رمان آنلاین جیران قسمت بیست و دو
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_بیست_دوم
خبر به گوش ملک زاده رسیده بود به تضرع و زارى نزد مادرش و قبله عالم آمده بود، قبله عالم که چیزى نمانده بود نرمش نشان بدهد او را دعوت به آرامش نمودند و از ملک زاده خواستند خویشتن دارى نمایند. مهدعلیا که نگران بود مبادا قبله عالم مجدد امیرنظام را بر سر کار بیاورد حجّت را تمام کرده و کارى کرد کارستان، و آن چیزى نبود جز تبعید امیرنظام به کاشان. امیرنظام هر چه کرد تا ملاقاتى با قبله ى عالم روى دهد میسر نگردید و به ناچار بار سفر بست و این آخرین بارى بود که او در طهران بود در واقع او بى آنکه کسى بداند بار سفر آخرت را مى بست. ملک زاده خانم که بیم جان شوى اش را داشت علیرغم مخالفت مهدعلیا و قبله عالم او نیز رخت و اثاث جمع کرده با دو دخترش به همراه امیرنظام به سوى کاشان رفتند.
قبله عالم از این پیشامد آزرده خاطر و ملول بود امّا عمده نگرانى اش که تغییر سلطنت بود رفع گشته بود، والده شاه با خیال راحت دیگر کارى به قبله عالم نداشت و بى خیال از این که شأن و مقام دخترش خدشه دار گردیده است مهمانى هاى مفصّل زنانه گرفته و شاهزاده خانم هاى قاجارى را وعده مى گرفت. این عمل مهدعلیا باعث خشم و نفرت زنان حرم خانه گشته بود، قبله عالم براى صدارت میرزا آقاخان نورى را برگزیده بود. میرزا آقاخان که دست نشانده ى مخصوص مهدعلیا بود به دستور مهدعلیا به شرطى منصب صدارت را پذیرفته بود که امیرکبیر از میان برداشته شود و جان او محفوظ بماند. قبله عالم تحت فشار مهدعلیا این شرط را پذیرفت، من گمان مى کردم این شروط را به خاطر شانه خالى کردن پذیرفته است.
برخلاف دستورات گلبدن خانم شبى از قبله عالم با لحنى عتاب آلود پرسیدم آیا شما مایل به قتل امیرکبیر شوهر خواهرتان هستید؟ من شما را جور دیگرى فرض کرده بودم. قبله عالم لبخندى زده مرا به آرامش دعوت نموده فرمود خیر قصد جانِ امیرکبیر را نکرده ام لهذا به خاطر اینکه دهان والده را ببندم با شروط حاجى میرزاآقاخان موافقت نموده ام نگرانِ جان امیر و ملک زاده هستم بیم آن دارم والده به زودى به طریقى امیر را از میان ببرد زیرا والده قصد جان امیر را کرده و با او از در دشمنى و عناد برآمده است.
از او سبب را پرسیدم قبله عالم از روى صندلى برخاست پرده رشتى دوزى پنجره مشبک رنگى را کنارى زده در حالى که از بارش باران پائیزى لذّت مى برد چشمانش را بسته فرمود امیرنظام تمام حقوق و مواجب مهدعلیا را قطع نموده و مختصر ماهانه برایش در نظر گرفته بود او قصد داشت کشور متحمل مخارج سنگین نگردد امّا با این کار خود را به بد دردسرى انداخت. آهى کشیده جلو رفتم آرام در گوشش نجوا کردم مبادا دستور قتل را بدهى.
بوى خاکِ خیس باران خورده مشام را نوازش مى داد سرماى هوا بر تنم نشست خود را با شال پیچاندم، کنار قبله عالم ایستادم به اندرونى مى نگریستم نگاهِ خیره سلطان که از پنجره روبروى خوابگاه مرا غضبناک مى نگریست باعث شد لرزه بر اندامم افتد پرده برانداخته با قبله عالم به سمت تخت برگشتیم شب تا صبح در جایم مى لولیدم آخر قبله عالم طاقت از دست داده در حالى که روى شکم خوابیده بود با دستش مرا بغل کرده تا تکان نخورم ساکت بر سر جایم ماندم تا کم کم گرماى دست قبله عالم باعث شد خواب به چشمانِ بى قرارم بنشیند.
