رمان آنلاین جیران قسمت چهاردهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_چهاردهم
تصور اینکه دخترک برهنه در آغوش گرم و سینه هاى ستبر قبله عالم عشق بازى مى کند باعث رخوت و سستى ام شد، تا سپیده صبح چشم بر هم ننهادم. به محض طلوع آفتاب و نواى خوش پرندگان که نوید روزى نو را مى دادند ماه آفرین را صدا کردم دستور دادم رخت و البسه ام را در صندوقى چوبى چیده آغانورى را به نزدم بیاورد.
آغانورى که کلیددار حرم بود داخل اتاق شد به او گفتم چون دیشب بر اثر حادثه اى شیشه کف دستم را خراش داده است نمى توانم دستم را حرکت داده و ناخوش احوالم مى خواهم چند روزى در باغ نزد والده ام بمانم. آغانورى قبول کرده دستور داد فراش به دنبال کالسکه و کالسکه چى برود وقتى کالسکه رسید خواجه ها صندوق را در کالسکه نهادند، چادر چاقچور کردم به ماه آفرین گفتم همه وقایع را به خوبى ببیند، بشنود و برایم بعد تعریف کند او با اندوه سر به زیر انداخته تعظیم نمود. قبل از اینکه وارد دالان خروجى شوم، نیرویى مرا وا داشت سر به عقب برگردانده خوابگاه را بنگرم در پشت شیشه دخترکى سفید با موهاى فر ایستاده حیاط و خدمه اهل حرم را مى نگریست به یاد خودم افتادم که در فرداى زفاف از پنجره حیاط حرم را مى نگریستم. دانستم این چرخه اى است که تکرار مى گردد و این آخرین صحنه اى نخواهد بود که مى نگرم.
لبخند تلخى زده سوار کالسکه شده رو باغ رفتیم، در طول مسیر سر بر دیوار مخملین کالسکه نهاده به خواب رفتم. وقتى به باغ رسیدیم شکوفه ها به ثمر رسیده و باغ بسیار زیبا بود، بانو با دیدنم خرسند جلو آمده مرا بوسید با دیدن صندوق چشمانِ زیبایش بیمناک گشت آرام در گوشش نجوا کردم نترس چیزى نیست آمده ام آب و هوایى عوض کرده و چند صباحى مهمان باشم. وقتى به عمارت رسیدم به بانو گفتم برایم رخت خواب در اتاق سه درى پهن کند، پس از نوشیدن چایى و صرف لقمه اى نان و پنیر پنجره ها را گشوده پرده ها را کنارى زده سر بر متکا نهاده به خواب رفتم. از صلاه ظهر گذشته بود که بیدار شدم بانو برایم آب گوشت بار گذاشته بود، دست و رویم را شسته سر سفره نشستم. اوّلین لقمه را که به دهان بردم شتابان برخاسته بیرون دویده آن را قى کردم، بانو برایم آب آورد.
به محض اینکه پا به اتاق گذاشتم مجدد حالم ناخوش شده و بیرون رفتم، بانو با لبخندى جلو آمده مرا بوسید و گفت مبارک است جیران تو به میمنت و مبارکى آبستن هستى. متحیّر او را نگریستم و چون منتظر این خبر خوش بودم تا شخصاً به قبله عالم بدهم و او مرا کنار نهاده و زنى تازه ستانده بود بى اختیار گریستم. چنان زار زدم که بانو نگران جلو آمده گفت جیران چه شده است؟ مشتى خاک از باغچه برداشته بر سرم پاشیده گفتم بانو مپرس، خاک بر سر شده ام.
بانو هراسان بر سر زده کنار من ولو شد، بر روى پیراهن حریر گلدارش که هدیه سرعقد آقا جانش بود گرد خاک نشست. گفتم بانو دانستى چه شد؟ قبله عالم دیروز دخترکى را صیغه کرده است. بانو با شنیدن این خبر وشگونى از پهلویم گرفت که فریادم به آسمان بلند شد. گفت الحق که دیوانه اى دختر، این مویه کردن ندارد. مگر نمى دانى مردان چهار زن عقدى و چندین صیغه دارند. همین خاله خانمت همسر عقدى چهارم عبدالله خان پالان دوز است. چه انتظار دارى؟ ناصرالدین شاه قاجار پادشاه ممالک محروسه ایران است، طبیعى است بخواهد چندین عیال اختیار کند. تو باید کارى کنى در سلک همسران عقدى قبله عالم و سوگلى اش باشى تا قبله عالم تو را به دست فراموشى نسپرد. این صیغه هاى رنگ به رنگ تنها چند صباحى معشوقِ محبوب هستند و بعد زیر دست زنان سوگلى قرار مى گیرند.
براى این قهر کرده ى اینجا آمده اى؟ دست مرا گرفته به سوى عمارت برد، گرسنگى باعث ضعف من شده بود. بانو لقمه اى نان و پنیر دستم داده گفت پس از اینکه حالت جا آمد برخیز به امام زاده صالح نزد ننه صالح برویم. همین که به امام زاده رسیدیم ننه صالح را دیده به او گفتم گردنبندت کار نکرده شوى ام همسر ستانده است، ننه صالح لبخندى نمکین زده گفت دختر جان عجول مباش به مرور زمان اثرش را خواهى دید. کنارش زنى نشسته بود خوش سیماى و مهربان. ننه صالح دستم را گرفته بى آنکه بگویم آبستن هستم گفت مبارک است دیدى دامنت سبز شد، لبخندى زده مشتى شاهى اشرفى دادم.
ننه صالح زن را نشانم داده گفت ننه قندهارى بیوه زنى مستمند است دخترش شوى رفته و خود تنها در عمارتى کوچک در پامنار سکونت دارد. زنى امین، زیرک و دانا است براى اینکه دل شوى به دست آورى او مى تواند کمکت کند و در نگهدارى از طفل تو را یارى رساند سبب خیر شو دست او را گرفته با خود به عمارتت ببر چشمان ننه قندهارى پر از مهر مادرانه بود و حس خوبى بر من مستولى گشت گفتم برخیز برویم او برخاسته همراه شد و همین که به باغ رسیدیم دستان مرا بوسیده و گفت تا جان دارم در خدمت اوامرت هستم.
عصر شده بود و نسیم خنکى مى وزید نمى توانستم شب را در باغ سر کنم دستور دادم تقى درشکه چى صندوقم را در درشکه گذاشته به بانو گفتم بانو جان از تصمیمم منصرف شدم به اندرونى مى روم، بانو لبخندى زده گفت جیران حواست باشد عروسک خیمه شب بازى نشوى اکنون که آبستنى باید تلاش کنى سوگلى گردى او را بوسیده گفتم هفته آینده سه شنبه به اندرونى نزدم مهمان بیا، با ننه قندهارى به سوى اندرونى رفتیم. این آغاز سرنوشت پر پیج و خم من بود، سرنوشتى که نمى دانستم روزى در صفحه تاریخ ثبت مى شود.
عصر شده بود به اندرونى رسیدیم، تقى درشکه چى از درشکه پیاده شده کلون در بزرگ قصر را به صدا درآورد. پس از لختى آغانورى خواجه در را گشود با دیدن من متحیّر گشت، به او گفتم آغا چه شده است؟ میل کردم پس از تجدید دیدار با والده ام به عمارت بازگردم.
او تعظیمى نموده در را گشود داخل اندرونى شدیم. ننه قندهارى که این فر و جاه را تابحال در عمرش ندیده بود متحیّر از عظمت و شکوه قصر زبان به تعریف و تمجید گشود. رو به من گفت خانم جانم شما در قصر چه کاره هستید؟ لبخندى زده به سوى عمارت رهسپار شدیم، ماه آفرین و دلارام بر روى تخت چوبى مشغول صرف میوه نوبرانه بودند با دیدن من میوه در گلوى دلارام پرید شتابان جلو آمده تعظیمى نمود و با روى گشاده گفت بانوى من خوشحالم که بازگشتید. از او پرسیدم نو عروس چه کرد؟ گفت بعد از صلاه ظهر به دست بوسى والده شاه رفت و سپس والده شاه او را به شمس الدّوله سپرد تا کنیزش گردد. لبخندى زده دانستم او نتوانسته است دل شاه را برباید و عمارتى علیحده به او تعلق نگرفته است. ننه قندهارى جلو آمده با زبانى گرفته گفت بانوى من آیا شما همسر اعلیحضرت همایونى هستید؟ لبخندى زده گفتم بله.
او در کمال حیرت بر روى زمین سجده زده گفت از کار عالم در حیرتم، گفتم چرا؟ گفت سالها پیش در قندهار مردى بود سیّد که حاجت روا مى کرد، نزدش رفته گفتم سیّد دستم تنگ است از راه التفات مرحمتى نما. سیّد مرا نگریست و در چشمانم خیره شده گفت اکنون راه سعادت تو باز نیست امّا سالها بعد آن سوى قندهار در ایران در خدمت یکى از همسران پادشاه در مى آیى و طالع ات سعادتمند مى گردد. من این گفته سیّد را باور نکرده گمان کردم مرا از خود رانده است، سالها گذشت و امروز گفته اش به روشنى روز محقق گشت. لبخندى زده گفتم من آبستن هستم میل دارم چو چشمانت طفل را مراقب باشى، تعظیمى کرده با کف دستانش بر روى چشمانش زده گفت بانوى من این چشمانم براى فرزندانِ شما نذر مى کنم و عهد مى بندم چنان مراقب باشم که کسى را یاراى نزدیک شدن به آنها نباشد.
پس از صرف شام قبله عالم وارد اندرونى شد به سوى خوابگاه رفت، دلم مى خواست مژده آبستنى ام را بدهم از پشت پنجره نگریستم باز هم نوعروس جوان را وعده گرفته بود. آهى کشیده به بستر رفتم، صبح برخاستم قرار بود آن روز براى صرف آش اهالى حرمخانه به باغ لاله زار برویم، خود را به زیباترین نحو ممکن آراستم و سوار کالسکه شده به لاله زار رفتیم. عجب جاى باصفا و مفرحى بود، نوعروس کنار قبله عالم نشسته بود. وقتى از کالسکه پیاده شدم قبله عالم به محض دیدن من با لحنى شوخ فرمود جیران. بى توجه به او نزد شمس الدّوله رفتم.
نگاه رنجور قبله عالم در حالى که به قلیان پک مى زد بر روى من ثابت مانده بود، دلم هرگز با او صاف نمى شد. بسیار رنجور بودم که من حالیه آبستن هستم و شوى ام مطلع نیست دلم به درد آمده بود، قبله عالم رنجش را از نگاهم خواند. رو به شمس الدّوله گفتم نوعروس چه مى کند؟
لبخندى زده گفت دخترک بخت برگشته چنان شاد و خرامان است که گمان مى کند هر شب تا عمر دارد پذیراى قبله عالم است او را با خیالِ خامش تنها گذاشته ام. پرسیدم اسمش چیست شمس الدّوله گفت چون اهل شیراز است، قبله عالم نامش را شیرازى گذاشته است. پقى زدم زیر خنده شانس آوردم که اسم مرا جیران گذاشته بود تصور اینکه اگر اسم مرا تجریشى مى گذاشت و بدین نام شهره مى شدم چه مى شد دست زیر دلم گذاشته قاه قاه خندیدم اشک از چشمانم جارى شده بود سر بالا آوردم دیدم قبله عالم نى قلیان در دست متعجّب مرا مى نگرد. پس از صرف آش بساط لاطرى گذاشته شد و قبله عالم انگشترى الماس نشانى را که بسیار قیمتى بود بر روى پارچه مخمل نهاده دستور داده خواجه ها لاطرى بکشند، نفس در سینه ها حبس بود شیرازى دست قبله عالم را در دست گرفته بود قبله عالم که حواسش پى خواجه بود تا بداند اسم کدام زن در مى آید با فشار دست شیرازى سر برگردانده نگاه عاشقى بر او افکند.
همان دم مرا نگریست سر را به عقب برده لبخندى کج زدم، با نگاهى شرربار خیره در چشمانِ او بودم که خواجه با صدایى رسا گفت جیران. زن ها مأیوس شدند، خواجه انگشترى را برداشت که جلو بیاید به من بدهد.
قبله عالم که محو نگاه غضبناک من بود با سر عصا به دست خواجه زده گفت صبر کن خودم مى برم انگشترى را برداشته به سمت من آمد، ده قدم مانده بود به من برسد برخاسته رو به خواجه گفتم آغا بسیار کِسل و ناخوش احوالم برایم کالسکه خبر کن. قبله عالم انگشترى در دست میان جمع نسوان متحیّر ایستاده بود از شدّت خشم رنگش به سرخى گرایید. صدا از کسى در نمى آمد به سوى کالسکه رفتم والده شاه بانگ برآورد جیران هوس متارکه دارى؟
بى اعتناء به او با طمأنیه گوشه ى دامنم را بالا گرفته قبل از این که چارقدم را بندازم به والده شاه نگریسته لبخند کجى زده از پلّه هاى کالسکه بالا رفتم. کالسکه به راه افتاد نفسى از سر آسودگى کشیدم، به اندرونى رسیدیم ماه آفرین پشت سرم آمده بر سر زنان گفت والده شاه دستور داده آخوند براى فسخ صیغه بیاید، بیم به دلم راه افتاد امّا دلم قرص بود که شاهزاده در بطنم است. شب قبله عالم به اندرونى آمده بى هیچ حرفى مستقیم به عمارت من آمد روى صندلى نشسته گیلاس بلورتراش را برداشته شربت نوشیدم، گیلاس را روى میز عسلى نهاده دست روى دلم گذاشتم.
قبله عالم قدمى جلو نهاد، متعاقب او والده شاه داخل شده و زعفران باجى پشتش آمد. والده شاه انتظار داشت به پایش بلند شوم، در آرامش از تنگ بلور شربتى ریخته گیلاس بلورتراش را برداشته در حالى که دستم روى شکمم بود شربت را لاجرعه سر کشیدم. والده شاه جلو آمده گفت الساعه باید اسبابت را جمع کرده به باغ پدرت بازگردى، ماه آفرین را که نزدم ایستاده بود و از ترس مى لرزید پى شیرینى فرستادم. قبله عالم جلو آمده نزدم روى صندلى نشست و فرمود تو را چه شده است جیران؟ این سبک سرى ها چیست؟ ماه آفرین با شیرینى آمد تکه اى شیرینى برداشته بدون آنکه تعارف کنم به دهان بردم. والده شاه چنان غضبناک بود جلو آمد تا با سر عصا شیرینى را زمین بریزد بانگ برآوردم بایست!
عصاى والده شاه میان زمین و هوا معلّق ماند، خیره به او نگریسته گفتم صاحب این عمارت قبله عالم و من هستم شما در این جا هیچ حقى ندارید. قبله عالم جر آمده دستم را گرفت به او گفتم قبله عالم من خسته ى راه هستم میل داشتم زودتر به اندرونى باز گردم، سبب این قال مقال چیست؟ قبله عالم فرمود چرا از جاى برخاستى مگر نمى دانستى قرار است انگشترى الماس را به تو هدیه بدهم. گفتم جیران به فدایت ناى و توان ایستادن ندارم، ناخوش احوالم. رنگ از روى قبله عالم پرید، ماه آفرین نه گذاشت و نه برداشت گفت بانو هیچ غذا تناول نمى نمایند. قبله عالم بانگ برآورد آقاباشى! او هراسان داخل شده به او دستور داد الساعه بى درنگ پى حکیم باشى برود.
مهدعلیا بر روى صندلى نشسته بود که حکیم باشى با دستارى سپید شتابان داخل شده با آرامش پس از وصف شرح حالم دستم را به او دادم نبض مرا گرفت. پس از اندکى برخاسته رو به قبله عالم تعظیم نموده با صدایى رسا گفت: “اعلیحضرت شادباش مرا پذیرا باشید، نوّاب علیّه عالیه مدّتى است آبستن هستند.” قبله عالم چنان از جاى برخاست که صندلى بر زمین افتاد، چند سکّه زر به حکیم بخشید و پس از رفتن حکیم مرا بوسه باران کرده انگشترى الماس در انگشتم نهاده و جقه جواهرنشانى که روى لباسش نصب بود کنده بر روى جلیقه مخمل من نصب نمود.
با لبخند رو به والده شاه گفتم حال چه مى گویى؟ آیا باز هم اصرار بر اخراج مادر شاهزاده از اندرونى دارید؟ برخاسته گفتم اگر قبله عالم امر کنند بیرون رفته طفلم را خارج از قصر به دنیا مى آورم، قبله عالم رو به والده شاه فرمودند از تقصیر جیران درگذرید او آبستن و ناخوش احوال است، مهدعلیا برخاسته از عمارت بیرون رفت. قبله عالم تا سحر نزد من ماند و در زیر سایه طفل به دنیا نیامده ام از عشق و سرمستى اش سرشار گشتم. گردنبند طلسم کلکته کار خود را کرده بود.
@nazkhatoonstory