رمان آنلاین جیران قسمت هشتم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_هشتم
بد به دلم آمد، بى صدا برخاسته از گوشه پنجره دیدم کنیز ستاره خانم دور و بر عمارت من مى پلکد و جلوى باغچه عمارت چیزى چال مى کند، پس از اینکه چال کرد نگاهى هراسان به این ور و آن ور انداخت و شتابان فرار کرد. لبخندى زده دانستم ستاره برایم دعا نوشته است، چون جایش را مى دانستم آسوده سر بر بالین نهادم.
صبح برخاستم با کمک ماه آفرین رخت نو بر تن و خود را آراستم، شمس الدّوله با لباسى از جنس اطلس در حالى که دور چارقدش رشته ى الماس آویخته بود در معیّت کنیزش داخل تالار شد. پس از روبوسى به اتاق مهمان خانه رفتیم اشک بر چشمانش نشست آرام گفت اینجا روزگارى ماوا و مسکن مادربزرگم طاووس خانم تاج الدّوله بود از من رخصت طلبیده به اتاق مرصع رفتیم او خاطرات خوش گذشته برایش زنده شده بود دمى او را تنها گذاشته به ماه آفرین دستور دادم وسایل پذیرایى در سینى و بشقاب نقره را فراهم نماید. شمس الدّوله از اتاق مرصع بیرون آمده نزد من نشست پس از صرف شربت از جیب لباسش یک انگشترى یاقوت درآورده چشم روشنى به من هدیه داد انگشترى را گرفته در دست کرده از او تشکّر نمودم. از او خواستم خاطرات گذشته اش را برایم شرح دهد، شمس الدّوله که خوش سخن بود از اندرون خاقان و آن فر و جاه داستان ها گفت که هر یک حکایتى بس شیرین و دلفریب بود، ناگهان رو به من کرده گفت آیا مى دانى خاقان و مادربزرگم شب زفاف بر روى تخت جواهرنشانى را سحر کرده و نام تخت را به افتخار طاووس خانم تخت طاووس نام نهاده اند.
به او گفتم خیر آیا اکنون تخت موجود است؟ او خنده ى شیرینى نموده گفت بلى در تالار گلستان واقع است اعلیحضرت همایونى روز تحویل سال نو بر روى این تخت جلوس مى کنند و پس از اینکه مراسم سلام عام اتمام یافت دیوانخانه قُرق مى شود و ما به بیرونى کاخ گلستان مى رویم و تخت را خواهى دید هر چه از زیبایى تخت بگویم حق مطلب را اداء نکرده ام. لبخندى زدم و گفتم بسیار مایل به دیدن این تخت هستم. خدمه ناهار را در اتاق پنج درى چیدند پس از صرف ناهار، قلیان در کاسه هاى مرصع با سر قلیان میناکارى آوردند، وسایل پذیرایى از همه لحاظ فراهم بود.
تا عصر به صحبت و گفتگو گذشت چنان غرق خوشى و صحبت بودیم که گذر زمان را نفهمیدیم، از شمس الدّوله در باره سلطان خانم پرسیدم او با شنیدن این اسم رنگ از رویش پرید استفهام آمیز مرا نگریست و پرسید از چه رو از او مى پرسى؟ گفتم به دستور والده شاه قرار است به من رقص بیاموزد، شمس الدّوله روى زانوانش جلو آمده هراسان اطرافش را وارسى نموده آرام در گوشم گفت جیران مراقب باش، سلطان جاسوسه مهدعلیا است. با شنیدن این خبر عرق سردى بر تنم نشست.
از کار مهدعلیا متعجّب گشتم که چرا باید جاسوسه اى به عمارت من بفرستد؟! شمس الدّوله برخاسته عزم رفتن نمود و آرام گفت این را از من نشنیده بگیر و به هیچ عنوان جورى رفتار مکن که مى دانى سلطان جاسوسه است. به او آرامش خیال دادم و او را به خارج از تالار مشایعت نمودم. پس از رفتن شمس الدّوله خطاب به ماه آفرین گفتم نیاز دارم سنجاق سرى از کنیز ستاره خانم بدزدى او علّت را جویا گشت هیچ نگفتم، قرار شد کنیزک را فردا به بهانه ى دیدن کارخانه و سرداب عمارت من به عمارت بکشاند و سنجاق سرش را کش برود.
