رمان آنلاین جیران قسمت پانزدهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_پانزدهم
به ماه آفرین دستور دادم به یمن این رخداد میمون اهل حرم خانه و زنان قبله عالم را وعده بگیرد، رقعه ى دعوتى نوشته براى والده شاه فرستادم. آقاباشى را پى بانو و خواهرم فرستاده و سپردم خاله خانم و دخترانش هم در مهمانى حضور یابند. مادام رفعت پیراهنى زرى برایم دوخته و دورش را مزین به گل هاى گیپور نخ طلا نموده بود. روز قبل از مهمانى به حمّام رفتم، مادام لى لى مشاطه را وعده گرفته بودم از یک روز قبل در عمارتم بود. روز مهمانى آفتاب نزده برخاستم سر و صورتم را مادام لى لى آراسته و خدمه در تالار بزرگ سفره اى بس رنگین چیده بودند تمام ظروف بلور سبز پسته اى و تراش خورده بودند، دسته ى گوهر وارد شده در صدر مجلس مستقر گردیدند.
بانو به همراه خواهر و خاله و دخترانش آمدند جلو رفته خوش آمد گفتم، خاله خانم آرام در گوشم گفت بسى خوشحال ام که طالع بختت چنان بلند است که به همسرى اعلیحضرت همایونى درآمده اى و النگویى در دستم کرد. شمس الدّوله و شیرازى آمدند آنها را به داخل دعوت کردم، شیرازى به چشمانم نگاه نمى کرد ته چشمانش معصومیت خاصى نهفته بود نتوانستم از او کینه به دل بگیرم زیرا او هم مثل من چاره اى نداشت و با رویاى همسرى پادشاه شدن به اندرونى آمده بود. مهمانان همه آمدند در آخر والده شاه و عزت الدّوله وارد شدند آنها را در صدر مجلس کنار بانو نشاندم. بانو جلو رفته تعظیمى نموده و به والده شاه شادباش گفتند. با اشاره من دسته گوهر شروع به رقصندگى و هنرنمایى کردند، خدمه از مهمانان با شربت و شیرینى پذیرایى کردند.
براى صرف ناهار به تالار غذاخورى رفتیم چندین خورشت و پلو آشپز تدارک دیده بود پس از صرف ناهار نوبت قلیان در کاسه هاى جواهر نشان و سر قلیان هاى مطلاى مینا کارى بود. تمام زنان قبله عالم هر یک به فراخور حالشان هدیه دادند، مهدعلیا نیز گردنبندى میناکارى هدیه داد برخاسته جلو رفته او را بوسیدم و گفتم آرزو دارم برایم فرزندم مادرى چون شما باشم که قبله عالم کمال رضایت را از شما دارند. ابروان مهدعلیا بالا پرید، به زور تشکّر کرده مشغول نوشیدن چایى شد. بانو نیز النگویى مطلا تزیین شده با زمرد هدیه داد. عصر مهمانان متفرق شدند، بانو نیز پس از انجام سفارشات ملزومه وداع کرده بیرون رفت.
خدمه عمارت را تنظیف نمودند، قبله عالم شب به عمارت نزدم آمده فرمود مهمانى چه طور بود؟ گفتم الحمدلله به خیر و خوشى گذشت. دیدم آقاباشى با اشاره سر قبله عالم داخل شد، روکش مخملین قرمز را برداشته با دیدن گهواره چوبى که دور و حاشیه اش مطلا بود متعجّب گشتم. قبله عالم آرام در گوشم زمزمه کرد جیران این گهواره شاهزاده ى بلند مرتبه است.
دلم از خوشى غنج مى رفت، باورم نمى شد شاهزاده اى از دامانِ من پا به دایره هستى مى نهد. روزها بدین منوال سپرى گشت، ننه قندهارى رخت و البسه طفل را با سلیقه مى دوخت و هفته اى یک بار بانو و خواهرم نزدم مهمان مى آمدند. هر هفته حکیم به بالینم براى معاینه مى آمد و از قوه و بنیه ام کمال رضایت را داشت. قبله عالم برایم قوچ و میش شکار مى کرد و آشپز هر شب کباب مى پخت. در خط و ربط به دانش کافى و وافى رسیده بودم دیگر مى توانستم به راحتى بخوانم و بنویسم، چنان فربه شده بودم که به سختى قدم بر مى داشتم، روزى براى قدم زدن به حیاط رفته بودم چشمم به گلدان ستاره افتاد به ماه آفرین گفتم گلدان را به حیاط پشتى عمارت ببرد و گلدان و گلش را عوض کرده نزد ستاره رفتیم او از آبستنى من کمال استفاده را مى برد و اغلب شب ها پذیراى قبله عالم بود.
نزدش رفته گفتم ستاره خاطرت است برایم گلدانى شمعدانى آورده اى؟ این گلدانِ گل رز را به جبران محبّتت برایت هدیه آورده ام. ستاره مشکوک مرا نگریست لبخندى زده گلدان را روى طاقچه نهاد. پس از لختى گفتگو برخاستم به عمارتم بروم، ستاره آرام در گوشم گفت جیران زنى به نام مادام حاجى عباس گلساز که زنى فرانسوى و فرنگى است به طهران آمده نزد والده شاه بسر مى برد قصد دارد گل کاغذى را که ازابداعات مهمه فرنگى است به زنان حرم بیاموزد، به او گفتم چه خوب فراغتى است و غنیمتى. به عمارت بازگشتم این چند وقت از فکر گلدان ستاره بیرون آمده بودم اکنون خیالم آسوده گشت.
روزى زعفران باجى ندا داد مادام گلساز در عمارت والده شاه در روز شنبه مى نشیند تا ساخت گل کاغذى را آموزش بدهد، روز موعود به عمارت والده شاه رفتیم. مادام گلساز زنى زیبا با پوستى به روشنى مهتاب و چشمانى زاغ و موهایى طلایى رنگ بود، فارسى را نیک مى دانست و سخن مى گفت. با وسایلى که از پاریس آورده بود هنر گل کاغذى را آموزش داد، عصر با چندین دسته گل کاغذى به عمارت بازگشته دستور دادم گل ها را در قاب شیشه اى گذاشته دورش را با چوب مطلا تزیین کرده توسط خواجه براى قبله عالم فرستادم.
قبله عالم قاب را در اتاق خوابگاه نصب نموده بود، چیزى به زایمان نمانده بود. شبى پس از شام ننه قندهارى به قبله عالم عرض کرده بود چیزى به زایمان نوّاب علیّه عالیه نمانده است من دست تنها هستم نیاز دارم دخترى جوان در رسیدگى به طفل مرا یارى و کمک دستم باشد. قبله عالم لبخندى زده فرمود ننه تو هم در اندرونى مانده ناز پرورده شده اى؟ ننه تعظیمى کرده گفت قبله عالم جانم به فدایت من با بانو عهد بسته ام از مراقبت طفل دمى غفلت نورزم و پیوسته او را مراقب باشم.
قبله عالم دستى بر سبلت ها کشیده به فکر فرو رفت، پس از لختى فرمود دستور مى دهم کنیزى برایت بخرند که کم سن و سال و زرنگ باشد. لبخندى زده تشکّر کردم، شب که به بستر رفتیم قبله عالم پس از اینکه روزنامه آن روز را با خطى خوش در دفتر تحریر نمود رو به من کرده فرمود جیران چون چیزى به موعد زایمان نرسیده است سعى کن رابطه ات با والده شاه را ترمیم کنى تا مهر طفل بر دل سخت پسندش بیفتد.
چشمى گفته سر بر شانه اش نهاده به خواب رفتم. صبح ماه آفرین مرا بیدار کرده گفت بانوى من مادر و خواهرت به عمارت آمده در تالار مهمانخانه منتظر نشسته اند، شتابان برخاسته رخت و لباسى نو بر تن کرده به نزدشان رفتم. پس از روبوسى با بانو از او عذرخواهى نمودم چون این اواخر که هوا سرد و فصل خزان بود من اغلب روزها به خواب مى رفتم. بانو مقدار زیادى البسه طفل و قنداق و پارچه آورده بود از او تشکّر نمودم، قبل از اینکه ناهار حاضر شود با بانو به حیاط اندرونى براى قدم زدن رفتیم. والده شاه نیز از عمارت شکوه السلطنه مى آمد جلو رفته سلامى گفتم، بانو هم متعاقب من سلام کرده و تعظیم نمود. والده شاه دستور داد مولود بساط چاى و شیرینى و قلیان را فراهم نماید و در تخت چوبى در حیاط نشستیم.
