت آرش رو به او گفت : ببین محمودجان، ما که ریشه و اصالت روستائی داریم اجداد ما در دامان طبیعت و گل و گیاه و پرنده و چرنده انس گرفته بودند. اما حالا ما باید داخل خانه هایمان با گل مصنوعی و حیوانات خشک شده و مجسمه های گلی و فلزی حشر و نشر داشته باشیم. حتی حوصله سر و کله زدن با پرنده های داخل قفس رو هم نداریم. بجای نور آفتاب با پرده های ضخیم نفوذ اون رو به داخل خانه می گیریم و جایش کلی لامپ و چراغ روشن می کنیم. خیلی هنـر کنیم یک پوستـر از طبیعت سبز هم در گوشه کنار اتاق به دیوار می چسبونیم. محمود با شنیدن این جملات آرش، آهی کشید و گفت : راست می گی، دیگه به سختی میتونم بگم زنده ام یا مرده. بود و نبودم دیگه برام فرقی نمی کنه. آرش گفت : منم همینو می گم که تو الان چند ماهه در خونه خودتو حبس کردی و با کسی تماس نداری. همش سرت داخل کتابه. بس نیست این همه خوندن! چه فایده ای داره، وقتی با دنیا قطع رابطه کردی. بابا صد بار بهت زنگ زدم تا یه بار جواب تلفنم رو دادی. زن و بچه که مثل من نداری، هیچ جا سرکارم که نمیری. تک و تنها آخرش مثل پدربزرگ صفدر ، دیوونه میشی. محمود بلند شد و به سمت آن پرتره روی دیوار رفت وگفت : هر چقدر یادم میاد این نقاشی اینجاست. آرش خندید و گفت : آخه فقط همین از پدربزرگ صفدر برام به ارث رسیده . محمود گفت : بابا حشمتم خدا بیامرز می گفت که محمود تو به پدربزرگت بابا صفدر رفتی، اون در اواخر عمرش زد به دل جنگل و تک وتنها در یک کلبه چوبی زندگی می کرد و چند جلد کتاب داشت و دیگه به کسی کاری نداشت. آرش کنار محمود ایستاد و دستی روی شانه او گذاشت و گفت : آره می گفتند اواخر عمرش قاطی کرده بود و از یک زن جوان بنام مریم حرف می زد. اما خب کسی مریم را ندیده بود. این نقاشی رو هم پدربزرگ کشیده بود و ساعتها بهش نگاه میکرد . محمود گفت : مرد عجیبی بود ، بابا حشمتم می گفت داستان های عجیبی تعریف می کرد که باورکردنی نبودند، خب بگذریم ، آرش به او گفت : محمود جان این سه پیاز گل مریم را بگیر و در داخل گلدون بکار، بذار اتاقت همیشه معطر بمونه ، تروخدا اینقدر خونه تنها نمون، تو که هیچ وقت ازدواج نکردی ، برادر و خواهری هم که نداری تا بهت سر بزنند، منم خانواده خودت محسوب میشم ، هر از گاهی به من سر بزن، هیچ وقت هم که خونت دعوتم نکردی! محمود گفت : پسر عمو ، آپارتمان نشینم ، میدونی که مردم کافیه یه مجرد ببینند ، زود براش حرف دربیارن. به قول بابام خیلی شبیه پدربزرگ صفدر هستم. چه میشه کرد ، خب دیگه خدافظ من رفتم. امشب خوش گذشت . وقتی محمود به آپارتمانش رسید ساعت از نیمه شب گذشته بود. رفت و لباسش رو درآورد و کتابی برداشت « لولیتا » شاید چندین بار آنرا خوانده بود ، دیگر حتی حوصله کتاب رو هم نداشت، زمانی می خواست نویسنده شود. کلی یادداشت از منابع مختلف جمع کرده بود تا بزرگترین رمان جهان را بنویسد. اما چه میشود کرد ، اهداف و آرمان های بزرگ گاهی واقعاً دست نیافتنی هستند و فقط رویای رسیدن به آن میتواند برای آدمی شیرین باشد. محمود با خود گفت : به ته خط رسیدم. از لذات زندگی محروم بودم و در این انتهای میانسالی هم بدون دریافت حقوق بازنشستگی واقعاً زندگی به کامم تلخ شده ، چه بایـد بکنم !؟ شدم مثل شخصیت اثر سروانتس خالق دن کیشوت، آرمانگرای دیوانه … همیشه با خـودم می گفتم یک روزی بالاخره یه چیـزی می شم. اما هیـچ وقت اون روز نرسید. محمود غرق این تأملات بی پایان بود که خوابش برد . صبح روز بعد در رختخواب ماند و به نقطه ای خیره شد. انگیزه ای نداشت برای چه از جایش بلند شود؟ به کجا برود ؟ و برای چه ؟ این سؤالات باعث شد تا او تا پاسی از ظهر در همان وضع بماند . بالاخره از جایش بلند شد و به سمت رادیو رفت. اخبار بعدازظهر خبر از یورش ابرهای باران زا به کشور می دادند، با خود گفت : باران آن هم در این فصل ؟ دیگه هیچ چیز در جای خود نیست! اندکی پرده پنجره را کنار زد و به آسمان نگاهی انداخت ، ابرهای خاکستری می رفتند تا تمام آسمان آبی را بپوشانند. محمود بیاد آن سه پیاز گل مریم افتاد. آنها را از جیبش درآورد و فوراً یک ظرف قابلمه بعنوان گلدان با خود به بیرون برد و مقدار خاک از زیر پای درختی به داخل آن ریخت و به خانه آورد، آن سه پیاز را در آن کاشت و به گوشه اتاق خود قرار داد. میدانست که باید نزدیک به سطح خاک بکارد و مقداری آب پای آن ریخت و در گوشه ای گذاشت. سه ماه گذشت و در نیمه ماه سال نو بود آن سه پیاز سر از خاک درآورده بودند و گل دادند ، گلهای سپید معطر، برای اولین بار رایحه خوشی در فضای اتاق پراکندند. حس خوب زندگی و طراوت در جان قوت میگرفت و شامه آدمی را نوازش می داد. هنگام بارانهای موسمی فرا رسیده بود ، بندرت آفتاب نمایان بود. آن سال باران می رفت تا لب های تف دیده زمین را سیراب نماید و به خشکسالی چندین ساله خاتمه دهد. محمود تنها در آپارتمان خود سر به کتاب فرو برده بود ، روزگار سپری شده مردم سالخورده … محمود با خود گفت : دیگر چشمهایم نمی بینند و کتاب خوانی را برایم دشوار کرده، کتاب را به گوشه ای گذاشت و در حالی که دو زانویش را بغل کرده بود به پشتی دیوار تکیه داد و به آرزوهای برباد رفته خود فکر می کرد، اینکه هرگز نتوانست حتی یک داستان کوتاه بنویسد. کتابخوانی حرفه ای که قلم در دست نگرفته بود مگر ذکر جزئیات پایان ناپذیر ، متون قدیمی و دریافت های خود از زندگی … این همه یادداشت بعد از او چه خواهند شد! خستگی عمیقی بر او چیره شد و به زیر پتو نازکی خزید . شب هنگام با صدای مهیب رعد و برقی از خواب جست . به بیرون نگریست ، باران تندی می بارید ، صدای شرشر آب بگوشش می رسید. خنکاری عجیبی ، وجودش را فرا گرفت بطرز غیرقابل تحملی صدای تیک تاک عقربه های ساعت، آزارش می داد. بوی نمور باران فضای اتاقش را فراگرفته بود و رایجه بوته گل مریم را در خود محو می کرد. ساعت از نیمه شب گذشت و او پریشان به فکر فرو رفت که ناگهان زنگ آپارتمانش به صدا درآمد. گمان کرد که دچار توهم شده است، این وقت شب هرگز کسی به سراغ او نیامده بود. زندگی آپارتمان نشینی درون مجتمع چنانست که همسایه ها همدیگر را خوب نمی شناختند. یعنی روزگار به گونه ای بود که دل و دماغ برای کسی باقی نگذاشته بود. صدای شرشر باران و گهگاه رعد و برق بگوش می خورد . مجدداً به درب آپارتمانش کوبیدند. ترسی عمیق بر جانش افتاد ، یعنی چه کسی می تواند باشد ؟! آن هم در این پاس از شب ! دوباره کوبیدند. هرگز چنین نترسیده بود . آب دهانش را به سختی قورت داد و در پشت درب رفت تا شاید حدس بزند چه کسی است؟! دوباره و دوباره درب ورودی آپارتمانش را کوبیدند. دیگر گویا چاره ای نداشت ، آن شخص یا اشخاص قصد دور شدن از آنجا را نداشتند. گوشش را به درب چسباند ، صدای نفس نفس زدن کسی را شنید. پاهایش کمی می لرزیدند. صدای کوفتن بلند شد . بلند فریاد زد چه کسی هستی؟ ! چه می خواهی !؟ با چه کسی کار داری ؟ حتماً اشتباه آمدی! جوابی نشنید و دوباره به درب کوبیدند. چاره نبود تمام شجاعتی که در خود سراغ داشت جمع کرد و بعد از لختی ، درب را گشود. نگاهی به بیرون انداخت، جثه نحیف و رنگ پریده زنی نمایان شد. در نیمه روشنای نور اتاق که به چهره زن تابیده بود، شالی آبی رنگ به دور گردن او را نمایان می کرد. موهایش خیس باران بر روی شانه هایش فرو افتاده بودند. لب رنگ پریده ای داشت و از سرما به خود می لرزید. نگاهش مستقیم به چشم محمود بود. محمود پیرامون او را نگریست ، کسب با او نبود. از او پرسید : بله خانم با کی کار داری! زن فقط به او نگاه می کرد در حالیکه دستانش را به زیر بغل فرو برده بود . محمود که لباس او را خیس آب دید از جلوی درب ورود آپارتمان کنار رفت و زن بی سروصدا به درون منزل او آمد و به او نگریست… محمود پرسید : شما دارید از سرما می لرزید و لباسهای شما خیس شده اند. الان برایتان حوله می آورم تا خود را خشک کنید با شتاب به اتاق خوابش رفت و برای زن حوله ای بلند و خشک آورد و به آشپزخانه رفته تا چای داغ دم کند و به او بنوشاند. زن خاموش و ساکت حوله را به دور خود پیچیده بود و او را مضطرب می نگریست. محمود به او اشاره کرد تا از راهرو به داخل اتاق آمده و بر روی صندلی بنشیند. زن همین کار را انجام داد. محمود ایستاده و دستپاچه لختی به او نگریست و گفت : حتماً اشتباه آمده اید . زن فقط خاموش به او می نگریست و محکم حوله را به دور خود نگه داشته بود. محمود دوباره گفت : چه کاری میتونم برای شما انجام بدم!؟ بعد از مدتی زن به سخن آمده گفت : سردم است. محمود به اتاق خواب رفت و چند رخت خشک خودش را برای او آورد و مقابلش به زمین گذاشت و گفت : ببخشید اینجا زنی با من زندگی نمی کند و من فقط همین لباسهای مردانه را دارم. می تونی همین ها رو موقتاً بپوشی . زن بی درنگ آن لباسها را از زمین برداشت و بی آنکه به داخل اتاق خواب خانه برود همانجا در گوشه ای لباسهایش را در آورد و آنها را پوشید . محمود هم دستپاچه به آشپزخانه رفت و لحظه ای سر به طرف زن برنگرداند و در انتظار پوشیدن لباس او ماند. بعد از تمام شدن تقلای پوشیدن لباس، زن دوباره بر روی همان صندلی نشست. محمود مدتی پای اجاق خوراک پزی ماند تا چای داغ آماده شد و در یک استکان تمیز آنرا برای زن برد. زن استکان داغ را از سینی برداشت و آرام و با تأنی جرعه جرعه آنرا می نوشید. محمود با خود اندیشید که خدا رو شکر شب هنگام است و همسایه ها از آمدن او به اینجا بی اطلاع هستند. سراپای زن را نگریست ، حدوداً زنی ۳۰ ساله می نمود صدای ظریف زن برایش بسیار خوشایند آمد ، ادامه داد : خانم ببخشید خیلی غافلگیر شدم ، سالهاست کسی اینجا به دیدن من نیامده، تنها زندگی میکنم شما با چه کسی کار دارید.زن به او همچنان خیره نگاه می کرد و بجز آن جمله کوتاه چیزی بر زبان نیاورد. محمود که نمی دانست چه باید بکند فکر کرد که او را به حال خود واگذارد ، پس به سمت کتاب رفت و وانمود کرد که دارد آن را می خواند، اما در حقیقت تمام فکر و ذهنش معطوف به آن زن بود. نمی دانست چه کند ، آیا آن زن به او پناه آورده است یا نه! آیا باید به پلیس زنگ بزند. چه می بایست بگوید ! سؤالاتش نیز از او بی پاسخ مانده بود، با خود اندیشید که بهتر است او را فعلاً به حال خود رها کند …کم کم چشمانش سنگین شدند و کوشش جهت بیدار ماندنء بی فایده ماند. سرش بر روی شانه افتاد و خواب او را در ربود. ناگهان از خواب بیدار شد و لختی گیج و گنگ به اطراف نگریست ، نور روز اتاقش را روشن کرده بود و یاد حادثه شب پیش افتاد ، صندلی خالی بود و از زن اثری نبود. به دنبال زن تمام خانه اش را سراسیمه جست، اما اثری از او نبود. به سراغ کفش های زن رفت ، آنها هم ناپدید شده و لباس های خود را خشک در گوشه ای دید که تمیز و مرتب بر روی هم کناری گذاشته شده بودند، با خود گفت عجب! حتماً هنگامی که خواب مرا درگرفت، رفته . به سراغ گلدانش رفت تا پای گلهای مریم آب بدهد، با کمال تعجب دید همه آنها خشک شده اند. آن گلها تا همین چند ساعت قبل سرحال و زنده بودند چرا به این سرعت خشک شدند، حتی پژمرده هم نشدند، بلکه مرگ آنها فرا رسیده بود! اما چگونه ممکن است!؟ بیاد آن زن افتاد. مریم همنام گلهای محبوب آپارتمانش ، نتوانست دمی از فکر او غافل شود . به راستی که بود و برای چه شب قبل به خانه اش آمده بود! شاید هرگز نتواند این معما را حل کند. شب فرا رسید و باران همچنان بطور ممتد می بارید دوباره صدای رعد و برق به گوشش رسید. تصمیم گرفت کتاب شب قبل را هر طور شده به آخر برساند. برای خود چائی آماده کرد و تا آمد اولین جرعه را بنوشد ناگهان به شنیدن صدای زنگ آپارتمان از جا جست . ترسی او را فرا گرفت. این وقت شب با خود گفت شاید همان زن آمده باشد، با تردید پرسید : که هستی ؟ صدائی نشنید. بعد از لختی به درب آپارتمانش کوبیدند . پرسید مریم تو هستی خانم ؟ باز هم جوابی نشنید. این بار زودتر از شب پیشین درب را گشود ، بله همان زن، مریم بود که خیس آب باران شده و از سرما می لرزند. او را به درون خانه دعوت کرد و دوباره برایش رخت خشک شب قبل را آورد و حوله ای نیز به دست مریم داد ، محمود در حالی که به آشپزخانه رفته بود تا مقدمات پذیرائی را برای آن مهیا کند ، دزدانه به اندام عریان او هنگام تعویض لباس نگریست اما بعد سخت از آن نیم نگاه رذیلانه نادم و شرمنده شد . مریم بر روی صندلی نشست و به او نگریست. این بار محمود به دقت او را ورانداز کرد. پوست بدن مریم به رنگ مهتاب نقره فام بود، موهای او به سیاهی شب بودند و چشمانش به رنگ آبی آسمان. آیا به راستی او زن بود یا وجودی مرموز مانند جن. این فکر سخت لرزه بر بدن محمود انداخت آیا او چیزی جز انسان است. با خود گفت : این چه فکر احمقانه ایست آن هم برای او که کتابخوانی حرفه ای و اهل تعقل و تفکر علمی است، نه هرگز او چیزی جز همین که می بیند نیست، او یک زن واقعی است. اما از او چه میخواهد ؟! چرا چیزی نمی گوید ؟ آیا به کمکش نیاز دارد !؟ از زن پرسید : مریم خانم شما از کجا می آئی و اینجا چه می خواهی؟ راستش می خوام به شما کمک کنم به من اعتماد کنید ، چیزی لازم دارید!؟ مریم همچنان سرد و خاموش حرکات او را زیر نظر گرفته بود. محمود مجدداً پرسید : چه کار می تونم براتون انجام بدم. کسی برای شما مشکلی پیش آورده ؟ مریم هیچ نگفت. محمود با خود فکر کرد بهتر است با پرسش هایم اونو اذیت نکنم و براش حرف بزنم شاید چیزی بگه. پس گفت : من یک روشنفکر اهل خوندن و نوشتنم، از تمام دنیا فقط یک پسرعمو دارم با کلی خاطره از گذشته. همین همه چیزی که دارم همینه. بعد از چندین سال زندگی مجردی هنوز آشپز خوبی نیستم. راستش عاشق هیچ زنی در زندگی نشدم، باید بگم مریم خانم از زنها می ترسم. البته ببخشید منظورم شما نیستی ، به نظرم موجودات ظریف و لطیف و فوق العاده حساس و نکته سنجی هستند ، هرگز با زنی رفت و آمد نداشتم. راستش کسی به من توجهی نکرده. جوونیم صرف عیاشی و بطالت گذشت و الانم آرزو دارم لااقل بتونم چیزکی بنویسم و منتشر کنم. به این منظور هرگز دستم به قلم نمی ره و به محض اینکه بخوام چیزی ، داستانی ، مقاله ای یاحتی یک گزارش یا شرح حال بنویسم، به کلی ذهنم از مطلب خالی میشه. نمی دونم چرا ؟ دلیلش چیه؟ سکوتی همه جا را فرا گرفت، که ناگهان لب های مریم به جنبش افتاد و گفت از خودت بنویس. محمود که منتظر چنین سخنی از جانب او نبود ، شگفت زده پرسید : از خودم من چه دارم که بنویسم. من که در تمام زندگی کار مهمی انجام ندادم چه دارم که بنویسم؟ مریم سخنی نگفت و همانطور خیره به او نگریست. صدای شرشر باران قطع نمیشد. محمود از او پرسید : خوابت نمیاد!؟ برم برات پتوی گرم بیارم. مریم حرفی نزد و به او همچنان نگریست. محمود رفت و با یک بالش و پتو آمد و مقابل او به دیوار تکیه داد و سرش را بروی دو زانویش گذاشت و در باره مریم به فکر فرو رفت. صبح روز بعد که از خواب برخاست ، اثری از مریم نبود و لباسهایش را مرتب در همان مکان قبلی دید. فکری به ذهنش خطور کرد ، مبادا مریم جهت دزدی و سرقت اموال او به منزل می آید. با عجله همه جای منزلش را وارسی کرد ، اما همه چیز سرجایش بود و هیچ شیئی جابجا نشده بود. با خود گفت : دو شب با یک زن زیبا و جوان تنها بودم و نتوانستم به او نزدیک شوم. چه مرد احمقی هستم ، شاید او برای هم آغوشی آمده و من نیاز او را نفهمیده ام. خدا کنه امشب هم بیاید، اما آیا او خواهد آمد!؟ بسرعت مشغول تمیز کردن خانه و اثاثیه آن شد ، گوئی به پیشواز بهار می رود. همه جا را مرتب کرد و کلیه ظروف و لوازم خانه را شسته و گردگیری کرد و شامی که بلد بود را تدارک دید، بعدازظهر لختی خوابید تا بتواند شب را تا صبح بیدار بماند و از لذت هم نشینی با مریم بهره مند شود. با خود گفت : چه اشکالی دارد ، مرد مجردی مثل او به زن زیبا و جوانی مثل مریم عشق بورزد. در این افکار بود که شب فرا رسید بعد از ساعاتی باران دوباره بارید و صدای شرشر آب بگوش می رسید. ناگهان درب آپارتمانش را کوبیدند، بسرعت خود را به درب رساند و مطمئن بود که مریم پشت درب ورودی است، آن را گشور و او را با لباسهای خیس تنها در آستانه منزلش دید. به درون دعوتش نمود و برایش لباس آورد بر کم روئی و خجالتش غلبه کرد و این بار گستاخانه به او هنگام تعویض لباس نگریست. مریم بی اعتنا به او لباس ها را عوض کرد و بر روی صندلی نشست. محمود که سخت به هیجان آمده بود نزدیک مریم شد و متوجه عطر تن او شد درست مانند رایحه گلهای مریم داخل گلدونش بود که اینک کاملاً خشک شده بودند. آن شب مریم بدون هیچ مقاومتی و نیز حرفی تا صبح در آنجا ماند ، محمود که لازم بود به تن خود شستشویی دهد، لباسهایش را عوض کرد برای لحظه ای به اتاق خواب رفت و بعد از پوشیدن لباسهای تمیز به اتاق پذیرائی برگشت اما دوباره مریم ناپدید شده بود. با خود گفت : نمیتواند زیاد دور شده باشد با عجله به دنبالش به بیرون از خانه رفت اما هر طرف را که نگاه کرد ، اثری از او نیافت. چطور ممکن است که متوجه رفتن او نشده است. حتی صدای باز و بسته شدن درب ورودی را هم نشنید. محمود سخت دل باخته مریم شده بود ، برای اولین بار در طول زندگیش عاشق شده بود. زنی توجه او را به خود معطوف کرده بود ، تمام بدنش بوی گل مریم گرفته بود. تمام منزل از رایحه خوش عطر او پیچیده شده بود، زندگی برایش رنگی دیگر گرفته بود، همه چیز در نظرش زیبا و جوان شده بود ، جلوی آینه رفت و با تعجب دید موهای سپید سرش کمی خاکستری شده و به سیاهی گرائیده بود، قوای درونیش جوان شده بودند، احساس سرخوشی عجیبی او را فراگرفته بود، آرزو کرد تا شب هنگام باز مریم بیاید. شب فرا رسید و از نیمه گذشت اما کسی به درب آپارتمان او نکوفت ، بی قرار و بی شکیب این طرف و آن طرف اتاق قدم می زد، هیچ وقت در طول زندگی چنین انتظاری نکشیده بود، مدام از پنجره به بیرون سرک می کشید. هیچ جنبده ای به چشم نمی آمد. رفته رفته حالتی بین افسردگی و ناامیدی و کمی خشم او را فرا گرفت، ناامید از نیامدن مریم و خشم از ندیدن او. آماده خواب شد رختخوابش را بر زمین پهن کرد و اتاقش را تاریک کرد، صدای شرشر باران به همراه رعد و برقی به گوشش رسید که ناگهان درب آپارتمانش را کوبیدند. بسرعت برخاست و با سرعتی شگفت خود را به آستانه درب ورودی رساند، بله خودش بود ، مریم آمده بود. سریع دستش را محکم گرفته و به آغوشش کشید. خیسی ، لباسها و موی او برایش بسیار خوشایند بودند، همانند پتوئی گرم دستانش را به دور بدنش پیچید و مدتی به همان حال ماندند. برای اینکه مریم نتواند از غفلت او استفاده کند و از آنجا بگریزد ، درب را قفل کرد اما این بار هم نتوانست او را تا پیش از سپیده صبح نگه دارد، در یک چشم بر هم زدن مریم ناپدید شد و لباسهای خشک محمود در گوشه ای برروی هم مرتب چیده شده بودند. اما چطور ممکن بود! چند روزی گذشت و ابرهای باران زا از شهر دور شده بودند و هوا رو به گرمی می رفت و از مریم خبری نشد که نشد. هر چه او از سرشب تا صبح بیدار ماند ، کسی درب آپارتمان را نکوفت. زندگیش رو به پریشانی رفت، محمود خود را سخت وابسته مریم دید اما خبری از او نتوانست بگیرد. به کلی زندگی او از حرکت ایستاد و به طرز غیرقابل باوری افسرده شد. در همین عوالم بود که ناگهان آرش به خط تلفن او زنگ زد ، محمود با اکراه تمام آنرا جواب داد : بله آرشم آقا پسر کجائی ، پیدات نیست. محمود گفت : حوصله ندارم آرش. کاری داری. آرش : نه ، گفتم اگه تنهائی و بدت نمیاد پسر بیا خونم شام با هم باشیم. محمود به آنجا رفت و آرش با دیدن او پرسید : چیزی شده !؟ انگار از گور برگشتی ، چه سر و وضعیته . چرا ریش صورتت رو نتراشیدی، نکنه تارک دنیا شدی پسر عمو. محمود گفت : نه چیزی نیست یکم ناخوش احوالم. آرش: خدا بد نده ، بذار برات یک نوشیدنی کهنه چند ساله دارم بیارم تا حسابی حال بیای با گفتن این جمله رفت از انباری منزلش تا چیزی از آنجا بردارد که محمود متوجه نقاشی پرتره میراث پدربزرگش صفدر بروی دیوار شد. سخت یکه خورد ، بله همان تصویر مریم بود. با همان لباسی که تنش بود. محمود کاملاً تمام جزئیات نقاشی را بررسی کرد، خودش بود امکان نداشت اشتباه کند، خود خود مریم بود. دستی به سرش کشید و از حال رفت و نقش بر زمین شد. وقتی به هوش آمد آرش بالای سرش نشسته بود و مقداری نوشیدنی در گلویش ریخت. چی شد یهو پسرعمو، چرا از حال رفتی، نکنه مشکل جسمانی ، دیابتی ، چیزی داری، شاید قند خونت پایین اومده باشه، چیزی شده ؟ محمود که چشم از نقاشی بر نمی داشت، بریده بریده گفت : این تصویر مریم نیست ! آرش : چرا گفتم که پدربزرگ مون اواخر عمـرش دیـوونه شده بود ، همش از زنی به نام مریم حرف می زد. کسی چیزی نفهمید که چه بلایی سرش اومده ، اونم این نقاشی رو از آن زن که یادش رو در ذهن داشت کشید و می گفتند که همیشه روبروی این نقاشی می نشسته و باهاش حرف می زده که دیگه در همون حال پیرمرد مجنون می میره و میره پی کارش. محمود گفت: این تابلو رو می دونم تنها ارث پدری تو محسوب میشه ، میتونی برای یه مدتی قرض بدی. آرش گفت : لازم نیست خواهش کنی، راستش خودمم ازش خسته شدم، آره برش دارید ونگوگ که اونو نکشیده بگم قیمتی هست. ببرش مال تو. محمود تابلو رو برداشت و با خود به خانه برد و هر روز مقابل آن می نشست و به آن خیره میشد تا اینکه پاییز فرا رسید و دوباره ابرهای باران زا شهر را در برگرفتند، باران شروع به باریدن گرفت و محمود که حسابی مو و ریش و سبیل صورتش بلند شده بود همچنان مقابل تابلو نشسته بود که ناگهان نیمه شب به درب آپارتمان او کوبیدند. بسرعت آنرا گشود آری مریم بود. محمود عقب عقب رفت و هاج و واج به او نگریست ، مریم به داخل آمد با لباس خیس و موهای نمناک فرو ریخته بر شانه . محمود به او گفت : تو کی هستی ؟ مریم که متوجه تابلوی تصویر خودش شده بود مقابل آن ایستاد و هیچ نگفت… صبح روز بعد محمود در حالی که مقابل نقاشی پرتره آن زن بروی صندلی نشسته بود، به خواب ابدی فرو رفت، در حالی که گل های مریم داخل قابلمه او جان گرفته بودند و رایحه خوش آنها تمام فضای اتاقش را فرا گرفته بودند و هیچ بوی تعفنی از جسد بی جان محمود به مشام نمی رسید.
پایان
نوشته : حمید درکی