داستان کوتاه یه اشتباه کوچولو
نویسنده:پرستو مهاجر
داستانهای نازخاتون
یک اشتباه کوچولو
با صدای زنگ خوردن گوشیم به خودم آمدم ، نفهمیدم
اصلا چجوری این راه رانندگی کردم ، الو مامان ،
سلام ، جانم بگو ، یعنی چی که مامان تا ساعت ۱ باز
هست ، مامان ، بس کن ، خبر داری از صبح به
هزارجا سر زدم ، اما کوکار، اینقدرسرزنشم نکن
چی الو، صدات بد میاد، الو ، گوشی نگهدار ، یه جا
پارک کنم ، جانم بگو ، وای وای شما چی کردید آخه
چرا اونارو دعوت کردی ، بدون هماهنگی من ،
آخه عزیز من ، نه به باره نه بداره ، حالا من جواب
پدرش چی بدم ، بس کنید ، اصلا خوب کردم که ماشین
گرفتم چی کنم ، چاره ای داشتم ، اون محمود از خدا
بی خبر که خدا نسلش منقرض کنه خامم کرد ،
چپ رفت ، بیا فروشگاه بزنیم ، راست رفت ، فروشگاه
بزنیم ، دیگه اتفاقی که شده شما جای سرکوفت زدن
قرار کنسل کن من نمیتونم امشب بیام خونه ، الو مامان
الو مامان ، ای لعنتی به هرچی تلفن ،اه
آقا کجا با این عجله ؟ اولا سلام ، دوما مگه نمیبینی
تعطیله ! یعنی چی که تعطیله ، پسر جون مثل اینکه
حالت خوب نیستا ، برو خدا روزی تو جای دیگه
حواله کنه ، درست حرف بزن پیری بهت میگم چرا
تعطیله ببینم ، ماموری یا مفتشی ، تو فکر کن هردوش
لااله الله برشیطان لعنت ! پسر جون برو رده کارت !
ببین پیرمرد من اعصاب ندارم به من درست جواب بده
عجب گیری کردما ، امروزاداره کاریابی کلا تعطیل بود
کارکنانش نیومدن ، فقط تلفن زدند که زود تعطیل کنم
حالا متوجه شدی ! ای وای ، چی شد جوون ، حالت
خوبه ، چرا فشارت افتاده ؟ هیچی پدرجون از بد
بخت اقبالم ناراحتم ، جوون بیا بریم توی اطاقک من
یک لیوان آب قند بدم بخوری ، رنگت زرد شده !
نه حاجی جون ممنون باید برم ، تعارف نکن بیا بریم
بفرمایید ، خوش آمدی ، راستی خودت معرفی نکردی
من ایمان هستم حاج آقا ، به به ایمان آقای گل ، حالا به
من بگو توپت چرا اینقدر پره از چه کسی ناراحتی ؟
قصه اش درازه حاجی جون ، من اسمم رمضان هست
بهم بگو مش رمضون ، حالا تعریف کن اگر دوست
داری ،راستش مش رمضون یه ۲ماهی بود از
سربازی برگشتم ! دوستم محمود اومد پیشم بهم
پیشنهاد داد فروشگاه ورزشی بزنیم البته من سرمایه
چندانی نداشتم اما مادرم با فروختن طلاهاش کمکم
کرد ، اولش نمیخواستم قبول کنم ، اما خب فکر
کردم دیدم بد فکری نیست ، خلاصه فروشگاه زدیم
اولش چون وارد نبودیم مدام ضرر وزیان دادیم تا
اینکه کم کم بعد چند ماه وضع مالی هرجفتمون خوب
شد تا اینکه ، محمود پیشنهاد داد یک ماشین مدل
بالا با چک بردارم اول قبول نکردم ، ولی دیدم
بیراه نمیگه قبول کردم ، ماشین گرفتم ، با خودم
گفتم چطوره که وضعم خوب شده بهتره برم
خواستگاری مریم دختری که دوسش دارم خلاصه
خواستگاری رفتم همه چی خوب پیش رفت تا اینکه
آن شب شوم اتفاق افتاد ، از دوستان محمود ، اکبر
زنگ زد به من ، علی ، آب دستت هست بزار زمین
بیا فروشگاه ، من که هول کردم به گاز رفتم ،
فروشگاه ، حاجی فکر می کنی چی شده بود، محمود
از خدا بی خبر هرچی دلار وپول توی گاو صندوق
داشته بود خالی کرده بود شبانه از کشور فرار کرده
بود ، حالا من مونده بودم ، کلی بدهکاری ، چک
دست مردم ، نمیدونم چی کنم ، مغازه قرار دادش
تموم شد تحویل دادم کلی جنس روی دستم موند ،
واقعیتش الان از دست طلبکارها فراری ام و دنبال
کارمیگردم ، ازاونور خانواده خانمم مدام زنگ میزنن
چی شد ، مراسم چی شد، این بود قصه ما ،
ایمان آقا غصه نخور توکل کن به خدا به نظر من اول
برو راست وحسینی به پدرزنت همه چی بگو بعدش
با طلبکارهات حرف بزن ازشون مهلت بگیر ،
حاجی اگر وقت ندادن چی ، نگران نباش درست میشه
ببینم رد ونشونه ای ازاین محمود دوستت داری ،
والا به تمام کلانتری ها عکسش فرستادم ! قراره
خبربدن ! ایشالا درست میشه ، راستی من یه حاج
آقا رحمانی میشناسم معتمد محل هست باهاش صحبت
می کنم ایشالا مشکلت حل بشه ! نوکرتم حاجی ،
آقایی پسرم ،
بعد چندین روز :
سلام اقای فراهانی . به به ایمان آقای گل داماد خوش
قولم ، شرمندم بخدا! اولا دشمنت شرمنده بشه
دوما قراره خواستگاری چی شد ! چی ، یعنی چی ،
مردیکه تو نشون کردی دخترمنو بعد میگی صبرکنیم
غلط کردی ، یعنی چی که پول نداری ، تو که عرضه
نداشتی دماغت بکشی بالا ، بیخود کردی پاشدی
اومدی خونه من برای خواستگاری مریم ،
دختر من به خاطر تو یک علف بچه ، صد تا
خواستگارش رد کرد که به تو جوجه محصل جواب
مثبت بده، بیا برو بیرون بیا برو، آقای رحمانی
بزارید حرف بزنم ، آقای رحمانی ؛
الو سلام مش رمضون جان چی ؟ باشه الان میام
سلام حاج آقا ، سلام ایمان آقا ، ذکر وخیرت همین
الان بود ، راستش مش رمضون ماجرا تعریف کرد
واسم ، امان ازاین رفیق های نامرد وناباب ،
ایمان جان من یک پیشنهاد کار واست دارم ،
اینکه بیای توی یکی از رستوران های دوستام
اونجا کار کنی البته به عنوان گارسون حقوقش
بد نیست ! خرج زندگیت درمیاد ، نگران طلبکارها
نباش باهاشون حرف میزنیم زمان می خریم ،
نظرت چیه ؟ والا حاج آقا چی ازاین بهتر هرچی
شما بگید ، یا علی ، علی یارت پسرم !
بعد ۲سال :
الو بله جناب سروان خودم هستم ، چی ؛ کی ؟ کجا؟
باشه الان میام ! ایمان چی شده ؟ کی بود؟ مریم
مژده بده ، مژده بده ، محمود گرفتند، محمود؟
محمود کیه ؟ همونی که زندگیم سیاه کرد؟ گویا
درترکیه می خواسته قاچاقی از مرز رد بشه مامورها
بهش شک میکنند دستگیرش میکنند برمی گردنن
ایران الان جناب سروان زنگ زد بریم اونجا!
خب خداروشکر ، آره شکر خدا، دیدی ایمان جان
چوب خدا صدا نداره ! بله چجورم
بزن بریم خانمم تا دیر نشده .
پایان .
نویسنده :
پرستو مهاجر