رمان آنلاین جیران قسمت چهارم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_چهارم
مهدعلیا پس از تشویق من، انگشترى یاقوت نشانى بر دستم انداخت چشمانم گرد شده بود، از شدّت ذوق زبانم بند آمده به پاى مهدعلیا افتادم او مرا بلند کرده کنارش نشاند خطاب به مهمانان عالى مقام و بلند مرتبه با صداى خوشى فرمودند این مهمانى به مناسبت معرفى رقصنده ى جدیدم خدیجه خانم بود زین پس خدیجه رقصنده مخصوص من در جشن ها و مهمانى ها است.
ستاره خانم ایشى کرده با صداى نسبتاً بلندى فرمودند والده شاه از شما متعجّب هستم که این همه هزینه گزاف را براى معرفى رقصنده ى تجریشى متقبل شده اید. مهدعلیا با عتاب خطاب به او فرمود ادبت کجا رفته است؟ ستاره خانم که انتظار این عمل در جمع را نداشت زبان در نیام کشیده سکوت کرد. جو چنان سنگین بود که قدرت باجى و زعفران باجى مهمانان را براى صرف ناهار به تالار مجللى جنب تالار مهمانخانه بردند. در سفره اغذیه و اشربه در ظروف چینى گل مرغى از همه جور به وفور یافت مى شد، پس از شستن دست به اشاره مهدعلیا کنار همسران صیغه اى قبله عالم نشستم. ستاره خانم از لج لب به غذا نزد، پس از صرف ناهار و شستن دست ها با آفتابه لگن طلا به سوى شاه نشین رفتیم تا عصرى مهمانى به درازا کشید.
مولود یک یک زنان قبله عالم را معرفى نمود، ناگهان در تالار باز شده و قبله عالم وارد عمارت شد پس از دست بوسى مهدعلیا و دخترهاى خاقان نزد مهدعلیا نشسته قلیان کشید تنى چند از زنان و کنیزان اندرونى جلو رفته براى تملق جلو رفتند، قبله عالم با خنده اى از ته دل مشتى شاهى اشرفى به سوى کنیزان پرت کرد که ولوله در گرفت، من بى اعتناء کنارى نشسته بودم که ستاره خانم با لحن بدى گفت خدیجه برخیز شاهى اشرفى براى پدرت جمع کن چرا نشسته اى؟
نگاه ها به سوى من برگشت صورتم از خشم سرخ گشته بود نگاه قبله عالم بر روى من ثابت مانده بود برگشته نگاهى شرربار افکنده با صدایى که کمى لرزش داشت گفتم الحمدلله پدرم از مکنت سر قبله عالم بى نیاز از مال دنیا است او بزرگ ترین ثروت را که همانا وجود اعلیحضرت همایونى است دارا مى باشد، او را نیازى به چندر غاز دنیا نیست. ستاره خانم به طورى خشمگین شد که خنده هاى بلند و بى وقفه سر داد، پوزخندى زده جلو رفته شاهى اشرفى برداشته برخاسته بر روى دامنش ریخته گفتم شاید خانواده شما نیازمند باشد.
سپس برگشته سر جاى خودم نشستم، مهدعلیا چنان مسرور گشته بود که آرام چیزى در گوش قبله عالم نجوا کرد قبله عالم سرخوش دست بر سبلت کشیده با لبخند مرا نگریست، هیچ محل اعتناء نداده آرام و با طمأنیه لیوان بارفتن را برداشته شربت آلبالوى خنک را جرعه جرعه با رضایت سر کشیدم.
ستاره خانم برخاسته با ناراحتى از عمارت بیرون رفت، نگاه بقیه زنان حرمسرا بر من ثابت مانده بود. از این جسارت من همگى در شگفت بودند، سنگینى نگاهِ پر تحسینِ قبله عالم کماکان بر روى من مانده بود. قبله عالم پس از کشیدن قلیان برخاسته عزم رفتن نمود از جاى برخاستیم از جلوى من که گذشت قدمى جلو آمده با صداى بلندى گفتم قبله عالم جانم به قربانت من قصد بى احترامى به شما را نداشتم، چون ستاره خانم توهین کردند پاسخش را دادم، مرا عفو بفرمائید. سپس در میان نگاه بهت زده ى مهمانان به پاى قبله عالم افتادم او دستور داد به پا خیزم همین که بلند شدم با تأنى فرمودند این بار را مى گذرم. سپس در معیّت خواجه ها بیرون رفت، دانستم زیاد تند رفته ام و باید مراقب زبانم باشم.
مهمانان که رفتند مهدعلیا مرا به اتاقش فرا خواند وقتى به اتاق او رفتم، مهدعلیا در حال خواندن کتابى خوش خط و نقش و نگار بود رو به من فرمودند در نظر دارم دستور بدهم آخوندى به عمارت آمده تو را براى قبله عالم صیغه نمایند، باورم نمى شد رعشه بر اندامم افتاده نمى توانستم صاف بر جاى خود بایستم. مهدعلیا برخاسته فرمود در تو شهامت و جسارتى مى بینم که باب میل من است و قبله عالم اگر موافقت کنند در زمره همسران قبله عالم قرار مى گیرید. تعظیمى نموده لبخندى زده هیچ نگفتم، مهدعلیا فرمودند سکوت علامت رضاست.
به اتاقم بازگشتم از شدّت مسرت مولود را صدا کرده با او براى گردش به حیاط رفتیم، وقتى در حال گفتگو بودیم دیدم ستاره خانم با پیراهنى حریر نازکِ زرد رنگ با کنیزش به خوابگاه مى رود. از شدّت حسد مى خواستم جلو رفته او را مانع شوم امّا جلوى نفس خود را گرفته بى اعتناء به او از کنارش گذشتم شنیدم به کنیزش مى گوید خدیجه تجریشى دخترک دهاتى را چه به رقاصه والده شاه و سپس خنده ى بلندى سر داد. در دل گفتم اگر بدانى قرار است همسر قبله عالم و هووى ات شوم چه خواهى گفت؟ شب تا صبح در رویاى قبله عالم به خواب رفتم. صبح برخاسته از مهدعلیا اذن مرخصى خواسته با درشکه اى به سوى باغ تجریش روانه شدم.
بانو در حال درست کردنِ مربا و شربت بود مرا که دید ذوق کرده برخاسته سخت در آغوشم فشرد، همه چى را برایش شرح دادم، بانو باورش نمى شد والده شاه قصد دارد مرا عروسش نماید، چون زن دانایى بود سخنى گفت که هرگز از خاطرم بیرون نرفت، گفت دخترم با این تعاریف از اندرونى و زنانِ شاه، اگر راحت صیغه ى قبله عالم بشوى شبى چند با تو عشق ورزى کرده و فراموشت مى کند، باید او را چنان شیفته خود نمایى که جزء نام تو و جزء یاد تو به خواب نرود. تا زمانى که سخت دلبسته ات نشده است همسر او نشو.
بانو کار سختى را از من خواسته بود امّا مى دانستم چندان پر بیراه نمیگوید، دو سه روزى تجریش ماندم سپس به طهران بازگشتم. به محض رسیدن به طهران مولود گفت قرار است فردا به زیارت شاهزاده عبدالعظیم و ناهار به باغ والده شاه برویم، شوق زیارت مرا مشعوف ساخت. نزد والده شاه رفته سلامى گفتم سپس براى استراحت به اتاق بازگشتم. یک دست لباس زرى کنار گذاشتم که اگر والده شاه دستور رقص داد مهیّا باشم. پرده رشتى دوزى را کنارى زده زنان حرم خانه در حال گشت و گذار بودند، من هنوز جزء مولود یارى نداشتم. سخت در فکر فرو رفته بودم که دو جفت نگاه شرر بار از حیاط مرا نگریست او کسى نبود جزء کنیزِ تاج الدّوله.
نمى دانستم علّت عناد او با من چیست؟ بى اعتناء سر برگرداندم درختان محوطه اندرونى سر به فلک کشیده بودند و کم کم رو به زردى مى رفتند که حکایت از خزان داشت. به بستر رفته به آرامى به خواب رفتم، صبح آفتاب نزده برخاسته ناشتائى میل نموده چادر چاقچور کرده منتظر والده شاه شدیم او نیز برخاسته حاضر گشته بود سوار درشکه شده به سوى شاه عبدالعظیم راه افتادیم دلم بى تاب شده بود نمى دانستم آیا قبله عالم نیز حضور دارد یا نه؟ به محض رسیدن به حرم نماز کردیم و براى ناهار عازم باغِ والده شاه شدیم.
باغ بسیار سرسبز و مصفا بود چنان زیبا بود که لابلاى درختان با مولود گردش کردیم، آشپز کباب تدارک دیده بود وقتى به کلاه فرنگى باغ رفتیم با دیدن قبله عالم پاهایم سُست شد جلو رفته تعظیمى نمودم، خود را پشت مولود پنهان نمودم. پس از صرف ناهار در حالى که خدمه براى مهمانان قلیان و چاى برده بودند به اشاره مهدعلیا شروع به رقص نمودم، پس از اتمام رقص قبله عالم مسرور برخاسته جلو آمده میان نگاه زنان که ما را مى نگریستند یک سکّه طلا به من انعام مرحمت نمود خم شده تعظیم نموده سکّه را بوسیده در جیب ارخالق ام گذاشتم از سیماى مهدعلیا رضایت هویدا بود. ستاره خانم دستور دادند برایشان قلیان ببرم خود را به نشنیدن زدم بار دگر با صداى بلندى مرا خطاب قرار دادند، مهدعلیا به مولود اشاره کرد براى ستاره قلیان ببرد. ستاره خشمگین خطاب به مولود فرمودند من از خدیجه قلیان خواستم نه شما.
قبله عالم با صداى بلندى مرا خطاب قرار داده فرمودند الساعه یک قلیان براى خانم مهیّا کن! برخاسته قلیانى چاق کرده جلوى ستاره گذاشتم. تا عصر مغموم و در خود فرو رفته بودم، مولود مرا دلدارى داد. به دستور قبله عالم بساط تخته مهیّا گشت و زنانِ حرم تخته بازى کردند، ستاره با زیرکى بازى را برد و یک انگشترى الماس خلعت گرفت. عصرى به اندرونى بازگشتیم، شب پنهانى حیاط اندرونى را نگریستم.
نور ماهتاب حیاط را روشنایى مرموزى بخشیده بود دیدم ستاره با کنیزش به خوابگاه رفت، پاورچین بیرون رفتم خواجه ها کشیک مى دادند پشت درخت چنار تنومندى پناه گرفتم. جلوتر رفته زیر پنجره ى اتاق قبله عالم صداى خنده هاى ستاره چون خنجرى قلبم را نیش مى زد. صدایى پایى آمد از ترس سریع پنهان شدم دو تا از همسران قبله عالم بودند که در حال قدم زدن گفتند قرار است ماه بعد به دستور قبله عالم بساط تخته برقرار گردد و هر کسى ببرد خلعت شایسته اى مى گیرد. پس از اینکه آنها دور شدند به عمارت بازگشتم سخت به فکر فرو رفته بودم.
صبح که برخاستم به مولود گفتم میل دارم بازى تخته را بیاموزم، مولود گفت چندان بلد نیستم امّا اسمال جهود در محله سنگلج مى نشیند معلمى زبده در آموزش تخته نرد است، از والده شاه رخصت گرفتم و با مولود به عمارت اسمال جهود رفتیم او براى آموزش ده شاهى اشرفى طلب کرد مبلغ گزافى بود امّا براى هدفى که داشتم مى ارزید. قرار شد هفته اى سه روز پیش اسمال جهود بروم تا به فنون تخته آشنا گردم. به عمارت بازگشتیم، مهدعلیا فرمودند سه روز آینده به جاجرود مى رویم شما هم با ما میایید. تعظیمى کرده از ذوق نمى دانستم چه کنم؟ تمام هدفم مبارزه با ستاره بود. سه روز بعد سوار کالسکه شده به جاجرود رفتیم، منطقه جاجرود بسیار سرسبز و زیبا بود. در چادر کنیزها با مولود و خواهرش خجیر سکنى گزیدیم، چون خسته ى راه بودیم به خواب رفتیم.
صبح برخاستم با مولود به گشت و گذار رفتیم، براى ناهار به محل اسکان حرم خانه بازگشتیم. عصرى قبله عالم از شکار بازگشته بود مقدارى پارچه ى اعلى میان زنانش لاطرى گذاشته بود برحسب اتفاق یک پارچه مخمل زرى دوزى شده به نامِ من درآمد، جلو رفته تعظیمى نموده پارچه را گرفتم. ستاره پوزخندى زده رویش را برگرداند. مولود از شادى مرا در آغوش گرفت آرام در گوشم گفت ستاره در حال فجاه(سکته) است، لبخندى زده هیچ نگفتم، پارچه را چون شىء گرانبهایى در آغوش گرفتم که از نگاه تیز بین قبله عالم دور نماند. روز بعدش به دستور والده شاه کنار رودخانه خروشان جاجرود چادر زدیم صداى آب و نغمه پرندگان هوش از سرم ربوده بود.
ناخودآگاه در مسیر آب جلو رفته و از چادرها دور شده بودم، ستاره با کنیزش آنجا زیر درختى نشسته بود به محض دیدن من جلو آمد به ناگاه صداى سم اسبان تیزپاى به گوش رسید اسب و سوارش که نزدیک شد ستاره مرا به سوى رودخانه هُل داد میان زمین و آسمان معلق بودم که دستى مرا بالا کشید از ترس رنگ به صورتم نمانده بود چشمان وحشت زده ام را باز نمودم خود را در آغوش قبله عالم دیدم، قبله عالم مرا در آغوش فشرده اسب را مى تازاند.
نگاه حیرت زده ى من در نگاه خندان قبله عالم گره خورده بود او اسب سوارى زبده و تنومند بود. قبل از رسیدن به چادر حرمخانه مرا از اسب پیاده کرده لبخندى دلنشین زده بى هیچ حرفى به تاخت نزد شکارچیان رفت.
قلبم نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند، ستاره قصد غرق شدن مرا داشت امّا قبله عالم به چالاکى منجى من شده بود. به حرمخانه رفته بدنم مى لرزید، مولود برایم شربت نعنا درست کرده کمى حالم مساعد گشت. شب بساط بازى تخته شد نمى خواستم پیروز شدنِ ستاره را ببینم در چادر اطراق کردم، ساعتى گذشت طاقت نیاورده پنهانى پشت درختان پناه گرفته دیدم ستاره همه بازى را برده و از قبله عالم گوشوارى الماس خلعت گرفته بود. محو بازى ستاره و خوشنودى و مسرت اش بودم، یک آن دیدم قبله عالم با شعف و خنده مرا مى نگرد گونه هایم گلگون گشته پشت همان درخت پناه گرفتم. فردایش به طهران بازگشتیم، هفته اى سه روز پیش اسمال جهود مى رفتم کم کم در این بازى خبره شده بودم.
اواسط پاییز بود و هوا رو به سردى مى رفت، قبله عالم اهل حرمخانه را در کاخ نگارستان وعده گرفته بود. با پولى که به دست آورده بودم پیش مادام رفعت رفته با پارچه ى مخملى که در لاطرى برده بودم یک دست جلیقه و شلیته مخمل دوختم. روز موعود گیسوانم را فر کرده انگشتر مرحمتى مهدعلیا در دست انداخته به سوى کاخ نگارستان رهسپار شدیم، بیش از یک ماه گذشته بود و خبرى از درخواست ازدواج نبود، نگران بودم مبادا مهدعلیا از تصمیمش گذشته باشد، پس از صرف ناهار با اشاره مهدعلیا اندکى رقصیدم همانجا قبله عالم یک سکّه طلا مرحمت نمودند سکّه را بوسیده در جیب جلیقه گذاشتم.
لختى به حرف و گفتگو گذشت، پس از صرف شیرینى و شربت قبله عالم نیم تاجى الماس بر روى سینى نقره نهاده فرمودند هر زنى بازى تخته را ببرد این نیم تاج را به او هدیه مى دهم، ولوله اى شد نگفتنى. چنان قال و مقال در گرفت که با عتاب مهدعلیا همگى ساکت شدند، ستاره لبخندى عشوه گر زده رو به زنان حرم خانه فرمود اوّل و آخر این نیم تاج براى من است. بازى شروع شد هر کسى اندکى بازى تخته مى دانست با ستاره شروع به بازى نمود لحظات نفس گیرى بود همه زن ها کم کم از دور خارج شدند، قبله عالم با صداى بلندى فرمودند حریف دیگرى نیست؟
برخاسته جلو رفته تعظیمى نموده گفتم اگر قبله عالم اذن بدهند من مایل به بازى هستم. ستاره سرخ شده از بازى با من امتناع نمود، قبله عالم با لحن آمرانه اى او را به ادامه بازى تشویق نمود. بازى در گرفت، چنان هوش و حواسم را به بازى داده بودم که به هیچ چیزى فکر نمى کردم بازى نزدیک به برد بود، ستاره قصد داشت با پایش میز را بر هم بزند.
@nazkhatoonstory