رمان آنلاین جیران قسمت هفتم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_هفتم
در کنار مهدعلیا نشسته دمى به صحبت و گفتگو گذشت که در تالار باز شده ستاره داخل شد با دیدنم ایشى کرده بدون آنکه تبریک و تهنیت بگوید به والده شاه گفتند فردا ناهار به عمارتش مهمانى برود، سپس پشت به من کرده از عمارت خارج گشت. مهدعلیا دستور داد آغاباشى و قدرت باجى وسایل مرا در صندوقى خاتم کارى گذاشته و به یکى از عمارت هاى زیباى اندرونى در حیاط چشمه که مشهور به تالار مرصع و براى طاووس خانم تاج الدّوله همسر محبوبِ فتحعلى شاه قاجار بود نقل مکان نمایم.
تشکر نموده گفتم میترسم قبله عالم بر من خشم بگیرند، خنده اى کرده فرمود خیر این عمارت شخصاً به دستور قبله عالم براى شما تدارک دیده شده است. از خوشى و مسرت برخاسته دست والده شاه را بوسیده به سوى عمارت جدید نقل مکان نمودم، قدرت باجى اسپند در اسپند دان نقره دود کرده و مرا از زیر قرآن تذهیب شده طلاکوب رد نمود. آغاباشى زیر پایم چند گوسفند بر زمین زده رد خون جارى گشت از روى خون قربانى گذشته داخل عمارت شدم. با دیدن زیبایى و تجملات عمارت دهانم از حیرت باز مانده بود دیوارها آیینه کارى شده، سقف ها نقاشى شده، درها منبت کارى شده و یک اتاقى بود که تمام پوشیده از جواهرات مرصع بود.
یک دخترک زیبا و شیرین سخنى منتظرم بود قدرت باجى گفت ماه آفرین کنیزِ شما است و هرچه بخواهى اطاعت نموده و اجراء مى نماید. از قدرت خداوندى در شگفت بودم دیروز رقاصه و کنیزى بیش نبودم امّا امروز یکى از همسران قبله عالم و داراى کنیز و خدم و حشم گشتم. پس از اینکه صندوق را در اتاق صندوق خانه نهادم وضوء گرفته به شکرانه ى این نعمت به نماز ایستادم، پس از صرف ناهار که آشپز مخصوص تدارک دیده بود در فکر این بودم مادام رفعت را صدا کرده برایم چند دست رخت و لباس نو بدوزد.
عصرى براى گردش به حیاط حرمخانه رفتم، زنى فربه و شیک پوش جلو آمده و خود را شمس الدّوله معرفى نمود او نوه ى خاقان و همسر صیغه اى قبله عالم بود، پس از تبریک ازدواجم فرمود تالارى که شما اطراق کرده اید در اصل متعلق به مادر بزرگ من بوده است. لبخندى زده گفتم هر وقت میل داشتید به تالار ما بیائید لبخند شیرینى زده تشکر نمود با او حیاط را گشتیم. عصرى به تالار بازگشتم، نمى دانستم تا شب چه کنم؟ آغاباشى را صدا کرده سراغ قبله عالم را گرفتم گفت در دارالشورى با وزراء مشغول شور است.
شب قبله عالم به اندرون بازگشت، خود را به زیباترین نحو ممکن آراسته به سوى خوابگاه رهسپار شدم، ستاره را آنجا منتظر دخول دیدم. آغانورى خواجه بیرون آمده گفتند قبله عالم تنها یکى از شما را فرا خوانده است. ستاره با خنده اى عصبى گفت یحتمل من هستم.
برگشته از او پرسیدم بر چه اساسى چنین مى گویید؟ پاسخ داد من همسر عقدى و سوگلى قبله عالم هستم و تو صیغه اى بیش نیستى. خنده اى کرده گفتم در شریعت اسلام من همسر قبله عالم هستم، صیغه و عقدى ندارد. خواجه با عتاب ما را دعوت به سکوت نمود و گفت قبله عالم جیران را به خوابگاه فرا خوانده اند، لبخندى زده کنار ستاره رفته با تمسخر به چشمانش نگریسته داخل خوابگاه شدم.
