رمان آنلاین رویای نیمه شب قسمت آخر

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رویای نیمه شب

رمان آنلاین رویای نیمه شب قسمت آخر

داستانهای نازخاتون

داستانهای نازخاتون:

#رویای_نیمه_شب

#داستانهای_نازخاتون

حاکم و وزیر ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. موقع خداحافظی حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه میکردند و دست به لباسش میکشیدند گفت شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگه داری اش را دارم و نه میتوانم از

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

آن مراقبت کنم هدیه شما را میپذیرم و دوباره به

خودتان تقدیم میکنم.

حاکم گفت: «میخواهی قوهایت را پس بگیری؟

اگر بگویم نه دروغ گفته ام همه خندیدیم و خوشحال و راضی از یکدیگر جدا

شدیم. عصر آن روز خبر رسید که زندانیها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح

بیایند و از او تشکر کنند.

دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانی های

آزاد شده بودند ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و

آنها با دیدنش سجده شکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حله روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آن قدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم ریحانه و قنواء را دیدم که بین زنها

بودند و با

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خوش حالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند آزاد شدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه

رفته بود دوباره برگشته بود و در هر فرصتی حماد را در آغوش میگرفت و میبوسید. او هم مثل زنان دیگر

همراه با لبخند اشک میریخت.

ام حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در

آن بودند ببرم.

دارم از پا میافتم میوه را که تعارف کردی به مطبخ

برو و کوزه ای آب بیاور وارد مطبخ که شدم یکه خوردم ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود پیرزنی آنها را در چند ظرف

میچید بی صدا برگشتم و به در زدم

– خسته نباشید

ریحانه چادرش را مرتب کرد کوزه را برداشتم و زیر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شیر خمره گرفتم پیرزن گفت «آفرین آب را که بردی زود برگرد و این ظرفهای میوه را هم ببر خیر

ببینی!» کوزه و چند ظرف میوه را که بردم منتظر ماندم تا شربت آماده شود به ریحانه که از ته تشت آب دانه های انگور را جمع میکرد :گفتم: «کارهای این جا بسیار زیاد است میخواهید به امینه یا قنواء بگویم

بیایند تا دست تنها نباشید؟

پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: «پس من اینجا چه کاره ام خانمهای اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند به درد کار نمیخورند بالا بالا

مینشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم. ریحانه گفت: «میخواستند برای کمک بیایند. من گفتم

بالا باشند و به مهمانها برسند.

پیرزن برایم پیالهای شربت انبه ریخت و به دستم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

داد.

ریحانه گفت: باید ببخشید ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما به پدرم گفتم به خانه

خودمان برویم پدر بزرگتان نگذاشت. پیرزن به ریحانه گفت کجا از اینجا بهتر خانه شما

که جا نداشت دختر.»

گفتم چه افتخاری بالاتر از این که میزبان ابوراجح

باشیم.»

پیرزن میان حرفم پرید و گفت از همین میترسیدم

که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد. ریحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و

با . گفتم فکرش را که میکنم میبینم قصه عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و

لبخندی از روی شرم عذرخواهی کرد

صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پیدا کردیم شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان با من صحبت کرده بود.

صحبتهای او مرا در یک دوراهی یا بهتر بگویم در یک بن بست قرار داده بود دیشب پدر بزرگم به من میگفت که مبادا به تشیّع گرایش پیدا کنم با این اتفاق عجیب نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین زنده اند و قدرتی پیامبرگونه

دارند بلکه پدر بزرگم هم شیعه شد.»

ریحانه گفت دیروز و امروز من ،پدرم مادرم و صدها نفر دیگر زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانیها خوشحال شدیم جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده مدتی طول میکشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناه کار است، حماد چه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

تقصیر و گناهی دارد او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.»

دلم میخواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان میگفت یک سال ،پیش شما آن خواب را دیده اید. درباره آن خواب حرف بزنید. آیا واقعاً پدرتان را همان طور که حالا هست در خواب دیده بودید؟ پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت. – بله او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست.

 

ازدواج با من فکر کنی

قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست

دارد، فدای آن کنی؟

رشید آهی کشید و گفت: کسی که در گرداب بازی قدرت و مقام افتاد اگر مجبور شود همسر و فرزندش را فدای آن میکند. متأسفانه من نمیتوانم روی حرف پدرم حرف بزنم اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و

مثلاً با هاشم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

عروسی کنید خود به خود این مشکل حل میشود و

پدرم ازدواج مرا با امینه میپذیرد.

آمینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد که انگار خودش هم حرفش را

باور ندارد به او گفتم قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم من هم دلم جای دیگری است.»

پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد؟ من زرگرم قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع میخواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج

کنیم.

برای چی؟

تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شکلی درست و عاقلانه حل و فصل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم دوست دارد مثل او باشم او برای آن که همچنان مورد اطمینان حاکم باشد از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آن که موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد میدهد. ساعتی پیش جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه مجرم شناخته شده اند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد. »

همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟

بله.

چه کرده اند که باید به سیاه چال بروند؟ در مجلس مشکوکی شرکت کرده اند یکی خبر آورده که در آن مجلس برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

همه با هم از امام زمانمان بخواهیم که شر این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند پدرم میگوید که چون امام زمانی وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله علیه

مرجان صغیر قیام کند.

حرف های ابوراجح به یادم آمد به رشید گفتم متأسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دوروزه اش فروخته از هر جنایتی علیه

شیعیان ابا ندارد چون میداند مرجان صغیر از

آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

به من هم میگوید شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی میکنیم تا به مقام و ثروتمان افزوده شود.

تو سعی کن مثل پدرت نباشی رشید روی دیواره حوض نشست دست در آب زد و گفت: «پدرم در حومه شهر مزرعه بزرگ و آبادی دارد که

از پدرش به او ارث رسیده گاهی دلم میخواهد دارالحکومه را رها کنم دست امینه را بگیرم و به آنجا

بروم و هرگز برنگردم

امینه با افسوس به من گفت «مزرعه زیبا و بزرگی

است. من آنجا به دنیا آمده ام.»

رشید ادامه داد: «پدرم قبل از وزارت چنین آرزویی

داشت اما قدرت و مقام شیرین است. وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمیتواند رهایش

کند.

به او گفتم زندگی» در مزرعه ای زیبا با زنی که

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دوستت دارد و دوستش داری هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خودت را به پایش قربانی کنی و آخرش هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی

رشید برخاست بازویم را فشار داد و گفت: «تو انسان شریفی هستی برایم عجیب است که میبینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در

دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی تعجب کردیم که نام ریحانه را میداند.

حق دارید تعجب کنید نه تنها میدانم ریحانه کیست

بلکه پدرش ابوراجح را هم میشناسم.