شب هنگام قبله عالم به اندرونى بازگشت چون کسل خیالى و مزاجى بود دستور داد سنتورچى نزدش رفته تا صبح سنتور بنوازد، من نیز خسته و سخت در فکر فرو رفته بودم. با آواى خوش سنتور کم کم به خواب رفتم، صبح که برخاستم پس از صرف ناشتائى ماه آفرین را به سراغ کنیز فرستادم. کنیز ستاره مشعوف از این که مى توانست بخشى از عمارت مرا دید بزند با لبخند ماه آفرین را همراهى مى نمود برگشته باغچه محل دفن طلسم را نگریسته چون دید خاک آن جابجا نشده است بسیار مسرور گشته به سوى سرداب راه افتاد. ساعتى گذشت آنها از سرداب بیرون آمدند پس از رفتن کنیز، ماه آفرین با لبخندى بر لب وارد عمارت شد و مشت دستش را وا نمود با دیدن سنجاق سر کنیز که همیشه بر سرش بود شادمان گشته سنجاق را گرفته پنج شاهى اشرفى به ماه آفرین انعام دادم.
او را به حیاط برده محل دفن طلسم را نشانش دادم به او گفتم شب هنگامى که سیاهى چیره افکنده است سنجاق را پیش طلسم دفن نماید شب صداى تک و توکى آدم مى آمد که در اندرونى مى گشتند و خواجه ها که نگهبانى مى دادند آن شب شمس الدّوله به خوابگاه رفته بود، در ظلمات شب ماه آفرین پنهانى سنجاق را زیر طلسم دفن نموده شتابان به سوى عمارت آمد. تا سحر نگهبانى دادم که کسى طلسم را بیرون نیاورد، صبح به خوابگاه رفته از آغانورى خواجه خواستم اجازه ملاقات با قبله عالم را براى امر مهمّى بدهد، قبله عالم که حمّام بود رخت بر تن کرده بیرون آمد با دیدنِ من رنگ از رویش پرید فرمود جیران چه شده است؟ تعظیمى نموده گفتم حامل خبرى هستم و درخواست نمودم به همراه آغاباشى به حیاط من بیایند.
قبله عالم به راه افتاد وقتى به حیاط سرچشمه رسیدیم گفتم دیشب زنى در تاریکى شب اینجا چیزى چال نموده است هم من شاهد بودم هم ماه آفرین. به دستور قبله عالم خواجه ها زمین را کندند و طلسم به همراه سنجاق سر بیرون آمد، جلو رفته گفتم باید صاحب سنجاق را بیابید او کسى است که طلسم را در باغچه همسرِ شاه دفن نموده است. در اندرونى ولوله اى افتاد نگفتنى! قبله عالم بسیار کج خلق شده بود.
خواجه ها همه اهل حرمخانه اعم از بانو و کنیز را به حیاط برده بودند و سنجاق سر را بر روى میزى نهاده آغانورى با عتاب شدیدى گفت این سنجاق مال کیست؟ صدا از کسى در نیامد، آغانورى ترکه چوب آلبالوى خشک را برداشته شروع به زدن کنیزها کرد تا اینکه صدایى برخاست، سرها به آن سو برگشت او یکى از کنیزهاى حرمخانه بود گفت امان امان دست نگاه دارید این سنجاق متعلق به عفت کنیز ستاره خانم است. عفت که از ترس رعشه بر اندامش افتاده بود پشت ستاره خانم پنهان گشت، خواجه ها او را گرفته نزد قبله عالم بردند. او علّت را از عفت جویا گشت، عفت سر به زیر انداخت هیچ نگفت. آغاباشى او را با طناب به درخت بسته و با ترکه چنان بر تن و بدنِ عفت زد که از شدّت درد بیهوش شد.
قبله عالم دستور اخراج او را از اندرونى صادر نمود، جلو رفته جلوى چشم همه زنها که از ترس رنگ به رویشان نمانده بود با دست به صورت ستاره قایم زد که ستاره بر روى زمین افتاد و رد خون از بینى اش جارى گشت. همان جا با صداى بلندى قبله عالم خطاب به زنان فرمودند هرکس من بعد در اندرونى طلسم و جادو به کار ببرد عاقبت خوشى نخواهد داشت سپس از اندرونى خارج شد. والده شاه که ناظر این صحنه بود مرا به عمارتش برد و سبب را جویا گشت همه ماجرا را شرح دادم، مهدعلیا فرمود جیران فردا سلطان به عمارت تو خواهد آمد دستورات او را خوب به ذهن بسپار و بیاموز، تعظیم نموده به عمارت بازگشتم. گلبدن خانم منتظرم بود چون شب نخوابیده بودم او را مرخص نموده و تا ظهر به خواب عمیقى رفتم.
قبله عالم شب به اندرونى بازنگشت و در دیوانخانه سحر کرد، دانستم از این جسارت ستاره دلخور گشته است. بسى شادمان بودم که با ربودن سنجاق سر عفت توانستم به قبله عالم بفهمانم او طلسم را چال نموده است. صبح روز بعد خوابالو و کسل بودم سلطان به عمارت آمد شتابان برخاسته خوش آمد گفته او را در صدر مجلس نشاندم او با دیدنم لبخندى زده و گفت من به خواست والده شاه اینجا هستم و از تو مى خواهم رقص مرا نگریسته خوب بیاموزى سپس شروع به رقص نمود. خداى من رقص او کجا و رقص محبوبه گیس بلند کجا، زمین تا آسمان توفیر داشت.
چند روزى بدین منوال گذشت، روزى در حیاط اندرونى نشسته با شمس الدّوله صحبت مى کردم خواجه ها تخت چوبى منبت کارى شده ى زیبایى را به داخل اندرون آوردند تخت چنان زیبا بود که دهان همه از حیرت باز مانده بود شمس الدّوله گفت عجب تخت زیبایى است خوش به سعادت صاحبش. آغانورى جلو آمده گفت تخت شما به دستور قبله عالم مهیّا شده است رخصت بدهید داخل عمارت ببریم. برخاسته به همراهشان وارد عمارت شدم دستور دادم تخت را در اتاق مرصع بگذارند.
پس از اینکه تخت را در اتاق مرصع گذاشتند، رخت خوابى ابریشمین داخل تخت گذاشته اتاق را به زیباترین نخو ممکن آراستند. محو تماشاى اتاق بودم که دیدم سلطان کنارم ایستاده است از ترس فریاد بلندى کشیدم، سلطان خطاب به من با لحنى حاکى از حسد گفت قصه این تخت چیست؟ تنها قبله عالم و والده شاه تخت دارند. لبخندى زده گفتم قبله عالم براى من دستور ساخت این تخت مجلل را داده است و من قدردانِ لطف و محبّت او هستم. سلطان پشت کرده به عمارت والده شاه رفت، ته دلم حس بدى نسبت به سلطان داشتم و دلم با دیدنش در تشویش بود. احساس مى کردم او بسیار مایل است به همسرى قبله عالم در بیاید. به ماه آفرین گفتم حمّام را گرم کرده به حمّام رفته سر و تن ام را با شامپوى معطّر فرنگى شسته، رخت نو بر تن کرده و گوشوارى یاقوت بر گوش انداخته منتظر شوى بودم.
شب شد و قبله عالم وقتى به اندرونى آمد در را باز کردم از او استقبال نمایم که دیدم سلطان با پیراهن حریر نازک که بدنش به خوبى نمایان بود قبله عالم را به عمارت والده شاه برد. دسته مطرب ها داخل عمارت شدند تا سپیده صبح صداى آواز مى آمد و قبله عالم دما دم صبح در معیّت آغاباشى از عمارت خارج شده به خوابگاه رفت. به خوبى دانستم رشک سلطان دامن مرا مى گیرد و شوى را از دستم مى رباید. اکنون حال بد ستاره را دانستم و این چرخ گردون بود. صبح برخاسته ماه آفرین را پى رضا قناد، قناد مشهور طهران فرستادم تا از او چندین دیس شیرینى بگیرد به اندرونى بیاورد.
سر ظهر ماه آفرین با دیس شیرینى وارد شد، روى شیرینى ها تمام پسته بود. خود را آراسته با دیس شیرینى به سوى عمارت والده شاه رفتم، او با دیدنم اخمى کرده محل اعتناء ندادم جلو رفته تعظیمى نموده دیس شیرینى را که عطرش سراسر تالار را فرا گرفته بود به حضور والده شاه تقدیم نمودم. او علّت را جویا گشت، گفتم چون قبله عالم از راه لطف و محبّت مرحمت نموده تختى برایم ساخته اند خواستم از شما تشکّر نمایم که چنین پسر شایسته و برازنده اى تربیت نموده اید. او پوزخندى زده با زیرکى مرا نگریست لقمه اى شیرینى برداشته به دهان برد طعم خوش شکر و هل باعث درخشش چشمانِ مکّارش شد، خطاب به من گفت قصد دارم کار مهمى به تو بسپارم تنها امیدم تویى.
لبخندى زده گفتم هر چه امر کنید اطاعت خواهم نمود مهدعلیا با شنیدن این سخن چشمانش برقى زد. در مسیر بازگشت به عمارت از شکوفه هاى بهارى درختان یک طبق چیده و شکوفه ها را بر روى رخت خواب چیدم شمعى روشن نموده پیراهن حریر بر تن کرده خواجه را پى قبله عالم فرستادم او چفت در را باز کرده تلألو درخشش جواهرات دیوار و سقف با نور شمع عجین شده بود.
قبله عالم با دیدن این فضا مسحور شده جلو آمد لبخندى بر لب زده کنارم نشسته موهایم را بو کشید لبخندى زده او را سخت در آغوش فشرده برخاسته رقصى که از سلطان آموخته بودم را اجراء کردم باران شکوفه هاى بهارى بود که بر سرم مى ریخت قبله عالم شکوفه ها را بر سرم ریخته بود سپس برخاسته بند لباسم را با نوک انگشتش کشید دو جفت نگاه خشمگین بود که از آن سو مرا مى نگریست او کسى نبود جز سلطان در حالى که قبله عالم گردن مرا از پشت مى بوسید و سرم کج بود پیراهن را تا روى شانه هایم پایین کشیده خیره در نگاه سلطان پرده رشتى دوزى را انداختم از شدّت شعف که حال سلطان را گرفته ام لبخندى مستانه سر دادم خود را در آغوش گرم شوى رها کردم.
صبح برخاستم گلبدن خانم را خواسته تا عصر مشغول آموختن بودم مى خواستم از نوشتجات قبله عالم سر در بیاورم. او هر روز مطالبى متفرقه را در دفترچه کوچک جیبى یادداشت مى نمود یقین داشتم امور مربوط به حرمسرا را نیز در آن دفترچه تحریر مى نماید.
گلبدن خانم متعجّب گشته گفت الحق که هوش سرشارى دارى اگر به همین طریق با پشتکار جلو بروى حتم دارم تا کمتر از صد روز آینده خواندن نوشتن تمام حروف را بیاموزى. دلم از شنیدن خبر غنج رفت به او چند شاهى اشرفى انعام مرحمت نمودم. قبله عالم آن شب مشغول کاغذ خوانى بود، چیزى به سال نو نمانده بود مى دانستم در تدارک انعام و پرداخت حقوق خدمه است. صبح روز بعد دستور کوچ آمد قرار شد به عمارت جاجرود برویم تا زعفران باجى و خواجه باشى کل اندرون را براى عید خانه تکانى و تنظیف نمایند.
هرچه جواهر نفیس و قیمتى داشتم در صندوقى روسى چیده در سرداب در محل مخصوصى دفن نمودم. البسه و اسباب جمع کرده کل حرمخانه سوار کالسکه شده به سوى عمارت جاجرود رهسپار شدیم. چند روز در جاجرود به سیر و سیاحت گذشت، مریم جهود دلاله پارچه هاى نفیس و زربفت اعلاء آورده بود، چند دست پارچه ابریشمین زر دوز که نظیر نداشت ابتیاع نموده پى مادام رفعت فرستادم به او دستور دادم چند دست رخت و البسه برایم بدوزد. شوق نوروز و دیدن مراسم سلام را داشتم این اوّلین بار در عمرم بود که مراسم نوروز را مى نگریستم.
مهدعلیا با من سرسنگین بود امّا هم چنان روى خوش نشان مى داد، تصمیم داشتم اوامرش را اطاعت کنم تا مبادا سلطان را در حباله نکاح قبله عالم در بیاورد. صحرا سرسبز و خرّم بود، روزى قبله عالم وارد حیاط اندرونى جاجرود شد یک صندوق چوبى به من هدیه داد در صندوق را که باز کردم با دیدنِ چکمه ى شکار و دستکش چرمى بهله چنان شادمان گشتم که جلوى چشم زنها که با حسرت وسایل را مى نگریستند به بغل قبله عالم پریده او را بوسیدم.
@nazkhatoonstory