رمان آنلاین جیران قسمت شانزدهم

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت شانزدهم 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_شانزدهم

 

 

خبر به گوش والده شاه رسیده بود او محض خاطر قبله عالم براى عرض تهنیّت به عمارت آمد، طفل را در آغوش کشیده و چند کیسه زر بخشید. بانو برایم کاچى پخته بود با روغن اعلى حیوانى بوى کاچى در فضا پخش شده بود، ننه قندهارى در کاسه هاى مسى کاچى ریخته به همه تعارف نمود. تا شب تمام زنان اهل حرمخانه و کنیزها مبارک باد آمدند و هر یک هدیه اى در خور به طفل دادند. پسرم بسیار زیبا و بسى آرام بود، او را تنگ در آغوش فشردم محبّت او عمیق در دلم رخنه کرده بود. شش روز بدین منوال گذشت و ننه قندهارى با کمک گل بهشت به امورات طفل مى رسید من فقط او را به پستان مى گرفتم.

 

روز ششم مهمانى اسم گذارى پسرم بود، از صبح ماه آفرین حمّام را گرم نموده بود پس از استحمام با کمک بانو به عمارت رفته البسه نو بر تن کردم. عصرى رجال و شاهزادگان قاجارى به عمارت والده شاه براى عرض تبریک آمدند، پدرم نیز در میان مدعوین بود. چادر چاقچور کرده با بانو و ننه قندهارى به عمارت والده شاه رفتیم. پسرهاى خاقان همه شرفیاب حضور بودند، خدمه با انواع و اقسام شیرینى هاى مرغوب و شربت هاى گوارا از مهمانان پذیرایى مى کردند. قبله عالم با آغاباشى داخل تالار شد همه به پایش برخاسته تعظیم نموده شادباش گفتند. آخوندى که امام جمعه طهران بود با دبدبه و کبکبه داخل شد، پس از عرض شادباش و کسب اجازه از قبله عالم و والده شاه ننه قندهارى طفل را به آغوش آخوند داد تا در گوشش اذان گفته نامش را بخواند.

 

آخوند خطاب به قبله عالم پرسید نام طفل را چه بگویم؟ قبله عالم تا آمد دهان باز کند، برخاستم. سرهاى شاهزادگان به سوى من چرخید. آهسته به سوى قبله عالم رفته در گوشش گفتم نام طفل را محمّد بگذار میل دارم نام شاهنشاه مرحوم محمّدشاه قاجار بر روى نوه اش باشد. او لبخندى زده و در گوشم فرمود والده شاه میل دارد نامش را محمّدقاسم میرزا بگذارم زیرا علاقه زیادى به پدرش مرحوم محمّدقاسم میرزا دارد. هیچ نگفتم امّا دلم مثل سیر و سرکه مى جوشید که والده شاه در اسم گذارى پسرم دخالت کرده است، قبله عالم رو به آخوند فرمود نام پسر را محمّدقاسم میرزا بگذار.

 

آخوند نام طفل را خواند و به ننه قندهارى سپرد از جیب عبایش مُهرِ خاکِ کربلا را در آورده هدیه نمود. شاهزادگان هر کدام ظروف طلا، جواهر، سکّه هاى زر و لباس کودکانه زرى بافت هدیه دادند چنان طلا و جواهر جمع شد که در یک صندوق روسى بزرگ به سختى جا مى شدند. صداى تقه در برخاست و مردى در آستانه در ظاهر گشت با دیدنش همه از جاى برخاستند، او با غرور خاصى قدم از قدم بر مى داشت. سیماى با جبروت و جذابى داشت، چهار شانه و قد بلند با نگاهى جسور.

 

چنان مقتدر و با صلابت بود که با ورودش مجلس را سکوت فرا گرفت، او کسى نبود جزء میرزاتقى خان فراهانى امیرکبیر صدراعظم. امیرکبیر جلو آمده تعظیم کوتاهى به والده شاه کرده و به قبله عالم شادباش گفتند از جیب ارخالق ترمه اش یک جلد قرآن کریم قاب طلا درآورده دستور داد ننه قندهارى جلو رفته قرآن را گرفت سر برگرداند خطاب به من که مبهوت حرکاتش بودم با صدایى رسا که بند وجودم را مى لرزاند فرمود نوّاب علیّه عالیه تولد طفل نو رسیده را شادباش عرض مى کنم و امیدوارم شاهزاده در آینده فردى لایق، کاردان و دلسوز مردم و ملّت باشد. سپس همان جا نزد قبله عالم نشست و با تعارف قبله عالم چند پک به قلیان زد.

 

والده شاه چینى به پیشانى انداخته بود، من محو حرکات امیرکبیر بودم نگاه خیره قبله عالم متوجه من شد براى اوّلین بار در نگاهش ردِ حسد نمایان بود، سر به زیر انداخته در دلم به ملک زاده خانم عزت الدّوله رشک بردم که همسرى چنین لایق داشت. مهمانان گرم گفت و شنید شدند، امیرکبیر بى توجه به سخنان شاهزادگان از جیبش مقدارى کاغذ درآورده شروع به کاغذخوانى کرد و هیچ توجهى به اطرافش نداشت گویى در دنیاى دیگرى سیر مى کرد. در خلال کاغذخوانى و صحه گذاشتنِ آنها مقدارى را از نظر حضور مبارک گذراند. خدمه مهمانان به صرف شام دعوت نمودند، ما برخاسته وداع کرده به سوى عمارت رفتیم.

 

وقتى به عمارت رسیدم قلبم چنان مى زد که بیم داشتم عنقریب از سینه بیرون بزند. به بانو گفتم امیرکبیر را دیدى؟ بانو خندید و گفت بله او بسیار مشهور و نزد قاطبه عموم مردم محبوب القلوب است باید سعى و اهتمام کنى راه قلب و دوستى او را بیابى و با عزت الدّوله روابط حسنه اى داشته باشى. سپس برخاسته وداع کرده با پدرم به باغ رفتند، شب قبله عالم وارد تالار شد برخلاف همیشه اخم به چهره داشت. از او پرسیدم از چه رو ناراحت هستید؟ آرام فرمود از اینکه همسر سوگلى ام محوِ جمال و کمال امیرکبیر بود. لبخندى زده گفتم جانم به فدایت در این قلب فقط مهر تو و عشق تو است.

 

با پوزخندى فرمود خیر سخن من از عشق نیست، امیرکبیر چنان برخورد مى کند که هر کسى در دیدار اوّل شیفته اش مى گردد. به او گفتم بلى چون سیاست مدارى زیرک و کار کشته است، در جمعى که هر کسى از هر درى سخنى مى راند او مشغول انجام وظایف مملکتى بود و هجو و لغز به زبان نمى راند. این برخورد او احترام طرف مقابل را در پى دارد، شما هم باید زین پس هر از گاهى در عمده مجالس و شکار کاغذخوانى کنید و یا چیزى را یادداشت نمایید که اطرافیان شما را ببینند که در شکار و سفر در حال انجام وظایف دولتى هستید و احترام طرف مقابل را بخرید.

 

روز بعد ملک زاده خانم عزت الدّوله که آبستن بود به اندرونى مهان آمد او را به داخل دعوت کرده کنارش نشستم، ملک زاده سراغ محمّدقاسم میرزا را گرفت. ننه قندهارى او را نزد عمه خانم برد و ملک زاده او را بوسیده گفت الحق که امیر راست مى گفت این طفل بسیار زیبا و دلنشین است. دست برده چند سکّه زر هدیه داد و با نگاهى خریدارانه او را نگریست از فکرم گذشت اگر طفل ملک زاده دختر باشد او را براى محمّدقاسم میرزا بستانم مى دانستم دختر همچو مردى دخترى زیرک خواهد بود.

 

ملک زاده را تا ناهار نگاه داشتم، به او گفتم هر از گاهى پیش ما بیا. لبخندى زده گفت اکنون آبستن هستم و بار شیشه دارم هر وقت بار شیشه ام را زمین گذاشتم مصدع اوقات شما خواهم شد. براى چند روز بعد مرا براى دیدن رخت و البسه طفلى که در شکم داشت وعده گرفت تشکّر کرده دعوت اش را پذیرا شدم. بعد از ناهار ملک زاده به دیدن مادرش رفت و دو شبى آنجا ماند. روز دهم محمّدقاسم میرزا بود، دسته اى مطرب جدید که از حبشه آمده بودند و موسیقى خاصى مى نواختند وعده گرفته و تمام زنان قبله عالم را دعوت کردم. پس از استحمّام من و محمّدقاسم میرزا که با مهارت ننه قندهارى و بانو انجام شد، نوازندگان شروع به نواختن کردند و سایر زنان در حوض آب تنى کردند.

 

سپس براى صرف ناهار به عمارت رفتیم، نگاه ستاره حسرت زده بود. ماه آفرین گفته بود که ستاره پسرى به نام ملکشاه داشت که بسیار زیبا بود امّا دست تقدیر او را در سن نه ماهگى از دامان مادر گرفت. محمّدقاسم میرزا را به ننه قندهارى سپردم و سفارش کردم مراقبش باشد و او را کمتر بوسیدم که باعث رشک هوو نگردم. مهمانى تا عصر به درازا کشید، قبله عالم از شکار آهو برگشت و یک شکار به من مرحمت نمودند. او بسیار مراقب خورد و خوراکِ من بود، چون شیر مى دادم شب ها تمایلى نداشتم با قبله عالم به بستر بروم. او که امر را چنین دید به خوابگاه رفته و پذیراى زنانِ دیگرش شد، مثل سابق دیگر حساسیتى نشان نمى دادم. گذر زمان باعث کمرنگ شدن موضوع شده بود و با هووها روابط حسنه اى داشتم کسى را با کسى کارى نبود.

 

هر یک در عمارت هایمان بسر مى کردیم. روز موعود بسر رسید، پیراهنى گیپور بر تن کرده با محمّدقاسم میرزا و ننه قندهارى به سوى عمارت ملک زاده که پشت عمارت بیرونى کاخ گلستان بود رهسپار شدیم، زنان قبله عالم با البسه زرى بافت و جواهرات الماس مثل ملکه هاى افسانه هاى پریان شده بودند. به اندرونى ملک زاده رسیدیم، حیاط و باغچه باصفایى داشت داخل عمارت از اسباب و اثاث فرنگى پر بود. دسته نوازندگان هنرنمایى کردند، چند سکّه زر روى البسه طفل که دست دوز فرنگى بود نهادم.

 

تا عصر مهمانى به طول انجامید و اوقات خوشى بسر شد. قبله عالم در معیّت میرزاتقى خان وارد عمارت شدند، به اتاق طفل رفته و سکّه زرى مرحمت نمودند، یک قلیان کشیده، چایى نوشیده به دارالشورى رفت. گرماى کرسى و ازدحام مهمانان باعث شد براى اینکه نفسى تازه کنم از تالار بیرون بروم، حیاط اندرونى بسیار زیبا و مصفا بود کنجکاوى بر من غلبه کرده به سوى حیاط بیرونى رفتم. محو زیبایى نماى ساختمان ها و پنجره هاى اتاق شاه نشین بودم که رد نگاه خیره اى را بر روى خود حس کردم سر برگردانم امیرنظام در حالى که بر روى صندلى منبت نشسته و روبرویش میزى قرار داشت مرا که بدون روبنده با چارقد به سر بودم نگریست دست پاچه شده تعظیمى کرده خود را پشت دیوار پنهان کردم وقتى آرام شدم پنهانى دیدم او لبخندى زده سر به زیر انداخته با قلم مشغول نگارش است، صداى پایى آمد به سرداب رفتم آنجا روى سکّو ایستاده دیدم والده شاه نزد امیرنظام رفت او به احترام والده شاه برخاست، والده شاه با صدایى رسا گفت صاحب اصلى مملکت ناصرالدین شاه است او باید تصمیم بگیرد چه کند و مصلحت کشور در چیست؟ شنیدم رشته امور را در دست گرفته اى و قصد دارید مثل ممالک فرنگستان براى اطلاع عموم مردم از وضعیت کشور روزنامه اى افتتاح و به چاپ برسانید.

 

امیرنظام با طمأنیه فرمود بلى این امر در فرنگستان رایج و مرسوم است و با موافقت اعلیحضرت همایونى قصد داریم به این مهمّ برسیم، مهدعلیا لبخند زشتى زده گفت یحتمل قصد دارید روزنامه و ابداع آن را به نام خود بزنید؟ امیرنظام پاسخ داد خیر، قصد من پیشرفت و تجدد است.

 

هرگز قصد ندارم زحمات و مساعدت هاى قبله عالم را نادیده انگارم. مهدعلیا اهمیتى نداده پشت به او کرده داخل عمارت رفت، از سکّو پایین رفتم. سخت در فکر فرو رفته بودم که مردى چون امیر در جهت اعتلاى فرهنگ تلاش مى کند و مهدعلیا سنگ جلو پایش مى اندازد. از پلّه هاى سرداب بالا آمدم سر بالا کردم پاى مردى جلوى سرداب دیدم به او نگریستم امیرنظام بود از ترس زبانم گرفت، او با نگاهى جسور مرا نگریست و فرمود نوّاب علیّه عالیه حال که سخنان والده شاه را شنیدید دیگر درنگ جایز نیست به اندرونى بازگردید.

 

صورتم از شرم گر گرفته بود شتابان پا به فرار نهادم در ورودى عمارت دستى مرا کشید هراسان برگشتم والده شاه بود. مرا به دیوار چسبانده با لحن پر عتابى گفت جیران کجا بودى؟ گفتم براى قضاى حاجت به مبرز رفته بودم، لبخندى زده گفت راه مبرز از حیاط بیرونى نیست گفتم بله به محیط آشنا نبودم و راه خطا رفتم. ننه قندهارى به دنبالم آمده طفل را در آغوشم نهاد شتابان به داخل عمارت بازگشتم، به خیر گذشته بود.

 

پس از پایان مهمانى با ملک زاده وداع کرده چادر چاقچور کرده به سوى عمارت اندرونى کاخ گلستان رهسپار شدیم از حیاط بیرونى که گذشتیم میز و قلم دان امیرنظام جلوه گرى مى کرد ایمان داشتم امیرنظام با قلم و صدارتش اعجاز میکند امرى که بعدها به روشنى تحقق یافت. وقتى به اندرونى رسیدیم قبله عالم به عمارت آمد به او گفتم آیا در حضور خدمه کاعذخوانى مى کنید لبخندى زده فرمود بله امر مبارک و میمونى است هر لحظه فرمان و دستورى به ذهنم خطور مى کند در دفترچه مرقوم مى نمایم. خود را به او نزدیک کرده میل و تمناى زیادى داشتم تا قبله عالم را پس از مدّتى فراق که بر اثر زایمان حاصل شده بود در آغوش کشم، او را تنگ در آغوش گرفته و در دریاى عشقش سیراب شدم. چند روزى گذشت، خبر آمد ملک زاده بارش را زمین گذاشته و طفلش دختر است. دلم غنج رفته به ننه قندهارى گفتم اگر اودلامان از ناخوشى ها و امراض مخصوص کودکان گذر کنند میل دارم دختر ملک زاده را براى پسرم بگیرم. ننه قندهارى لبخندى زده گفت اتفاق خجسته اى است انشاءالله در ظل خداوند محقّق خواهد شد.

 

براى تبریک و تهنیّت به عمارت ملک زاده رفتیم دستبندى طلاى میناکارى شده به دختر ملک زاده هدیه دادم، با نگاهى خریدارانه او را برانداز نمودم آرام در گوش ملک زاده گفتم براى دخترت آینده اى خوش مى بینم. ریز خندید و تشکّر کرد، دسته مطرب ها هنرنمایى کردند و پس از مدّت ها در حضور جمع و مهمانان رقصیدم. شب که به عمارت بازگشتیم قبله عالم دستور داد به عمارت جاجرود برویم چون چیزى به عید نوروز نمانده بود، جواهرات را در صندوق آهنین گذاشته در سرداب قرار دادم. یاد سخن ننه صالح تجریشى افتادم که سال پیش دمِ نوروز گفت نوروز سال آینده طفل شیرخوار در آغوش دارى. محمّدقاسم میرزا را تنگ در آغوش گرفته بوسیدم او بزرگترین هدیه و رحمت الهى بود. با ننه قندهارى، ماه آفرین و گل بهشت عازم جاجرود شدیم تا زعفران باجى و آقاباشى با خدمه کل عمارت هاى اندرونى را به مدّت پانزده روز براى نوروز خانه تکانى کنند.

 

خبر آمد ملک زاده نیز همراه ما به جاجرود مى آید، تصمیم داشتم قبله عالم را به تسریع چاپ روزنامه دولتى تشویق نمایم. دوست داشتم او پادشاهى نمونه و محبوب القلوب باشد، و این تنها از طریق تجدد میسر بود

 

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx