رمان آنلاین جیران قسمت بیست و یک
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_بیست_یکم
آثار شاهزادگى و اصالت در سیمایش هویدا بود، با دیدن من تعظیمى کرده نزد مادر به دست بوسى رفت. خدیجه خانم به او گفت باید به برادرت بگویى منصب حاکم قم شدن را نمى خواهى، شاهزاده که سیزده سال سن داشت با ملایمت گفت ما مجبور به اطاعت از فرمان قبله عالم هستیم مخالفت با فرمان او حکم تعدى دارد.
امیرنظام آشفته برخاست و گفت من همین امشب با قبله عالم صحبت میکنم و از او خواهش میکنم نگذارد شما در قم بمانید زیرا ایمان دارم او از دسایس و نقشه هاى والده شاه مطلع نیست براى همین این امر به این مهمّى را به نوّاب علیّه عالیه گفتم تا به اطلاع همسر برساند. برخاستم پس از وداع با آنها به سوى ارگ رهسپار شدم چه فکر مى کردم چه شد، براى تبریک رفتم و خبر نقشه قتل شاهزاده را شنیدم. تا به ارگ رسیدم خواجه مهدعلیا مرا صدا کرده گفت مهدعلیا منتظرت است، نزد مهدعلیا رفتم او خطاب به من گفتند شما را در عمارت خدیجه خانم رؤیت نموده اند از قضا امیرنظام هم آنجا بود به چه سبب او نزد همسر شاه مرحوم رفته است؟
خطاب به او گفتم براى عرض تبریک و تهنیّت حاکم شدن عباس میرزا رفته بود، او پوزخندى زده گفت از تو در شگفتم، دخترى باغبان زاده که به اندرونى آمده سوگلى شاه شده امّا اکنون درصدد پشت کردن به شاه است. رنگ از رویم پرید خطاب به او گفتم خیر شما بد گمان کرده اید، جزء اینکه گفتم خبرى نبود. برخاستم به اتاقم رفتم، شب قبله عالم به اندرونى نیامد. قصد خواب داشتیم که ولوله افتاد لختى گذشت باخبر شدیم که امیرنظام از قبله عالم خواسته بودند عباس میرزا و مادرش به طهران بازگردند و مقدمات سفر را فراهم نموده آنها از قم بیرون رفته بودند که به دستور قبله عالم توسط فرّاش هاى سلطنتى به قم معاودت داشتنند.
این اوّلین بار بود که قبله عالم با نظر امیرنظام مخالفت مى نمود، به حدى قبله عالم از این کار امیرنظام خشمگین شدند که دستور دادند به طهران بازگردیم. شبانه اسباب و اثاث جمع کرده صبح روز بعد اهل اردو به همراه امیرنظام و ملک زاده خانم به سمت طهران رهسپار شدیم و عباس میرزا و مادرش در تبعید در قم ماندند و شاهزاده عباس میرزاى سیزده ساله حاکم قم گردید.
در راه طهران یک شب در على آباد قم اطراق کردیم، چون با شتاب خبر کوچ آمده بود براى بانو و پدرم سوغات ابتیاع ننموده بودم. آغااحمد خواجه را به چاپارى به قم فرستادم تا برایم چندین جعبه سوهان از کربلایى آ سیّد حسین سوهانى بخرد بار قاطر کرده بیاورد، شب در چادر اطراق کردیم مى دانستم على آباد قم غول بیابانى دارد امّا محل اعتناء نداده مشغول خواب شدم، همین که چشمانم گرم شد و خواب چشمانم را ربود صداى فریاد هراسان زنى برخاست. از ترس از جایم برخاسته لحاف را کنارى زدم گمان کردم دزد به قافله زده است شتابان بیرون رفتم دیدم یکى از کنیزهاى حرم خانه مدهوش بر روى زمین افتاده است. سبب را از سایرین پرسیدم کسى ندانست، آغاباشى پى طبیب فرستاد. همین که کنیزک به هوش آمد با زبان گرفته و چشمانِ از حدقه درآمده تعریف کرد غول بیابانى دیده است.
از ترس دستور دادم خواجه رخت خواب مرا جمع کرده به چادر قبله عالم ببرد او که سخت مشغول تفکّر بود متوجّه آمدن من نشد جلو رفته کنارش نشستم چنان غرق در فکر بود آرام گفتم اعلیحضرت با صدایم تکانى خورده از جاى پرید. فرمود جیران چه وقت و چرا بى خبر آمدى؟ گفتم کنیزى از حرم خانه غول بیایانى دیده است از ترس به شما پناه آوردم. با صداى بلندى خواجه را به داخل فرا خواندم او با رخت خواب من داخل چادر شده با کسب اجازه از قبله عالم بسترم را کنار بستر اشرافى او گسترد. قبله عالم فرمودند از دیرباز تاکنون صحراى على آبادِ قم غول بیابانى دارد، لکن شب نباید تنها به دل صحرا زد هر کس تنها باشد او را مى بیند.
رعشه بر اندامم افتاده سر بر سینه ى او نهاده چون خسته ى راه بودم خواب خوش مرا ربود. صبح برخاستیم آغااحمد با چندین جعبه سوهان از قم رسید به سوى طهران رهسپار گشتیم. قافله همایونى احوال عجیبى داشت در سیماى قبله عالم خشم و عصبانیت، در سیماى امیرنظام یأس، نومیدى و استیصال در سیماى مهدعلیا فتح و نصرت هویدا بود. سفر اصفهان به پایان رسیده بود امّا آن کسى که پیروز میدان بود بى شک کسى نبود جزء مهدعلیا. وقتى به طهران رسیدیم افواج سواره و پیاده نظام در جلوى خندق ورودى شهر پیشواز آمده بودند با دیدن قبله عالم توپ در کردند بدین سان اهالى شهر طهران دانستد قبله عالم به دارالخلافه بازگشته است.
وارد اندرونى شدیم چندین گوسفند زیر پایمان به دستور آغاباشى قربانى شد به سوى عمارتم رفتم آنجا بانو را منتظر خود دیدم شادى کنان چنان او را در آغوش فشردم که رنج سفر و دورى از او را با بوئیدنِ عطر بوى تنش پایان دادم. بانو پسرم را سخت در آغوش فشرد و به سفارش او خواجه یک گوسفند زیر پاى پسرم قربانى نمود.
از بانو تشکّر کرده دستور دادم مشهدى قلى آشپز آب گوشت اعلاء بار بگذارد، خواجه را پى پدر و خواهرم فرستادم. آن روز علیرغم خستگى وافر به مهمان دارى و گفت و شنود گذشت، آیینه شمعدان نقره براى جهاز خواهرم و چندین شیرینى خورى نقره براى بانو خریده بودم به او هدیه دادم. بانو اشک ذوق بر چشمانِ قشنگِ مهربانش نشست، در صندوق را باز کرده پارچه ى گیپور فیروزه نشان که تجار اصفهانى از بمبیٔى هند خریده بودند به او داده گفتم انشاءالله در عروسى خواهرم پیراهنى براى خودت بدوزى. آنها قبل از تاریکى شب به سوى تجریش رفتند، قبله عالم که در دیوانخانه سلام به مناسبت بازگشت از سفر نشسته بودند به اندرونى بازگشتند. نزد مهدعلیا رفتند و تا پاسى از شب با او خلوت نمودند، دلم تشویش داشت مى دانستم کار امیرنظام رو به اتمام است.
قبله عالم به برادرش رحم ننموده بود چه برسد به دامادشان. صبح روز بعد برخاستم پس از استحمام و صرف ناشتایى خدمه مشغول جمع آورى اسباب سفر بودند در حال کشیدن قلیان بودم که خواجه در سرسراى اصلى عمارت خوابگاه ایستاده با صداى بلندى همه را به سکوت وا داشت. از عمارت بیرون رفتم ببینم چه خبر شده است، خواجه گفتند فردا ناهار به میمنت بازگشت از سفر زیارتى قم امیرنظام تمام اهل حرم را به باغ امیرآباد که خارج شهر و داراى فضاى فرح انگیزى بود وعده گرفته است، دانستم امیرنظام سیاست و کیاست را به جا خرج نموده است.