این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت: «پس ریحانه دختر ابوراجح است. باید حدس میزدم. حالا میفهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط میشود، برایت مهم است. به همین دلیل آمدن مسرور به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دارالحکومه باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده

نوبت رشید بود که تعجب کند. پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟ گفتم بله خبر داریم و میدانیم که ساعتی پیش با وزیر صحبت کرده برای همین خواستیم تو را ببینیم. رشید سری به تأسف تکان داد و به من گفت: «همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار

گرفته اید نمیدانستم چطور این را بگویم همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید:

منظورت چیست؟ چه خطری؟ رشید باز بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم. پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: «داستانش مفصل است. پدربزرگ مسرور، ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور پس از

 

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ازدواج با ریحانه صاحب حمام ابوراجح شود. نقشه آن ها این بوده که با توطئه ای ابوراجح را به سیاه چال بیندازند و دارایی اش را در اختیار بگیرند قرار بود این کار

چنان انجام شود که ریحانه متوجه ماجرا نشود. باور کردنی نبود پرسیدم ابوراجح هنوز نمیداند که پدر بزرگ مسرور ناصبی است. تو چطور اینها را

فهمیدی؟»

چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم. آن قدر احمق

است که زود سفره دلش را برایم باز کرد.

میدانستم میخواهد به خاطر حمام با ریحانه ازدواج کند اما فکر نمیکردم این قدر پلید باشد که بخواهد کلک ابوراجح را بکند؛ ابوراجحی که به جای پدرش است. حیف از آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و

پدر بزرگش کرده مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح در حمام از

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

صحابه پیامبر بدگویی میکند و دشمن سرسخت او و حاکم است به این هم اشاره کرد که ریحانه دختر باسوادی است و در خانه شان زنها را علیه حکومت

تحریک میکند.

لعنت بر این دروغ گوی خیانت کار و اما آنچه درباره تو گفت.

– درباره من؟

بله از رفت و آمدت به دارالحکومه باخبر بود گفت که

به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی. البته پدرم به او القا کرد تا این حرفها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء دو نفر از شیعیان را از سیاه چال به زندان عادی انتقال داده اید. وقتی این را به مسرور گفت مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته یعنی تو با گول زدن قنواء آن کار را کرده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو

بدهد.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

به قنواء گفتم: «اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی ابوراجح اصلاً خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم فقط به او گفته ام دختری شیعه را دوست دارم او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه تو و پدر بزرگت به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را

خواستگاری کنید.

این هم یک دروغ دیگر حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاه چال بزنم و از صفوان و آن جا رفتیم با دیدن زندانیها متأثر شدم و از صفوان و پسرش تعریف کردم قنواء هم دستور داد آن دو را به زندان عادی منتقل کنند وقتی ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاه چال

پسرش حماد خبری بگیرم هیچ کس نمیدانست که آنها زنده اند یا مرده من هم چنین کردم و با قنواء به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

باخبر شد برای قدردانی از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه مهمان آنها باشیم. همین رشید گفت: «اطمینان دارم راست میگویی، اما جرمی کمتر از این هم کافی است تا یکی به جاسوسی سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و تلاش برای نجات دادن شیعیان از سیاه چال متهم شود. پدرم بلافاصله بعد از این اتهام ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب حاکم را به قتل برسانی به این ترتیب تو را از میان بر میدارد تا موضوع ازدواجت با قنواء منتفی شود. از طرفی چون کینه ابوراجح را به دل دارد او را هم نابود میکند و ریحانه و مادرش را به سیاه چال میاندازد حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش پدرم را بیش از پیش به خودش نزدیک میکند و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ازدواج با من مجبور خواهد کرد. دیگر توان ایستادن نداشتم این بار من روی دیواره حوض نشستم وزیر شیطانی واقعی بود. با آلت دست قرار دادن مسرور کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری به فکر آن بود که عاقبت حاکم را هم از میان بردارد و خودش به جای او بنشیند. رشید قبل از رفتن خطاب به من گفت توصیه میکنم قبل از آن که دستور دستگیری ات صادر شود از این شهر بروی و

جایی پنهان شوی.

پرسیدم پدرت درباره ابوراجح چه تصمیمی گرفته؟ چند قدم دور شد و گفت: «متأسفم کارش تمام است. مطمئنم با داستانی که پدرم ساخته حاکم بلافاصله

دستور قتلش را خواهد داد.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

رشید رفت. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه من ابوراجح ریحانه و مادرش در آستانه نابودی قرار گرفته بودیم میدانستم که با مرگ من پدربزرگم و ام حباب هم دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام شود.

میشد تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدفهای اهریمنی اش نزدیک تر

قنواء کنارم نشست و گفت میخواهم چیزی را به تو

بگویم.»

به او نگاه کردم رنگش پریده بود گفت: «از این که

توانستی مرا به سیاه چال بکشانی ناراحت نیستم.

 

خوش حالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا

نجات دهم.»

چه فایده؟ وزیر دوباره به سیاه چال می اندازدشان و

بیشتر از قبل بر آنها سخت میگیرد

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ایستادم و گفتم بهتر است بروم و ابوراجح را از خطری که تهدیدش میکند باخبر کنم. اگر فرصت پیدا کنیم باید همگی پنهان شویم.

من هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم گیج هستم. هنوز باورم نمیشود در چنبره چنین توطئه ای گرفتار شده ایم. کاش هرگز باعث نمیشدم به دارالحکومه بیایی ولی بدان هر چه پیش آید من از تو حمایت

میکنم. – ممنونم گرچه با این اوضاع خودت هم به یک حامی

بزرگ احتیاج داری چشمان امینه پر از اشک بود نمیشد فهمید از چه ناراحت است. از این که احتمال داشت قنواء، مجبور به

ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن

افتاده بودیم.

موقع بیرون رفتن از دارالحکومه کسی جلویم را نگرفت. هنوز برای دستگیری ام دستور صادر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

نشده بود. با آن که خودم در خطر بودم میخواستم جان ابوراجح را نجات دهم

” برای آن که زودتر به حمام برسم راه میانبری را که از میان نخلستانی کوچک میگذشت در پیش گرفتم ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم لباسم خاک آلود و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دست هایم خراشیده شد. دلم میخواست وارد حمام که شدم یقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند از خشم دندان بر هم میساییدم و میدویدم کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو میکرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی ،مسرور کنترل خود را از

دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد. به حمام که رسیدم یکه خوردم در بسته بود. چند مشتری جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار میکشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم یکی از

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مشتریها گفت: «فایده ای ندارد هر چه در زدیم کسی

جواب نداد. از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال میفروخت پرسیدم ابوراجح کجاست. دستهای سیاهش را به هم زد و گفت: «نمیدانم چه خبر شده اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند مشتریهایی که مجبور شده بودند از

حمام بیرون بیایند ناراحت بودند و غرولند میکردند. مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام دفعه بعد هم که به حمام بیایید میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی میکنم. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس

آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.

» پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد آنها رفتند پیرمرد برگشت و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

گفت: این بار سوم است که مشتری ها را میفرستم دنبال کارشان میپرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا

شاید هم تا یک هفته دیگر میتوانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه

خواسته بود به خانه ابوراجح برود هر چیزی احتمال داشت جز این که بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی

کند. چاره ای نداشتم غیر از این که به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ابوراجح را

خبر کرده بودند؟ بعید بود.

سر راه به مغازه پدر بزرگم رفتم او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم دست و پایش را گم کرده بود گفت: «فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند مأمور بوده اند وقتی از دارالحکومه بر می گشتی

آنها را در راه ندیدی؟ – من از راه میان بر آمدم اگر او را به دارالحکومه برده اند

نتوانسته ام ببینمش

به بازویم چسبید و گفت گوش کن هاشم تو در خطری باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوری من برایش دشوار بود با آن که آرام صحبت میگردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند در انباری را بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوقها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت سخت به فکر فرو

رفته بود.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

همه دارایی ام را به کار میگیرم که کوچک ترین صدمه ای به تو نرسد بدون تو این همه دارایی به چه دردم میخورد هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس طبیعی بود در آن شرایط تنها به فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت دیگر نمیتوانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند شاید هم گمان میکرد در آن موقعیت کاری از دست من و او ساخته نیست.

 

درکش میکردم ولی نمیتوانستم با نظرش موافق باشم باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش به دنبال موشی نامریی بود که به سرعت تغییر جهت میداد رفتارش نشان میداد که خطر جدی تر از آن است که فکر میکردم ناگهان مقابلم ایستاد و با

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

چشمانی که در آن فضای نیمه تاریک مثل دو نگین درشت و درخشان برق میزد خیره نگاهم کرد و گفت:

«فهمیدم!» بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که میتوانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آنگونه که بود .ببینم در آن لحظه انگار برای اولین بار معنای پدر بزرگ را میفهمیدم بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یک دیگر کسی را نداشتیم حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من میگفت تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت زنده بمانی و زندگی کنی با

این احساس حدس زدم چه میخواهد بگوید.

– مادر؟

لبخند زد و سر تکان داد. آفرین درست فهمیدی باید به کوفه بروی و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آبها از آسیاب بیفتد.

چرا پیش او چیزی از او یادم نیست. من هم علاقه ای ندارم به کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی اما چاره دیگری نداریم

شوهرش چی؟ او از من خوشش نمی آید. فراموش کرده اید که اجازه نداد با مادرم زندگی کنم؟ این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سالها نزد مادرم رفته ام اگر از ماجرا بویی ببرد به مأموران حکومت تحویلم میدهد دست کم بر مادرم

سخت میگیرد و اذیتش میکند و یا این که شما را امیدوار بودم قانع شده باشد ولی او گفت: «من خودم همه اینها را میدانم اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری

مثل کنه میدوشد.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند با این حال پرسیدم برای

مادرم اتفاقی افتاده؟

برای او نه برای شوهرش نزدیک به یک ماه پیش زنی خبر آورد که شوهر مادرت مرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته گفت که آنها درآمد و

پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی برند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد. لابد انتظار

داشت که او و بچه هایش را به حله بیاورم و ازشان

نگه داری کنم اگر پدرش هم زنده بود این کار را

نمیکرد به وسیله همان زن پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده بهتر است در همان کوفه بماند میخواستم آرامشت به هم نخورد.

برای همین چیزی در این باره به تو نگفتم.

مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم چطور حاضر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شده بود در چهار سالگی رهایم کند و برود همه امیدم به او بود و او ترکم کرد و رفت نمیدانم اگر پدر بزرگم نبود چه بلایی به سرم میآمد او آن موقع ثروتمند نبود. با وجود این سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه دارایی اش به او که داماد و

پیش کارش بود رسید.

گفتم: «او» میداند حالا شما ثروتمند هستید. می خواسته به او کمک کنید شما هم این کار را کردید.

به هر حال بچه های او وضعیت بهتری از من دارند.

لا اقل مادری بالای سرشان هست.

انگشتش را به شدت تکان داد.

نه نه در هر صورت او مادر توست شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی این هم به سود اوست هم به نفع تو آنجا در امان خواهی بود. از طرفی میتوانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر

و سامان بدهی و مواظبشان باشی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حق را به او دادم. ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش میکشید و میگفت در حقش جفا میکنی که به او سر نمیزنی یک بار گفتم او اگر به من علاقه ای داشت برای یک دفعه هم که شده طی این سالها به دیدنم می آمد.» ابوراجح گفت: «شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است. اجازه نمیدهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید.

فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ

شوهرش به سراغم نیامده؟

پدر بزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد ساکت شوم.

حالا وقت این حرفها نیست هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرت کنند. احتمال میدهم مادرت فکر میکند اگر حالا برگردد فکر خواهیم کرد که پس از سالها تنها به دلیل آن که محتاج کمک بوده به

سراغمان آمده.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم. به هر حال من هرگز حله را بدون ابوراجح و

خانواده اش ترک نمیکنم آهسته غرید دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بعید نیست تا حالا با خانواده اش

از این شهر رفته باشد. تعطیلی حمام میتواند به این

دلیل باشد.»

چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر این که بگوییم مسرور این کار را

 

کرده باشد.

مسرور چشم به حمام دارد با این توطئه به خواسته اش میرسد برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند مسرور به خواسته اش میرسد. شاید آن قدر که فکر میکنی پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دست گیر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به

سیاه چال بیندازند.

به طرف در انباری رفتم و آن را باز کردم

تنها در صورتی این شهر را ترک میکنم که جان

ابوراجح و خانواده اش در امان باشد اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند چطور میتوانم خودم را ببخشم که در این شرایط، تنها به فکر

نجات جانم بوده ام نه اگر این اتفاق بیفتد، دیگر

زندگی ام معنایی نخواهد داشت. با التماس دستهایش را به طرفم دراز کرد و گفت کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته

نیست.»

کنار در ایستادم و گفتم به خانه ابوراجح میروم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم با آنها

می روم.»

پدر بزرگ فهمید که نمیتواند جلویم را بگیرد.

” خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یک دیگر را میبینیم یا نه. ”

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خدا خدا میکردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند و گرنه باید سرگردان شهرها و روستاها میشدم تا پیدایشان کنم معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم وقتی خانواده ای مجبور میشد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد من چطور میتوانستم آنها را پیدا کنم بگذریم از این که جست و جوی آنها کار عاقلانه ای نبود. ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند. تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم در طول راه ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابو راجح و خانواده اش موفق به فرار میشدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم اگر دستگیر میشدند ابوراجح کشته میشد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند. چطور ریحانه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میتوانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال

محکوم شود من هم کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی میتوانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند بر خود لرزیدم؛ گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود زندگی نمیکرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده من و ابوراجح کشته میشدیم و حمام و ریحانه به مسرور میرسید. چیزی بدتر از این قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک روشن میکرد آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه میشدم ممکن بود هنوز در خانه باشند. در این صورت میتوانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله مأموران ما را تعقیب میکردند. آن وقت بالای صخره ای موضع میگرفتم و از ابوراجح و خانواده اش میخواستم تا من مأموران را به خودم مشغول میکنم دور شوند. ابوراجح ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که میتوانست بالای کوهی باشد میرساندند. از آن بالا میدیدند که چطور چند مأمور را با تیر و کمانم از پا در می آورم مأموران کم کم حلقه محاصره را تنگ میکردند. در

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

جنگ تن به تن مجبور میشدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمیکشید که بر اثر زخم های فراوان از پای در می آمدم. در این هنگام ابوراجح مشت بر سنگی میکوفت و میگفت: «حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم او بهترین دوست ما بود. ریحانه کنار پدرش اشک می ریخت و میگفت او در کودکی هم فداکار بود تنها خدا میتوانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمیتوانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجامی

بهتر از این قابل تصور بود؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل میزدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. در خانه باز بود و کسی در آستانه آن

 

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ایستاده بود. پشتش به من بود از این که هنوز کسی در آن خانه بود از شادی بر خود لرزیدم شادی ام با همان سرعت جای خود را به نگرانی و خشم داد. آن که در آستانه در ایستاده بود کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیز باید میفهمیدم مسرور آن جا چه میکند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟

مسرور آهی کشید و گفت «نباید اینجا بمانید.

می ریزند شما را هم میگیرند.

– کجا برویم؟

قبل از آن که اینجا بیایم با یکی حرف زدم از رفقاست چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد سر فرصت شما را از شهر خارج میکنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم. همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید ولی چرا مأموران پدرم را این طور ناگهانی دست گیر

کردند؟ هر چه فکر میکنم سر در نمی آورم. مسرور باز آه کشید و گفت خبر دارید که این روزها

هاشم به دارالحکومه میرود این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء دختر حاکم ازدواج کند. احتمال میدهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به

این جا کشیده ریحانه با اطمینان گفت: «هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی با شنیدن این حرف ریحانه میخواستم بال در بیاورم مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: «شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده فکر نمیکنید

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء در این باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: «چیزی که من میدانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آن که شما را به جای امنی رساندم میروم و ته و توی قضیه را در می آورم هر چه زودتر باید از این خانه دور

شویم.»

مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که نمیشناسیم نمی رویم بگذار بیایند ما را هم

دست گیر کنند. ریحانه گفت: «تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او خبر بدهی شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کاری کند. فکر میکنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر

شود خود را به خطر بیندازد؟

بیش از آن نتوانستم تحمل کنم نگاهی به دو طرف انداختم از مأموران خبری نبود از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آن که مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد او را به داخل خانه هل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار ،باغچه که در آن بوته های

گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خود را چهار دست و پا عقب کشید پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید ریحانه لبخندی زد و گفت خدا را شکر که آمدید اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: «پدرم

را دست گیر کرده اند. در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید میکرد، چنان متأثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم. از طرفی چنان عصبانی بودم که میخواستم مسرور را خفه کنم حال خودم را نمیفهمیدم با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود نباید کاری میکردم که به راز

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

عشقم پی ببرد و به گرفتاریها و ناراحتی هایش اضافه شود. در خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم مسرور از ترس باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم با یک دست کمرش و با دست دیگر سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به

من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: «اینجا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید نباید این بیچاره را سرزنش

کنید. تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم با اخمی از روی دلخوری گفتم باور میکنید چنین کاری کرده باشم؟

 

مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند. از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته مسرور ساکت ماند یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم

جواب بده خائن

با لکنت گفت: «وقتی در حمام صحبت میکردید

شنیدم.» شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای

چه به دارالحکومه رفته بودی؟

لرزش بدن مسرور را با دستهایم حس کردم.

من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با

دارالحکومه چه کار دارم؟

این را تو باید بگویی از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد

و گفت: اشتباه میکند میخواهد گناه دستگیر شدن

ابوراجح را به گردن من بیندازد.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ریحانه، پشت به در خانه ایستاد و با ناباوری گفت:

حرف بزن مسرور

مسرور نیم خیز شد و گفت بد کردم دستگیر شدن

پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند.

او را سر جایش نشاندم و گفتم رشید، پسر وزیر برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار

میتواند داشته باشد.

رو به ریحانه و مادرش گفتم من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم اما قبل از آن باید توطئه و

خیانت مسرور را برایتان برملا کنم. همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم برای ریحانه و مادرش

گفتم.

– حالاً جان من هم در خطر است. پدربزرگم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میخواست مرا مخفیانه از حلّه خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است.

ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: «تو چقدر پست و نمک نشناسی سگهای ولگرد حله بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی مادر ریحانه میان ،گریه فریاد زد: «این خائن را از

خانه ام بیندازید بیرون ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: «نه، او را در سرداب همین خانه زندانی میکنم اگر گزندی به پدرم

برسد، خودم او را میکشم. ریحانه به طرف در سرداب که زیر ایوان بود رفت. چفت آن را و در کوچکش را باز کرد مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود در

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

همان حال کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از در سرداب پله هایی بود که به فضایی تاریک میرسید مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند. ریحانه از میان توده هیزم گوشه حیاط چوبی گره دار و چماق مانند را بیرون کشید و خشمگین و غران به طرف مسرور خیز برداشت مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت در سرداب را بستم و چفت آن را انداختم ریحانه چوب را روی توده هیزم

انداخت باز اشک در چشمانش حلقه زده بود. همه اش تقصیر پدربزرگم بود او به این کارها مجبورم کرد. بعد هم وزیر گولم زد باور کنید من ابوراجح را

دوست دارم مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را

بگویم.

این صدای مسرور بود چهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم مادر ریحانه از من پرسید:

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حالا باید چه کنیم؟ باید به جای امنی بروید حیف که خانه ما امن نیست

وگرنه شما را به آنجا میبردم.

یادم آمد که آنها ام حباب را دیده اند. اگر به خانه ما

می رفتند با دیدن ام حباب به راز من پی میبردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود گفت: «فعلاً چند روزی را

به خانه صفوان میرویم.»

قلبم در هم فشرده شد برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر میکند و خانه آنها را ترجیح میدهد. ریحانه بلافاصله گفت با نبودن صفوان و پسرش من و مادرم

میتوانیم آن جا راحت باشیم.

نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم مادر ریحانه از من پرسید: «شما چه

می کنید؟ شما هم در خطر هستید.