والده شاه پس از نوشیدن چاى خطاب به بانو فرمود چیزى به موعد زایمان نمانده است قصد دارم براى جیران کنیزى بخرم تا کمک دست او باشد. بانو تشکّر کرده گفت عمر قبله عالم دراز باد که از هیچ تلاشى براى مساعد نمودن اوضاع و احوال جیران دریغ نمى نماید. والده شاه لبخندى زده فرمود نام طفل را چه مى گذارى؟ متعجّب او را نگریستم گفتم از جنسیت طفل مطلع نیستم تا نامش را معیّن نمایم و این امر را بر عهده قبله عالم گذاشته ام. پس از لختى برخاسته وداع کرده به سوى عمارت رفتیم، بانو آرام همه جا را پائید و گفت جیران حواست باشد کنیز والده شاه را نپذیرى شاید او جاسوسه اى به عمارتت بفرستد، لبخندى زده گفتم خیر نگران نباش وظیفه خرید کنیز برعهده آقامحمّدحسن پیشخدمت خاصه همایونى است کسى را یاراى دخالت در این امر نیست. بانو نفسى از سر آسودگى کشید و مشغول صرف ناهار شدیم. پس از ناهار رخت و البسه را در اتاقى که مخصوص شاهزاده بود چیدیم و بانو و خواهرم به سوى تجریش رفتند.
شب قبله عالم داخل عمارت شد او را به اتاق شاهزاده بردم با دیدن رخت و البسه لبخندى زده فرمود تا چند روز آینده رخت و البسه مخصوص طفل که دستور دادم وزیر امور خارجه از پطرزبورگ ابتیاع نماید مى رسد. از خوشى دلم غنج مى رفت، خوددارى نتوانستن کرده روى انگشتانِ پا بلند شده او را بوسیدم صداى قهقهه قبله عالم برخاست.
روزى که صندوق هاى آهنین از پطرزبورگ رسید، ماه آفرین را پى دسته گوهر فرستادم و زنان قبله عالم و والده شاه را براى روز بعد ناهار وعده گرفتم. آقاباشى را به تجریش فرستادم تا بانو و خواهرم را وعده بگیرد. روز مهمانى حمّام رفته و آراسته با پیراهن حریر گلدار و گیسوانى که بافته بودم بر روى صندلى نشستم، دسته گوهر آمده دایره، تنبک مى نواختند مهمانان سر رسیدند با دیدن البسه فرنگى دست دوز، کفش، جوراب، دستکش، پیش بند که همگى سفید با حاشیه هاى گیپور بود دهان همه از حیرت باز مانده بود. والده شاه چندین سکّه زر بر روى البسه براى شگون مثل نقل پاشید، زنان قبله عالم هم متعاقب آن هر یک سکّه زرى بر روى رخت طفل گذاشتند.
پس از صرف ناهار که بسیار مجلّل و رنگین بود، به اتاق طفل رفتند که تمام دیوار را کاغذ فرنگى چسبانده و بر روى پنجره پرده رشتى دوزى با حاشیه هاى نقره نصب شده بود. مهمانى در اعلى درجه کمال بود نزدیک عصر مهمانان عزم رفتن داشتند که زعفران باجى با دخترکى ریزه داخل عمارت شد و با صدایى رسا گفت نوّاب علیّه عالیه جیران خانم همین الان آقامحمّدحسن این کنیز را به من سپردند و گفتند که به دستور قبله عالم براى شما خریدارى شده است. دخترک که ترکمان و چادر سیاه و چارقد سفید بر سر داشت و بقچه اش در دست اش بود به داخل دعوت کردم در نگاهش تضاد خاصى بود زیرا او هم خوشحال بود که به قصر آمده است و هم مغموم بود که از خانواده دور شده است. نامش را پرسیدم، دخترک تعظیمى کرده با صدایى رسا گفت بانوى من نامم گل بهشت است.
لبخندى زده او را به ماه آفرین سپردم از ننه قندهارى پرسیدم آیا گل بهشت را پسند مى کنید؟ ننه که چشمانش درخشش خاصى داشت گفت بله دخترک قابلى است. مهدعلیا با نگاهى خیره مرا مى نگریست نگاهش سخن ها داشت، چیزى به تاریکى هوا نمانده بود اهل حرم وداع کرده به عمارتشان بازگشتند. بانو که نگران بود مرا به اتاق شاهزاده کشانده گفت جیران حواست به کنیز باشد احساس مى کنم او دخترکى حرّاف و زیرک است مراقب باش تا نظر قبله عالم را به خود جلب ننماید. هراس به دلم افکنده بود، لبخندى زده گفتم چهار چشمى او را مى پایم.
شب قبله عالم به اندرونى آمد، تفصیل کنیز تازه را از من جویا گشت. تا آمدم پاسخ بدهم گل بهشت سینى چاى در دست وارد تالار شده بدون حجاب چاى را مقابل قبله عالم گرفت نگاهش در نگاهِ کنجکاو قبله عالم گره خورد پشیمان شدم که حرف ننه قندهارى را گوش کرده ام. امّا دیگر دیر شده بود و حس زنانه ام بیدار شده بود. به خاطر طفل ام هر خطرى را به جان پذیرا شدم. تصویر زبیده در اواخر عمر پس از عمل چشمانش.
سرفه اى کرده خطاب به گل بهشت گفتم براى چه رو نگرفته اى؟ با لبخند نمکینى گفت در طایفه ما چندان مرسوم نیست از محرم ها رو بگیریم، قبله عالم پادشاه مملکت و بزرگ ما است لذا از او رو نگرفته ام.
قبله عالم با شنیدن این حرف چنان به خنده افتاد که اشک از چشمانش جارى گشت و یک تومان به گل بهشت انعام داد. پس از اینکه گل بهشت از تالار خارج شد قبله عالم با خنده فرمود زنان طایفه ترکمان بسیار جسور و حرّاف هستند، او را بغل کرده باب بحث را عوض کردم. چند شبى بدین منوال گذشت و از بس فربه شده و پاهایم ورم داشت که نمى توانستم راه بروم، ماما نقره که ماماى مشهورى بود این اواخر نزدم آمده بود و به دستور قبله عالم در اتاقى مجزا در عمارت من مى خوابید. شبى درد چنان بر من عارض گشت که از شدّت درد ناى نفس کشیدن نداشتم، دست زیر دلم گذاشته ناله مى کردم. برخاسته در را باز کرده فریاد کشیدم ماه آفرین. او شتابان با چشمانى خواب آلوده به اتاق آمد، از سر و صدا ننه قندهارى هم به داخل آمد احساس کردم زیر پایم رد خون جارى است پیراهنم را بالا زده با دیدن خون تیره اى که روى پاهایم بود از ترس مدهوش شدم.
گل بهشت مرا با گلاب به هوش آورد، ماما نقره بر بالینم بود تشت طلا، مقراض طلا و رخت و حوله طفل مهیّا بود با صداى بریده گفتم آیا طفل سقط شده است؟ ماما نقره لبخندى زده دست بر روى شکمم نهاد و طفل لگد محکمى پراند او گفت نوّاب علیّه عالیه جانم، شاهزاده بسى عجول است درنگ جایز نیست باید زور بیاورى تا طفل به سهولت بیرون بیاید، آقاباشى بر روى بام اندرونى رفته بانگ تکبیر برآورد تا اهل حرم بدانند زائو در حال فارغ شدن است و دست به دعا بردارند. خبر به گوش قبله عالم رسیده بود امّا خبرى از او نبود بر روى تخت نشسته لحاف ابریشمین را در چنگم گرفته فریادى سر دادم به محض دیدن سر طفل از شدّت درد و ضعف که بر من مستولى گشته بود از حال رفتم.
وقتى به هوش آمدم آفتاب بالا آمده بانو و ننه قندهارى طفل را در آغوش گرفته بودند، نیم خیز شده با صداى من بانو با لبخند برخاسته نزدم آمده گفت جیران مبارک است، طفل را که پسرى چاق و چله است شسته و قنداق کرده ایم اکنون پستان مادر را مى طلبد او را در آغوش گرفته بوئیده و بوسیدم نگاه درشتش به مثابه نگاه قبله عالم بود پستان در دهانش نهادم و او با ولع خاصى شیر را مى مکید مشغول شیر دادن بودم که قبله عالم داخل اتاق شد با دیدن پسرم سر او را بوسیده گردنبندى یاقوت نشان بر گردنم انداخت و گردنبندى مطلا بر گردن طفل انداخت. او را محل اعتناء نمى دادم خم شده آرام در گوشم فرمود رسم نیست پادشاه بر بالین زائو برود از من مرنج.
ادامه دارد….
@nazkhatoonstory