او با زیرکى مى خواست دل والده شاه را به نرمش وا دارد، مهدعلیا که مهمان داشت در ورودى عمارت ایستاده بود بى هیچ سخنى داخل عمارتش شد. در اندرونى ولوله افتاد هنوز رنج سفر، خستگى و مرارت از تن نرفته بود که به مهمانى بزرگى دعوت شدیم رخت نو داشتم آن را به گل بهشت دادم تا با اتو زغالى اتو کرده آماده نماید. صبح روز بعد جلوتر از سایرین حاضر شدم همگى سوار کالسکه شده به سوى باغ امیرآباد رهسپار شدیم، وقتى به باغ رسیدیم از دیدن عمارت به آن زیبایى که در وسط درختان باغ چون نگینى مى درخشید متحیّر گشتم. ملک زاده خانم به استقبالمان آمد، خدمه با بهترین نوع شیرینى و شربت از ما پذیرایى نمودند.
و دسته هاى مطرب هاى جهودى با ساز و آواز مجلس را گرم کردند، قبله عالم داخل تالار شد دو شبى بود او را در خلوت ندیده بودم دلم برایش پَر کشید برخاسته به یک طورى خود را در نزدیک ترین جا به او رساندم. در طرفین او والده شاه و ملک زاده نشسته بودند، اخمى کرده با لب و لوچه دمغ به رقاصى سلطان نگریستم سلطان چنان ساحره ى قدرتمندى بود که جلوى قبله عالم مى رقصید و چشمانش چون مارى بود که مست و مدهوش مى کرد، محو حرکات او بودم.
خدمه ما را براى صرف غذا به سمت تالار غذاخورى دعوت کردند پس از صرف غذا که در نوع خود بى نظیر بود به تالار بازگشتیم، مهمانى تا عصرى به درازا کشید. پس از بازگشت به اندرونى پیامى در رقعه اى نوشته به قبله عالم فرستادم از او درخواست نمودم شب مرا به خوابگاه وعده بگیرد، لباس خوابى ابریشمین برتن کرده در انتظار خواجه بودم امّا افسوس که ماه رفت، خورشید برآمد و خواجه نیامد. از خواجه سبب را پرسیدم گفت قبله عالم تا سحرگه در عمارت والده شاه بسر مى بردند از او پرسیدم آیا سلطان هم بود؟
خواجه گفت بلى. به ننه قندهارى گفتم رخت و اثاث مرا جمع کرده با پسرم و او چند روزى تجریش براى استراحت برویم، خواجه خبر خروج مرا به والده شاه دادند پس از موافقت او به سوى باغ رفتیم. پس از اینکه به باغ رسیدیم بانو از ما به گرمى استقبال نمود از او خواستم براى زیارت به امام زاده صالح برویم، پس از صرف ناهار به زیارت رفتیم. با دیدن ننه صالح تجریشى از او خواستم فال مرا بگیرد و آینده را پیشگویى نماید او کف دستم را دیده گفت اکنون دور و بر شوى ات زنى مکّار و حیله گر را مى بینم زنى که مکرش دامانِ ملّت را خواهد و حاصل کارش چیزى جز افسوس و پشیمانى نیست از این زن برحذر باش که خطرى بس عظیم دارد، مشتى سکّه داده غرق در فکر به درخت چنار تنومند و کهنسال صحن امام زاده تکیه زدم.
اکنون برایم معیّن شده بود که سلطان درصدد نقشه ى قتل امیرنظام است. دو شبى به استراحت گذراندم و به اندرونى بازگشتم، ستاره خانم را منتظر و نگران در حیاط عمارتم یافتم. او را به داخل دعوت کرده از او پرسیدم آیا حال و احوالش خوش و دماغش چاق است یا نه؟ ستاره آهسته همه جا را پایٔیده جلو آمده در گوشم گفت قبله عالم با سلطان به شکارگاه جاجرود به شکار مرال رفته اند. با شنیدن این خبر پیراهنم را چنان فشردم که سخت مچاله شد، به درون آیینه نگریستم اکنون خود را زنى مفلوک مى دانستم زنى که روزگارى نه چندان دور با قبله عالم به شکارگاههاى خاصه همایونى به شکار مى رفت.
ستاره بختم گویى در حالِ غروب بود، خود را نباخته با لبخند به ستاره گفتم نگران نباش حتمى براى رقصندگى رفته است، ستاره گفت بعید مى دانم زیرا قبله عالم این چند وقت را هر شب در عمارت والده شاه نزد سلطان بسر مى برد بسیار محتمل است که عنقریب او را صیغه نماید. سپس برخاسته به عمارتش بازگشت دیگر خوددارى نتوانستم و بر روى صندلى افتادم. ننه قندهارى که وضع را چنین دید جلو آمده گفت بانوى من، زنى را مى شناسم که رموز عشوه گرى و محبّت را مى آموزد، او گلبدن خانم گرجى است که در عودلاجان عمارتى مجلل دارد.
ننه قندهارى گفت بانوى من گلبدن خانم در این امر خبره و شهره است. بیا یک روز به طور ناشناس نزدش برویم پذیرفتم چند روز بعد چادر چاقچور کرده نزد گلبدن خانم رفتیم، او عمارتى بزرگ در عودلاجان جنب عمارت پسرهاى خاقان داشت. از راهرو عمارت رد شدیم به داخل حیاط اندرونى رفتیم آنجا پر بود از زنان رنگ به رنگ و جور و واجور، از ترس اینکه مبادا شناخته شوم رویم را سفت گرفته بودم.
نزد گلبدن خانم رفتیم او که زنى زیبا، سفید روى و خوش ادا و اطوار بود ما را به اتاق شاه نشین که تمام گچ برى و آیینه کارى بود برد. پس از لختى به او گفتم چندین هوو دارم و شوى ام مرا محل اعتناء نیست. گلبدن خانم با دقّت به سخنان من گوش داد و با خنده ى شیرینى گفت باید هر چه شوى ات مى گوید حتى اگر موافق نیستى موافقت نمایى، عصرها که به اندرونى مى آید پاهایش را ماساژ داده برایش تنقلات ببرى. هر لحظه که کنارش هستى آراسته و پیراسته با عطر خوش بدون بوى غذا باشى، هر از گاهى شانه هایش را ماساژ داده کنارش با عشوه بنشینى برایش از سماور چایى بریزى.
سعى کن در هفته یک بار با او به حمّام رفته و او تو را با رخت روز قبل نبیند، از باغچه حیاط گل بچین و به شوى بگو محض خاطر شما چیدم. وقتى کنارش نشسته اى یک دو بیتى شعر بخوان و زیاد سخن مگو و هر چه او مى گوید گوش بده. شوى که رفاه و آرامش خیال را نزدت ببیند مشتاق شده و بیشتر به عمارتت مى آید. به او گفتم شوى ام بسیار متکى به والده اش است، گلبدن خانم با لبخندى شیرین گفت خانم جان او مادرش است و شوى ات به او نیاز دارد باید با والده شوهر به تفاهم و توافق برسى تا روزگار برایت سخت نگردد و ببین والده چه مى کند تو هم همان کار را بکن. برخاستم مشتى سکّه انعام داده به سوى اندرونى بازگشتم، سخنان گلبدن خانم مرا سخت به فکر فرو برده بود.
پس از رسیدن به اندرونى خود را آراسته سینى تنقلات مهیّا نموده نزد قبله عالم رفتم، او در حال نگارش بود با دیدنم لبخندى زده کنارش نشسته شانه هایش را ماساژ دادم کم کم قبله عالم به حرف آمد هر چه از امیرنظام بد مى گفت علیرغم اینکه برایم دشوار بود لب به سکوت گزیده هیچ نگفتم، چندین روز بدین منوال گذشت و با تکیه به سخنان گلبدن خانم زندگى ام زیر و زبر شده بود و قبله عالم اغلب روزها با من بسر مى برد. هوا سوز سردى داشت و ماه آفرین کرسى گذاشته بود، هر وقت قبله عالم نزدم مى آمد او را بغل کرده زیر کرسى مى نشستیم و شب چره مى خوردیم. چندین روز بود باران پیاپى مى بارید، قبله عالم تصمیم داشت امیرنظام را از صدارت عزل نماید و بدان عمل نمود.
@nazkhatoonstory