مدّتى از این ماجراى تبعید گذشت آن چه دردناک بود این بود که وزراء به دستور قبله عالم درصدد راه اندازى روزنامه وقایع اتفاقیه بودند که امیرنظام در تدارک آن بود و مدرسه دولتى دارالفنون به همّت علیقلى میرزا اعتضادالسلطنه دایر گردیده بود. دو امر مهمّى که حاصل نیک اندیشى مرد سلیم النفسى چون امیر بود. یک ماه گذشت و خبرى نشد اندکى آسوده خاطر گشتم که والده شاه از صرافت کشتن امیرنظام افتاده است و سرش گرم است. روزى در آن سرماى استخوان سوزِ جدى که به انسان و حیوان رحم نمى کرد نصرت دلاله که جام شراب و گیلاس مرصع و نقره مى فروخت به اندرونى و به عمارت والده شاه رفت، کنجکاوى امانم را بریده و طاقتم ربوده بود.
همین که نصرت دلاله از عمارت والده شاه بیرون رفت، ماه آفرین را به بهانه ى صرف شیرینى پا قالبى به عمارت والده شاه پى مولود فرستادم. مولود به عمارت آمد او زا به صرف شیرینى و چاى و کشیدن قلیان دعوت کردم پس از لختى چانه اش گرم شده از او پرسیدم نصرت دلاله اینجا چه مى کرد؟ مولود گفت چندان مطلع نیستم امّا یک جام شراب و چند گیلاس طلاى مرصع کارى با جواهرات درخشان خریدارى نموده به سلطان رقاصه سپرد. نمى دانم چرا با شنیدن این خبر از دهانِ مولود گویى رخت در دلم چنگ مى زدند لبخندى زده هیچ نگفتم.
قبله عالم گرم تبریک سال نوى عیسوى ها بود و کارت تبریک به وزراى دول خارجه که عیسوى مذهب بودند مى فرستاد، همین که اندکى فراغت حاصل کرد نزدش رفتم در این یک ماه هر از گاهى بى دلیل و بى بهانه از امیرنظام داد سخن مى راندم. چند شب بعد والده شاه در رقعه اى قبله عالم را شام به عمارتش وعده گرفت نمیدانم چرا دلم به شور افتاده بود. قبله عالم آن روز استحمام کرده البسه فاخرى بر تن نموده به سوى عمارت والده شاه رهسپار شد، صداى موسیقى گوش نوازى به پا خواست. طاقت نیاورده براى قدم زدن به اندرونى رفتم از شدّت سرما لبانم خشک شده بود.
در اتاق استراحت خواجه ها چشمم به حاج على خان فرّاشباشى افتاد و پایم سست شد گویى روح از بدنم جدا شده بود، به سختى تلو تلو خورده خود را به تنه درخت چنار کهنسالى که یادگارى از دوران صفوى بود رسانده لختى ایستادم. بشکه ها و خمره هاى شراب در مطبخ مهدعلیا بود جلو رفته از مولود پرسیدم این شراب ها را چه کسى خریدارى نموده است؟ مولود پاسخ داد این شراب ها را مسیو فرهاد شیرازى که از تجار به نام شراب شیراز است به دستور والده شاه شخصاً از شیراز بار قاطر کرده آورده است.
خواجه با تنگ شراب مرصع از مطبخ بیرون آمده به سمت عمارت والده شاه رفت، پشت بند او به دنبالش روان شدم خواجه در را گشود و با تنگ شراب داخل عمارت شد من از سرسراى ورودى به اتاق خدمه رفتم پنهانى بى سر و صدا از پشت شیشه سلطان را نگریستم که کشف العورتین با پیراهن تورى بدن نما با آواى دایره که خود مى نواخت براى قبله عالم دلبرى مى نمود و از تنگ مرصع شراب قرمزى که رنگش به سرخى خون مى گرائید در گیلاس ریخته خود به دهان قبله عالم برد. شراب به زبان قبله عالم مزّه کرده بود و چندین پیاله پى در پى سر کشید به طورى که مست و لایعقل گشت، ندانستم چه شد خدمه مهدعلیا مرا نگریسته خبر به گوش او رسانده بودند که دیدم خواجه ها به سراغم آمده دستور دادند از عمارت بیرون بروم، به ظاهر اطاعت نموده و قبل از اینکه از عمارت خارج شوم قدم تند کرده به تالار دویدم که آغاباشى با عصاى دسته بلندش زیر پایم را گرفت و سکندرى بر زمین خورده آخم بلند شد.
