رمان آنلاین دختر نان خامه ای

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین دختر نون خامه ای 

نویسنده حمید درکی

داستانهای نازخاتون

دخترنون خامه ای

 

 

فریبا : بفرمائید اینم طبق معمول سفارش ۵ دونه نون خامه ای

 

خدمت شما …….. مریم : دست گلت درد نکنه فریبا جون ،

 

شیرینی فروشی شما توی شهرنمونست . فریبا : مرسی گلم : یه

 

دونه اضافه گذاشتم کامت روشیرین کنی …… مریم : زحمت

 

کشیدی عزیزم ، می دونی فرامرز عاشق این نون خامه ای

 

های شما شده …. هردفعه که قرار داریم ، براش می برم …..

 

فریبا : بخاطرهمین بروبچه های فروشگاه اسم تورو دختر نون

 

خامه ای گذاشتند ناراحت نشی یه وقت ازشون شنیدی …..

 

مریم : نه بابا ، ناراحتی نداره ، حق دارند این لقب رو بدن ،

 

چون هفته ای ۲ ، ۳ بارازتون همین نوع شیرینی رو می گیرم

 

شما هم لطف می کنید زیر نیم کیلو می فروشید ….. خدا

 

خیرتون بده . فریبا : خب این روزها همه چی گرون شده ،

 

شیرینی هم همینطور…. ما دیدیم که بچه کوچولوها پولشون

 

کمه واسه خرید ، تصمیمم گرفتیم ، اونا رو هم راضی کنیم .

 

مریم : ای جانم عاشق بچه ام …. مخصوصا وقتی موقع

 

شیرینی خوردن لب ودهنشون ، خامه ها ماسیده می شه……

 

خودشون هم خوردنی می شن …. فریبا : نگو که دلم می خواد

 

توفروشگاه این کوچولوهای با نمک هرروزبیان اینجا به

 

همشون تعارفی شیرینی بدم ولی خب دیگه ، ما هم کارگریم

 

باید منافع صاحب فروشگاه هارو تامین کنیم . مریم : خب

 

عزیزم، زود برم که فرامرزالان باید سرقراررسیده باشه ….

 

فریبا : راستی شیرینی جشن نامزدی وعروسی روحتما ازما

 

بخرگرون حساب نمی کنیم دختر…. مریم : حتما بروی چشم

 

خانوم …. چشمکی زد وخوشحال وخندان به پارک مرکزی

 

شهر، جهت دیدارفرامرزرفت ، فرامرز: چقدردیرکردی از کی

 

هست منتظرتم …. مریم : ببخشید ، آقامون عصبانی شدن از

 

دستم … وبه فرامرز شیرینی هارو تعارف کرد وفرامرز:

 

خیلی گشنه ام ، به موقع آوردی راستی یک خبرخوش ، وام

 

ازدواج داره جورمی شه ، مامان زهرا هم یه آپارتمان ۷۵

 

متری دو خواب برامون دیده مریم با خوشحالی گفت : دستش

 

درد نکنه ، رهن واجاره اش چقدره فرامرزجان !؟ فرامرز :

 

۱۵۰ پول پیش ، ماهی ۲تومن اجاره بها …. یه مقدار وام

 

داریم و‌ یخورده هم نقدی دارم ….. مامان زهرا هم کمک می

 

کنه. ردیفه …. مریم : چه خوب ، منم با وام ویه مقدارازقبل

 

جهزیه ، تقریبا ، آپارتمان رو پرازاثاثیه می کنیم . مامانم هم

 

طفلک زیاد اثاثیه نداره … فرامرز : مامانت چی ! ؟ قرار

 

نیست با ما زندگی کنه ….. قبلا به تو گفتم که مریم : فرامرز

 

جان ، مامان تنهاست ، بجزمن کسی رو نداره ، ازوقتی خدا

 

بیامرز پدرم فوت کرده ، من شدم همه کس اون . فرامرز :

 

نمی گم که ازفرزندی انصراف بدی ، اما آپارتمان کوچیکه ۲

 

خوابه است ، فردا بچه دارمی شیم زمان قدیم نیست که ۷ نفر

 

داخل یک اتاق زندگی کنند . مریم : خب می گی مامانم رو چی

 

کنم، نمی تونم ولش کنم بفکرخودم باشم ، اون زمینگیرشده .

 

با زحمت خودشو این وراون ورمی کشه . فرامرز: ببین مریم

 

جون ، واقع بین باش ، باید بفرستیم خونه سالمندان ، من به

 

زحمت مامان زهرا روبه این وصلت راضی کردم … گیر

 

کارم وجود مادرتوئه …. اول زندگی که نمی شه مثل پرستار

 

به اون برسیم . مریم : اولا درسته مامانم زمینگیره اما ، خودش

 

داره کارهای خودش روانجام می ده . فرامرز : بله نشسته

 

داخل سینی ، روی فرش خودش روسرمی ده این طرف و اون

 

طرف . مریم : خب طفلک ، خورده زمین لگنش عیب پیدا

 

کرده ، چند ماه طول می کشه تا بتونه سرپاشه ، ممکن برای

 

مادرتوهم پیش بیاد. فرامرز : قبول دارم اما فعلا مادرشما

 

وبال گردنه . مریم : چی می گی تو …. وبال گردن کدومه ،

 

خودش مستمربگیره ازعهده مخارج خودش برمیاد … فرامرز:

 

ببین ، زن وشوهرمسائل خصوصی دارند، دعوا مرافه دارند ،

 

مهمان میاد و میره ، منم که نمی تونم جلوی چشم مادرخانمم ،

 

پیرهن عوض کنم برم حموم که … چرا نمی فهمی باید ببریش

 

خانه سالمندان . مریم : چی می گی ، اگرمادرخودت بود، همین

 

پیشنهاد رو قبول می کردی !؟ فرامرز : به ولله قسم آره ، می

 

بردمش ، اونجا کلی دوست وهم صحبت وهم سن وسالش هست

 

مریم : همین الان ببرش ، تا تنها نباشه دیگه …….

 

فرامرز: چرا چرند حرف می زنی تو، مریم جون قبلا کلی

 

بحث کردیم . مریم : چرا داری حاشیه می ری حرف آخربزن

 

فرامرز: ببین عزیزدلم ، من قراره با تو ازدواج کنم نه مامانت.

 

مریم : ازدواج ما توفرهنگ این کشورپیوند دوفامیل . فرامرز:

 

حالا هرچی …. مادرت نباید پیش ما زندگی کنه . مریم :

 

حرف آخرمنم اینه ، مادرم همه چیزمنه …. نمی تونم تنها یه

 

گوشه غریب رهاش کنم . فرامرز: تصمیمم با خودت ، یا من

 

یا مادرت . مریم : توحق تصمیمم داری ما که پول نداریم ۲ جا

 

اجاره کنیم ، یه عمرمادرم زحمت منو کشیده والان نوبت منه ،

 

فرامرز: اگرنظرت عوض شد ، یک هفته فرصت داری بمن

 

بگی …. مریم : ضرب الاجل تعیین می کنی !؟ فرامرز : من

 

زندگی می خوام برای خودم داشته باشم . مریم : خب برو

 

بدست بیاراگرنداریش …… مریم این حرف رو زد وبا چشمان

 

پرازاشک ازفرامرزجدا شد و درحالیکه هنوز۴ دونه نون خامه

 

ای دردست داشت متوجه پیرزنی متکدی شد وآنها را به او داد.

 

پیرزن : دستت درد نکنه ننه ، الهی تواین دنیا همیشه کامت

 

شیرین بشه . ۲تا نوه صغیر دارم ، اگربدونی چقدرخوشحال می

 

شن‌ اینارو بخورن مریم که بکلی ازلحاظ روحی بهم ریخته بود

 

به او گفت : ننه جون ، منو دعا کن و گریه کنان ازآنجا رفت.

 

او نمی دانست که قضیه فرامرز را چگونه به مادرش بگوید،

 

تصمیمم گرفت تا دراین مورد برای مدتی حرفی به کسی نزند،

 

شاید فرامرز تغییر عقیده داده وهمه چی به خوبی وخوشی ختم

 

به خیرشود . چند روز و هفته ای سپری شد و دیگر فرامرز

 

سراغی ازمریم نگرفت . او با دلی شکسته ، به دنبال بچه

 

مدرسه هائی بود تا بتواند بعنوان معلم حق التدریس به آنان

 

ریاضی یاد بدهد، اما بدلیل اوضاع مالی بد مردم ، کمتر شاگرد

 

داشت و روز به روز ازتعداد آنان کاسته می شد . تقریبا مریم

 

به آخرخط رسیده بود ومستمری مادرش کفاف اجاره خانه و

 

زندگی آن دو را نمی داد . او به هردری زد نتوانست کار

 

مناسبی پیدا کند ، ساعات کاربسیار و دستمزد آن بطرز بی

 

رحمانه ای ناچیز بود . مریم که درآستانه ۳۰ سالگی بسرمی

 

برد ، با خود گفت که باید قید ازدواج را بزند و به امید زندگی

 

مشترک با این شرایط جامعه ومعیشتی خود نباشد . او تصمیمم

 

گرفت به مادرش ماجرای بهم خوردن رابطه اش با فرامرز را

 

بگوید . هرگز درزندگی تا به این حد خسته وغمگین ونا امید

 

نشده بود . بارها مشاغل فروشندگی ومستخدمی وپرستاری را

 

ازسرگذرانده بود اما با این اوضاع مملکت وبعد ازآن نتوانست

 

به یک امنیت شغلی مناسب دست پیدا کند . آهی دربساط

 

نداشت . وبعد ازیک روز دوندگی بسیارجهت پیدا کردن کار،

 

راهی خانه شد … با خود گفت ، چگونه باید به مادرش

 

توضیح دهد که ادامه این وضعیت برای هردوی آنان دشوار

 

وتقریبا غیرممکن شده است . به درب خانه رسید به سختی

 

سرخود را به دیوارتکیه داد و دردل گفت : خدایا کمکم کن ،

 

دیگرامیدی ندارم ، همه ازمن رو گردان شدند … با کلید

 

درب را گشود و وارد خانه شد . مادرش درحال درست کردن

 

خمیردرداخل یک لگن مسی بزرگ بود ودرپیرامون آن چند

 

کیسه نایلونی مواد شیرینی پزی بود . مادرش خاتون خانم ، که

 

بانوی قابلی بود و درگذشته مهارت های زیادی درخانه داشت :

 

دخترم اومدی ، این وسایل رو طاهره خانم آورده تا براش

 

خمیرشیرینی سنتی آماده کنم ، مریم : مامان جون ، مگه دستور

 

شیرینی یادت مونده !؟ خاتون : آره مادر، مگر زن خانه دار

 

میشه شیرینی پزی بلد نباشه ، چند جورخمیرنخودی ونون

 

برنجی ونون قندی ونون چرخی نون چایی براش آماده می

 

کنم ، لطفا مادربرو روغن داغ رو برام بیار …‌‌ من که پا

 

ندارم اززمین بلند شم ، طاهره خانم برام گذاشت روشعله کم

 

گازورفت . مریم رفت وبا دقت به دستان ماهرمادرش خیره شد

 

او به تمام معنا یک زن سالخورده جا افتاده بود . بوی ادویه

 

وکره آب کرده و وانیل و گلاب وزعفران ، فضای اتاق را پر

 

کرده بود، مریم بیاد دوران کودکی خود افتاد که چطورمادرش

 

سینی های خمیرهای قالب زده را چرب کرده وبعد ازچیدن

 

خمیرها ، آنها را داخل فرکه بیشترشبیه یک سفینه فضائی

 

بود ، روی اجاق گازگذاشته وهرازگاهی آن سینی ها را در

 

فرداغ می گرداند تا همه خمیرها ، پخته شوند . به مادرش

 

گفت : مامان جون ، می تونی دستورپخت ومقداراولیه لازم و

 

ریزه کاری اونها رو به من بگی . خاتون با لبخند : آره دخترم

 

الان که همه دارند ازفروشگاه های شیرینی ماشینی می خرند ،

 

ذائقه مردم عوض شده ، اما قدیما همه شیرینی خانگی درست

 

می کردند که خیلی بهترازاین جورشیرینی های فروشگاهی و

 

کارخونه ای بود.

 

قدیما ، همه چی حساب کتاب داشت . مریم فورا دست بکار شد

 

وکاغذ وقلم آورده جزئیات ونکاتی که خاتون برایش می گفت ،

 

به دقت تمام می نوشت وچشم ازمادرش ودستان هنرمند خاتون

 

برنمی داشت . طولی نکشید که خمیرها، قالب خوردند وآماده

 

پخت شدند، خاتون روی آنها را با پارچه توری کشید وگفت :

 

خب صبرکنیم تا طاهره خانم ازآن فرهای قدیمی ( گالوانیزه)

 

فلزی بیاره …… مدتی بعد طاهره خانم با دو دست بازیکی از

 

آن فرهای قدیمی روآورد وبه روی گازگذاشت تا حسابی داخل

 

آن گرم شود وروبه مریم گفت : مریم جون قدرخاتون روبدون

 

ماشالله ازهرانگشتش هنری بیرون می ریزه ، کلامش هم که

 

نگم حسابی شیرینه ، کلی شعربلده …. خوش به حالت دختر

 

جون که مادرت اینقدر تواناست. مریم دست به کارشد وفورا

 

مقداری شیرینی برداشته داخل یک ظرف گذاشته وبه سمت

 

فروشگاه مرکزی شهربرد، فریبا متصدی فروش شیرینی

 

رفت و به او گفت : شما می تونی برای من سفارش شیرینی

 

سنتی بگیری ، فریبا : اتفاقا کلی مشتری داریم که شیرینی

 

سنتی می خوان اما خب تا به حال اقدام نکردیم ، مریم : فریبا

 

جون می تونی برای من یه جا واسه فروش بازکنی …. لطفا

 

یه مقدار هم جهت تعارف همون کوچولوهای خودت بده.

 

فریبا : مجانی . مریم : آره حتما مجانی باشه ….. فریبا :

 

عقلت خوب کارمی کنه ، دختر، فهمیدم چرا …. باشه . با

 

مدیریت صحبت می کنم ، خبرش رو تا فردا بهت می دم .

 

مریم : بسرعت دست به کارشد و درطی چند روز توانست

 

بیش از۷۰ کیلو شیرینی خانگی متنوع ، خوش عطر وطعم

 

تهیه کرده و روانه بازار فروش کند . او به سرعت سفارش

 

های زیادی دریافت کرد و کارگاه شیرینی پزی مجهزی را

 

تدارک دید . خاتون که دیگر می توانست سوارصندلی چرخ

 

دارشود ، به او مشاوره می داد ، درطی فقط ۱۰ ماه ، مریم

 

توانست درکنارچند کارگر خانم ، مغازه ای افتتاح کند و با

 

بسته بندی های متنوع و زیبا ، به سایر شهرها هم مشتریانی

 

پروپا قرص پیدا نماید . او تبدیل به یک کارآفرین نمونه شد و

 

با خرید آپارتمانی توانست به زندگی خود سرو سامانی دهد و

 

یک اتومبیل شاسی بلند نیز به طورثبت نامی برنده شد . چندی

 

گذشت ، علی یکی ازکارگران او که کارپخش شیرینی را بر

 

عهده داشت . با هوش ودرایت بسیار، پیشنهاد راه اندازی

 

چندین شعبه درگوشه وکنارشهررا داد. مریم با ابتکاربسیار،

 

هرازگاهی شیرینی ها وپاستیل هایی با طرح هایی رنگارنگ

 

ومتنوع جهت کودکان کار ودست فروش ، همراه با بسته بندی

 

زیبا، بدست آنان می داد ‌و بعنوان کارآفرین نمونه ، معرفی شد.

 

روزی جهت سرکشی به یکی ازشعبات خود رفت وناگهان

 

فرامرز را درلباس خدمت فروشگاه دید با خوشحالی به سمت

 

او رفته واحوال پرسی نمود، فرامرز درحالیکه سرش پایین بود

 

گفت که متاهل وصاحب یک فرزند است ودرکنارمادربیمارش

 

با همسری ناسازگار ایام سختی را می گذراند .

 

مریم مدتی بعد یک آپارتمان جهت نگهداری مادرفرامرز به

 

خرج شرکت خود تدارک دید و به همه پرسنل زیردست خود

 

گفت : وظیفه شرکت است که تاجائی که بتواند ، وسایل مورد

 

نیازپرسنل زحمتکش را فراهم نماید ، ازاینرو کمک بسته های

 

معشیتی نیزبه خانواده ها ، تعلق خواهد گرفت .

 

مریم هرگز ازدواج نکرد . اما اینک او خانواده بزرگتری

داشت

پایان .

نویسنده : حمید درکی

تقدیم به پرستو مهاجر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx