رمان آنلاین جیران قسمت دهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_دهم
مهدعلیا که شاهد صحنه بود جلو رفته با مادر تاج الدّوله در گوشى صحبت کرده خندیدند. صبح با صداى جارو کردن حیاط چشم از خواب گشودم، خدمه و خواجه ها در حال تنظیف حیاط هاى عمارت اندرونى و بیرون بردن بوته هاى سوخته بودند. یک آن دلم هواى مادرم را کرد، به ماه آفرین گفتم رخت و بساطم را جمع کرده در بقچه بگذارد تا یک شب در باغ تجریش نزد مادرم بمانم.
پس از اینکه ناشتائى میل نمودم برخاسته نزد مهدعلیا رفتم او در حال نوشتن چیزى بود مرا که دید دست از نوشتن کشید با نگاهى استفهام آمیز مرا نگریست جلو رفته تعظیمى نموده گفتم اذن بدهید یک شب از اندرونى خارج شده نزد مادرم بروم، فردا عصر به اندرونى باز مى گردم. مهدعلیا با لحن آرامى که از او بعید بود فرمودند مشکلى نیست امّا روز شنبه سال تحویل است باید حکماً طورى باشد که شنبه در اندرونى باشید در غیر این صورت جواب قبله عالم با شما است. تعظیمى کرده گفتم خیر من تنها یک شب را نزد مادر خواهم ماند، سپس با او و ملک زاده وداع کرده سوار کالسکه شده به سوى باغ تجریش رهسپار شدم. وقتى به تجریش رسیدیم هوایش از طهران سردتر و درختان باغ تماماً شکوفه داده بود، بانو در حیاط باغ مغموم نشسته به بوته هاى سوخته ى دیشب مى نگریست جلو رفته گفتم بانو جان، او که انتظار شنیدن صداى مرا نداشت با بهت سر را بالا آورده با دیدنم مرا تنگ در آغوش فشرد و گریست او را بوسیده گفتم از چه رو مغموم هستى؟
بانو گفت دخترم دیشب اوّلین شبى بود در کنارمان نبودى نمى دانستم آیا در اندرونى خوش و آسوده هستى یا نه این سبب تشویش خیالم بود. لبخندى زده گفتم زین پس هفته اى یک بار که به حمّام مى روى پس از استحمام به عمارت من بیا و تا عصر مهمانِ من باش و اگر مایل بودید مى توانید در حمّام عمارت من استحمام نمائید. قرار شد هفته اى یک بار سه شنبه ها اگر در ییلاق و شکار نباشیم او با تقى درشکه چى از صبح تا عصر به عمارت من مهمان بیاید. بانو برایم از آشى که روز قبل پخته بود در کاسه چینى کشیده به دستم داد آش را چنان با لذّت خوردم که گویى خوش طعم تر از این آش که دستپخت مادر بود آشى وجود نداشت.
تا عصر به گفتگو از اندرونى و مهدعلیا گذشت، بانو با دقّت گوش مى داد پس از اتمام حرف هایم گفت جیران، قبله عالم جزء تو چندین زن دیگر هم دارد، وظیفه ى شرعى اش حکم مى کند که به آنها نیز توجه کند نباید حساس شوى امّا اگر آبستن شوى و طفلى به دنیا بیاورى او ناخودآگاه براى دیدن فرزندش بیشتر به عمارتت سر مى زند. از شرم گونه ام گلگون گشته گفتم مادر جان من چند ماهى است که شوى رفته ام امّا هنوز دامنم سبز نگشته است چه کنم.
بانو که نگرانى از سیمایش هویدا بود از بیم آنکه مبادا آبستن نشوم به داخل عمارت رفته چادر چاقچور کرده روبنده بر صورت زده با نهیب گفت بلند شو چه نشسته اى؟ از ترس برخاسته گفتم چه شده است؟ سریع دستور داد چادر بر سر کرده تقى درشکه چى را صدا کرد به سوى امام زاده صالح روانه شدیم. وقتى به امام زاده رسیدیم دلم هواى زیارت کرده بود وضوء ساخته به نماز ایستادم، دو رکعت نماز شکر و دو رکعت نماز براى سلامتى قبله عالم خواندم.
بانو مرا نزد پیرزنى برد که نامش ننه صالح تجریشى و دعانویس بود، ننه صالح که چادر مندرسى داشت با تسبیح مشغول ذکر بود. بانو جلو رفته از او خواهش کرد برایم دعایى بنویسد، روبنده را برداشته کنار ننه نشستم. شنیده بودم او آینده را مى بیند ننه سر بالا کرده همین که مرا دید چشمان بى فروغش وحشت زده سرش را به دیوار کاشى کارى امام زاده تکیه داد، بانو سبب را از او پرسید. ننه زیر لب وردى خوانده خطاب به بانو گفت این دختر طالع بختش بلند ولى کوتاه است او را براى چه نزد من آورده اى؟ بانو گفت براى اینکه دعایى بنویسید دامنش سبز شود، ننه خندید و با لحن آرامى گفت به شما اطمینان خاطر مى دهم این زن سال آینده نوروز طفلى شیرخوار در بغل دارد.
سپس رو به من کرده گفت هووهاى متعددى دارید از هوو و مادر شوى ات حذر کن، راه سعادت و خوشبختى تو در توجه شوى ات است. برخاسته انعامى داده با بانو به سوى باغ رهسپار شدیم، بانو بسیار شادمان بود امّا من غمى مبهم در دلم رخنه یافته بود. از بانو پرسیدم مراد ننه صالح از اینکه عمر خوشبختى ام کوتاه است چه بود؟ بانو رویش را به سمت من برگرداند گفت منظورش شاید این است هووى دیگرى مى آید و قلب قبله عالم را با خود همراه مى کند. به باغ رسیدیم از دیدن پدرم شادمان گشته خم شدم دستش را بوسیدم، بانو برایم چلو زعفرانى و قیمه بار گذاشته بود. شب تا سحر در اتاق سه درى از اندرونى و قبله عالم حرف زدیم، خواهر کوچکم کنارم نشسته بود از من درخواست نمود او را با خود براى عید به اندرونى مهمان ببرم. لبخندى زده موافقت کردم خواهرم از ذوق مرا بغل کرد، نمى دانستم قبله عالم با دیدنش چه خواهد کرد.
صبح روز بعد برخاستم ناشتائى خورده در باغ گشتم، براى اداى نماز ظهر به امام زاده صالح رفتیم. قصد داشتم از ننه دعاى مهر و محبّت بخواهم تا مبادا هووى دیگرى جاى مرا بگیرد، وقتى به امام زاده رسیدیم صداى صلاه ظهر از بام امام زاده برخاست، پس از اقامه نماز با بانو نزد ننه صالح رفتیم امّا از آنچه مى دیدم بر جاى خشکم زد دست بانو را گرفته او را به عقب کشیدم پشت درخت چنار تنومند و کهن سال امام زاده پناه گرفتیم.
بانو متعجّب گشته سبب را جویا گشت او را دعوت به سکوت نمودم، زن از جیبش کیسه اى ابریشمین درآورده به ننه صالح داد و از او چیزى گرفته روبنده اش را انداخته با کنیزش از آنجا رفت.
خشمگین از این که چه حیله اى در سر دارد او را تعاقب نمودم دیدم سوار کالسکه شده به تاخت رفت. سپس نزد ننه صالح رفته به او گفتم اگر بگویى به زنى که قبل از من به تو سکّه داد و چیزى ستاند چه داده اى از جانت مى گذرم. ننه صالح لبخندى زده گفت دخترم خاک گور دختر نابالغ بود او این طلسم و خاک را براى باطل کردن سحر و محبّت هوییش ستانده است. لبخندى زده گفتم طلسم مهر و محبّت مى خواهم که دل شوى ام با من یار و موافق گردد چه در بساط دارى؟ او لبخندى زده گفت گرنبندى دو مُهره دارم که براى یکى از ملکه هاى دربار هندوستان بوده است و بهایى بس گزاف دارد، معادل پنج سکّه طلا است. گفتم با قیمتش مرا کارى نیست یحتمل این گرنبند را مى خواهم، ننه صالح گفت چون گردنبندى گرانبهاء است هیچ گاه با خود حمل نمى نمایم امّا چه اعتبارى مى دهید که مى توانید بهاى این گردنبد را بپردازید؟
از زیر چادرم یک سکّه طلا درآوردم ننه صالح با دیدنش چشمانش برقى زد سکّه را گرفت و قرار شد فردا گردنبند را همراه بیاورد. با اشاره ى سر من بانو برخاست، قدمى راه رفته بودم که برگشته گفتم مبادا فردا سر وعده نیایى و گردنبند را همراه نداشته باشى، هرجاى شهر و ولایت باشى تو را خواهم یافت او خندیده و ردیف دندان هاى زردش نمایان شد. بانو پرسید جیران آن زن که بود که چنین برآشفتى؟ گفتم او کسى نبود جزء ستاره خانم تبریزى همسر عقدى قبله عالم. بانو برآشفت و ترس به دلش راه یافته گفت مبادا با خاک گور دختر نابالغ کارى کند که نباید؟ گفتم خیالت نباشد فکرى خواهم کرد و راهى خواهم یافت. قرار بود آن روز به طهران بازگردم امّا میل داشتن گردنبند مرا از رفتن به طهران باز مى داشت.
با اندک سوادى که آموخته بودم در رقعه اى به قبله عالم نوشتم که در تجریش منزل پدر و مادرم هستم و فردا یحتمل به اندرونى باز مى گردم رقعه را به تقى درشکه چى داده و او را به سوى طهران روانه کرده و گفتم حتمى رفعه را به دست آقاباشى برسان او خود به قبله عالم مى رساند. تا شب سخت مشغول فکر بودم، براى اینکه افکارم سبب آزارم نگردد به بانو در چیدن سفره عید کمک کردم. وسایل سفره را در کاسه هاى بلور سبز پسته اى چیده در پارچه ترمه قرار دادم و کنارش آیینه و شمعدان و قرآن خطى سرعقد بانو را گذاشتم. یک سکّه طلا به پدرم دادم تا براى شب عید وسایل مورد نیازش را تهیّه نماید، یک سکّه طلا نیز به بانو دادم او مسرور گشته مرا بوسید.
عمارت بسیار تمییز و مرتب و همه چیز حاکى از رسیدنِ سال نو داشت. تقى درشکه چى از طهران بازگشت گفت آقاباشى رقعه را گرفته گفتند فردا صبح اندرونى حاضر باشید، تشویش به دلم راه افتاد. تقى را پى اکبر دلال شمرانى فرستادم گفتم حکم کنید پارچه هاى جواهر اعلاء با خود به عمارت بیاورد، مدّتى نگذشته بود اکبر دلال به عمارت آمد من و بانو از او رو گرفته بودیم.
پارچه هاى جواهر را گشوده بر روى زمین گسترد از میانشان یک گوشواره زمرد نشان کرده کنار گذاشتم و یک انگشتر الماس براى بانو و یک گردنبند میناکارى براى خواهرم خریدم. گوشواره زمرد را در جعبه ى خاتم کارى شده اى که با خود از اندرونى به باغ برده بودم گذاشتم و جعبه را به بانو سپردم گفتم عید دیدنى به اندرونى آمدى جلو حضور قبله عالم براى عیدى به من هدیه بدهید. او اشک به چشمانش نشسته گفت دخترم ببخش که وضع مالى ما آن چنان در خور و شایسته نیست تا برایت عیدى جواهر بخریم، او را تنگ در آغوش گرفته گفتم هیچ به دلت بد راه مده گرانبهاترین جواهر را دارم که همانا تو هستى. سپس رخت و البسه، چادر و چاقچور نو و کفش براى بانو و پدرم از اکبر دلال ابتیاع نموده او را روانه ساختم. مادر برایم ماهى و پلو روغنى بار گذاشته بود به یاد ایّام خوش گذشته دور هم جمع بودیم و تا صبح به شادى و گفت و شنود گذشت.
صبح آفتاب نزده از خواب برخاستم شتابان چادر چاقچور کرده با بانو به سمت امام زاده صالح رفتیم وقتى بدان جا رسیدیم به سراغ ننه صالح رفتیم امّا او نبود دلم هرى پایین ریخت.
بانو گفت دخترم ننه صالح زن خیرى است نگران نباش حتمى مى آید، به درخت چنار تکیه زده منتظرش ماندم چیزى نگذشته بود که با صداى لخ لخ کفش زنى که کنارم ایستاده بود سر را بالا آوردم نور آفتاب بر روى چشمانم تابیده بود او را نمى دیدم همین که قصد داشتم بلند شوم زن کنارم نشست او ننه صالح بود. شادمان شده گفتم ننه دیر کردى آیا گردنبند را آورده اى؟
ننه لبخندى زده این ور آن ور را نگریسته گفت بلى پارچه ى مخملى قرمزى بر روى پایم گذاشت و گفت چون جان شیرین محافظش باش و هیچ گاه از خود دور نکن. چهار سکّه طلا به او دادم، ننه صالح گفت دختر جان حس خوبى از فروختن این گردنبند به تو دارم. همان روز اوّل که تو را دیدم دانستم صاحب اصلى گردنبند تو هستى، این گردنبند که یک مهره اش زمرد و یک مهره اش یاقوت است نه تنها باعث نیک بختى و سعادت تو خواهد شد، دو زن دیگر بعد از تو صاحب این مهره ها شده و طالع بختشان چنان نورانى خواهد گشت که در کتاب ها خواهند نوشت. حس شعفى وصف ناپذیر بر من مستولى گشت، صدایى برخاست هراسان سر برگردانم آقاباشى بود.
با دیدنش لبم را چنان گزیدم که خون جارى گشت، برخاسته از او پرسیدم چه شده است؟ گفت نوّاب علیّه عالیه شتاب کن که قبله ى عالم از غیبت شما سخت خشمگین گشته است، به او گفتم دیروز رقعه فرستادم گفت بله راه بیفت درنگ جایز نیست. نگاه غضبناکى بر پارچه ى مخمل انداخته پارچه را چون شىء گرانبهایى زیر چادر پنهان کرده گفتم چون امروز آخرین جمعه ى سال است به نیّت سلامتى قبله عالم به امام زاده صالح آمده ام تا فقراء و مساکین را نان و طعام دهم. سپس نزد ننه صالح رفته گفتم ننه چگونه طلسم گور دختر نابالغ را باطل نمایم؟ گفت اگر این خاک را به طریقى به کسى که برایت آورده است برگردانى طلسم باطل مى گردد. تشکّر کرده به او گفتم به کسى از گردنبند سخنى نگوید با آرامش گفت خیالت راحت دختر جان. سپس برخاسته بانو را بوسیده گفتم نگران نباش باید الساعه به اندرونى بازگردم او را براى روز یکشنبه وعده گرفته به همراه آقاباشى روانه شدم.
همین که داخل کالسکه نشستم از او پرسیدم از کجا مى دانست من در امام زاده هستم؟ گفت به دستور قبله عالم آفتاب نزده راه افتادم وقتى که آفتاب بر افق آسمان نمایان گشت شتابان کلون در چوبى باغ را به صدا درآوردم پدرت با چشمانى خواب آلوده و ترسان در را باز کرده گفتم نوّاب علیّه عالیه کجا هستند به دستور قبله عالم به دنبالش آمده ام. پدرت گفت انشاءالله خیر است، خیالش را آسوده نمودم گفت جیران و مادرش براى زیارت به امام زاده رفته اند، همین که قصد سوار شدن بر کالسکه را داشتم مرا به صبر دعوت نموده داخل عمارت رفته بقچه و وسایل شما را به من دادند. به امام زاده آمده شما را دیدم، اکنون به سوى اندرونى باز مى گردیم. دلم تشویش داشت، یک آن خواهرم به خاطرم آمد که قرار بود با من به اندرونى بیاید آهى از سر افسوس کشیدم از شدّت خستگى و خواب آلودگى سر را به کالسکه تکیه داده به خواب رفتم.
با ایستادن کالسکه چشمانم را گشوده با آقاباشى به داخل اندرونى رفتیم، اندرونى چنان شلوغ و پر هیاهو بود گویى آنجا بازار شام بود. دلاله هاى جهودى پارچه هاى مخملین حاوى جواهر، طلا، عطر و البسه فرنگى رنگ به رنگ را براى فروش به اهل حرم بر روى زمین گسترده بودند. به سوى عمارت رفته وسایل را به ماه آفرین دادم، او مرا به اتاق مرصع کشانده گفت مهدعلیا بر علیه شما توطئه کرده است که بى اذن و اجازه از اندرونى خارج شده اى و دیشب قیامتى بود نگفتنى. قبله عالم مرا احضار کرده سبب را پرسید گفتم جانم به قربانت جیران پیش من از والده شاه رخصت خواسته به باغ رفتند، سلطان با پررویى گفت خیر او قرار بود تنها یک شب بماند و بى اجازه یک شب بیش مانده است.
ادامه دارد….
@nazkhatoonstory