زیر دستانم همه زخم و خونین شده بود با خشم به سختى از زمین برخاستم رو به آغاباشى کرده گفتم به قبله عالم مى گویم که چنین بلایى بر سرم آورده اى، او سر به زیر انداخته گفت نوّاب مهدعلیا قدغن نموده اند کسى داخل تالار نشود. با نهیب گفتم کنار برود او بى اعتناء دستور داد خواجه ها زیر بغلم را گرفته کشان کشان مرا از آنجا دور کردند، خشمگین به عمارتم رفتم. چنان دستانم را از شدّت تشویش چنگ انداخته بودم که رد خون جارى شده بود.
شب به نیمه رسیده و اندرونى در سکوتى وهم انگیز بود، دیدم در عمارت والده شاه باز شد و سلطان پالتو پوستى بر تن نموده با پاکتى سر به مهر نزد حاجى على خان فرّاشباشى به حیاط خواجه ها رفت، او با دیدن پاکت لبخند کریه المنظرى زده پاکت را گرفته و سوار اسب تیزپایى شده و به تاخت از اندرونى خارج شد. ایمان داشتم آن پاکت حاوى فرمان قتل امیرنظام است، سلطان شادانه به سوى عمارت والده شاه برگشت. آسمان سرخ بود رعدى زده دانه هاى سپیدِ برف باریدن گرفت و اندرونى به آن عظمت یک دست سپید پوش شد، خیره در رقص دانه هاى برف گریستم.
اشک هایم بند نمى آمد سپیده سر زد و من کنار پنجره ایستاده رقص برف را مى نگریستم، ماه آفرین در اتاق را باز کرده با دیدن من هراسان جلو آمده شالى بر روى شانه هاى لرزانم انداخت و مرا به تخت برد. خود را در آیینه نگریستم از شدّت گریستن چشمانم سرخ شده بود، ماه آفرین برایم چاى داغ آورد. چایى را به زور سر کشیدم و تحت تاثیر گرماى چاى و شالى که دورم پیچیده شده بود به خواب رفتم، دو ساعت به اذان مانده بود از خواب برخاستم از ماه آفرین پرسیدم از قبله عالم خبرى دارید یا نه؟ او گفت خیر در عمارت والده شاه است.
پنجره را گشودم به قدرى برف باریده بود که موجبات شادى اهالى حرم را فراهم آورده بود، قبله عالم پریشان در عمارت والده را گشود با نهیب و عتاب آغاباشى را پى فرّاش فرستاده کاغذى به او داده و با فریادى جگرخراش به او دستور داد به چاپارى به کاشان برود و نگذارد از حاجى على خان خطایى سر بزند. اهل حرم که مشغول برف بازى بودند متعجّب قبله عالم را مى نگریستند، قبله عالم با فریادى بلند همه را به عمارت هایشان فرستاد. از پنجره او را نگریستم نگاهِ هراسان و وحشت زده اش در نگاهِ غضبناک من تلاقى کرد، پوزخندى زده خم شدم پنجره را به جلو کشیده بستم او هم چنان مرا مى نگریست سرى به نشانه تأسف تکان داده پرده رشتى دوزى اتاق را برانداختم. این آغاز دشمنى و عنادِ من با والده شاه بود، تصمیم گرفتم تا زنده ام نگذارم آب خوش از گلویش پائین برود حتى اگر به قیمت جانم تمام شود.
عصرى زیر کرسى نشسته بودم، برخاسته به در ورودى عمارت رفتم بالاى پلّه ها ایستاده به بارش غمگینانه برف ها مى نگریستم قبله عالم در خوابگاه در تنهایى به سر مى برد، حاجى على خان فرّاشباشى داخل اندرونى شده به عمارت والده شاه رفت پس از رفتن او، آغاباشى به همراه والده شاه به خوابگاه رفتند. پس از لختى صداى فریاد و گریه ى قبله ى عالم برخاست، فرّاش به باغ فین کاشان که تبعیدگاه امیرنظام بود دیر رسیده بود و حاجى على خان فرّاشباشى، با جلادت و قساوت جانِ امیرنظام آن مرد فاضل و سیاست مدارِ دانا را براى خوشایند اربابش مهدعلیا گرفت.