ریحانه هم چنان آهسته گفت: «شما هم خوب است مدتی مخفی شوید اگر جایی ندارید همسر

” صفوان میتواند جایی را در همان خانه برایتان در نظر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بگیرد.»

نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به طرف

مادرش گرداند.

من کسی نیستم که در این شرایط ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم شما را به خانه صفوان میرسانم. وقتی از طرف شما خیالم راحت شد به سراغ او میروم

ریحانه :گفت پس مواظب خودتان باشید. گفتم با این همه توطئه های شیطانی دیگر امیدی به

زندگی ندارم و از هیچ پیش آمدی نمی ترسم. ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت: «از شما انتظار

شنیدن این طور حرفها را ندارم بهتر است به خدا

 

آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد. به پیرزن گفت بگذارید کمکتان کنم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

اگر میخواهی کمک کنی از آن مشک، ظرفی دوغ

برایم بریز

پرسیدم: «چه» شد که چنین خوابی دیدید؟

شرم در صورت اش هویدا شد روی اش را برگرداند و گفت: بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی

صحبت کنم.»

ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت

انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خدا راضی باشم دیگر با چه زبانی باید میگفت که آن جوان من نیستم وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید گفتم سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پیرزن در همان حال که دیگ را به هم میزد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت: حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده شک

ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می افتد. پیرزن بقیه دوغ را سر کشید و گفت: «هر کس در این مطبخ با برکت کار کند مثل ام حباب چاق و چله

می شود.

پرسیدم حالا که معلوم شده خوابتان رویایی صادق است چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟ شاید من

بتوانم او را ترغیب کنم که…

حرفم را قطع کرد راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم میآید برای همین خیالم راحت

است.»

از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خدا که میداند نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری

علاقه داشت کاری از دستم برنمی آمد. تقدیر این بود که پدرتان تا دم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست میگذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی

برداریم.

پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرفهای ما حوصله اش سر رفته ریحانه گفت: «حرف شما درست است ولی فراموش نکنید یک

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا

معلوم که تعبیر شدن نیمه دومش یک سال دیگر طول

نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا

مدتی دیگر آن ،جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی

دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید خواب دیده ای خیر !باشد من دیگری را دوست

دارم. ام حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟

پدر بزرگت با تو کار دارد.

ریحانه به ام حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی

است من از همان کودکی به او علاقه داشتم.» از مطبخ که بیرون آمدم ام حباب آهسته گفت:

متوجه منظور ریحانه شدی؟

دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

این که گفت ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به

او علاقه دارم

حوصله حرف هایش را نداشتم.

– نه

– منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو

علاقه دارد گفتم ساکت باش او منتظر خواستگاری حماد است.»

ام حباب وا رفت و گفت مگر ممکن است؟ از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به

من برسد. پیش از آن که بیایی داشتیم حرف میزدیم. اگر به

من علاقه داشت هر طور بود اشاره ای میکرد.

ایستاد و عقب گرد کرد.

– اگر حرفم را قبول نداری طوری نیست. الآن میروم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میکنم مرگ یک بار شیون هم یک بار این جوری که

نمی شود.

پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم

کجا با این عجله؟

کنارم زد تا پایین برود.

تو قبولم نداری خودم که خودم را قبول دارم یک کلمه ازش میپرسم این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟

یک کلام ختم کلام این همه مقدمه چینی که نمی خواهد پس این همه وقت داشتید حرف میزدید

چی بلغور میکردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و

ریحانه مثل فرشته ها با حیاست.

دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم

دوباره از پله ها بالا برود.

گوش کن ام حباب الآن وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود

” پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است. به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح

 

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟ حالا خدای مهربان آنها را به خانه مان

آورده باورت میشود

برای دلداری خودم :گفتم باید به خواست خدا راضی

باشیم. ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شکر

نکرده ایم انسان زیاده خواه است باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم اگر ریحانه با دیگری سعادت مند میشود لابد من هم با یکی دیگر

خوش بخت میشوم تو این را قبول نداری؟

ام حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم

ولی تو را نمیدانم.

بدون این که منتظر جواب من بماند به اتاق زنها

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

رفت.

پدر بزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف میزد با دیدن من اخم کرد و گفت: «ببین

ابوراجح چه میگوید

اتفاقی افتاده؟

دلش هوای خانه اش را کرده فکر میکند بودنش در

این جا باعث زحمت ماست.

دلم گرفت. طاقت دوری شان را نداشتم. گفتم: «اگر بروید این خانه تاریک میشود من یکی که دلم

میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما

و مهمانها پذیرایی کنیم.

پدر بزرگ به کمکم آمد و گفت اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور امام مان را

خواهد داشت تو و خانواده ات دست کم باید یک هفته این جا بمانید. هاشم راست میگوید. اگر بروید اینجا

سوت و کور میشود.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر برای من و مردم حله عزیز هستید صفوان میخواهد به خانه برود.

مسیرمان یکی است. من هم میروم. شما هم باید

استراحت کنید.

پدر بزرگ هر طور بود برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام ابوراجح برخاست و گفت: «دیگر موقع

رفتن است.»

همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق

بیرون رفتند زنها از اتاقشان بیرون آمدند قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که

پایین می رفتیم حماد به من گفت: «باید در اولین

فرصت با تو صحبت کنم.

گفتم «کافی است اراده کنی خجالت زده :گفت من به کسی علاقه دارم و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد. تمام بدنم گر .گرفت پرسیدم: از من چه کاری

بر می آید؟

وارد حیاط شدیم گفت میخواهم با او صحبت کنی.

او این جاست؟

سر تکان داد جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم

چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟

او به تو احترام میگذارد میتوانی نظرش را درباره من

بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو

خواسته ام با او حرف بزنی

گفتم: «مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.

با تعجب گفت: ولی تو که نمیدانی او کیست همراه مهمانها از خانه بیرون رفتم به حماد گفتم می دانم کیست به همان نشانه که الآن

این جاست.» با خوش حالی در آغوشم گرفت و گفت: «درست است. در اولین فرصت بیشتر در این باره حرف میزنیم. ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف میزند. از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم ،مهتاب کوچه را روشن کرده بود صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شوم. تنها کسی که خوشحال بود ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم دو سه روزی باید استراحت کنم تا

حالم جا بیاید.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

قنواء :گفت ریحانه از من دعوت کرد در

میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم. گفتم «امیدوارم به همگیتان خوش بگذرد وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوش حالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم بدجوری دل گیر بودم اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم ناگهان به یاد «او» افتادم دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

عصر روز پنج شنبه ابوراجح شاداب و سرحال به مغازه مان آمد از دیدنش خوش حال شدیم گفت ساعتی قبل دو مأمور قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا

 

خوردند.»

پرسیدم: «مسرور» به حمام آمده؟

بله هرچند خجالت زده است.

زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور تنها باید بروم آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم پس از نماز صبح حرکت کنید و بیایید. خانه ام کوچک و فقیرانه است اما به برکت قدم های شما خوش

می گذرد.

خداحافظی کرد و رفت تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم دیدن حماد و ریحانه کنار هم برایم

” شکنجه بود ندیدن ریحانه راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد میخواست درباره او با ریحانه صحبت کنم چطور میتوانستم با دست خودم مسیر ازدواج

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

آنها را هموار کنم؟!

صبح پیش از رفتن به مغازه به مقام حضرت مهدی رفته بودم در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب هیچ کدام درباره علاقه ام به ریحانه حرفی به او نزده بودند وقتی او میخواست با دیگری ازدواج کند دانستن این که به او علاقه دارم تنها سبب ناراحتی اش

می شد.

آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر برایم تفاوتی نکند اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمیشد. انگار

من و او را از یک گل سرشته بودند

” بعید نبود یکی از همین روزها ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعه ای چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمیفرستی؟ چه جوابی باید به او میدادم. اگر میگفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن بگوید هاشم آن کسی نیست که به خواب

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دیده ام.

صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه به ام حباب گفتم: «شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظرم

نباشید. من نمی آیم.

لب ورچید که برای چی؟

از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم

چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم حالا میخواهی به کوفه بروی؟!

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شوخی نمیکنم حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به

کنار پل میروم.

– غذا چه میخوری؟

عصر به خانه برمیگردم و هر چه گیرم آمد میخورم شاید هم کنار پل چیزی خوردم پس من هم به میهمانی نمیروم میمانم و برایت غذا

می پزم.

اگر تو بمانی من تا شب به خانه برنمی گردم

به پدربزرگت گفته ای؟

تو به او بگو.

جواب ابوراجح را چه میدهی؟ این میهمانی بدون تو لطف و صفایی ندارد اصلاً این میهمانی به خاطر توست.

اگر لازم باشد حقیقت را به ابوراجح میگویم. مقام حضرت شلوغ بود بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم آنجا بودند. از هر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

طرف راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده میشد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت به امام زمان گفتم «سرورم! شما با لطف خودتان ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم زندانیها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری از جمله من شدید کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با

حماد سعادتمند میشود محبتش را از دلم بردارید تا این قدر زجر نکشم و غصه نخورم.» دو سه ساعتی در مقام بودم بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم منظره های دل باز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم میگذشت چشم دوختم خانواده ای خوش حال و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خندان، سوار قایقی بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق میگذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده میشود.

نمی دانستم چه مقدار طول میکشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.

در دور دست مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سالها پیش روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت

و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم با بالا و پایین رفتن قایق آن قدر خندیدیم که ابوراجح هم

خنده اش گرفت.

قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر میگشت و آن دو کودک من و ریحانه بودیم شبیه ماهی ای بودم که از آب

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بیرون افتاده بود و از دریا یاد میکرد. از گوشه چشم شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد.

 

بر خود لرزیدم برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد به خوش خیالی خودم خندیدم ریحانه آنجا چه میکرد؟ او حالا داشت با خوش حالی از مهمانها پذیرایی میکرد شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت بهشان غبطه خوردم ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده پرسیدم: «خودت

خورده ای؟»

من نمیخواهم مادرم باز هم درست میکند. قطابها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

اگر تو نخوری، من هم نمیخورم قبول کرد نشستیم و قطابها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم

لذت بخش است

کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش میکشید باید خودم را سرگرم میکردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم از پل پایین آمدم سراغ دست فروش ها ماهی فروشها قایق داران و کسانی

رفتم که با شعبده بازی نقالی کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش میدادند ساعتی خودم را با آنها

سرگرم کردم نمیخواستم به خانه برگردم. تنها بودن در

آن خانه بزرگ برایم کشنده بود اگر دوستانم بودند بهتر میتوانستم وقت گذرانی کنم ده روزی بود به سراغشان

نرفته بودم.

دوباره به طرف پل رفتم اگر ابوراجح به دنبالم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

می آمد میتوانست کنار پل پیدایم کند. از خودم

پرسیدم اگر به دنبالت بیایند چه میکنی؟» اگر فرصتی برای پنهان شدن میماند پنهان میشدم اما اگر ابوراجح مرا میدید اصرار میکرد که با او بروم و من

ناچار میشدم حقیقت را بگویم.

صبحانه درستی نخورده بودم گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر

خوبی داشت با مغز گردو و فندق تزیین شده بود. آن

طرف رودخانه زیر سایه درختان نخل کرسیهایی بود. به آنجا رفتم گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می،آمدیم آنجا مینشستیم و قبل از شنا شربت یا

پالوده میخوردیم.

شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع دلیل غیبتم را از پدر بزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

چندان خوش نبود که بتواند بیاید خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من کسی رنجیده خاطر نمیشد. روی کرسی همیشگی نشستم جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کر و لال بود با اشاره به یکدیگر سلام کردیم از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن

آدمها بود که زود انس میگرفت دلم میخواست با او حرف بزنم حیف که نمیشنید اگر از حله میرفتم دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ میشد. پل و رودخانه از

آنجا چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا میشد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود میآمد و آواز میخواند. کسانی که آوازشناس بودند میگفتند در

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میان عرب هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود و گرنه در همی میدادم تا اشعاری را که دوست

داشتم برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود گریه ام میآمد صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم دوست داشتم کمی هم به خاطر

ریحانه اشک بریزم مولایم را یافته بودم ولی او را نمیدیدم ریحانه را میدیدم اما انگار به من تعلقی

نداشت.

مسقطی و پالوده هم چنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم نسیمی که میوزید شاخه های نخل را حرکت میداد از لابه لای آنها پولکهای آفتاب روی من و چهارپایه میریخت سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد فکر کردم پیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمیخورم سایه حرکت کرد. آن که پشت سرم بود کنارم ایستاد دوست داشتم هر کس هست کنارم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بنشیند تا حرف بزنیم کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود

ایستادم.

سلام

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد

و در آغوشم کشید.

– سلام فرزندم

شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد نفهمیدم میخندد یا گریه میکند وقتی از من فاصله گرفت

دیدم میخندد.

مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا

آمده ای؟ راه بیفت برویم احساس کردم هنوز بچه ام بغض گلویم را گرفت. اشکم

سرازیر شد.

گفتم کجا را دارم بروم؟!» معلوم است؛ خانه ابوراجح.

مگر خبر تازه ای شده؟ اگر میخواستم میآمدم

” قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو

 

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

برای خودت این جا نشسته ای؟ از ریحانه؟ خودم میدانم

– بله من میخواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری

کنم. به خوش خیالی پدر بزرگم پوزخند زدم و روی کرسی

نشستم. زحمت نکشید من کسی نیستم که او میخواهد.

– پس او کیست؟

او حماد است.

– اشتباه میکنی آن جوان سعادت مند تو هستی

خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم

– من؟ اشتباه نمیکنید؟

– چه کسی این حرف را زده؟

هیچ اشتباهی در کار نیست.

سری تکان داد و گفت کسی که میشود روی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حرفش حساب کرد.»

کی؟

– ریحانه.

باورم نمیشد خودم با او حرف زده بودم.

ممکن است توضیح بدهید؟

دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای نه خیلی گشتم تا پیدایت کردم ام حباب گفت باید تو را در این

اطراف گیر بیاورم خسته شده ام ولی باید برویم. سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل

گذشتیم بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. میترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آن طور که به

گوش شما رسیده نیست.

مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟

ناله ام درآمد.

نه پدر بزرگ اگر او چیزی به شما گفته نباید

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت: «تو باید سپاس گزار ام حباب باشی اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود من و تو الآن در راه

خانه ابوراجح نبودیم.

از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. پدر بزرگ چرا در چند جمله نمیگویید چی شده و خیالم

را راحت نمیکنید؟ آه من چطور میتوانم خدا را شکر کنم خدا میداند چقدر نگران تو بودم هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد کار به جایی رسیده بود که

میخواستیم از این شهر برویم نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدر بزرگ گفت: «ساعتی پیش ام حباب ریحانه را به گوشه ای میکشد و میگوید برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ ” ریحانه از این

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

سؤال ناگهانی دست و پایش را گم میکند و میگوید شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. ” ام حباب انگشت

روی قلبش میگذارد و میگوید: کسالت او از این جاست ” ریحانه میگوید منظورتان را نمیفهمم ”

ام حباب میگوید: به نظرم خیلی هم خوب میفهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود ابونعیم و من هم همراه

او میرویم؛ شاید برای همیشه »

پدر بزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. می گفتید

رنگ از روی ریحانه میپرد ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری میگوید: «هاشم که قرار

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

است با قنواء ازدواج کند پس چطور به من علاقه

دارد؟ ام حباب به ریحانه اطمینان میدهد که تو تنها و

تنها به او علاقه داری و بس ریحانه در حالی که از

خوش حالی مثل گل انار قرمز شده بوده اعتراف میکند

که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در

خواب دیده ام حباب آمد و با چشمان اشک بار گفت وگوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمیشنیدم

نمی توانستم حرفهای ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح که شدیم ام حباب و مادر ریحانه در حیاط منتظرمان بودند بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم چیزهایی که از پدر بزرگ شنیدم

راست است؟»

بدون آن که حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

من با ریحانه صحبت کردم آنچه ام حباب گفته

راست است.»

نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت برای حماد هم نگران نباش

او به قنواء علاقه دارد. احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده قبل از آن که بتوانم خودم را جمع وجور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم پدر بزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!» گفتم کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف

».شد

معلوم بود از گفت وگوی ریحانه و ام حباب خبر

ندارد. فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شده ای.

با خنده گفتم البته از شما اندکی دلگیرم.»

همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت میدانی که چقدر به تو

علاقه دارم بگو چه کرده ام؟

 

پس از آن که خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمانها مشغول

شدید که مرا پاک فراموش کردید. پدر بزرگم گفت چه میگویی هاشم ابوراجح دیروز به

مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم «همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم

فراموش کرده اند بیشتر ناراحتم میکند. ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: «بله، یادم آمد.

” حق با توست جا داشت در این باره کاری میکردم مرا

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ببخش اما هنوز دیر نشده.

پدر بزرگ با زیرکی گفت قضیه از چه قرار است؟ بگویید

من هم بدانم.»

ابوراجح گفت: «هاشم به دختری شیعه، علاقه مند شده

بود بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید

فراموشش کند روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند هاشم فریفته جمال آن دختر میشود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادت مند را برای محبوب ترین جوان حله

خواستگاری کنیم.

نگاه حماد پدرش و دیگران متوجه من شده بود.

پدر بزرگ خندید و به ابوراجح گفت: «خدا به شما برکت و

خیر بیشتری بدهد فکر میکنید خانواده آن دختر به

چنین پیوندی رضایت بدهند؟

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار میکنند و

سجده شکر به جا می آورند.

پدر بزرگ به من گفت خوب است او را معرفی کنی.

گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.» نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: «ریحانه

دختر ابوراجح.

ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: «این نهایت آرزوی من است ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است. در آن خواب او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر شریک زندگی هم خواهند بود قبل از هر چیز بهتر است…» هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم آن جوان

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خوش بخت من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زنها برخاست. معلوم شد یکی از آنها پشت در به صحبتهای ما گوش کرده و به بقیه خبر داده

ابوراجح گفت: من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آن قدر به هاشم علاقه دارم که میخواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از

ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد به این ترتیب پیوند

ما ناگسستنی خواهد شد. نمی دانستم چطور میتوانم خدا را به خاطر نعمتها و مهربانی هایش شکر کنم پس از ناهار در

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

فرصتی آهسته از حماد پرسیدم تو قنواء را دوست

داری درست است؟

گفت: «قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم شیفته اش شدم چون مذهب ما با هم فرق داشت در زندان و بعد در سیاه چال خودم را سرزنش

میکردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد

حالا که او و مادرش شیعه شده اند.

– کاش مشکل فقط همین یکی بود کی مرجان صغیر

حاضر میشود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟ تازه نمیدانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه او که به زندگی اشرافی عادت دارد چطور میتواند از

آن فاصله بگیرد؟

به تو مژده میدهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت ولی از جا جست و با خوش حالی پرسید

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

راست میگویی؟» – مطمئن باش

فکر میکنی بتواند با من زندگی کند؟

او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز میتواند

زندگی کند یا نه.

– بعید است بتواند.

کار هر کسی نیست اما او میتواند. میماند رضایت

پدرش حماد آرام گرفت و گفت او هرگز رضایت نمیدهد. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: «بیچاره

آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه

انداخت و اشک ریخت.

حماد :گفت شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که

میداند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تأخیر کرد. پدر بزرگم موافق بود عصر همان روز من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم در آمدیم وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم به او گفتم امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی میترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های

 

کنار رودخانه نشسته ام!»

ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: یادت هست در مطبخ خانه تان سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی حالا میبینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت سر

با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک

یک سال همسرم هستی

ام حباب به ما گفت عجله نکنید از این به بعد به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل

کنید.»

بعد او و زنها کل کشیدند ”

” روز بعد، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آن جا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم پس از آن به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حرف زدن با هم لذت ببریم.

رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم گفتم چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به

رودخانه و نخلستانها و خانه ها نگاه کنم ریحانه خندید و گفت: از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی خنده ام

می گیرد.

– زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری ولی من

باور نمی کردم.

فکر میکنی امروز در تمام حله کسی از من

خوش حال تر و سعادت مندتر هست؟

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شک نکن که هست.