وقتى وارد اتاق شدم قبله عالم با دیدنم جلو آمده فرمود چرا دیر کردى؟ سبب را توضیح دادم او دست بر سبلت ها کشیده خنده سر داد. کنارش بر روى تخت نشسته گفتم ستاره فردا اهل حرمخانه را وعده گرفته است به جزء مرا. قبله عالم در گوشم با نجواى عاشقانه اى فرمود جیران تو هم تمام قلبِ مرا وعده گرفته اى مى دانى! لبخند پر کرشمه اى زده آرام از روى پیراهنش قلبش را بوسیده گفتم جیران به فداىِ قلبت. آن شب تا صبح به ناز و نیاز گذشت، در آغوش شوى عرش را سیر مى کردم. صبح که برخاستم قبله عالم دستور داد بقچه بسته با او براى تفریح و شکار به نیاوران برویم، از شدّت ذوق به عمارتم رفته با کمک ماه آفرین بقچه بسته چادر چاقچور کرده با قبله عالم سوار کالسکه سلطنتى شده به سوى نیاوران رهسپار شدیم.
وقتى به اندرونى نیاوران رسیدیم خدمه ناهار گرمى مهیّا نموده بودند، پس از صرف ناهار قبله عالم براى شکار به صحرا رفت. به وارسى اندرونى پرداختم عمارتى بود دو طبقه در جاى خوش آب و هوا و مشرف بر طهران، مناره هاى حرم شاه عبدالعظیم حسنى از طبقه بالاى عمارت هویدا بود. عصر قبله عالم از شکار بازگشت از او خواستم اجازه بدهد من نیز شکار بروم، قبله عالم دستور داد میرشکار چکمه ى چرمى و شلوارى بلند برایش ببرد. وقتى البسه مهیا گشت قبله عالم فرمود جیران از زیر لباست شلوار پوشیده و چکمه به پا کن تا در اسرع وقت دستور بدهم لباس شکار برایت بدوزند بسى شادمان گشتم برخاسته صورتِ تراش خورده و لطیفش را نه یک بار نه دو بار بلکه بارها با ناز بوسه باران کردم.
شب در اندرونى جزء ما هیچ کس نبود صداى قل قل آب قلیان در سراسر تالار مى پیچید در حالى که لحافى دور خود کشیده بودم با یادآورى اینکه ستاره امروز به خرج افتاده و مهمانى مفصلى گرفته است تا دل مرا بسوزاند و نقشه هایش نقش آب گشته لبخندى بر لبانم نقش بست برگشته قبله عالم را متوجه خود دیدم آرام پرسید به چه مى خندیدى؟ هیچ نگفتم مرا در آغوش کشیده فرمود اجازه نمى دهم احدى تو را ناراحت کند براى اینکه امروز در مهمانى اندرون وعده نداشتى تو را با خود به عمارت نیاوران آورده ام. متعجّب او را نگریستم باورم نمى شد به راحتى فکر مرا خوانده باشد.
سر بر بازوان قبله عالم نهاده در سکوت طهران را از دور دست مى نگریستیم، دلم غنج مى رفت همسرم نه تنها صاحب طهران بلکه پادشاه کل ایران و سلطان بود. از شدّت ذوق بى آنکه بدانم گریستم اشکم لباسِ قبله عالم را خیس نمود او سر مرا بلند کرده با دیدنِ چشمانِ گریانم با دستمالى ابریشمین با حاشیه طلا دوز اشک مرا زدود. دستش را گرفته بوسه زدم قبله عالم طاقت نیاورده قلیان را کنارى نهاده شمع را فوت نمود محو رقص دودِ شمع بودم که لبانِ قبله عالم بر روى لبانم نشست. صبح برخاسته شتابان ناشتائى صرف نموده، لباس شکار بر تن کردم به دستور قبله عالم اسب سفیدى به نام طلا جان را میرشکار برایم مهیّا نمود بدون چادر با چارقدى کلفت به کمک قبله عالم سوار اسب شده تفنگ دوهاچه را بر دوش زده در معیّت قبله عالم به تاخت به شکار رفتیم، با دیدنِ من شکارچیان متعجّب گشته ولوله اى در اردو در گرفت بى اعتناء به آنان به مارق رفتیم با دیدن آهوان خرامان در دشت پس از اینکه قبله عالم یک آهو شکار نمود، به تاخت روى اسب یک آهو زدم که سر تیر خوابید و تازى به دنبال آهو رفت.
قبله عالم نزدم آمده خرسند از شکار من تعریف و تمجید نموده متعاقب او بقیه ملتزمین رکاب نیز سر خم کرده تبریک گفتند. میل سوارى داشتم بى آنکه پى شکار بروم در دشت تاختم هواى سوزناکِ زمستان رعشه بر اندامم مى انداخت عطسه اى کرده از بیم سینه پهلو خود را پوشانده به اردو بازگشتم. آشپز کباب آهو پخته بود پس از صرف ناهارى بس لذّید به سوى نیاوران رهسپار گشتیم. همان روز خیاط آمده اندازه ى پایم را گرفت تا برایم چکمه چرم بدوزد. شب در آغوش قبله عالم با نجواى عاشقانه ى قبله عالم که اشعار حافظ را برایم مى سرود به خوابى شیرین رفتم. روز بعد سوار کالسکه شده به سمت طهران رهسپار شدیم، به محض رسیدن به طهران نزد والده شاه دست بوسى رفتم.
از مولود پرسیدم مهمانى به چه نحو بود؟ خنده اى کرده گفت نمى دانى ستاره چه حالى شد وقتى دانست در معیّت قبله عالم اندرونى را ترک نموده اى، کسى را یاراى نزدیک شدن به او نبود. به عمارت رفته دستور دادم حمّام را گرم نمودند خسته ى راه و سوارى بودم تن و بدنم را به گرماى آب سپرده چرت کوتاهى زدم. شب قبله عالم را شام وعده گرفتم، او که خسته بود دیر وقت به عمارت آمد پس از صرف شام عزم برخاستن نمود دستش را گرفته او را به روى خود کشیدم بدین سان تا سحر در تالار محمّدشاهى بسر کردیم.
چند روزى بدین منوال گذشت، ده روز نشده بود که صیغه قبله عالم شده بودم شبى خود را آراسته منتظر پیامى از خواجه بودم هر چه گذشت خواجه نیامد، ماه آفرین را پى علّت فرستادم او رفت و برگشت تعظیمى نموده گفت قبله عالم امشب دستور داده اند ستاره به خوابگاه برود، فکر اینکه او در تخت کنار شاه خفته و لبانِ شاه بر روى لبانش نشسته است حالم را دگرگون کرد مى دانستم باید شوى را با هوو هاى متعددى سهیم باشم امّا گمان نمى بردم به این زودى اتفاق بیفتد تا صبح همان طور بر روى صندلى نشسته حیاط اندرونى را مى نگریستم از شدّت خشم تمام تنم گر گرفته بود. صبح که آفتاب در آسمان نمایان شد، قبله عالم از خوابگاه بیرون آمد برخاسته پنجره را باز نمودم او با صداى پنجره عمارت را نگریست با دیدن من متعجّب گشت جلو آمده فرمود جیران خوب هستى؟ نگاه شرربارى افکنده لختى او را نگریسته پشت به قبله عالم کرده از کنار پنجره دور شدم. اندکى آتش درونم تسکین یافته بود، تصمیم گرفتم با گلبدن خانم خواندن و نوشتن بیاموزم او را به اندرونى دعوت کرده قرار شد هر روز با من مشق سواد کند.
شب آغانورى خواجه پى من فرستاد، دست بر روى پیشانى نهاده گفتم اندکى ناخوش احوالم و از رفتن نزد قبله عالم امتناع نمودم. چند شب گذشت و هر شب خواجه سراغم مى آمد و هر بار به دلیلى خواسته ى قبله ى عالم را رد مى کردم، تا اینکه شبى در حالى که بر روى زمین نشسته مشق مى کردم سنگینى نگاهى بر روى خود حس کردم بوى عطر قبله عالم در تالار طنین انداخته بود، بى اعتناء به آرامى با قلم و جوهر مشغول بودم.
قبله عالم طاقت نیاورده فرمود جیران این کارها چیست مى کنى؟ برخاسته تعظیمى نموده اسبابم را جمع کرده عزم رفتن نمودم همینکه پشت به قبله عالم کردم او دست مرا گرفته به سوى خود کشید از نگاه کردن به چشمانش ابا مى کردم قبله عالم چانه ام را گرفته صورتم را نگریست با لبخندى که دل از من مى ربود فرمود جیران حسادت مى کنى؟
هیچ نگفتم در تلاش بودم تا دستانم را از چنگ دستان زورمند او رها کنم موفق نشدم، قبله عالم از کمر مرا گرفته تنگ در آغوش کشید و چنان با ولع بوسه بارانم کرد که گویى اوّلین بار است در عمرش زنى را مى بوسد. خدمه سفره شام را پهن کردند، پس از صرف شام از قبله عالم خواستم دستور بدهد اوس نجّار برایم تختى بسازد که قبله عالم نزد من در عمارت تالار محمّدشاهى بماند. او متعجّب سبب را جویا گشت گفتم حالت خوشى به من دست نمى دهد سر بر بالینى بگذارم که زن دیگرى نیز در آن خفته است و عطر تنِ زن دیگرى را دارد. قبله عالم قبول کرده و جلو چشم زنان حرم خانه دستم را گرفته با خود به خوابگاه برد.
با دیدن تخت با تصور این که زنان دیگرى جزء من بر روى آن با شوى ام هم آغوش گشته اند حالت مشمئزى بر من دست داد، بى توجه به آن جلو رفته به چهره باجى دستور دادم رخت خوابى نو و تمییز بر روى زمین پهن کند. قبله عالم پس از نوشتن امور مملکتى در دفترچه کوچکى با جلد چرم قهوه اى مهیّاى خواب گشت، از او پرسیدم در این دفترچه چه نوشته اید؟ با خنده فرمود در این ورق چنین تحریر نمودم که تخت خواب جیران را اوس نجّار به زودى بسازد. دلم غنج رفت او را در آغوش کشیدم پس از چندین شب دورى در آغوش شوى غم دورى را بسر کردم. تا ظهر در خوابگاه ماندم قبله عالم براى سرکشى قشون به میدان ارگ طهران رفته بود، روى میز چندین نقاشى زیبا بود نقاشى از هر نوع و هر جور محو نقاشى ها بودم باورم نمى شد قبله ى عالم نقاشى چنین هنرمند و زبده باشند نقاشى را برداشته آرام بوسیدم.
عصر از خوابگاه بیرون رفتم چون حمّام واجب شده بودم دستور دادم ماه آفرین حمّام را گرم کند پس از استحمّام گیسوانم را بافته رخت نو بر تن نموده نزد والده شاه رفتم. به محض اینکه وارد عمارت والده شاه گشتم آن رقاص زیباى بلند بالاى را دیدم که نزد مهدعلیا نشسته قلیان مى کشید. مهدعلیا کیفیت امور را از من پرس و جو نمود و از رابطه ام با قبله عالم سوأل نمودند، با خجلت پاسخش را دادم.
او فرمود باید زین پس وقتى نزد قبله عالم مى روى برایش یک چشمه از هنرت را که همانا رقصندگى است نشان دهى. سپس با اشاره به رقاصى که کنارش نشسته بود فرمود ایشان سلطان خانم رقاص محبوب و یار مورد اعتمادم است، بعضى روزها مى فرستم تالار محمّدشاهى تا رموز رقص و لوند بودن را به تو بیاموزد. تعظیمى نموده گفتم هرچه والده شاه بفرمایند بر دیده ى جان مى سپارم. از این فرمایش والده شاه سخت متحیّر بودم، سلطان خانم چنان لوند و باعشوه بود که دل مرا با خود برده بود اگر مردى او را مى دید یحتمل ایمانش را از دست مى داد. سلطان که مرا محو خود دید لبخندى دلربا زد، پس از لختى نشستن و صرف تنقلات عزم رفتن نمودم. در حیاط گردش کرده درختان شکوفه داده بودند چیزى به ایّام عید نوروز سلطانى نمانده بود، زنان قبله عالم هر یک با کنیز و خدمه در حال گردش و تفرّج بودند. شمس الدّوله با دیدنم جلو آمده لبخندى زد، او را روز بعد ناهار به عمارتم دعوت کردم.
چنان مسرور گشت که همان دم مرا در آغوش فشرد، او زنى زیرک و دانا بود میل داشتم از او بیاموزم. براى شام به عمارت بازگشتم، قبله عالم آن شب کسى را وعده نگرفت. به ماه آفرین گفتم عمارت را تنظیف نموده و به آشپز بگوید آب گوشت بز پاش بار بگذارد، چراغ را خاموش نمودم که صدایى برخاست.
@nazkhatoonstory