دو روز بعد خبر در طهران پیچید و خبر مرگ امیر به واسطه بیمارى در روزنامه وقایع اتفاقیه که خود مسبب چاپ و نشر آن بود درج گردید و ملک زاده با رخت سیاه با دو طفل صغیرش در حالى که صورتش جاى چنگ بود به اندرونى بازگشت، والده شاه با رخت عزا و گریان به استقبالش رفت و ملک زاده جلوى چشم اهالى حرم خانه از مادر روى برگرداند و به دستور قبله عالم در جنب عمارت والده شاه عمارت کوچکى به او ملک زاده و دخترانش براى اسکان دادند.
لباس سیاه بر تن کرده بدون هیچ آرایشى به عمارت ملک زاده خانم براى عرض تسلیت رفتیم، تمام اهل حرم با رخت عزا آمده بودند. بوى حلوا در سراسر عمارت پیچیده بود و زعفران باجى حلوا را در دیس هاى بلور چیده و کنیرکان جوان آن را دست مى چرخاندند. روضه خوان ربابه با آواى سوزناکى روضه مى خواند که دل سنگ آب مى شد، چنان مى گریستم که گویى شوى من به قتل رسیده است. مهدعلیا و دار و دسته اش در صدر مجلس نشسته بودند، مهدعلیا با تسبیح جواهر در دست ذکر مى گفت به صورتش نگریستم در سیماىِ او شیطان را دیدم به راستى که مهدعلیا شیطانِ مجسم بود که دخترش را بیوه و نوه هایش را یتیم نمود. سلطان با رخت سیاه کنار دست والده شاه نشسته بود، صورتش یخ و یى احساس بود.
شمس الدّوله که کنارم نشسته بود مرا که محو آنها دید آهسته در گوشم گفت جیران خاطرت است چندین شب در اندرونى بساط ساز و آواز به راه بود و اکثر روزها در عمارت مهدعلیا خوانندگان و مطربان به هنرنمایى مى پرداختند بدون اینکه کسى از زنان حرم بدان جا راه یابند، گفتم بلى. گفت مجلس جشن عروسى عمویم شاهزاده علیقلى میرزااعتضادالسلطنه بود، مى دانى عروس کیست؟ گفتم خیر. شمس الدّوله پوفى کشیده گفت مهدعلیا بى آنکه به پسرهاى خاقان بگوید، سلطان را براى عمویم عقد کرده است. متحیّر با چشمانى گشاد او را نگریستم انتظار نداشتم سلطان عروسِ خاقان گردد. دانستم پاداشِ بزرگى که مهدعلیا از آن سخن مى راند همین بوده است، با دقّت سلطان را نگریستم برخلاف بقیه که بدون زر و زیور بودیم او جواهر و خلال به پا داشت.
مراسم تا شب ادامه داشت و قبله ى عالم با ارخالق سیاه داخل عمارت شد، ملک زاده به او چندان محل اعتناء نداد و شیون کنان مى گریست. قبله عالم در صدر مجلس نشسته با صداى محزونى فرمود انا الله و انا الیه راجعون مردى بزرگ و نیک سرشت را برحسب جبر زمانه از دست داده ایم، و اکنون خواهرم بیوه و فرزندانش صغیر شده اند تصمیم داریم به پاس خدمات شایان امیرکبیر همسر و فرزندانش را در زیر چتر حمایت خود بگیریم. سپس فاتحه اى بلند خواند و اهل حرم او را همراهى کردند.
خواجه ها سفره شام را چیدند انواع اغذیه و اشربه به وفور بود، برایم باور پذیر نبود که دو ماه پیش مهمانِ خوانِ امیرکبیر بودیم و اکنون در سرِ سفره ى عزایش نشسته ایم چندان میل به غذا نداشتم. پس از صرف شام و قلیان که براى مهدعلیا و شاهزاده خانم ها چاق شده بود زنان حرم کم کم به عمارت هایشان رفتند، من جلو رفته به ملک زاده گفتم مایلم شب را پیش او بمانم ملک زاده با بى میلى پذیرفت. والده شاه دستور داد او را به همراه دخترش تنها بگذارم به عمارتم بروم.
@nazkhatoonstory