کی؟

من.

با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان

فروغی را در من میدید.

میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی چه

آتشی به جانم انداختی؟ از آن ساعت دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدر بزرگم میداند با من چه کرده ای بارها

میگفت کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم کاش آن روز ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند چه روز شومی بود آن روز و حالا من میگویم که چه روز

مبارکی بود آن روز پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من دختر خودش است. پدرت گفت:

بهتر است

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

این عشق را به فراموشی بسپارم هیچ کدام از ما از

آنچه در انتظارمان بود اطلاعی نداشتیم.

همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید

داشته باشیم.

تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که میبینم به من علاقه داری آیا تنها به خاطر آن خواب به من علاقه مند شدی و حالا خوش حالی که

همسرت هستم؟

ریحانه آهی کشید و گفت آن روز که به مغازه شما آمدیم سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده

بودم.»

باور کردن حرف او برایم سخت بود.

چطور چنین چیزی ممکن است؟

یک سال پیش روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا

روی کرسیها نشسته بودید تو

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ماجرایی را تعریف میکردی و آنها میخندیدند. سالها بود تو را ندیده بودم از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم خیلی تغییر کرده بودی آنچه تو در مغازه در من دیدی من آن موقع در تو دیدم به خانه که برگشتم بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم

چه میگویی ریحانه – عشق بی فرجامی به نظر میرسید باید خودم را از آن رها میکردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود در نماز شب گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم پدرم قیافه حالا را داشت تو کنارش ایستاده بودی به تو اشاره کرد و گفت: هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق

می افتد.»

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

وقتی برایم خواستگار آمد مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان

کیست. اول آن که اگر میگفتی من بوده ام میگفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی چون ازدواج تو با جوانی

غیر شیعه معنا ندارد.

– دلیل دومش آن بود که خجالت میکشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم تو بیشتر از من رنج کشیدی اما علاقه ات را مخفی کردی افتخار میکنم که همسر باحیایی مثل تو دارم تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آن قدر

خوش حال شدم که وقتی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پدر بزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد با شفا یافتن پدرم امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی مرتب تو را با او میدیدم آن شب که از خانه شما رفتیم خیلی غمگین بودم میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده حسرت آن لحظه هایی را میخوردم که در مطبخ با هم صحبت

 

کردیم پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم یک سال دیگر شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر میکردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به ”

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مهمانی نیامده ای هر کس در میزد سرک میکشیدم تا شاید تو باشی ام حباب مراقبم بود جلو آمد و پرسید منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم گفت: «اگر منتظر

هاشمی نمی آید دلم گرفت پرسیدم: «برای چی؟» آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم

تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای از خوش حالی میخواستم پرواز کنم این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و

شیرینی است.

وقتی به خانه ما بیایی او همدم تو خواهد بود. و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و

منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد به ریحانه :گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم اما آن را به این برادرمان دادم از او

خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر گوشواره هایش را از گوش بیرون

کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.

من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: «با این سرمایه از این به بعد مرا

مشغول کار میبینید.

آن مرد که رفت به ریحانه :گفتم دیروز صبح در مقام

به امام مان گفتم شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟ حالا میبینم از یک سال پیش مژده این وصلت داده شده بود ولی برای آن که من تربیت و هدایت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم احساس میکردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به

خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید راه دادند.

تو شایسته این نعمت هستی هرگز فراموش نمیکنیم

که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب

را از من و مادرم دور کنی قایقی از دوردست پیش میآمد در سکوت به نزدیک

شدنش خیره شدیم. یک هفته بعد من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب در حیاط روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر به همراه پسر و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم

قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.

ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟

گفتم میدانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.

پرسید: «چرا کوفه؟

گفتم مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه میرویم آنها را به حله بیاوریم. ریحانه میگوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با

ما زندگی کنند.

سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم

آرام نمیگیرم مادر ،هاشم مادر من هم هست.» ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و

برای تو و حماد دعا میکنیم.»

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

قنواء گفت: دلم میخواست همراه شما باشم!» پدر بزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ در سفرهای

بعدی تو و حماد همراه ما خواهید بود دیدن مادر و خواهران و برادرانم مجموعه شادی هایم را کامل کرد مادرم با دیدن من و عروسش در آغوش ما بی هوش شد خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد به پایش افتادم و آن قدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سالها به او سر نزده بودم بخشیده ریحانه کنارم نشسته بود. او هم

گریه میکرد مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را

دیدم دیگر طاقت دوریتان را ندارم من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش همپس بمانیم مادرم یکایک برادران و خواهرانم را

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

معرفی کرد. آنها از این که فهمیدند من برادرشان هستم از شادی در پوست نمیگنجیدند. به مادرم گفتم روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد

من خدمت گزار شما هستم.»

پدر بزرگ به مادرم گفت تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه باید به برادران هاشم زرگری یاد بدهم خوشحالم که خانه بزرگ و

 

خلوت ما شلوغ و پررونق میشود.

ام حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی

گیرشان بیاید.

سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز با راهنمایی ابوراجح امامان نجف کربلا سامرا و کاظمین را زیارت کردیم حال مادرم به

تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد.

او چنان شیفته ریحانه من

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پدر بزرگ، ام حباب ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستانهای حله را از دور دیدیم گفت: «قبل از دیدن شما از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی

با شما عمر نوح هم برایم کم است

باران ملایمی میبارید که وارد حله شدیم. رود فرات

زلال تر از همیشه به نظر میرسید شاخه های خیس نخل ها میدرخشید با آن که باران میبارید خورشید از

پشت ابرها روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر

میکرد. انگار حله را با همۀ کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند اشک مادرم با دیدن حله راه

افتاد و از پدرم یاد کرد.

قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من خدای بزرگ و مهربان را به خاطر

خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.

هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مرجان صغیر از دنیا رفته چهل روز از مرگش میگذشت. در حالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند. با آمدن حاکم جدید قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی میکردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش خانه و کاروان سرایی در بازار خریده قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدر بزرگ و حمام

ابوراجح بود. همه با هم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم ریحانه از او پرسید: «دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمت کار و نگهبان و ثروت و قدرت برایت سخت

نیست؟»

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

قنواء که از دیدن خانواده بزرگمان خوشحال شده بود با لبخندی اطمینان بخش گفت در مقابل آنچه به

دست آورده ام آنها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی میشوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ

نمایشی هم در کار نیست.

تشرف ابوراجح به محضر امام زمان (عج) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده

واقعی است.

عبقری الحسان، جلد ۲ صفحه ۱۹۲

#مظفر_سالاری

#رویای_نیمه_شب

#رمانهای_ایرانی

#داستانهای_نازخاتون

#داستان_تاریخی

@nazkhatoonstory

Nazkhaatoon.ir

 

 

#پایان

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx