رمان آنلاین جیران قسمت بیست وسه
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_بیست_سوم
به ناچار به عمارتم بازگشتم رخت عزا از تن زدوده وضوء ساختم و به پسرم شیر دادم، این چند وقت چون افکارم نابسامان بود از پسرم دور شده بودم به مدّت چهل روز هر روز از صبح تا شب نزد ملک زاده بودیم و اغلب روزها به روضه خوانى و قرآن خواندن مى گذشت. قبله عالم هر چه کرد به خوابگاه نرفتم، ستاره فرصت را مغتنم شمرده اغلب شب ها در خدمت قبله عالم بود. مرگ ناجوانمردانه امیرکبیر مرا نسبت به شوى سرد کرده بود، سر و صورتم را اصلاح نکرده بودم. روز چهلم در عمارت ملک زاده شور کبرى بود و چندین دفعه ملک زاده از حال رفت، نزد والده شاه رفته به او گفتم خدا به شما صبر جزیل عنایت فرماید زیرا مى دانم در دل شما آشوب است دخترت بى سر و شوهر شده و چنین بى تابى مى کند دیدن این صحنه براى هر مادرِ دلسوزى سخت و جانکاه است، او با چشمانى غضبناک مرا نگریست گفتم انشااءلله خداوند دخترى در دامانم بنهد نهایت سعى خود را به کار مى برم تا خوشبخت و سعادت مند گردد، نمى گذارم خللى به زندگى اش وارد شود. در حقیقت با این سخنانم به او طعنه زدم، غافل از اینکه او خواب خوشى برایم دیده است.
پس از اتمام مراسم چهل امیرکبیر، فردایش با یک پارچه زرى بافت به همراه زنان قبله عالم نزد ملک زاده رفتیم او پارچه ها را با خوش رویى پذیرفت و از ما خواست تا رخت عزا از تن بزداییم و فرمود انشاءالله به شادى و عروسى جبران نمایم چون نزدیک عید نوروز است تمنا میکنم از همین الان از هیبت عزا در بیایید خداوند جان ناقابل من و اولاد صغیرم را به فداى قبله عالم بگرداند. پس از نوشیدن چایى برخاسته به استحمام رفتم، رخت سیاه درآورده و مشاطه خبر کردم پس از اصلاح سر و صورت تمییز و آراسته به حیاط اندرونى قدم زنى رفتم. قصد و نیّت من این بود خود را به مهدعلیا نشان بدهم زیرا همه زنان حرم براى او پارچه برده بودند تا از رخت عزا دربیاید به جز من. عصرى اهل حرم از عمارت والده شاه بیرون آمدند، والده شاه که مرا با رخت رنگى دید چنان به خشم آمد که چشمانش به رنگ خون شد در حقیقت از خشم او به لرزه درآمدم امّا خود را نباختم.
شب قبله عالم که در این مدّت رخت عزا بر تن نداشت به عمارت والده شاه رفت، پس از لختى غضبناک بیرون آمده به عمارتم آمد. در اتاق را باز کرده جلو آمد شتابان تعظیمى نمودم او بى هیچ حرفى با دستانِ پر توانش دستان مرا گرفته بلند کرد تا آمدم سخنى بگویم با دست راستش چنان مرا قایم زد که بر زمین افتادم گوشه ى لبم پاره شده مى سوخت، رد خون جارى گشت سر بالا کرده ایستاده خطاب به او بى پروا گفتم یحتمل پس از داماد نوبت عروس است و مستانه با صداى بلند خندیدم.
قبله عالم از این خنده ى من جِر آمده و با کج خلقى فرمود از این به بعد حق ندارید در رابطه با مرگ امیرکبیر با والده در بیفتى و طعنه بزنى. جلو رفته گفتم من جز آرزوى صبر و مغفرت هیچ نگفتم والده شما چشم دیدنِ عروس و داماد را ندارد، قبله عالم بى اعتناء از عمارت بیرون رفت. نزدیک عید بود به عادت مستمره هر سال براى اینکه خدمه اندرونى را خانه تکانى کنند به جاجرود رفتیم، ملک زاده و اولادش هم بودند. به احترام او بزن برقص و شادى نداشتیم اغلب روزها در اطراف و اکناف قدم زده و روز را به شب مى رساندیم.
پس از پایان پانزده روز استراحت به طهران بازگشتیم ملک زاده با کسب اجازه از قبله عالم به کاشان رفت تا پیکر امیرکبیر را که آنجا مدفون بود درآورده به سوى کربلا براى دفن بفرستد. پس از انجام تشریفات مزبور و انتقال پیکر امیرکبیر، ملک زاده با ناخوشى و خستگى به طهران بازگشت. مراسم چهارشنبه آخر سال فقط بوته سوزانده و کوزه شکستیم از رقص و آواز خبرى نبود، روز اوّل عید پس از تحویل سال نو همگى به عمارت ملک زاده رفتیم او با رخت تلخ افسرده و ملول ما را پذیرا بود، پس از عید دیدنى از او نزد والده شاه رفتیم. قبله عالم به اندرونى آمد، زنان شاهزاده ها و اشراف به پایش برخاستند پس از تبریک سال نو به قبله عالم کم کم عزم رفتن نمودند. قبله عالم از آن روزى که دست به رویم بلند کرده بود به چشمانم نگاه نمى کرد و ستاره از این پیشامد مسرور و مشعوف بود.
مولود قلیان مرصع براى قبله عالم چاق نمود، قبله عالم در حالى که قلیان مى کشید در حضور اهل حرم به ستاره انگشترى الماس نشان عیدى داد، ستاره چشمانش چون ستاره ى شب درخشیدن گرفت و با ذوق و شادى انگشترى را در دست کرد. مهدعلیا با پوزخندى مرا نگریست، در حال فجاه بودم بى اعتناء چاقو را برداشته سیبى پوست کندم چون حواس درست حسابى نداشتم با چاقو پوست دستم را بریدم با صداى بلند آخى گفته و دستم را با دستمال بستم نگاه قبله عالم به من افتاد رنجور دست زخمى ام را تمیز کرده، برخاستم پس از کسب اجازه از والده شاه از آنجا بیرون رفتم.
در مسیر عمارت چنان زار گریستم که ماه آفرین هراسان شده برایم چایى نبات آورد امّا من از زخم دست نمى گریستم بلکه از زخم نیشترى که بر قلبم زده شده بود مى گریستم. زخمِ قلبم در مقابلِ زخم دستانم چیزى نبود، آن شب نیز ستاره در آغوش شوى بود و من چون یک ماه گذشته در حسرت نگاهى از شوى متکاى مخمل ملیله دوزى را بغل کرده خوابیدم. صبح روز بعد عجیب ترین روزى بود که در اندرونى رقم خورد، عده اى زن اشرافى با البسه فاخر و با تجملات وافر با سینى هاى نقره هدیه وارد اندرونى شدند.
سینى ها حاوى پارچه هاى زربفت اعلاء و جواهرات گرانبها بود. پشت بند آنها گروه مطرب ها با ساز و آواز وارد شدند از این بى حرمتى سخت در حیرت بودم. شتابان از عمارت بیرون رفته آنها را نگریستم نه تنها من بلکه اهل حرم نیز متعجّب از عمارت ها بیرون آمده گروه رقصندگان را مى نگریستند، آنها داخل عمارت والده شاه شدند. پس از لختى مولود به دنبال ملک زاده خانم رفت، زنان عقدى قبله عالم نیز به دستور آغاباشى داخل عمارت شدند. من اذن دخول نداشتم و طاقت از کف داده بودم برخاسته نزد مولود رفتم و او مرا از راه حیاط پشتى به مطبخ برد، پنهانى از مطبخ به اتاق مولود رفتیم.
نوازندگان که زنان سیاه پوست بودند با نواى خوشى ساز مى نواختند، زن را نمى شناختم امّا ابهت و جلال خاصى داشت سینى هاى نقره قلم زنى را خدمه اش جلوى والده شاه و ملک زاده گذاشتند. از مولود پرسیدم اینها چه کسانى هستند؟ مولود آهسته گفت همسرِ میرزاآقاخان نورى صدراعظم است. متحیّر شده پنهانى فالگوش ایستادم صدا از احد الناسى در نمى آمد سراسر تالار به آن عظمت در سکوتى محض فرو رفته بود تا اینکه همسر صدراعظم با لحنِ خوشى که آرامش بخش بود گفت نوّاب علیّه عالیه جانم به قربانت، این کنیز حقیر از طرف صدراعظم به این جا آمده ام تا عید نوروز را خدمت شما و صبیه محترمه تبریک عرض نمایم. لختى سکوت کرده در حالى که به ملک زاده مى نگریست گفت این کمینه حقیر عرض دیگرى دارد، مهدعلیا گفت بفرمایید.
او نفسى از سر آسودگى کشیده گفتند نوّاب علیّه عالیه ملک زاده خانم من امروز اینجا هستم تا با کسب اذن از اعلیحضرت همایونى و والده شاه شما را براى پسر بزرگم میرزاکاظم خان خواستگارى نمایم، هرچه مهر، شیربها و ملک بخواهید صدراعظم دریغ نخواهد کرد. ملک زاده که انتظار این خواستگارى را نداشت از شدّت خشم چنان خندید که تمام بدنِ چاق و گوشتالودش به لرزه درآمد خطاب به همسر صدراعظم گفت قباحت دارد، من هنوز از عزاى شوى در نیامده ام. رخت تلخ بر تن دارم و پیکر همسرم در راه عتبات عالیات است شما مرا که بیوه زنى عزادار هستم براى پسرتان با چه حقى خواستگارى کرده اید؟
همسر صدراعظم خود را نباخت و با آرامش گفت نوّاب علیّه عالیه ملک زاده خانم من امروز با اطلاع اعلیحضرت و والده اینجا هستم، آنها از ورود کاروان عروسى مطلع بودند و این ازدواج به دستور برادر و مادر شما ترتیب داده شده است و من نیز مخیّر به انجام وظیفه و اطاعت از امر همایونى هستم. ملک زاده با شنیدنِ این خبر نگاهى غضبناک به مهدعلیا انداخت، مهدعلیا استکانى چاى نوشیده خطاب به دخترش گفت صلاح و مصلحت در این است که همسر میرزاکاظم خان شوى.
با اشاره ى سر مهدعلیا، همسر صدراعظم سینى نقره حاوى انگشترى الماس را جلو ملک زاده گرفت و پارچه ى مخمل قرمز آن را کنارى زد، ملک زاده با دیدن انگشترى و این جسارت مادرش از حال رفت. خدمه شتابان دورش حلقه زده با گلاب او را به هوش آوردند و ملک زاده چون به هوش آمد با چشمانى که رد اشک در آن حلقه زده بود از جاى برخاست و خطاب به همسر صدراعظم گفت خوش آمدید من بله به پسر میرزاآقاخان نورى نمى دهم، سپس بى اعتناء از تالار بیرون رفت.
شتابان خود را پشت گنجه پنهان کردم، صداى مهدعلیا برخاست که گفت نگران نباشید پس از پایان عده اش آخوند بیاورید و او را براى میرزاکاظم خان عقد کنید. پس از رفتن مهمانان پنهانى از راه مطبخ بیرون رفتم، از نزدیک عمارت ملک زاده گذشتم صداى گریه اش به گوش رسید. دلم به حالش سوخت که مردم بیرون دیوارهاى قصر در حسرت زندگى ساکنین قصر بودند غافل از اینکه اینجا رنگ و بویى از خوشبختى نبود، دختر شاه مرحوم، خواهر شاه حالیه و همسر صدراعظم مرحوم باشى امّا از خود قدرت و اختیارى نداشته باشى. ملک زاده خانم اکنون شاهزاده خانمى مستأصل بود، شب خبر به گوش قبله عالم رسیده بود به عمارت ملک زاده رفته از او خواهش کرده بود با خاندان نورى وصلت نماید، ملک زاده به سختى قبول کرده بود.
قبله عالم شادمان از این نتیجه به خوابگاه رفت، من که خود را آراسته بودم از پلّه هاى خوابگاه بالا رفتم، آغانورى مرا مانع گشت سبب را از او پرسیدم گفت امشب ستاره خانم کشیک است، به او گفتم حضور مرا به قبله عالم به عرض برسانید گفت نمى توانیم قبله عالم قدغن نموده است، آهى کشیده به عمارتم بازگشتم.
باورم نمى شد قبله عالم به خاطر طعنه زدن از بابت مرگ امیرکبیر چنین مرا پس زده باشد، روز بعدش پیراهنى گیپور سفید بر تن کرده لابلاى موهاى بافته شده ام مروارید کار گذاشتم. قبله عالم چون عید بود در حیاط اندرونى مشغول قلیان کشیدن بود، مقدارى عطر که از پاریس آمده بود به خودم زدم چتر فرنگى گیپور سفید و دستکش گیپور سفید مروارید نشانم را در دست کردم خود را به نیکویى شبیه یک زن پاریسى که گراور طراحى شده اش را در خوابگاه همایونى دیده بودم آراستم.
از دیدن خود در آینه حظ وافرى بردم، به اشاره من ماه آفرین در را گشود و با تأنى در حالى که چتر را بالاى سرم گرفته بودم از پلّه ها پایین آمدم، قبله عالم که مشغول بگو بخند با ستاره و والده شاه بود از سکوت زنان برگشته پشت سرش را نگریست همین که مرا دید چشمانِ متحیّرش سر تا پایم را برانداز نمود. بى اعتناء به آنها از کنارشان گذشتم و به سوى نارنجستان دراز که انتهاى اندرونى بود به راه افتادم.
به نارنجستان که رسیدم از بوى خوش مرکبات و صداى بلبلکان که بر شاخسار نغمه مى خواندند دچار لذّت وافرى گشتم جلوتر رفته پایم را از کفش درآورده به جوى آب روانى که زیر درختان جارى بود فرو کردم خنکاى آب هر غمى که داشتم از دلم برد، صداى پایى شنیدم برگشتم با دیدن قبله عالم هول کرده تلو خوردم چیزى نمانده بود به جوى آب بیافتم که قبله عالم با قدرت دست مرا گرفته از افتادنم جلوگیرى نمود سینه به سینه ى قبله عالم برخورد نمودم او که نگاهش شوخ بود فرمود جیران چه مى کنى؟ خود را عقب کشیدم و قبله عالم ممانعت به عمل آورده مرا جلو کشید و بى هیچ حرفى از لبانم بوسه ى آتشینى برداشت بوسه اى که غم فراغ از او را به دستِ فراموشى نهاد. صداى پاى خواجه آمد، آغاباشى جلو آمده گفت والده شاه مى فرمایند امشب مهمان عمارت او براى بساط قمار با شاهزاده ها هستید، قبله عالم خیره در چشمانِ من فرمود به والده عرض کنید امشب را در عمارت جیران خانم به سر مى کنیم.
سپس دست مرا کشیده جلوى چشم زن هاى فضول حرم خانه با خود به عمارت برد، به ماه آفرین دستور دادم بساط شام را چید پس از صرف شام و کشیدن قلیان قبله عالم براى خواب به اتاق مرصع رفت، قلبم چنان مى زد که گویى حجله ى زفاف من است با خجلت به اتاق رفتم و تا سحر در آغوش شوى عطش دورى ام سیراب گشت. صبح که برخاستم حس نوعروسى جوان را داشتم دستور دادم ماه آفرین کاچى بپزد، به حمّام رفتم پس از استحمام رخت نو بر تن کرده به عمارت بازگشتم. بانو و پدر و خواهرم به عمارتم عید دیدنى آمده بودند از آنها با کاچى و خورش قیمه و پلو زعفرانى پذیرایى کردم و پنهانى به بانو دستبند طلا و به خواهرم النگو دادم به آنها گفتم چون امیرکبیر مرحوم شده است امسال بساط عید مهیّا نیست و کسى عیدى نداده است.
عصرى که آنها رفتند، لَه لَه باشى پیرزن که کنیز و ندیم مهدعلیا بود بر سر زنان به حیاط آمد بیم به دلم راه افتاد فریادى جگرخراش کشید آغاباشى سراسیمه جلو آمده از او سبب را پرسید لَه لَه باشى فریاد زد ملک زاده را دریابید قصد کشتن خود را دارد، شتابان به عمارت ملک زاده رفتیم او در اتاق را قفل کرده مى گریست والده شاه که خبر به گوشش رسیده بود شتابان آمد و گفت اگر خود را بکشى همینجا هر دو دخترت را مى کشم، ملک زاده که از قساوت قلب مادر خبر داشت از ترس جانِ دخترانش در را گشود و آغاباشى زهر را از دستش سِتاند.
بى آنکه بدانم براى او زار مى گریستم براى دل زنى که دیوانه وار عاشق شوى مرحومش بود و باید دل به مردى بیگانه مى نهاد و سر به بالین او مى گذاشت. والده شاه با عتاب مرا نگریست، از ترس خود را جمع و جور نمودم.
@nazkhatoonstory