رمان آنلاین جیران قسمت نهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_نهم
صداى مهدعلیا برخاست که با عتاب فرمود خدیجه خودت را جمع و جور کن از ترس خواستم از بغل قبله عالم بیرون بیایم که او جلدى با دستش کمر مرا گرفته تنگ در آغوش فشرد، نفسم در سینه محبوس شده بود. قبله عالم با صداى خشمناکى فرمود والده شاه چه کسى را خطاب قرار داده اید؟
مهدعلیا فرمود همین خدیجه رقاص را. قبله عالم قهقهه اى از سر عصبانیت سر داده فرمود خدیجه رقاص دیگر مرد، این زن جیران است اگر کسى او را با نام خدیجه خطاب کند بى هیچ بر و برگردى از اندرونى بدون ذره اى بخشش اخراج خواهد شد. والده شاه صورتش از خشم گلگون گشته با سلطان به عمارت رفت، از اینکه قبله عالم پشت من درآمده بود مسرور گشتم امّا ته دلم بیم داشتم که مهدعلیا زهرش را به من بریزد. آن شب در آغوش شوى در حالى که چنین مى خواند: ” دل ما را ز سر زلف چو چوگان برباى، با صفوف مژه چون رستم دستان بگذر.” سحر کردم. صبح برخاسته لباس شکار بر تن کرده سوار اسب طلا جان شده به سوى دشت سرسبز جاجرود رهسپار شدیم، عصرى با قوچ که شکار کرده بودم به اندرونى بازگشتیم.
زنان حرم با دیدنِ من در لباس شکار روى برگردانده به عمارت هایشان رفتند، قبله عالم که شاهد ماجرا بود مرا به خود فشرده دستور داد به خوابگاه برویم. از او خواهش کردم اجازه بدهد یک قوچ فربه شاخ دار را به مهدعلیا پیشکش نمایم، قبله عالم اجازه داد و در معیّت او وارد خوابگاه مهدعلیا شدیم. او با دیدنِ ما کج خلق شده مشغول صحبت با سلطان شد. جلو رفته تعظیمى نموده گفتم براى سلامتى و صحت مزاج شما قوچى شکار کرده ام، امیدوارم این پیشکش را از من بپذیرید. مهدعلیا به ناچار قوچ را پذیرفته از من تشکّر کرده و گفت فردا ناهار به عمارتش برویم.
به خوابگاه بازگشتیم از شدّت خستگى که از سوارى و تیراندازى حاصل شده بود نا نداشتم، چهره باجى گفت حمّام را گرم کرده ام برخاسته با قبله عالم به حمّام رفتیم در حوض مرمرین حمّام بر رو سکویى نشسته بودم که به ناگاه قبله عالم دستم را به سوى خود کشید، صداى خنده ام در فضاى بخار آلود حمّام طنین انداخته بود مشغول عشق ورزى با شوى بودم که زنى داخل حمّام شد سایه اش در بخار محو شده بود نمى دانستم کیست از ترس فریادى سر دادم، قبله عالم خنجر از نیام کشیده فرمود کیستى؟
زن جلو آمده بى هیچ حرفى داخل حوض شده نزد قبله عالم رفته او را در آغوش کشید از شدّت خشم در حال فجاه بودم او کسى نبود جز ستاره خانم. قبله عالم او را از خود دور کرده فرمود ستاره چه مى کنى؟ ستاره گفت جانم به فدایت من نیز همسر قبله عالم هستم، تمام توجه شما معطوف جیران است. برخاسته لباسم را بر تن کرده از حمّام بیرون رفتم.
در خوابگاه روى بستر نشسته حالت تهوع بر من دست داده بود برخاسته بیرون رفته قى کردم، قبله عالم داخل خوابگاه شده نگران از اوضاع و احوال من دستور داد پى طبیب بفرستند او را مانع شده گفتم حالم مساعد است. شب هنگام خواب برخاستم به عمارت اندرونى بروم، قبله عالم جلوى مرا نگرفت از خوابگاه بیرون رفته پشت سر را که نگاه کردم ستاره به خوابگاه رفت. تصمیم گرفتم خود را به سهولت در اختیار قبله عالم قرار ندهم تا عطش او را بیشتر کنم. روز بعد خود را به نیکویى آراسته داخل عمارت والده شاه شدم از آن چه مى دیدم در حیرت بودم، سلطان پیراهنى حریر بر تن داشت به قدرى نازک بود که لباس زیر پولکى اش نمایان بود. قبله عالم بشاش وارد عمارت شده برخاسته تعظیم نمودم، بر روى صندلى نشسته مشغول پوست کندن سیب بودم.
قبله عالم تمام حواسش پى من بود و من بى اعتناء به او سیب را در دهان گذاشتم که صداى دایره برخاست گوهر با هنرمندى دایره نواخت و سلطان با اشاره مهدعلیا شروع به رقص نمود. محو رقص سلطان بودم از گوشه ى چشم قبله عالم را نگریستم که بى توجه به سلطان در حالى که قلیان مى کشید تمام حواسش معطوف من بود. سلطان با زیرکى جلوى او رفته سد نگاه او شد، قبله عالم هر چه کرد نتوانست بى خیال رقص و عشوه ى سلطان گردد. خدمه بساط ناهار را چیدند اغذیه و اشربه در کمال اکمل بود، پس از صرف ناهار بى اعتناء به قبله عالم از مهدعلیا اذن رخصت خواسته به سوى عمارت رفتم. رخت و البسه ام را از تن کنده، لباس شکار بر تن کردم و سوار بر اسب طلا جان به کوه و صحرا زدم.
درختان شکوفه داده بودند و خنکاى هواى جاجرود روح را به رقص وا مى داشت. اطراف را گشتم چون مرد غریبه اى ندیدم چارقدم را از سر گشوده گیسوان مشکین فام پر پشت ام را به دست باد سپرده با سرعت هر چه بیشر تاختم. نزدیک رودخانه شده افسار اسب را کشیدم تا نفسى تازه کنم سر برگردانم قبله عالم را دیدم که سوار اسب بالاى کوه مرا مى نگرد، با دیدنش با آن هیبت دلم به لرزه در آمد دانستم نمى توانم به آسانى از او درگذرم. چارقد بر سر گذاشته، سر اسب را بر گردانده به سوى عمارت تاختم. عصر دستور کوچ به طهران آمد، اسباب و اثاثم را جمع کرده گوشه ى اتاق گذاشتم.
خواجه به سراغم آمد تا به خوابگاه بروم به ماه آفرین گفتم بگو جیران خواب است. پنهانى برخاسته شمع را خاموش نموده از کنار پنجره بیرون را نگریستم، والده شاه به خوابگاه رفت. حسى به من مى گفت او درصدد است تا سلطان را صیغه ى شاه نماید، مى دانستم دیر یا زود این امر اتفاق مى افتد. صبح روز بعد سیماى قبله ى عالم مسرور بود و سلطان نیز خنده بر لب داشت.
سوار کالسکه شده به سوى طهران رهسپار شدیم، وقتى به اندرونى رسیدیم از تنظیف اندرونى چنان به وجد آمدم که دستور دادم خواجه ها تختى چوبى در حیاط بگسترند و بساط چاى و تنقلات فراهم نمایند.
در استکانى کمر باریک چاى مى نوشیدم که دیدم زنى فربه که بسیار شبیه والده شاه بود به عمارت والده شاه رفت در اندرونى ولوله به پا شد، زنان عقدى و صیغه ها که نوادگان فتحعلى شاه بودند تک تک به همراه کنیزهایشان به داخل عمارت والده شاه براى خوش آمد رفتند از ماه آفرین پرسیدم او که بود؟ گفت بانوى من او ملک زاده خانم عزت الدّوله خواهر تنى قبله عالم و همسر میرزاتقى خان امیرنظام امیرکبیر است. در دل به او رشک و حسد بردم مى دانستم شوى اش سیاستمدارى زیرک و فردى دانا است. برخاسته در بشقابى نقره شیرینى چیده خود را آراسته جواهر الماس بر گردن انداخته به سوى عمارت والده شاه رفتم.
در را که باز کردم همه زنان قبله عالم مشغول بگو و بخند بودند جلو رفته به والده شاه چشم روشنى گفته نزد ملک زاده رفته او را بوسیده شیرینى را به او پیشکش نمودم. ملک زاده که زن مهربانى بود مرا کنار دست خودش دعوت به نشستن نمود با لحن شیرینى گفت جیرانى که دل و ایمان از برادرم پادشاه ممالک محروسه برده است تو هستى؟ الحق که بسیار زیبایى تعریفت را بارها شنیده ام.
امیر همسرم مى گوید قبله عالم در دیوانخانه که مشغول کار است هوش و حواسش پى جیران است حق را به برادرم مى دهم سپس دست برده از داخل لباسش گوشوارى الماس درآورده به من هدیه داد. من که انتظار این رفتار از ملک زاده را نداشتم مبهوت گشته تشکّر نمودم، نگاه غضبناک سلطان بر روى من بود بى آنکه مراعات کسى را بکنم با عتاب گفتم سلطان خانم با چه جسارتى به همسر قبله عالم در اندرونى چنین مى نگرید؟ این جسارت از شما که رقاصى بیش نیستید بعید است و من شکایت شما را به قبله عالم خواهم کرد. او ترسیده دست پاچه شده همانجا بر روى زمین افتاده گفت مرا عفو کنید من هرگز به شما جسارت نکرده و نخواهم کرد.
خطاب به مهدعلیا گفتم والده شاه جانم به قربانت زمانى که من کنیز شما بودم این جسارت را در حق هیچ یک از بانوان حرم ننمودم او رقاص و کنیزى بیش نیست براى قبله عالم و شما قباحت دارد که زنى مثل سلطان به یکى از همسران قبله عالم با نگاهى غضبناک بنگرد مهدعلیا که انتظار این عمل مرا نداشت سلطان را از تالار مرخص نموده، گونه هایش از خشم گلگون گشت. تا عصرى دیدار با ملک زاده به درازا کشید او گفت قصد دارد ایّام عید نوروز سلطانى را در عمارت اندرونى نزد والده شاه بسر ببرد. به عمارت بازگشتم یک روز به مراسم آخرین سه شنبه ى سال مانده بود.
به ماه آفرین دستور دادم بوته زیادى جمع کرده و به سرداب رفته کوزه هاى گلى بیاورد، قصد داشتم مراسمى در خور و شایسته برپا کنم. شب قبله عالم که دانسته بود ملک زاده خانم به اندرونى مهمان آمده است به عمارت والده شاه رفته بود، نشستنش به درازا کشید و از پشت پنجره دیدم که خدمه براى قبله عالم از کارخانه غذا در دیس هاى چینى گل مرغى مى برند.
چون در اندرونى بساط شادى و سرور بود، به حیاط رفتم هر زن حرمخانه در حیاطش بوته هاى خشک روى هم رفته جمع کرده بود، شمس الدّوله با دیدنم جلو آمده لبخندى زده گفت جیران قرار است فردا در حیاط تاج الدّوله همه زن ها جمع شویم و در دیگ وسمه بجوشانیم تو هم بیا لبخندى زده تشکّر کردم. تاج الدّوله در تختى نشسته مطرب ها دایره مى زدند مرا دعوت به نشستن نمود و از من خواست فردا به حیاطش بروم، تشکّر کردم و به آواى ساز گوش دادم. قبله عالم و ملک زاده نیز در معیّت هم به حیاط تاج الدّوله آمدند و خدمه برایشان قلیان در کاسه قلیان مرصع چاق کردند. بساط بزم و شادى تا پاسى از شب ادامه داشت، خدمه با شیرینى هاى رنگارنگ از مهمانان پذیرائى مى کردند.
چون آثار خستگى نمایان شد رفته رفته اهل حرم وداع کرده هر یک به عمارت هایشان رفتند، هر چه منتظر شدم قبله عالم مرا صدا نکرد دیگر درنگ را جایز ندانسته برخاسته از تاج الدّوله تشکّر نموده با ماه آفرین به سوى عمارت مى رفتیم که دیدم قبله عالم با سر عصایش آرام به کمرم زد، برگشتم با صداى بلندى فرمود جیران کجا مى روى؟ گفتم قبله عالم جانم به فدایت دیر وقت است به عمارت براى خواب مى روم.
با خنده فرمود ملک زاده مى گوید حالِ سلطان را گرفته اى؟ آیا یاد ندارى زمانى که خود رقاص والده شاه بودید در حضور من و والده شاه با ستاره خانم چه کردى؟ ستاره آنجا نشسته بود لبخند مرموزى زد، خیره در نگاه قبله عالم گفتم خیر از یاد نبرده ام، چطور مى توانم آن توهین و بى احترامى ستاره را فراموش کنم؟ او به من توهین نمود و جوابش را شنید. امّا من به سلطان توهین نکرده ام و چون ملک زاده خانم گوشوارى الماس به من مرحمت نمودند او نگاه غضبناکى بر من افکند و من زبان به اعتراض گشودم.
ستاره که انتظار این جواب را نداشت گفت الحق که زنى خیره سر هستى جیران. برگشتم خطاب به او گفتم اگر جواب به بى احترامى شما خیره سرى است بله خیره سر هستم، سپس به قبله عالم تعظیم نموده قصد رفتن داشتم او برخاسته کنارم ایستاد از برودت هوا لرز بر اندامم نشسته بود قبله عالم پالتویش را از تن درآورده بر روى شانه هایم انداخت عطر تنش مشامم را نوازش کرد، یک آن خواستم او را در آغوش بکشم سر بر شانه هایش گذاشتم.
وقتى به عمارت رسیدیم طاقت نیاورده دست قبله عالم را کشیده بوسه بارانش کردم، صبح روز بعد با نشاطى وصف ناپذیر از خواب برخاستم. قبله عالم با امیرکبیر در دیوانخانه مشغول رسیدگى به امور مملکتى بودند. به حمّام رفته خود را آراستم، لباس مخمل قرمز بر تن کرده گوشواره یاقوت قرمز بر گوش انداختم. براى مراسم به حیاط تاج الدّوله رفتم، خداى من از آن چه مى دیدم سخت در حیرت بودم. مادر و خواهران تاج الدّوله با البسه هاى زربفت گرانبهاء و زیورآلاتى بسیار زیبا در حیاط نشسته بودند. مادر تاج الدّوله همسر سیف الله میرزاجهانبانى پسر فتحعلى شاه قاجار و خود نوه ى نشاط اصفهانى بود. زنى بود زیباروى و بلند بالاى جلو رفته تعظیمى کرده سلام گفتم. مراسم با آواى گروه مطرب ها شروع شد و خواجه ها دیگ هاى بزرگ را آتش کرده وسمه را جوشاندند.
در این بین خدمه از همه اهل حرم با شیر برنج پذیرایى نمودند، وقتى وسمه جوش آمد تاج الدّوله دستور داد وسمه ها را در ظرف وسمه جواهرنشان ریخته به زنان قبله عالم و مهدعلیا و ملک زاده خانم هدیه داد. مراسم شادى و سرور تا عصر برپا بود، در این بین خدمه اغذیه و اشربه در دیس هاى چینى کشیده داخل تالار براى صرف ناهار منتظرمان بودند. پس از صرف نهار و تشکّر از تاج الدّوله هر یک به سوى عمارتمان رفتیم، بوته ها را خواجه ها آتش زدند فضاى اندرونى بسیار زیبا و مفرح بود از هر حیاطى دود آتش بلند شده بود و براى شگون کوزه هاى گلى را بر زمین زدیم.
عصر بود و صداى دایره و تنبک در سراسر اندرونى طنین انداخته بود، قبله عالم داخل اندرونى شده دستو داد در مرکز حیاط آتش بگسترانند و چندین کوزه محض شگون بر زمین زدند. پس از تاریکى هوا مراسم آتش بازى به دستور قبله عالم سر گرفت به پشت بام عمارت رفتیم تمام طهران منور بود و کودکان، پیر و جوان آتش گسترده مى رقصیدند. از دور مناره ها دروازه هاى طهران هویدا بود، تابحال شهر طهران را اینقدر زیبا و مسحور کننده ندیده بودم. غرق شعف و شادى بودیم، از پلّه هاى عمارت که پایین آمدیم در حیاط کنیزها تنبک دست گرفته مى رقصیدند، قبله عالم شاهى اشرفى بر سرشان پاشید.
منتظر بودم قبله عالم با من به عمارتم بیاید امّا او بى توجه به من به سوى خوابگاه رفت، ستاره لبخندى زده گفت یحتمل امشب را من سر بر شانه هاى قبله عالم خواهم گذاشت. خواجه باشى از خوابگاه بیرون آمده با صداى بلندى نام تاج الدّوله را خواند، او که باورش نمى شد قبله عالم او را وعده خواسته است و میان مادر و خواهرانش سربلند شده است با شادى و لبخندى از ته دل به سوى خوابگاه رفت. الحق که قبله عالم سیاست مدارى زیرک و دانا بود.
@nazkhatoonstory